پيام قرآن جلد 8

مشخصات كتاب

سرشناسه : مكارم شيرازي، ناصر، 1305 -

عنوان و نام پديدآور : پيام قرآن: روش تازه اي در تفسير موضوعي قرآن / ناصر مكارم شيرازي، با همكاري جمعي از فضلا.

مشخصات نشر : تهران: دارالكتب الاسلاميه، 1377.

مشخصات ظاهري : 10ج.

شابك : دوره 964-440-061-5 : ؛ 25000 ريال: ج.1، چاپ هفتم: 964-440-050-X ؛ 60000 ريال (ج.1، چاپ دهم) ؛ ج.2: 964-440-052-6 ؛ 25000 ريال (ج.2، چاپ هفتم) ؛ 25000 ريال (ج.2، چاپ هشتم) ؛ 40000 ريال (ج. 3، چاپ هشتم) ؛ 60000 ريال: ج.3، چاپ نهم 964-440-053-4 : ؛ 200000 ريال(ج.3، چاپ يازدهم) ؛ ج.4 964-440-054-2 : ؛ 60000 ريال : ج.4 ٬چاپ هشتم 964-440-054-2 : ؛ ج.5: 964-440-055-0 ؛ 25000 ريال (ج.5، چاپ ششم) ؛ 60000 ريال (ج.5، چاپ هشتم) ؛ 2000000 ريال ( ج.5، چاپ نهم ) ؛ ج.6: 964-440-056-9 ؛ 60000 ريال (ج.6 ٬ چاپ هشتم) ؛ ج.7 964-440-057-7 : ؛ 60000 ريال (ج.7، چاپ هفتم) ؛ ج.8: 964-440-058-5 ؛ 40000 ريال (ج.8، چاپ ششم) ؛ ج.9 964-440-059-3 : ؛ 2500 ريال (ج.9، چاپ پنجم) ؛ 60000 ريال (ج.9، چاپ هفتم) ؛ ج.10 964-440-060-7 : ؛ 40000 ريال (ج.10 ٬ چاپ پنجم)

يادداشت : فهرستنويسي براساس جلد دوم، 1376.

يادداشت : ج.1 (چاپ هفتم: 1381).

يادداشت : ج.1 (چاپ هشتم: 1384).

يادداشت : ج. 1 (چاپ نهم: 1386).

يادداشت : ج.1 (چاپ دهم: 1388).

يادداشت : ج.2 (چاپ چهارم: 1381).

يادداشت : ج.2 (چاپ هشتم: 1381).

يادداشت : ج.2 (چاپ نهم: 1386).

يادداشت : ج. 3 (چاپ هشتم: 1386).

يادداشت : ج.3 (چاپ نهم: 1388).

يادداشت : ج.3(چاپ يازدهم: 1392).

يادداشت : ج.4 (چاپ هشتم: 1389).

يادداشت : ج.5 (چاپ ششم: 1381).

يادداشت : ج.5 ( چاپ نهم: 1392 ).

يادداشت : ج.5 (چاپ هفتم: 1386).

يادداشت : ج.5 و 6 (چاپ هشتم : 1389).

يادداشت : ج.7 (چاپ هفتم: 1389)

يادداشت : ج.8 (چاپ ششم: 1386).

يادداشت : ج.9 (چاپ پنجم: 1381).

يادداشت : ج.9 (چاپ هفتم: 1389).

يادداشت : ج.10 (چاپ پنجم : 1386).

يادداشت : كتابنامه.

مندرجات : ج. 1. معرفت و شناخت در قرآن مجيد.- ج. 2. خداجويي و خداشناسي در قرآن.- ج.3. طرق معرفت الله در قرآن مجيد.- ج. 4. صفات جمال و جلال در قرآن مجيد.- ج. 5. معاد در قرآن مجيد (1).- ج. 6. معاد در قران مجيد (2).- ج. 7. نبوت خاصه در قرآن مجيد (1).- ج. 8. نبوت خاصه در قرآن مجيد (2).- ج. 9. امامت و ولايت در قرآن مجيد .- ج. 10. حكومت اسلامي در قرآن مجيد.

موضوع : قرآن-- تحقيق

موضوع : الهيات

رده بندي كنگره : BP65/4/م7پ9 1300ي ب

رده بندي ديويي : 297/15

شماره كتابشناسي ملي : م 77-3567

ص: 1

پيشگفتار

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

تفسير موضوعى چيست؟ و چه مشكلاتى را حل مى كند؟

پاسخ به اين دو سؤال مهم اثر عميقى در فهم صحيحتر و بهتر كتابهايى چون كتاب حاضر دارد، و تا جواب اين دو پرسش روشن نشود نمى توان به خوبى دريافت كه اين گونه كتابها چه هدفى را تعقيب مى كند؟

در پاسخ سؤال اوّل يادآور مى شويم كه قرآن مجيدكتابى است كه در طول 23 سال ا توجه به نيازها و شرايط مختلف اجتماعى و حوادث گوناگون نازل شده، و همگام با پيشرفت جامعه اسلامى پيشروى كرده است.

آيات سوره هايى كه در مكه نازل شده عمدتاً ناظر به تحكيم پايه هاى ايمان و اعتقاد نسبت به توحيد و معاد، و مخصوصاً مبارزه شديد و پى گير با شرك و بت پرستى است، در حالى كه ايات سوره هايى كه در مدينه نازل شده و طبعاً بعد از تشكيل حكومت اسلامى بوده ناظر به احكام اجتماعى و عبادى و سياسى و تشكيل بيت المال و نظام قضايى اسلام و مسائل مربوط به جنگ و صلح و نبرد با منافقان و امثال آن مى باشد كه اسلام با آن درگير بوده.

بديهى است كه هيچيك از اين مسائل به صورت يك رساله عمليّه يا يك كتاب درسى و كلاسيك مطرح نگشته، بلكه طبق نيازها و مناسبتها و ضرورتها، آيات نازل گشته است؛ مثلًا ملاحظه مى كنيم كه احكام مربوط به جهاد و دستورات جنگى و عهدنامه ها و اسيران و غرامتهاى جنگى و مانند آن به طور

ص: 6

پراكنده در هر غزوه به مناسبت آن غزوه نازل گشته، درست مانند نسخه هاى يك طيب ماهر كه هر روز به تناسب حال بيمار مى نويسد تا او را به سلام كامل برساند.

حال اگر آيات قرآن را كه در هر سوره از سوره ها نازل شده به ترتيب تفسير كنيم، نام آن «تفسير ترتيبى» خواهد بود، و اگر آيات مربوط به يك «موضوع» را از تمم قرآن جمع آورى نموده در كنار هم بچينيم، و آن را فصل بندى نموده تفسير كنيم نامش «تفسير موضوعى» است.

مثلًا هر گاه تمام آيات مربوط به جهاد كه در طى ده سال در سوره هاى مدنى نازل شده، يا آيات مربوطه به اسماء و صفات خداوند كه در طى 23 سال در تمام قرآن نازل گرديده، در كنار هم قرار گيرد، و در رابطه با يكديگر تفسير شود تفسير موضوعى نام خواهد داشت، در حالى كه اگر هر آيه را در جاى خود جداگانه مورد بحث و بررسى قرار دهيم همان تفسير ترتيبى است.

هر يك از اين دو نوع تفسير مزايا و آثارى دارد كه ما را از يكديگر بى نياز نمى سازد و به مصداق «هر چيز به جاى خويش نيكوست» هر نوع تفسير برا پژوهندگان قرآن ضرورى و لازم است! (الته در آغاز كار تفسير ترتيبى سپس تفسير موضوعى).

«تفسير ترتيبى» اين مزايا را دارد:

جايگاه هر آيه را با زمان و مكان نزولش، با آيات قبل و بعدش، با قرائن داخلى و خارجى آن روشن مى سازد كه بدون اينها فهم دقيق معناى آيه ممكن نيست.

ص: 7

به تعبير ديگر تفسير ترتيبى، هر آيه اى را درست در جاى خود مى بيند، و رابطه آن را با حيات جامه اسلامى و پيشرفت و تكامل آن در نظر مى گيرد، و اين رابطه مسائل زيادى را كشف مى كند.

در حالى كه در تفسير موضوعى، آيات از شكل حوادث عينى و جزيى در آمده شكل كلّى به خود مى گيرد و از جايگاه خود تا حّدى دور مى شود

ولى در عوض تفسير موضوعى امتيازات مهّم زير را دارد:

1. ابعاد پراكنده يك موضوع را كه در ايات مختلف آمده در كنار هم قرار مى دهد و موضوعات را به صورت چند بعدى و جامع مى نگرد و طبعاً حقايق تازه اى از آن كشف مى كند.

3. ابهاماتى كه در بدو نظر در بعضى از آيات قرآن به چشم مى خورد با توّه به اصل اساسى «القرآن نفسّر بعضه بعضاً» (آيات قرآن يكديگر را تفسير مى كنند) برطرف مى سازد.

3. جهان بنينى اسلام، و بطور كلّى نگرش آن را در هر مسأله و هر موضوع آشكار مى سازد.

4. بسيارى از اسرار نهفته قرآن را تنها با روش تفسير موضوعى مى توان آشكار ساخت و به ژرفاى ايات آن تا آنجا كه در حوصله استعداد انسانهاست دست يافت.

بنابراين هيچ مسلمان ژرف انديش و آگاهى بى نياز آن دو نوع تفسير نيست.

گرچه از قديمرين ايّام، حتى از عصر ائمه هدى عليهم السلام تفسير موضوعى مورد توجّه بوده، و دانشمندان اسلام در اين زمينه كتابها نوشته اند كه نمونه روشن آن

ص: 8

كتابهاى «آيات الاحكام» است، ولى بايد اعتراف كرد كه تفسير موضوعى از رسد شايسته خود بى نصيب بوده، و هنوز مراحل طفولّيت خود را طى مى كند، و بايد در پرتو زحمات دانشمندان به محلّ شايسته خود برسد.

كتاب حاضر «پيام قرآن» كه با ابداع «يك روش كاملًا تازه» در فسير موضوعى قرآن، گامهى جديدى را در اين موضوع برداشته و بحمداللّه از استقبال گسترده و حمايت روز افزون قشرهاى وسيعى بهره مند بوده است باز در آغاز راه است، و نياز به همكارى و همفكرى بيشتر از سوى علماى اسلام و مفسّران عالى مقام دارد تا بتواند به هدف نهايى برسد، و ما هميشه در انتظار نظرات تكميلى اهل نظر و ارباب معرفت بوده و هستيم و از خداى بزرگ توفيق و هدايت بيشتر را مى طلبيم.

قم- حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

ص: 9

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

پيامبر اسلام در قرآن

اشاره

قبل از هر چيز بايد به سراغ چهره اسلام و پيامبر در قرآن مجيد برويم و اشارات كوتاه و پرمعنا را كه در آيات مختلف آمده، مورد بررسى قرار دهيم.

اما از آنجايى كه پى بردن به نكات و اشارات گوناگون اين آيات، نياز به آگاهى اجمالى از تاريخ اسلام دارد، در اينجا مرورى بر مجموعه فشرده اى از تاريخ اسلام و چگونگى پيدايش و پيشرفت سريع آن خواهيم، تا راه براى مباحث آينده هموار گردد.

***

پيامبر و ظهور و پيشرفت سريع اسلام

اسلام چهارده قرن قبل، از مكه معظمه طلوع كرد و در مدت 23 سال (دوران دعوت پيامبر) از جنوبى ترين قسمت حجاز (يعنى يمن) تا شمال جزيرة العرب (يعنى شامات) را تحت نفوذ خود قرار داد و حتى بخشى از آفريقا (يعنى حبشه

ص: 10

در روزگار قديم) را متوجه خود كرد. امّا و امروزه سراسر دنيا را متوجه خويش كرده و بيش از يك ميليارد پيرو دارد.

آنچه در اين نوشته پى گيرى مى شود، اشاره كوتاهى به زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و پيشرفت سريع اسلام و عوامل آن است.

البته مى دانيم كه اين كار آسانى نيست؛ زيرا آنچه انجام شده تا اسلام به اين مرحله رسيده، در برابر آنچه در تاريخ آمده آن قدر گسترده است كه مى توان گفت مانند قطره اى از دريااست، و آنچه ما در اينجا مى آوريم از همان تاريخى استفاده مى كنيم كه به قلم مورّخان به نگارش در آمده و روشن است كه چقدر در برابر اصل ماجرا اندك است.

در آغاز، اسلام از يك نفر يعنى رسول اكرم، حضرت محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله شروع شد كه در سن 40 سالگى به رسالت مبعوث گرديد. به دنبال آن خديجه، و على عليه السلام ايمان آوردند، كار تبليغى پنهانى اسلام از همين نقطه شروع گرديد. در طول سه سال پيامبر تنها كسانى را دعوت مى كرد كه كاملًا به آنها اطمينان داشت كه اسرار را فاش نمى كنند: «وَ كان قَبْلُ فِى السّنينِ الثَّلاث مُسْتَتِراً بِدَعْوَتِهِ لا يُظْهِرُها الّا لِمَن يَثِقُ بِهِ» امّا پس از سه سال با نزول آيه و انْذِرْ عَشِيرَتِكَ الْاقْرَبِينَ موظف شد آشكارا مردم را به اسلام دعوت كند.

رسول اسلام با اعلام آشكاراى دعوت خود، بر بالاى كوه صفا و دعوت به مهمانى بستگان خود كارش را شروع كرد و تا اين روز جمعيت مسلمان بسيار اندك و انگشت شمار بود(1) و در دو جلسه مهمانى كه ترتيب داد اولى را ابولهب


1- كامل ابن اثير، جلد 1، صفحه 486، طبع دار الاحياء، التراث العربى و تاريخ طبرى، جلد 2، صفحه 61.

ص: 11

مهلت نداد پيامبر سخن بگويد و دومى را پس از شنيدن سخنانش خنده اى كردند و رو به ابوطاب گفتند: «قَدْ امَرَكَ:" انْ تَسْمَعَ لِابْنِكَ وَ تُطيعَ"»: «به تو فرمان داد:" كه از پسرت بشنوى و اطاعت كنى"» پيشرفت اسلام آن قدر از نظر آن حضرت مسلّم بود كه در همين جلسه، خليفه و وارث خود را تعيين نمود.(1)

مدّت كمى گذشت و سران مكه ملاحظه كردند كه محمّد صلى الله عليه و آله با روشن كردن افكار مردم، و نشان دادن نادرستى بت پرستى، و لزوم ايمان به خالق جهان كم كم پيش مى رود، از اينجا احساس خطر كردند؛- چه اين كه همه موقعيت و درآمد مادّى آنها وابسته به همان تفكر و آداب و رسوم موجود بود- لذا به ابوطالب مراجعه و از او خواستند دست از حمايت محمد صلى الله عليه و آله بر دارد يا بين آنها و محمد صلى الله عليه و آله فاصله نشود يا خود ابوطالب او را اصلاح كند و گفتند: «يَا اباطالِب انَّ ابْنَ اخيكَ قَدْ سَبَّ الِهَتِنا وَ عَابَ دِينَنا وَ سَفَّهَ احْلامَنا وَ ضَلَّلَ آبائَنا فَامّا انْ تَكُفَّهُ عَنَّا وَ امَّا انْ تُخَلِّىَ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُ»:

«اى ابوطالب پسر برادرت خدايان ما را دشنام مى دهد، و بر آيين ما عيب مى گيرد، و خردمندان ما را سبك مغر مى خواند، و پدران ما را گمراه مى شمارد؛ يا بايد خود، او را از اين طريق باز دارى و يا بين ما و او فاصله نباشى تا ما او را به سزاى عملش برسانيم»(2).

اين بار ابو طالب آنها را به صورتى رد كرد؛ ولى اسلام همچنان راه رشد خود را مى پيمود. سران كفر آيين و فرهنگ محيط خود را در خطر ديدند؛ بار ديگر به


1- طبرى، جلد 2، صفحه 63.
2- سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 283، طبع مصر و كامل ابن اثير، جلد 1، صفحه 488 و طبرى جلد 2، صفحه 65

ص: 12

ابوطالب مراجعه كردند و گفتند: «فَقالُوا يا اباطالِب انَّ لَكَ سِنّاً وَ شَرَفاً وَ انَّا قَدْ اسْتَنْهياكَ انْ تَنْهَى ابْنَ اخيكَ فَلَمْ تَفْعَلْ وَ انَّا وَ اللّهِ لا نَصْبِرُ عَلى شَتْمِ و آبائِنا وَ تَسْقيهِ احْلامِنا حَتَّى تَكُفّهُ عَنَّا او نُنازِلَهُ وِ ايَّاكَ حَتّى يَهْلِكَ احَدُ الفَرِيقَيْنِ»: «گفتند:

" اى ابوطالب! از تو سنى گذشته و داراى شرف و بزرگى هستى؛ ما از تو خواستيم كه پسر برادرت را باز دارى ولى عمل نكردى، به خدا سوگند! ديگر در برابر دشنام و بدگويى به خدايان، و پدران و نسبت سفاهت دادن به عقلاى قوممان صبر نخواهيم كرد؛ مگر اين كه خود، او را باز دارى؛ يا اين كه با او و تو، از در نبرد پيش آييم تا يكى از ما دو گروه از بين برويم"»

اين بار ابوطالب جريان را به پيامبر گزارش كرد و توجه داد كه آن ها سخت بر كار خود مصمّم اند. شايد پيامبر احساس كرد كه ابوطالب نسبت به حمايت از او اندكى سست شده است؛ لذا كلام معروف خود را با عمو در ميان گذاشته و گفت:

«يَاعَمَّاه لَوْ وَضَعُوا الشّمسَ فى يَمينى وَ القَمَرَ فى شمالى على انْ اتركَ هذا الامْر، حَتَّى يُظهِرَهُ اللّهُ اوْ اهْلَكَ فِيِه مَا تَرَكْتُهُ ثُمَّ بَكى وَ قَامَ فَلَمّا وَلّى، نَاداهُ ابُوطالِبٍ فَاقْبَلَ عَلَيِه وَ قَالَ اذْهَبَ يَابْنَ اخى فَقُل ما احْبَبْتَ فَوَ اللّهِ لَا اسَلِّمُكَ لِشئٍ ابَداً»:(1)

«اى عمو! اگر خورشيد را در است راستم و ماه را در دست چپم بگذارند كه دست از اين كار بردارم؛ دست بر نخواهم داشت؛ تا اين كه خداوند آن را غالب سازد يا من در اين راه از بين بروم؛ سپس گريه كرده و به پا خاست و حركت نمود، همين كه اراده رفتن كرد، ابوطالب او را صدا زد و به او گفت:" پسر برادر! برو و هر چه دوست دارى بگو؛ به خدا سوگند! من تو را تنها نخواهم گذاشت و


1- كامل ابن اثير، جلد 1، صفحه 489 و سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 284 و 285 و تاريخ طبرى، جلد 2، صفحه 65.

ص: 13

تسليم هيچ چيز نخواهم كرد"».

پيامبر چون بار ديگر از عمو حمايت ديد، كار خود را با دلگرمى بيشترى ادامه داد؛ و قريش متوجه شدند كه ابوطالب دست از حمايت محمد صلى الله عليه و آله نمى كشد، دوباره به ابوطالب مراجعه كردند و، پيشنهاد دادند كه زيباترين جوان قريش را به جاى برادرت به تو مى دهيم كه به فرزندى بپذيرى و محمد را به ما تحويل دهى. در اين هنگام ابوطالب پاسخ جالب و دندان شكنى به آنها داد(1) لذا آنها از هر طايفه شروع به آزار و اذيت مسلمانان كردند، و بار ديگر از ابوطالب خواستند كه از پسر برادرش بخواهد تا از مسير خود دست بر دارد. ابوطالب پيام را رساند و محمد صلى الله عليه و آله چنين پاسخ داد: «اىْ عَمُّ اوَلا ادْعُوهُمْ الى مَا هُوَ خَيْرٌ لَهُمْ مِنْها، كَلِمَةٌ يَقُولُونَها تُدينُ لَهُم بِهَا العَرَبُ وَ يَملِكُونَ رِقابَ العَجَمِ فَقالَ ابُوجَهْلٍ:" ما هى وَ ابيكَ لَنُعطِيَنَّكَها وَ عَشْرَ امْثالِها" قالَ:" تَقُولُونَ لا الهَ الَّا اللّهُ ..." وَ قالُوا:

" سَلْ غَيْرَها" فَقالَ:" لَوْ جِئتُموُنى بِالَّشمسِ حَتّى تَضعَوُها فى يِدى ما سَالتُكُمْ غَيْرَها"»

«اى عمو! آيا من آنها را به سوى چيزى دعوت نكنم كه برايشان سودمندتر است و آن يك سخن است كه اگر بگويند، عرب تسليم آنان مى شود و بر عجم نيز حكومت خواهند كرد ابوجهل گفت:" آن كدام كلمه است (بگو)، به جان پدرت آن چيست ما ده كلمه را خواهيم گفت"، فرمود:" بگوييد لا اله الا اللّه ..." گفتند:" غير از اين را بخواه، فرمود:" اگر خورشيد را بياوريد و در دست من بگذاريد غير از اين را نخواهم خواست".(2)


1- سيره ابن هشام، جز 1، صفحه 285 و كامل، جلد 1، صفحه 489 و طبرى، جلد 2، صفحه 66.
2- كامل ابن اثير، جلد 1، صفحه 490، و طبرى، جلد 2، صفحه 66

ص: 14

در اين مدت افراد آگاه (نه ثروتمندان مغرور) و كسانى كه زير دست ستمگران مكه در فشار بودند، به اسلام گرويدند و همين گرايش بود كه سران مكه را در خطر انداخت و تصميم گرفتند كه راه ديگرى (غير از مراجعه به ابوطالب) براى نجات از اين خطر بپيمايند و محمد صلى الله عليه و آله در خانه ارقم مركزى براى مشاوره و اظهار عقائد و بياناتش برگزيده بود.

فشار بر تازه مسلمانان

سران مكه از تأثير گذاردن بر ابوطالب و رسول خدا مأيوس شدند؛ و تصميم گرفتند كه تازه مسلمانان مستضعف را تحت فشار قرار دهند؛ تا شايد آنها از اسلام باز گردند و از قدرت پيامبر كاسته شود و ناچار گردد دست از تبليغ اسلام بكشد. در اين ميان بر بلال، عمار، ياسر، سميه، حباب ابن ارت صهيب، عامربن فهيره، ابوفكيهه، لبيبه، زبيده، نهديه، و ام عبيس و ديگر افراد فشارهاى طاقت فرسايى وارد كردند؛ تا آنجا كه ياسر و سميه در اين راه شهيد شدند؛ پيامبر از كنار آنها مى گذشت و چنين مى فرمود: «صَبْراً آلَ ياسَرٍ فَانَّ مَوعِدَكُمُ الجَنَّةُ»: «اى خاندان ياسر استقامت كنيد كه وعده گاه شما بهشت است».(1)

تاريخ نشان مى دهد كه چگونه آنها شكنجه مى شدند و چگونه در برابر آنها پاسخ مى دادند و مطالب ديگرى در اين باره كه بسيار خواندنى و محل عبرت است!


1- كامل ابن اثير، جلد 1، صفحه 491.

ص: 15

تهمت و استهزاء

حربه آزار و اذيت، به مؤمنان كارگر نشد؛ به همين دليل تصميم گرفتند كه به شخص پيامبر فشار آورند؛ و او و طرفدارانش را مسخره و استهزاء كنند؛ و با برچسب هايى مانند ساحر، كاهن، شاعر و مجنون، پيامبر را از ميدان خارج كنند.(1) ابولهب، اسود بن عبد يغوث، حارث بن قيس، وليدبن مغيره، ابى روامية بن خلف، ابوقيس، عاصب بن وائل، نضربن حارث و عده اى ديگر جزء كسانى بودند كه پيامبر و مسلمانان را در فشار تهمت، استهزاء و اذيت قرار دادند. در سيره ابن هشام آمده: «انَّهُ خَرَجَ يَوماً فَلَم يَلقَهُ احَدٌ مِنَ النَّاسِ الَّا كَذَّبَهُ و اذاهُ لا حُرٌّ وَلا عَبدٌ فَرَجَعَ رَسُولُ الَّلهِ الى مَنزِلِهِ فَتَدثَّرَ مِن شِدَّةِ ما اصابَهُ»: «روزى از خانه خارج شد كسى نبود به او بر خورد و تكذيبش ننمايد، و اذيتش نكنند چه حر و چه برده؛ پس پيامبر به خانه برگشت و از شدت آزار پارچه اى بر خود افكند».(2)

تاريخ مى گويد: «ابُولَهَب كانَ شَديداً عَلَيهِ وَ عَلَى المُسلِمين عَظيمَ التّكذيبِ لَهُ، دائِمَ الاذى فَكانَ يَطرَحُ العَذَرَة وَ النَّتِنَ عِندَ بابِ النَّبىِ وَ كانَ جارَهُ فَكانَ رَسُوُل اللهِ يَقُولُ اىُّ جِوارٍ هذايا بَنى عَبدالمُطَلِّبِ»: «ابولهب نسبت به او و مسلمانان به شدت سر سختى نشان مى داد؛ و بسيار تكذيبشان مى نمود؛ و همواره به او آزار مى رساند و اشياءِ آلوده به در خانه اش مى ريخت او همسايه پيامبر بود و رسول خدا مى فرمود:" اى فرزندان عبدالمطلب اين چگونه همسايگى است كه شما


1- طبرى، جلد 2، صفحه 71 و سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 308، و كامل، جلد 1، صفحه 493. متن ابن هشام چنين است: « ثم ان قريشاً اشتد امرهم للشفاء الذى اصابهم فى عداة رسول الله و منْ اسلَمَ معه مهم فاعرو برسول الله سفائهم فكذبوه و آذوه و رموه بالشعر و السحر و الكهانة و الجنون و رسول الله مظهر لامر الله لا يستخفى به».
2- ابن هشام، جزء 1، صفحه 310.

ص: 16

داريد"». همچنين وقتى اسود فقراء مسلمانان را مى ديد به عنوان استهزاء مى گفت: «هؤُلاءِ مُلُوكُ الارضِ»: «اينها سلاطين روى زمين اند» و عاص بن وائل مى گفت: «انَّ مُحمّداً ابْتَرُ لا يَعيشُ لَهُ وَ لَدٌ ذَكَرٌ ...»: «محمد ابتر (بريده نسل) است؛ زيرا فرزند پسر ندارد».(1)

هجرت به حبشه

فشار آن قدر زياد شد كه ايجاب مى كرد آن حضرت فكرى به حال اين مسلمانان مستضعف و بى پناه كند؛ پس پيامبر براى نجات مسلمانان از فشار مشركان، آنها را آماده ساخت تا به سرزمين حبشه هجرت كنند.

در سال پنجم بعثت يعنى دو سال پس از دعوت آشكار، در ماه رجب عده اى از آنها را به سوى حبشه حركت داد.(2) با اين هجرت اسلام حركت تازه و رشد جديدى كرده و اين بدان جهت بود كه قريش تصميم گرفت مهاجران را از حبشه باز گرداند و فشار خود را ادامه دهد.

آنها با بردن هديه هاى گران بها و قيمتى اين مطلب را با نجاشى پادشاه حبشه در ميان گذاشتند، با اين كه با هداياى خود همه اطرافيان نجاشى را هماهنگ ساخته بودند، نجاشى گفت: «من تا سخن آنان را نشنوم كسانى كه به من پناهنده شده اند را تحويل نخواهم داد»، و مسلمانان را احضار كرد و از آنان راجع به پناهندگيشان سؤال نمود.


1- كامل، جلد 1، صفحه 493، و طبرى، جلد 2، صفحه 70.
2- سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 344، و كامل، جلد 1، صفحه 498.

ص: 17

جعفر بن ابيطالب كه قبلًا به عنوان سخنگو انتخاب شده بود به سؤالات نجاشى پاسخ گفت و طبق خواسته او آياتى از سوره مريم براى او خواند كه ضمن اين آيات، نظر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره حضرت مريم و مسيح آشكار مى گشت. نجاشى به مسلمانان اعلام كرد شما در نزد من امانيد و فرستادگان قريش را باز گرداند؛ تاريخ مى نويسد:

نجاشى پرسيد: «در دينى كه انتخاب كرده ايد چيست؟»

فَقال جَعْفَرُ: «ايُّها الْمَلِكُ! كُنَّا اهْلَ جاهِلِيَّةٍ نَعْبُدُ الاصنامَ وَ نَأكُلُ المَيتَةَ وَ نَأتِى الفَواحِشَ وَ نَقطَعُ الارحامَ وَ نُسيئُ الجِوارَ، وَ يَأكُلُ القَوِىُّ مِنَّا الضَّعيفَ حَتَّى بَعَثَ اللَّهُ الَيْنا رَسُولًا مِنَّا نَعرِفُ نَسَبَهُ، وَ صِدقَهُ وَ امانَتَهُ وَ عِفافَهُ فَدَعانا لِتَوحيدِ اللَّهِ وَ ان لا نُشرِكَ بِهِ شَيئاً وَ نَخلَعُ ما كُنَّا نَعْبُدُ مِنَ الاصنامِ وَ امَرَنا بِصِدقِ الحَديثِ وَ اداءِ الامانَةِ وَ صِلَةِ الرَّحِمِ وَ حُسنِ الجِوارِ وَ الْكَفِّ عَنِ المَحارِمِ وَ الدِّماءِ وَ نَهانا عَنِ الْفَواحِشِ وَ قَولِ الزُّورِ وَ اكلِ مالِ اليَتيمِ وَ امَرَنا بِالصَّلاةِ وَ الصِّيامِ ... فَآمَنَّا بِهِ وَ صَدَّقناهُ وَ حَرَّمناهُ ما حَرَّمَ عَلَينا وَ حَلَّلنا ما احَلَّ لَنا فَتَعَدّى عَلَينا قَومُنا فَعَذَّبُونا وَ فَتَنُونا عَن ديِننا لِيَرُدُّونا الى عِبادَةِ الاوثانِ فَلَمَّا قَهَرُونا وَ ظَلَمُونا وَ حالُوا بَينَنا وَ بَينَ دينَنا خَرَجنا الى بِلادِكَ وَ اختَرناكَ عَلى مَن سِواكَ وَ رَجَونا ان لا نُظلَمَ عِندَكَ ايُّهَا المَلِكُ»:

«اى ملك! ما در جاهليت زندگى مى كرديم؛ بتها را مى پرستديم؛ مردار مى خوريدم؛ مرتكب فحشاء مى شديم؛ قطع رحم مى نموديم؛ با همسايگان رفتار بد داشتيم و نيرمندمان ضعيف را مى خورد؛ تا اين كه خداوند پيامبرى را از ميان ما مبعوث كرد كه نسبش را مى شناختيم؛ و با صداقت، امانت و پاكيش آشنا بوديم؛

ص: 18

او ما را به توحيد و يگانگى دعوت نمود، وخواست كه براى خدا شريك قائل نشويم؛ دست از پرستش بت برداريم؛ و فرمان داد، راست بگوييم و اداء امانت كنيم؛ صله رحم و حسن جوار داشته باشيم؛ و دست از عمل حرام و خونريزى بشوييم؛ و ما را از فحشاء، دروغ و خوردن اموال ايتام بازداشت و به ما فرمان داد كه نماز بخوانيم و روزه بگيريم ... ما هم به او ايمان آورديم، و تصديقش كرديم و هر چه را بر ما حرام شمرد حرام دانستيم و آنچه حلال شمرد حلال. به همين جهت قوم و طائفه ما بر ما ظلم روا داشتند و ما را شكنجه كردند و آزار دادند تا ما را به پرستش بتها باز گردانند هنگامى كه بر ما چيره شدند، به ما ستم نمودند و بين ما و انجام وظايف دينى مان حايل شدند به سرزمين تو هجرت كرديم و از بين همه حاكمان تو را برگزيديم، و اميد آن داريم كه در پناه تو مورد ستم واقع نشويم».

نجاشى پس از شنيدن آيات قرآن در مورد حضرت مريم و مسيح مطالبى گفت و اضافه كرد كه: «اذهَبُوا فَانتُم آمِنُونِ، ما احِبُّ انَّ لى جَبَلًا مِن ذَهَبٍ وَ انَّنى آذَيتُ رَجُلًا مِنكُم»: «برويد شما در امنيت هستيد، من هرگز حاضر نيستم در برابر داشتن كوهى از طلا به يكى از شما اذيتى روا دارم».(1)

پس از اين واقعه فرستادگان قريش سر شكسته باز گشتند.

در اين ايام حادثه ديگرى به وجود آمد و آن اسلام آوردن حمزه مرد قوى و نيرومند طايفه بنى هاشم بود كه باز هم بر قدرت اسلام افزود(2) و چون مسلمانان بر اظهار اسلام و ابراز اعمالشان جرأت به خرج دادند عظمت اسلام بيشتر


1- سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 358، و كامل، جلد 1، صفحه 499 و طبرى، جلد 2، صفحه 73.
2- ابن هشام، جزء 1، صفحه 311، و كامل، جلد 1، صفحه 501 وطبرى، جلد 2، صفحه 74.

ص: 19

شد. پس مسلمانان در مكه تصميم گرفتند كه دسته جمعى و در ملأ عام قرآن بخوانند؛ و براى اين امر ابن مسعود برگزيده شد و به او از قبل گفتند كه مورد ضرب و شتم قرار مى گيرى.

تاريخ مى گويد: «فَغَدا عَلَيهِم فِى الضُّحى حَتَّى اتَى المَقامَ وَ قُرَيشٌ فى اندِيَتِها ثُمَّ رَفَعَ صَوتَهُ وَ قَرَأَ سُورَةَ الرحمان فَلَمَّا عَلِمَت قُرَيشٌ انَّهُ يَقرَءُ القُرآنَ قامُوا الَيهِ يَضرِبُونَهُ وَ هُوَ يَقرأ ثُمَّ انصَرَفَ الى اصحابِهَ وَ قَد اثَّرُوا فى وَجهِه فَقالُوا: هذَا الَّذى خَشينا عَلَيكَ فَقالَ: ما كانَ اعداءُ اللّهِ اهوَنُ عَلَىَّ مِنهُمُ اليَومَ وَ لَئِن شِئتُم لَاغادِيَنَّهُم، قالُوا حَسبُك»:

«فردا صبح هنگامى كه قريش در نزديكى مقام ابراهيم در جلسه مشورتى بودند در نزديكى آنها با صداى بلند شروع به قرائت سوره رحمن نمود؛ قريش وقتى شنيدند كه او قرآن مى خواند بر سرش ريختند و او را سخت كتك زدند در حالى كه همچنان قرآن مى خواند. پس از آن برخاست و به نزد يارانش آمد اين در حالى بود كه آثار ضرب و جرح بر پيشانيش آشكار، آنها بود گفتند:" ما از همين وضع بر تو مى ترسيديم"، گفت:" باك ندارم اين دشمنان خدا در نزد من بسيار كم ارزش اند، اگر بخواهيد فردا نيز مى آيم و قرآن مى خوانم"»(1)

و نيز در اينجا در مى يابى كه مسلمانان عبادات خود را در كنار كعبه انجام مى دادند، در حالى كه جمعيت آنان از 60 نفر گذشته بود و براى تعليم قرآن به خانه يكديگر رفت و آمد مى كردند.


1- كامل، جلد 1، صفحه 502، و سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 336، و طبرى، جلد 2، صفحه 73.

ص: 20

محاصره اقتصادى و ...

هنگامى كه ستمكاران مكه ملاحظه كردند كه هيچ كدام از حربه هاى گذشته مؤثر نيفتاد، و اسلام همچنان رشد مى كند، تصميم گرفتند بين خود عهدنامه اى بنويسند و با هيچ كدام از بنى هاشم و بنى عبدالمطلب رابطه اقتصادى- اجتماعى برقرار نكنند؛ شايد كه اين فشارها پيامبر را از راهى كه دارد باز گرداند: «وَ لمَّا رَأَتْ قُرَيْشٌ الاسلامَ يَفشُو وَ يَزيدُ وَانَّ المُسلِمينَ قَوُوا ... وَ عادَ الَيهِم عَمرُو بْنُ عاصٍ وَ عَبدُاللَّهِ بْنُ ابى امَيَّةَ مِنَ النَّجاشى بِما يَكْرَهُونَ مِنْ وَضْعِ الْمُسْلِمينَ عَنْهُم وَ امَّنَهُمْ، ائْتَمَرُوا فى انْ يَكْتُبُوا بَيْنَهُمْ كِتاباً يَتَعاقَدُونَ فيهِ عَلى انْ لا يَنْكَحُوا بَنى هاشِمٍ وَ بَنِى الْمُطَلِّبَ وَلايَنْكَحُوا الَيْهِمْ وَ لا يَبعُوهُمْ وَ لا يَبْتاعُوا مِنْهُمْ شَيْئاً فَكَتَبُوا بِذلِكَ صَحيفَةً وَ تَعاهَدُوا عَلى ذلِكَ ثُمَّ عَلَّقُوا الصَّحيفَةَ فى جَوْفِ الْكَعْبَةِ تَوْكيداً لِذلِكَ الامْرِ عَلى انْفُسِهِمْ»:

«قريش هنگامى كه متوجه شد اسلام به پيش مى رود، و بر تعداد مسلمانان افزوده مى شود و در حال نيرومند شدن هستند ... و عمرو بن عاص و عبدالله بن ابى اميّه هم از سفر حبشه بازگشتند در حالى كه از جانب نجاشى خبر خوشحال كننده اى نياوردند؛ بلكه نجاشى امنيت آنها را بر عهده گرفته، به مشورت پرداختند كه عهدنامه اى بين خود امضاء كنند كه از اين پس با بنى هاشم و بنى عبدالمطّلب رابطه ازدواج برقرار نكنند نه از آنها (دختر) بگيرند و نه به آنها (پسر) بدهند؛ همچنين نه چيزى به آنها بفروشند و نه از آنها بخرند لذا نوشتند و تعهّد نمودند و امضاء كردند؛ وبراى تحكيم اين پيمان و براى آنكه كسى از آن باز

ص: 21

نگردد آن را در داخل خانه كعبه آويختند».(1)

در اينجا فشار را بر كل طائفه بنى هاشم و بنى مطلب وارد كردند تا با ايجاد اختلاف و فشار درون قبيله اى رسول خدا صلى الله عليه و آله را به تسليم وا دارند.

سه سال اين جمعيت را در محاصره اقتصادى كامل قرار دادند وآنها جز آنچه مى توانستند بطور پنهانى تهيه كنند، از همه چيز محروم بودند.(2) اما باز هم اين توطئه شكست خورد؛ و عهدنامه را موريانه از بين برد و افرادى كه از اين عمل زشت و غير انسانى به تنگ آمده بودند و در صدد لغو پيمان بر آمدند و آن را لغو كردند(3) و بالأخره رسول خدا صلى الله عليه و آله و طايفه اش به جامعه مكه باز گشتند.

در اين حال كه اسلام در مسير پيشرفت بود و رسول خدا صلى الله عليه و آله به كار خود ادامه مى داد دو حادثه به وجود آمد كه فشار را بر محمد صلى الله عليه و آله زياد كرد و آن وفات ابوطالب و خديجه بود كه سه سال پيش از هجرت اتفاق افتاد،(4) و گفته اند چنان عرصه بر پيامبر صلى الله عليه و آله تنگ شد كه: «حَتّى يَنْثُرَ بَعْضُهُمُ التُّرابَ عَلى رَاْسِه وَ حَتَّى انَّ بَعْضَهُمْ يَطْرَحُ رَحِمَ الشَّاةِ وَ هُوَ يُصَلّى ...».

«بعضى خاك بر سرش مى ريختند، و بعضى زهدان گوسفند بر بدنش


1- كامل، جلد 1، صفحه 504، و ابن هشام، جزء 1، صفحه 357، و طبرى، جلد 2، صفحه 74
2- سيره ابن هشام، جزء 1، صفحه 379.
3- كامل، جلد 1، صفحه 505، و ابن هشام، جزء 2، صفحه 14، و طبرى، جلد 2، صفحه 78.
4- كامل، جلد 1، صفحه 507، و ابن هشام، جزء 2، صفحه 57، و طبرى، جلد 2، صفحه 80.

ص: 22

مى افكندند در حالى كه نماز مى خواند».

پيامبر تصميم گرفت با گروهى از طايفه ثقيف (در طائف) تماس بر قرار كند و براى رفع مزاحمت و رشد اسلام از آنها كمك بگيرد ولى آنها او را تكذيب كردند و از خود راندند، در اينجا بود كه بر او بسيار سخت گذشت و دعاى معروف خود را خواند و تاريخ در اين زمينه مى گويد:

«فَقامَ رَسُولُ اللَّه وَ قَدْ يَئِسَ مِنْ خَيْرِ ثَقيفٍ ... وَاغْرَوْا بِهِ سُفَهائَهُمْ فَاجْتَمَعُوا الَيهِ وَ الْجَؤُهُ الى حائِطِ العُتْبَةِ وَ شَيْبَةِ ابْنَىْ رَبيعَةٍ ... وَ رَجَعَ السُّفَهاءُ عَنْهُ وَ جَلَسَ الى ظِلِّ حِبْلَةِ وَ قالَ: الَّلهُمَ الَيكَ اشْكُو ضَعْفَ قُوَّتى وَ قِلَّةَ حيلَتى وَ هَوانى عَلَى النَّاسِ، اللَّهُمَّ يا ارْحَمَ الرَّاحِمينَ انْتَ رَبُّ المُستَضعَفينَ وَ انتَ رَبّى الى مَنْ تَكِلُنى الى بَعيدٍ يَتَجَهُّمُنى اوْ الى عَدُوٍّ مَلَّكَتَهُ امرى انْ لَمْ يَكُنْ بِكَ عَلَىَّ غَضَبٌ فَلا ابالى وَ لكِنْ عافِيَتُكَ هِىَ اوْسَعُ انّى اعُوذُ بِنُورِ وَجْهِكَ الَّذى اشْرَقَتْ بِهِ الظُّلُماتُ وَ صَلُحَ عَلَيهِ امرُالدُّنْيا وَ الآخِرَةِ مِنْ انْ تَنْزِلَ بى غَضَبُكَ اوْ تَحُلَّ بى سَخَطُكَ»:

«پيامبر از خير و كمك طائفه ثقيف مأيوس شد، لذا برخاست كه برود ... آنها سفيهان خود را ترغيب كردند كه بر او حمله كنند. آنچنان آزارش دادند كه ناچار به ديوار باغ عتبه و شيبه فرزندان ربيعه پناهنده شد ...؛ لذا آنها بازگشتند و در سايه شاخه درخت انگورى نشست و چنين گفت:" بار خداوندا! از ضعف و ناتوانيم، از كاستى تدبيرم و از اينكه مردم به من توجه نمى كنند به تو شكايت مى آورم، اى مهربان ترين مهربانان! تو پروردگار مستضعفانى، پروردگار و مالك منى، مرا به چه كسى وا مى گذارى به شخص دور دستى كه بر من مى تازد و يا به دشمنى امر مرا مى سپارى. (بار پروردگارا) اگر من مورد خشم و غضب تو قرار نگرفته باشم (در برابر اين مشكلات) باك ندارم؛ چرا كه عافيت تو گسترده تر از آن است كه در وهم آيد، من به نور وجه تو كه تاريكى ها با آن روشنى يافته و امور دنيا و آخرت با آن اصلاح شده پناه مى برم كه خشم و غضبت بر من نازل شود يا

ص: 23

سخط تو بر من فرود آيد"»(1)

فرزندان ربيعه مقدارى انگور به غلام نصرانى خود (عداس) دادند تا به آن حضرت بدهد. وقتى انگور را در حضورش گذاشت، پيامبر دست برد و گفت:

بِسْمِ اللّه و بعد خورد. عداس گفت: اين كلمه اى نيست كه اهل اين ديار بگويند»، پيامبر پرسيد: «اهل كجايى؟» گفت: «اهل نينوا»، پرسيد: «دينت چيست؟» و او جواب داد، و سرانجام به دست رسول خدا صلى الله عليه و آله مسلمان شد؛ دست آن حضرت را بوسيد و رفت. بالاخره رسول خدا صلى الله عليه و آله بدون نصيب از اين سفر بازنگشت.(2)

شروع به تبليغ جديد

با همه اين مشكلات پيامبر دست از كار خود نكشيد؛ و در زمان حج با قبايل مختلف ملاقات مى كرد و اسلام را با آنان در ميان مى گذاشت از قبيله كنده گرفته تا قبيله كلب و بنى حنيفه و ابولهب همه جا در پى او حركت مى كرد و حرف هاى او را تكذيب مى نمود.(3)

پيامبر و ملاقات با مردم مدينه

سويد بن صامت از طايفه اوس (از مدينه) براى حج به مكه آمده بود. پيامبر او


1- كامل، جلد 1، صفحه 508، و طبرى، جلد 2، صفحه 81.
2- كامل، جلد 1، صفحه 508، و ابن هشام، جزء 2، صفحه 61 و 62، و طبرى، جلد 2، صفحه 81.
3- كامل، جلد 1، صفحه 509، و ابن هشام جزء، 2، صفحه 63، و طبرى جلد 2، صفحه 83 و 84.

ص: 24

را ملاقات كرد و به اسلام دعوتش نمود و قرآن را بر او خواند او آن را سخن خوبى شمرد، و به مدينه بازگشت و مسلمان از دنيا رفت. پس از آن شخصى به نام ابوحيسر با جمعى از جوانان بنى عبدالاشهل وارد مكه شدند پيامبر با آنان ملاقات كرد و به اسلام دعوتشان نمود و قرآن برايشان خواند؛ به يكى از آنان به نام اياس بن معاذ به ابوحيسر گفت: ما به مكّه براى گرفتن هم پيمان آمده ايم و اين مرد، همان است كه مى خواستيم ولى ابو حسير به او پاسخ مثبت نداد. اياس پس از مدت كمى از دنيا رفت امّا بستگانش نقل كردند او همچنان «لا الهَ الَّا اللّهُ» و تكبير مى گفت تا از دنيا رفت.(1)

بيعت عقبه اول

سال ديگر به هنگام مراسم حج، پيامبر با گروهى از اهل مدينه- كه بعداً به انصار معروف شدند- ملاقات نمود و اين واقعه در عقبه بود. اين گروه از طايفه خزرج بودند؛ آنها را به خدا و اسلام دعوت كرد؛ چون اين گروه شنيده بودند كه يهوديان مى گفتند: «خداوند پيامبرى را در همين ايام مبعوث مى كند و ما با كمك او، شما خزرج را از ميان برخواهيم داشت»، به يكديگر نگاه كردند و گفتند: «اين همان پيامبر است»، به آن حضرت پاسخ مثبت دادند و تصديقش نمودند و گفتند: «بين مردم ما اختلاف شديدى حاكم است اميدواريم كه خداوند به وسيله تو، وحدت را بين ما برقرار سازد».

اينان هفت نفر بودند: اسعد بن زراره، عوف بن حارث، رافع بن مالك، عامر بن عبد حادثه، قطبة بن عامر، عقبة بن عامر و جابر بن عبدالله.(2)

پس از پايان مراسم حج آنان وارد مدينه شدند و از پيامبر، براى مردم سخن گفتند و به اسلام دعوتشان كردند تا نام اسلام بين مردم مدينه آشكار شد.


1- كامل، جلد 1، صفحه 510 و ابن هشام، جزء 2، صفحه 69 و طبرى، جلد 2، صفحه 85.
2- كامل، جلد 1، صفحه 510، و ابن هشام، جزء 2، صفحه 70 و طبرى، جلد 2، صفحه 86 تا 88.

ص: 25

در سال بعد در ايام حج 12 نفر در عقبه با آن حضرت ملاقات نمودند و بيعت نمودند- اين بيعت همان عقبه اوّل است- و به هنگام بازگشت، پيامبر مصعب بن عمير را براى تعليم اسلام و قرآن همراه آنان فرستاد؛ مصعب به خانه اسعدبن زراره وارد شد؛ كسانى كه مسلمان شده بودند اطراف او را گرفتند؛ او شروع به تبليغ اسلام كرد؛ مصعب با روش خاص خود مردم مدينه را به اسلام دعوت نمود تا آنجا كه هيچ خانه اى از طايفه بنى عبدالأشهل باقى نماند مگر اين كه افراد آن مسلمان شدند و او همچنان به دعوت خود ادامه داد تا جمع زيادى در مدينه به اسلام گرويدند.(1)

بيعت عقبه دوم

گسترش اسلام در مدينه بين انصار موجب شد كه جمعى تصميم بگيرند كه مخفيانه در سفر حج با پيامبر ملاقات كنند و درباره امور خود و دعوت آن حضرت به مدينه با او صحبت نمايند اين جمعيت 72 نفر بودند، (70 مرد و 2 زن) كه مخفيانه به صورت بسيار سرّى پس از گذشتن دو ثلث از شب يكى يكى در مكان معيّنى به حضور آن حضرت رسيدند عباس عموى پيامبر نيز با آن حضرت بود، در مورد اين كه بايد از پيامبر به خوبى دفاع كنند بسيار سخن گفتند آنها وعده همكارى دارند و پيامبر نيز وعده وفادارى داد.(2)

كلماتى كه در اين جلسه رد و بدل شده جالب و پربار است.

عباس سخن را آغار كرده و گفت: «انَّ مُحَمَّداً مِنَّا حَيثُ قَد عَلِمتُم فى عِزٍّ وَ


1- كامل، جلد 1، صفحه 511 و ابن هشام، جزء 2، صفحه 73.
2- كامل، جلد 1، صفحه 513 و ابن هشام، جزء 2، صفحه 73، و طبرى، جلد 2، صفحه 91.

ص: 26

مَنعَةٍ وَ انَّهُ قَدْ ابى الَّا الانقِطاعَ الَيْكُمْ فَانْ كُنْتُمْ تَرَونَ انَّكُم وافُونَ لَهُ بِما دَعَوْتُمُوهُ الَيهِ وَ مانِعُوهُ وَ انتُم ذلِكَ وَ ان كُنتُم تَرَونَ انَّكُم مُسلِمُوهُ فَمِنَ الآنِ فَدَعُوهُ فَانَّهُ فى عِزٍّ وِ مَنعَةٍ»:

«مقام و موقعيت محمد صلى الله عليه و آله آنچنان است كه مى دانيد او در نهايت عزّت و قدرت است و از او به خوبى دفاع مى شود؛ ولى اكنون تصميم جدّى گرفته كه در بين شما باشد؛ اگر مى دانيد به آنچه دعوتش مى كنيد وفا داريد و از او دفاع مى كنيد بسيار خوب؛ ولى اگر او را به دست دشمن مى سپاريد از همين الآن رهايش كنيد كه او در عزّت و قدت خواهد بود».

انصار به رسول خدا عرض كردند آنچه از ما مى خواهى بفرما:

«فَتَكَلَّمَ وَ تَلَا القُرآنَ وَ رَغَّبَ فِى الاسلامِ ثُمَّ قالَ تَمْنَعُونى مِمَّا تَمْنَعُونَ مِنْهُ نِسائَكُمْ وَ ابْنائَكُمْ»:

«سخن گفت، و قرآن تلاوت كرد و آنها را به اسلام ترغيب نمود، سپس فرمود:" بايد همان گونه كه از خانواده و فرزندان خود دفاع مى كنيد از من هم دفاع كنيد"».

براء بن معرور دست او را گرفت و گفت: «وَالَّذى بَعَثَكَ بِاْلحَقِّ! لَنَمْنَعَنَّكَ مِمَّا نَمْنَعُ مِنْهُ ازُرنا قَبايِعْنا يا رَسُول اللَّهِ فَنَحْنُ وَ اللَّهِ! اهْلُ الْحَرْب»:

«سوگند به كسى كه تو را به حق مبعوث كرد! ما از تو همان گونه دفاع مى كنيم كه از فرزندان و ذرّيّه خود پشتيبانى مى كنيم؛ اى رسول خدا! با ما بيعت كن كه ما به خدا سوگند مرد جنگيم».

ابُوالهَيثَم ابنِ يَتَّهان گفت: «يا رَسُولَ اللَّهِ انَّ بَينَنا وَ بَينَ النَّاسِ حِبالًا وَ انَّا

ص: 27

قاطِعُوها يَعْنِى الْيَهُودَ فَهَلْ عَسَيْتَ انْ اظْهَرَكَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ انْ تَرْجِعَ الى قَوْمِكَ وَ تَدَعَنا؟»:

«اى رسول خدا! بين ما و بين مردم (يعنى يهود) رابطه اى بود و مبادا هنگامى كه خداوند تو را بر دشمنانت پيروز ساخت به سوى قوم و قبيله خود برگردى و ما را تنها بگذارى؟»

«فَتَبَسَّمَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ قالَ: بَلِ الدَّمَ الدَّمَ وَ الْهَدْمَ الْهَدْمَ انْتُمْ مِنّى وَ انَا مَنْكُمْ اسالِمُ مَنْ سالَمْتُمْ وَ احارِبُ مَنْ حارَبْتُمْ وَ قالَ رَسُولُ اللَّهِ اخْرِجُوا الَىَّ اثْنَى عَشْرَ نَقيباً يَكُونُونَ عَلى قَوْمِهِمْ فَاخْرَجُوهُمْ تِسْعَةٌ مِنَ الْخَزْرَجِ وَ ثَلاثَةٌ مِنَ الاوْسِ».:

«رسول خدا تبسّمى كرد و فرمود:" خير خون در برابر خون، و هدم و خرابى در برابر هدم و خرابى خواهد بود- هر چه بر سر شما آمد بر سر ما نيز خواهد آمد- شما از من هستيد و من هم از شما؛ با هر كس صلح كرديد، در صلح خواهم بود و با هر كس نبرد نموديد، نبرد خواهم نمود؛ اكنون دوازده نفر را به عنوان سرپرست و مسؤول انتخاب كنيد و به من معرفى نمائيد كه هر كدام مسؤوليت طايفه خود را بر عهده بگيرند؛" آنها نه نفر را از خزرج و سه نفر را از اوس معرفى كردند».

در اينجا عباس بن عباده با دورانديشى به نكته جالبى اشاره كرده و گفت:

«يا مَعْشَرَ الخَزرَجِ هَل تَدرُونَ عَلام تُبايِعُونَ هذَا الرَّجُلَ تُبايِعُونَهُ عَلى حَربِ الْاحْمَرِ وَ الْاسوَدِ فَان كُنتُم تَرَونَ انَّكُم اذا نَهَكَت اموالُكُم مُصيبَةً وَ اشرافُكُم قَتلًا اسلَمتُومُوهُ فَمِنَ الْآنِ، فَهُوَ وَالَّلهِ خِزىُ الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ وَ انْ كُنتُمْ تَرَونَ واخُونَ لَهُ فَخُذُوهُ فَهُوَ وَاللَّهِ خَيرُ الدُّنْيا والآخِرَةِ. قالُوا: فَانَّا نأخُذُهُ عَلى مُصيبَةِ الاموالِ وَ قَتلِ

ص: 28

الْاشرافِ فَمالَنا بِذلِكَ يا رَسُولَ اللَّهِ قالَ:" الْجَنَّةُ" قالُوا:" ابسِطْ يَدَكَ فَبايَعُوهُ»":

«اى خزرجيان! متوجه هستيد كه بر چه چيز با اين مرد پيمان مى بنديد؟! آنچه من احساس مى كنم اين است كه شما بيعت مى كنيد بر مبارزه با همه انسان ها، سياه و سفيد، اگر مى دانيد آنگاه كه اموالتان از بين رفت بر خود مصيبت مى شماريد و يا اگر اشرافتان به قتل رسيدند او را رها خواهيد كرد از هم اكنون بيعت نكنيد كه رسوايى دنيا و آخرت را به دنبال خواهد داشت؛ اما اگر مى دانيد به پيمان خود وفادار خواهيد ماند گرداگرد او را بگيرد كه خير دنيا و آخرت در آن است".

گفتند:" ما با او پيمان مى بنديم! هر چند اموالمان در اين راه از بين برود و اشراف و بزرگانمان كشته شوند؛ امّا سؤالمان از رسول خدا اين است كه در برابر اين فداكارى چه خواهيم داشت؟" فرمود:" بهشت!" عرض كردند:" دستت را دراز كن تا بيعت كنيم"»(1)

اين پيروزى بزرگ موجب شد مردم مكه به مسلمانان فشار بسيار طاقت فرسايى وارد كنند و همين جا بود كه پيامبر به مسلمانان مكه دستور داد كه به مدينه هجرت كنند.(2)

هجرت، فصل نوينى در تاريخ اسلام

پس از هجرت مسلمانان، پيامبر در مكه همچنان منتظر دستور خداوند بود؛ از طرفى قريش با اسلام آوردن مسلمانان مدينه و مهاجرت مسلمانان مكه، احساس خطر بسيار جدى كرد و اين دفعه تصميم گرفت كه كار شخص پيامبر،


1- كامل، جلد 1، صفحه 513 و ابن هشام، جزء 2، صفحه 88.
2- ابن هشام، جزء 2، صفحه 112 و كامل، جلد 1، صفحه 515، و طبرى جلد 2، صفحه 97.

ص: 29

رهبر اصلى اين جريان را يكسره كند؛ پس از مشورت هاى زياد بر آن قرار گذاشتند كه تمام قبايل، با قريش در كشتن او شريك شوند ودر همين وقت خداوند دستور هجرت را صادر كرد.(1)

در آغاز ماه ربيع الاول پيامبر به طرز معجزه آسايى از حلقه محاصره دشمن نجات يافت و روانه مدينه شد و در روز دوازدهم- كه مصادف با روز دوشنبه بود- به محلّه قبا وارد شد.(2) پيامبر تا روز پنجشنبه درآنجا ماند و مسجد قبا را بنا نهاد و نماز جمعه را در نزديكى قبا در ميان قبيله بنى سالم خواند و اين نخستين نماز جمعه و نخستين خطبه نماز جمعه در مدينه بود كه رسول خدا اقامه فرمود.

سپس از آنجا روانه مدينه گرديد. با ورود به مدينه و استقبال شورانگيز مردم از پيامبر، آمادگى بيشترى براى رشد اسلام پيدا شد. نخستين كار آن حضرت بناى مسجد، پايگاه اصلى عبادت و مشورت و تجمع مسلمين بود؛(3) ولى از همين زمان توطئه ها و كارشكنى ها بر ضد اسلام و مسلمين در مدينه آغاز شد و پيامبر چاره اى نداشت جز اين كه دست به اسلحه ببرد و از نيروى عظيم مسلمين مدينه براى خنثى كردن اين توطئه ها استفاده كند.

پس از هفت ماه از ورود به مدينه، نخستين گروه براى تعرض به قافله قريش را به سركردگى عمويش حمزه آماده ساخت؛ پس از آن گروه ديگرى به سرپرستى سعد بن وقاص به سوى ابواء؛ پس از آن نبرد بواط براى ضربه زدن به كاروان قريش و غزوه العشيره را براى تعقيب كاروان قريش ترتيب داد.


1- ابن هشام، جزء 2، صفحه 123 و كامل، جلد 2، صفحه 515.
2- ابن هشام، جزء 2، صفحه 138 و كامل، جلد 2، صفحه 518 و طبرى، جلد 2، صفحه 100.
3- ابن هشام، جزء 2، صفحه 143 و كامل، جلد 2، صفحه 521 و طبرى، جلد 2، صفحه 106 تا 116.

ص: 30

در سال دوم نيز سريه عبدالله بن جحش را براى درگيرى با قريش بين مكه و طائف و نيز در همين سال، نبرد بدر به وقوع پيوست كه سران شيطان صفت كفر را به جهنم فرستاد و تعداد زيادى از مكّيان را اسير كرد؛ پس از اين پيروزى روحيه مسلمانان بالا رفت و ترس از آنان دل دشمن را لرزاند، به دنبال آن غزوه بنى قينقاع به خاطرپيمان شكنى يهود مدينه اتفاق افتاد و غزوه كدر بر ضد قبيله بنى سليم و سويق در برابر حمله ابوسفيان به وجود آمد.

در سال سوم هجرت، نبرد غطفان در برابر بنى ثعلبه به وقوع پيوست كه مى خواستند به مسلمانان حمله كنند و غزوه بنى سليم انجام يافت و دو نفر از شياطينى كه همواره بر ضد اسلام توطئه مى كردند يعنى كعب ابن اشرف و ابو رافع به دست جوانان قدرتمند اسلام كشته شدند. بعد از آن أحد به وجود آمد و به دنبال آن غزوه حمراء الاسد واقع شد. اگرچه مسلمانان در أحد گرفتار شكستى موقت شدند اما اين مطلب باعث شد كه مسلمانان را غرور نگيرد و آماده نبردهاى جديدى شوند و بدانند كه غفلت و غرور و توجه به ماديات، شكست را به دنبال دارد.

درسال چهارم هجرى غزوه رجيع؛ براى سركوبى قبيله عضل وقاره كه مبلغان اسلامى را بردند و آنها را به دست دشمن سپردند انجام شد و جريان بئو معونه كه باز هم 70 نفر به عنوان دعوت مردم به اسلام خواستند و آنها را كشتند و اجلاء بنى نضير كه تصميم ترور پيامبر را داشتند و پيامبر همه را از مدينه بيرون كرد و غزوه ذات الرقاع كه در برابر طائفه بنى محارب و بنى ثعلبه از قبيله غطفان انجام شد و در اين سال بدر دوم اتفاق افتاد كه در تعقيب ابوسفيان صورت

ص: 31

گرفت. اين نبردها در مجموع، پيشرفت اسلام و قدرت آن را در جزيرة العرب آشكار مى ساخت.

در سال پنجم كه همه قبايل عرب احساس خطر در برابر اين نيروى جديد كرده بودند، هماهنگ شدند كه اين قدرت را درهم بشكنند و نگذارند يك نيروى ضد ظلم و شرك در منطقه ريشه دار شود، نبرد احزاب را به راه انداختند اما با شكست آن، برايشان قطعى شد كه ديگر فكر حمله به مسلمين و از بردنشان را ازسر خود به در كنند در اين سال غزوه بنى قريظه و محاصره قلعه آنها اتفاق افتاد كه شر گروهى توطئه گر را از همسايگى مسلمين قطع كرد در سال ششم هجرى غزوه ذى قرد كه دست به غارت اموال مسلمين و رسول خدا زده بودند و همچنين تجمع بنى مصطلق كه بر ضد اسلام آماده شده بودند را درهم شكست كه به غزوه بنى مصطلق معروف است و اينها همه نشان از قدرت اسلام بود.

حديبيه فتح بزرگ و آشكار

در سال ششم، پيامبر دست به يك عمل ابتكارى و پيروزمندانه زد؛ و آن اينكه اعلام كرد كه مسلمانان براى عمره آماده شوند و شتران را براى قربانى به همراه بردارند، تا مكّيان بدانند پيامر قصد نبرد ندارد.

اين جريان مطمئناً دو اثر بسيار آشكار به همراه داشت؛ يكى اعلام اينكه مسلمين در جزيرة العرب از هيچ كسى واهمه ندارند و ديگر اين كه با ورود به مكه قدرت اسلام روياروى مركز بت پرستى به نمايش در آيد و اين از رشد و پيروزى اسلام حكايت داشت؛ زيرا مكه از مراكز مهم توطئه و قدرت بر ضد

ص: 32

اسلام بود. مكّيان از اين مطلب آگاه شدند و تصميم گرفتند كه از ورود پيامبر جلوگيرى كنند؛ لذا پيامبر با اصحابش بيعتى سخت بست كه به بيعت رضوان معروف شد. قريش با شنيدن اين خبر آماده شد با پيامبر پيمان صلح برقرار كند.

پس از انجام پيمان صلح قرار بر اين شد كه تا سال ديگر مشركان، مكه را تخليه كنند و پيامبر براى عمره به آنجا برود.(1)

با امضاى اين پيمان در حقيقت زمينه فراهم شد كه آن حضرت دشمنان بزرگ و كوچك ديگرى كه ممكن بود گه گاه توطئه كنند يا مزاحم مسلمانان شوند را از ميان بردارد و يا آنان را تسليم سازد؛ لذا به محض بازگشت از حديبيه نيروها را براى ضربه زدن به اين دشمنان آماده كرد. سريه عكاشه در برابر بنى اسد سريه محمدبن مسلمه به سوى ثعلبه، سريه ابوعبيده جراح به سوى ذى القصد، سراياى شش گانه زيد بن حارثه (2) در برابر جموح و عيص، و طرف، و حسمى، و وادى القرى و ام قرفه، سريه عبدالرحمان بن عوف به دومة الجندل، سريه على بن ابى طالب به سوى فدك؛ و سريه كرزبن جابر(3) به سوى عرينين؛ همه نبردهايى بودند كه بلافاصله پس از حديبيه انجام شد(4) و بسيارى از قبايلى كه آمادگى براى مبارزه با اسلام داشتند پيش از آنكه كار مؤثرى انجام دهند درهم شكسته شدند.

اكنون قدرت اسلام بالا گرفته و قبايل فكر تهاجم به مسلمين را از سر بيرون كرده اند مكه احساس ضعف نموده و پيمان بسته كه حكومت اسلامى را به رسميت بشناسد.


1- كامل، جلد 1، صفحه 582، و سيره ابن هشام، جلد 3، صفحه 321، و طبرى، جلد 2، صفحه 270.
2- سيره ابن هشام، جلد 3، صفحه 53.
3- ابن هشام، جلد 4، صفحه 290.
4- كامل، جلد 1، صفحه 588- 590.

ص: 33

نامه به سران حكومتها

در اين هنگام قدرت اسلام بالا گرفته بود و مى بايست دامنه آن به خارج جزيره عربستان نيز كشيده شود و نخستين شعاع خورشيد اسلام به بيرون اين جزيره بتابد.

پيامبربراى انجام فرمان خداوند متعال رسولانى را همراه نامه براى كسرى (شاه ايران)، قيصر (حاكم روم)(1)، نجاشى (حاكم حبشه) و مقوقس (فرمانرواى مصر) و عدّه ديگرى از سران و زمامدارن فرستاده و آنان را به اسلام دعوت كرد.

جز خسرو پرويز پادشاه ايران عده اى پاسخ مساعد دادند و بعضى هم سكوت كردند و اين دليل آن است كه يا تبليغات صحيح اسلامى به آنها رسيده بود و از حقايق اسلام آگاهى يافته بودند و يا قدرت اسلام را احساس كرده و گزارش آن را داشتند و صلاح را در اين مى ديدند كه با نيروى نظامى با آنها روبرو نشوند.(2)

از ميان كانون هاى توطئه خيبر مركز يهود باقى مانده بود،(3) كه مى بايست درهم شكسته شود؛ لذا در سال هفتم پيامبر تصميم گرفت اين قبيله و قبيله ديگرى از يهود كه در سرزمين فدك بودند را تسليم كند.

و پس از آن سراياى متعددى به وقوع پيوست و اسلام همچنان پيروزمندانه از اين موانع گذشت.

اكنون در جزيرة العرب قدرت اسلام در مرحله بسيار بالايى قرار گرفته و


1- طبرى، جلد 2، صفحه 288.
2- كامل، جلد 1، صفحه 591.
3- طبرى، جلد 2، صفحه 298، و ابن هشام، جلد 3، صفحه 342.

ص: 34

نوبت آن است كه از پيمان حديبيه استفاده شود و مسلمانان براى زيارت خانه خدا به عمره بروند؛ پيامبر پس از بازگشت از خيبر در ماه ذى الحجة به همه مسلمانان كه در سال ششم براى عمره با آن حضرت بودند، اعلام نمود كه آماده سفر مكه باشند.(1) مردم مكه پس از شنيدن اين خبر، خانه ها را ترك كردند- طبق قرار داد- و به كوه ها پناهنده شدند و مسلمانان وارد مكه شدند، پيامبر اعلام فرمود: «رَحِمَ اللهُ امراً اراهُمُ اليَومَ مِن نَفسِه قُوَّةً»: «خداى رحمت كند كسى را كه امروز از خود قدرتى به كفّار نشان دهد»

و به اين ترتيب هم آرزوى مسلمانان براى زيارت خانه خدا تحقق يافت و هم مانور قدرت اسلام در مرئى و منظر مكّيان انجام شد.(2)

سال هشتم هجرى فرا رسيد پيامبر دايره قدرت اسلام را توسعه داد و سريه غالب بن عبدالله ليثى به سوى بنى الملوح و علاء بن حضرمى به بحرين- طبق يك قول- و سريه شجاع بن وهب به سوى بنى عامر و سريه عمرو بن كعب غفارى به سوى ذات الاطلاع (در نواحى شام) اتفاق افتاد.

در اين سال عمرو بن عاص به سوى سرزمين بلى و عذره براى دعوت به اسلام رفت كه غزوه ذات السلاسل (3) نام گرفت. در همين سال عمرو بن عاص را به سوى جيفر و عياز فرزندان جلندى در عمّان فرستاد، كه ايمان آوردند و از مجوس جزيه گرفته شد.

در همين سال به سركردگى ابوعبيده جراح غزوه خبط اتفاق افتاد و سريه هاى


1- طبرى، جلد 2، صفحه 390، و ابن هشام، جلد 4، صفحه 12.
2- كامل، جلد 1، صفحه 602.
3- سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 272.

ص: 35

ابوقتاده در برابر كسانى كه بر ضد رسول خدا براى جنگ، نفرات جمع آورى مى كردند انجام شد و همچنين در اين سال، غزوه موته (1) در سرزمين موته از قراى شام با 3 هزار نفر صورت پذيرفت.

نبرد موته و شهادت تعدادى از فرماندهان سپاه اسلام، ممكن بود احساس ضعف در نيروهاى خودى به وجود آورد و همچنين براى دشمن بزرگ به حساب آيد؛ اما مقدمات فتح مكه فراهم شد كه قبيله خزاعه هم پيمان رسول خدا و قبيله بنى بكر هم پيمان قريش بود و بنى بكر به خزاعه تجاوز كرد و قريش از آن حمايت نمود و همين قضيه سبب شد كه رسول خدا بتواند به هم عهد خود كمك كند. پيامبر دستور آمادگى نبرد مكه را صادر كرد و با طرح نقشه بسيار دقيقى با ده هزار سپاه آن چنان بر مكه مسلط شد كه تقريباً بدون درگيرى در آن حرم امن الهى به مقصود خود رسيد، و مركز اصلى شرك و قدرت بر ضد اسلام پاك سازى شد.(2)

هنگامى كه چشم ابوسفيان به نيروى اسلام افتاد به عظمت و رشد اسلام اعتراف كرد و به عباس گفت: «لَقَد اصبَحَ مُلكُ بنِ اخيكَ عَظيماً»: «فرزند برادرت به سلطنت بزرگى نايل شده است»، عباس به او گفت: «وَيحَكَ انَّهُ النُّبُوَّةُ»:(3)

«واى بر تو! اين نبوّت است، نه سلطنت و حكومت» و شعار معروف كه رسول خدا جلو در خانه كعبه به صورت دعا سر داد و ابطال تعدادى از آداب و


1- سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 15، و طبرى، جلد 2، صفحه 318.
2- كامل، جلد 1، صفحه 609، و سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 31، و طبرى، جلد 2، صفحه 323.
3- كامل، جلد 1، صفحه 614.

ص: 36

رسوم جاهلى را اعلام فرمود، به اين ترتيب وقتى رسول خدا وارد مكه شد عمامه اى سياه بر سر داشت و جلو در كعبه ايستاده، و گفت: «لا الهَ إِلّا اللّهُ وَحدَهُ، صَدَقَ وَعْدَهُ، وَ نَصَرَ عَبدَهُ، وَ هَزَمَ الاحزابَ وَحدَهُ»: «خدايى جز خداى يگانه نيست؛ به وعده اش وفا كرد؛ و بنده اش را نصرت داد؛ و به تنهايى احزاب را منهزم نمود»، بعد اضافه فرمود: «الا كُلُّ دَمٍّ (فى الجاهلية) او مَأثَرَةٍ او مالٍ يُدَّعى فَهُوَ تَحتَ قَدَمَىَّ هاتَينِ الّا سُدانَةَ البَيتِ وَ سِقايَةَ الحاجِّ ثُمَ قالَ:" يا مَعْشَرَ قُرَيْشٍ ماتَرَوْنَ انّى فاعلٌ بِكُمْ" قالُو" خَيراً اخٌ كَريمٌ وَ ابْنُ اخٍ كَريمٍ" قالَ:" اذْهَبُوا فَانتُمُ الطُّلَقاءُ»:(1) «آگاه باشيد همه خون ها و قصاص هاى مورد ادعاى زمان جاهليت، همچنين امتيازات و همه ادعاهاى مالى آن دوران (باطل و) زير اين دو قدم من است؛ جز پرده دارى و خدمت گزارى خانه خدا و سقايت حاجيان». آنگاه فرمود:

«اى قريشيان! فكر مى كنيد من با شما چه رفتارى خواهم كرد؟»، گفتند: «جز نيكى درباره تو نمى انديشيم برادرى كريم و فرزند برادرى بزرگوار»، فرمود: «برويد، همه آزاديد».

پس از آن پيامبر دسته هايى از سپاهيان را براى خاموش كردن فتنه قبايل اطراف مكه فرستاد(2) و با هوازن كه تصميم گرفته بودند با نيروى اسلام به مبارزه برخيزند نيز شديداً در حنين درگير شد، و آنها را نيز شكست داد(3) و به دنبال آن طائف را محاصره كرد كه منجر به تسليم آنها شد.(4)

سال نهم فرا رسيد كه در اين زمان، مراكز توطئه مشركين و يهود و نصارى


1- كامل، جلد 1، صفحه 620.
2- كامل، جلد 1، صفحه 618، و سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 70.
3- كامل، جلد 1، صفحه 624، و سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 80، و طبرى، جلد 2، صفحه 344.
4- كامل، جلد 1، صفحه 628، و سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 122.

ص: 37

درهم شكسته شده اند و مسلمين از تعرض آنان مصون هستند.

اكنون قدرتى نو در اين سرزمين شكل گرفته، و قبايل و سرجنبانان محيط هم يا مسلمان و يا تسليم شده اند. در اين ميان خبر رسيد كه هرقل سلطان روم و عده اى از عرب ها كه آيين نصرانيت را پذيرفته بودند تصميم دارند بر كشور اسلامى يورش آورند؛ رسول خدا صلى الله عليه و آله اعلام كرد: «همه مجهّز براى جنگ با روم شوند». تاريخ نويسان مى گويند دليل اعلام منطقه جنگى- بر خلاف سيره آن حضرت كه ميدان نبرد را مكتوم مى داشت- دورى راه و امثال آن بود؛ ولى آنچه در اين رابطه به نظر مى رسد اين است كه اين اعلام براى ارعاب دشمن بوده است. سپاه به سختى و با امكانات بسيار كم مجهز شد- لذا آن را جيش العسرة نام نهاده اند و به سوى تبوك حركت كردند؛(1) وقتى به بندر ايله رسيدند حاكم آنجا از در صلح درآمده و آماده پرداخت جزيه شد و مصالحه بر قرار گرديد؛(2) خالد بن وليد را به سوى حاكم دومة الجندل فرستاد، او نيز جزينه را قبول نمود.(3) رسول خدا صلى الله عليه و آله در تبوك حدود 15 روز ماند ولى از سپاه روم خبرى نشد؛ لذا بازگشت.(4)

در اين سال هيئتى از ثقيف بر پيامبر وارد شد و اسلام را برگزيدند؛(5) در اين هنگام على عليه السلام مأمور پاك سازى قبيله طى از بت پرستى گرديد و در آنجا نبردى در گرفت كه منجربه اسارت دختر حاتم شد و نتيجه آن اسلام آوردن عدى بن


1- كامل، جلد 1، صفحه 635، و سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 159، و طبرى، جلد 2، صفحه 373.
2- كامل، جلد 1، صفحه 638.
3- كامل، جلد 1، صفحه 638.
4- كامل، جلد 1، صفحه 638.
5- همان مدرك، صفحه 640.

ص: 38

حاتم و ... گرديد.(1)

فتح مكه و تسليم ثقيف و فراغت از تبوك، عظمت اسلام و حقانيت اين آيين را بيش از پيش ثابت كرد و ديگر قبايل نيز تدريجاً به معارف اسلام آشنا شدند و خدمت پيامبر رسيدند و اسلام را قبول كردند و يا لااقل پيمان ترك مخاصمه با رسول خدا صلى الله عليه و آله امضاء نمودند و از اين زمان به بعد هيئت هاى نمانيدگى از سوى قبايل مختلف به محضر پيامبر آمدند؛ لذا اين سال را عام الوفود ناميده اند.(2)

و فد بنى اسد به خدمتش رسيدند و گفتند: «اتَيْناكَ قَبْلَ انْ تُرسِلَ الَيْنا رَسُولًا»: «پيش از آن كه فرستاده اى به سراغ ما بفرستى، خود آمديم».

وفد بلى، وفد زاريين، وفد بنى تميم نيز خدمتش رسيدند.(3)

همچنين نامه هايى از ملوك و سلاطين حِمْيَر دال بر پذيرش قدرت و حكومت اسلام رسيد؛(4) وفد بهراء، وفد بنى البكاء، وفد بنى فزاره، وفد ثعلبة بن منقذ، وفد سعد بن بكر نيز به مدينه آمدند(5).

اعلام بيزارى از شرك و بت پرستى و ممنوعيت مشركان از شركت در مراسم حجّ، كه با آيات سوره برائت به وسيله حضرت على عليه السلام اعلام شد از رخدادهايى بود كه در همين سال اتّفاق افتاد: «فَاقامَ النَّاسُ الْحَجَّ وَ حَجَّتِ العَرَبُ الْكُفَّارُ عَلى عادَتَهِمْ فِى الجاهِلِيَّةِ وَ عَلِىٌ يُؤذِنُ بِبَرائَةِ فنادى يَومَ الاضحى لا يَحُجَّنَّ بَعدَ العامِ مُشرِكٌ وَ لا يَطُوفَنَّ بِالبَيتِ عُريانٌ وَ مَنْ كانَ بَيْنَهُ وَبَيْنَ رسولِ اللَّهِ عَهدٌ فَاجُلُهُ الى


1- همان مدرك، صفحه 640.
2- مدرك سابق، صفحه 641، و سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه، 205.
3- كامل، جلد 1، صفحه 642.
4- سيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 235.
5- كامل، جلد 1، صفحه 644.

ص: 39

مُدَّتِهِ»:(1) «مردم حج را به پا داشتند و كفار عرب نيز بر حسب عادت دوران جاهليت در مراسم حج حضور يافتند؛ و على عليه السلام اعلام برائت نمود؛ در روز عيد قربان اعلام نمود همه بدانند:" بعد از اين هيچ مشركى نبايد در مراسم حج حضور پيدا كند؛ و هيچ كس نبايد خانه خدا را برهنه طواف نمايد و همه بدانند هر كس با رسول خدا پيمانى بسته تا سر رسيد پيمان به قدرت خود باقى است"».

سال دهم فرا رسيد و آوازه اسلام در همه جا پيچيد، و نصاراى نجران براى مباهله آمدند و بدون مباهله مصالحه كردند: «وَ صالَحُوهُ عَلى الْفَىْ حُلَّةٍ ثَمَنُ كُلِّ حُلَّةٍ ارْبَعُونَ دِرْهَماً وَ عَلى انْ يُضَيِّفُوا رُسُلَ رَسُولَ اللَّهِ وَ جَعَلَ لَهُمْ ذِمَّةَ اللَّهِ تَعالى وَعَهْدَهُ الَّا يُفْتِنُوا عَنْ دينِهِمْ وَ لا يُعشِروُا وَ شَرَطَ عَلَيْهِمْ انْ لا يَأكُلُوا الرِّبا وَ لا يَتَعامَلُوا بِه :(2) «در برابر (پرداخت) و دو هزار حلّه كه قيمت هر حلّه چهل درهم بود با او مصالحه كردند و نيز از آنان پيمان گرفت كه از فرستادگان رسول خدا پذيرايى كنند و براى آنها پيمان الهى قرار داد كه كسى مسيحيان نجران را مجبور به ترك آيينشان نكند و از آنها عشريه (زكوة) نگيرد و با آنان شرط نمود كه ربا نخورند و معامله ربوى ننمايند».

و در اين سال هيئتهاى ديگرى مانند وفد سلامان، وفد غبشان، وفد عامر، وفد ازد، وفد مراد، وفد زبيد با عمرو بن معدى كرب، وفد عبد قيس، وفد بنى حنيفه وفد كنده، وفد محارب، وفد رهاويين، وفد عبس، وفد صدف، وفد خولان، وفد بنى عامر، وفد طى، و خلاصه اينكه همه به مدينه براى اعلام وفادارى به اسلام و


1- كامل، جلد 1، صفحه 644 وسيره ابن هشام، جلد 4، صفحه 190.
2- كامل، جلد 1، صفحه 646.

ص: 40

پيامبر وارد شدند.(1)

تبلور رشد اسلام و قدرت آن را مى توان در حجّة الوداع ملاحظه كرد كه بنا بر بعضى از روايات بيش از يكصد هزار نفر براى زيارت خانه خدا با پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كردند؛ و اين بزرگ ترين اجتماع روحانى در آن عصر است. همچنين خطبه هايى كه در اين سفر خوانده شد (چه در مكه، چه در عرفات، چه در منى و چه در بين راه در غدير خم) براى اعلان رسمى جانشينى اش در حجةالوداع به تعبير تاريخ چنين آمده است:

«فَاراهُمْ مَناسِكَهُم وَ عَلَّمَهُمْ سُنَنَ حَجِّهِمْ وَ خَطَبَ خُطْبَةَ الَّتى بَيَّنَ فِيها لِلنَّاسِ ما بَيَّنَ وَ كانَ الَّذى يَبْلُغُ عَنْهُ بِعَرَفَةَ رَبيعَةُ بنُ اميَّةِ بن خَلَفِ لِكَثرَةِ النَّاسِ فَقالَ بَعدَ حَمدِ اللَّهِ:" أَيُّهَا النَّاسُ اءِسْمَعُوا قَولى فَلَعَلّى لا القاكُمْ بَعدَ عامى هذا بِهذَا المَوقِفِ ابَداً ايُّهَا النَّاسُ انَّ دِمائَكُم وَ اموالَكُم عَلَيكُم حَرامٌ كَحُرمَةِ يَومِكُم هذا، وَ كُلُّ رِباً مَوضُوعٌ لَكُم رُؤُسُ اموالِكُم وَ انَّ رِبا عَبَّاسِ بنِ عَبدِالمُطَلِّبِ مَوضُوعٌ كُلَّهُ وَ كُلُّ دَمٍ كانَ فِى الجاهِليَّةِ مْوضُوعٌ ... ايُّهَا النَّاسُ انَّ الشَّيْطانَ قَد يَئِسَ ان يُعبَدَ بِارضِكُم هذِهِ وَ ابَداً وَ لكِنِّهُ يُطاعُ فيما سِوى ذلِكَ وَ قَدْ رَضِىَ بِما تُحَقِّروُنَ مِنْ اعْمالَكُمْ ..."»:(2)

«مناسك حج را به آنها ارائه كرد و آداب و سنن حج را تعليمشان داد؛ خطبه اى خواند و آنچه لازم بود براى مردم بيان كند، همه را توضيح داد و در عرفه كسى كه


1- كامل، جلد 1، صفحه 647 تا 649. براى آگاهى از غزوات، و سراياى آن حضرت، به سيره ابن هشام، جلد 4، صفحات 256، كامل، جلد 1، صفحه 252 و طبرى، جلد 2، صفحه 404 مراجعه فرماييد.
2- كامل، جلد 1، صفحه 652.

ص: 41

صداى او را به مردم مى رساند ربيعة بن امية بن خلف بود و اين بدان جهت بود كه جمعيت بسيارى حضور داشتند (و صداى رسول خدا به همه نمى رسيد) پس از حمد و ستايش خداوند فرمود:" اى مردم سخنانم را بشنويد شايد بعد از امسال ديگر شما را در اينجا براى ابد ملاقات نكنم؛ اى مردم خون ها و اموالتان بر يكديگر حرام است مانند حرمت و احترام امروز و همه رباها (مطالبات ربوى) باطل اعلام مى گردد- و كسى حق مطالبه ندارد- و شما فقط سرمايه اصلى را طلب داريد و همه مطالبات ربوى عباس بن عبدالمطلب نيز از عهده شما برداشته شده؛ هر خونى كه در جاهليت ريخته شده باطل و هدر اعلام مى شود- و كسى حق تقصيب و قصاص ندارد- و ... اى مردم! شيطان از چون ديگر در اين سرزمين مورد پرستش قرار نمى گيرد مأيوس گشته؛ ولى نسبت به ساير كارها از او اطاعت مى شود و او هم به همين مقدار راضى است"».

در تاريخ حجة الوداع با صراحت آمده كه به هنگام حركت براى حج، جمع كثيرى در مدينه اجتماع كرده بودند، و يا اين كه يك بيمارى در همان ايام شايع شد كه عده زيادى را از حج بازداشت، مى خوانيم:

«وَمَعَ ذلِكَ كانَ مَعَهُ جُمُوعٌ لا يَعْلَمُها الَّا اللَّهُ وَ قَدْ يُقالُ: خَرَجَ مَعُهُ تِسعُونَ الفاً وَ يُقالُ مِاةُ الفٍ وَ اربَعَةَ عَشَرَ الفاً وَ قيلَ مِاةُ الفٍ وَ عِشرُونَ الفاً وَ قيلَ مِاةٍ الفٍ وَ ارْبَعَةً وَ عِشروُنَ الفاً وَ يُقالُ اكثَر مِن ذلِكَ وَ هذِهِ عِدَّةُ مَن خَرَجَ مَعَهُ وَ امَّا الَّذينَ حَجُّوا مَعَهُ فَاكثَرُ مِن ذلِكَ كَالْمُقيمنَ بِمَكَّةَ وَالَّذينَ أَتَوا مِنَ اليَمَنِ مَعَ عَلِىٍّ (ع) وَ ابى مُوسى (1):

«همراه او براى انجام مراسم حج جمعيت بسيار زيادى بودند كه عدّه آنان را جز خدا كسى نمى داند؛ گاه گفته مى شود نود هزار نفر؛ و گاه يكصد و چهارده


1- سيره حلبى، جلد 3، صفحه 283 و ديگر تواريخ به نقل از الغدير، جلد 1، صفحه 9( حتماً براى اطّلاع از مسائل مربوط به اين سفر به همين مدرك مراجعه فرماييد كه جامع مدارك است).

ص: 42

هزار و حتّى يكصد و بيست هزار نفر؛ و يكصد و بيست و چهار هزار نفر و بيش از اين نيز گفته شده؛ و اين تعداد كسانى است كه با او حركت كردند امّا كسانى كه همراه او در مراسم حج بودند بسيار زياداست از قبيل مردم مكه، يا كسانى كه از يمن با على عليه السلام و ابوموسى آمده بودند».

شما مى توانيد مسلمانان باقيمانده كه توان زيارت حج را نداشته اند را به حساب آوريد و قدرت اسلام را ملاحظه كنيد.

و بالاخره مى يابيد كه رسول خدا به هنگام وفات، سپاه اسامه را براى نبرد با ديار شامات (بصرى) آماده كرده بود كه تخلّف كردند.

ص: 43

پيامبر اسلام در قرآن

اشاره:

در بخش گذشته فشرده اى از زندگانى پيامبر اسلام را از ديدگاه مورخان ملاحظه كرديم. اكنون موقع آن است كه چهره پيامبر از كودكى تا پايان عمر در قرآن مجيد، مورد بررسى دقيق و فشرده به عنوان مقدمه اى براى بحث هاى نبوت خاصّه قرار گيرد.

بررسى آيات قرآن مخصوصاً در چنين بحثى اهميت بسيار دارد؛ چرا كه در برابر مخالفان و معاندان ايراد شده، و اگر منطبق بر واقعيت هاى عينى زندگى پيامبر نبود، حتماً مورد ايراد آنها قرارمى گرفت، و ايراد آنها در تواريخ ثبت مى شد، همان گونه كه در زمينه هاى ديگر ثبت شده است.

به تعبير ديگر: قطع نظر از اين كه قرآن كلام خدا است، و همه آيات آن مطابق با واقع است، كه اگر به فرض كه چنين نبود باز هم آيات مربوط به زندگى پيامبر نمى توانست مشتمل بر خلاف واقع باشد؛ چرا كه در اين صورت دست آويز خوبى براى تكذيب و مخالفت دشمنان به شمار مى آمد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و نكاتى را كه قرآن راجع به مقاطع مختلف

ص: 44

زندگى پيامبر اسلام دارد را مورد بررسى قرار مى دهيم.

محيط دعوت پيامبر

اشاره

قرآن مجيد در دو سوره با اين تعبير پر معنا: وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلَالٍ مُبِينٍ «هر چ ند (عرب جاهلى معاصر پيامبر اسلام) پيش از آن، در گمراهى آشكارى بودند.»(1) وضع آنها را روشن مى سازد.

تعبير «ضلال مبين» (گمراهى آشكار) كه در اين دو آيه به عنوان سابقه قوم عرب بيان شده اشاره سربسته اى به چگونگى عصر جاهليت است كه ضلالت و گمراهى بر سراسر جامعه آنها حكم فرما بود.

گمراهى در عقايد كه به صورت شرك تجسم يافته بود و بت هايى را از سنگ و چوب با دست خود مى تراشيدند و مى پرستيدند، گمراهى در مسائل اجتماعى تا آنجا كه دختران خود را با دست خود زنده به گور مى كردند و به اين امر را مايه مباهات مى دانستند، گرد كعبه زنان و مردان به صورت برهنه مادرزاد طواف مى كردند، و آن را عبادت مى شمردند! جنگ و خونريزى و غارتگرى به عنوان يك ارزش در جامعه آنها محسوب مى شد؛ تا آنجا كه كينه ها را پدران براى فرزندانشان به ارث مى گذاردند.

زن در ميان آنها متاع بى ارزشى بود كه حتى روى آن قمار مى كردند!

بهترين ترسيم براى مفهوم «ضلال مبين» همين چيزى است كه جعفر بن ابيطالب به هنگام تشريح اوضاع عرب جاهلى در برابر نجاشى بيان كرد؛ او چنين


1- سوره آل عمران، آيه 164، و سوره جمعه، آيه 2.

ص: 45

گفت: «ايُّهَا المَلِكُ كُنَّا قَوماً اهلَ جاهِلِيَّةٍ نَعبُدُ الاصنامَ وَ نَاكُلُ المَيتَةَ ...»:

«اى پادشاه! ما قومى جاهل بوديم؛ بت ها را پرستش مى كرديم؛ گوشت مردار مى خورديم، و انواع اعمال زشت را مرتكب مى شديم، قطع رحم مى نموديم و همسايگان را به فراموشى مى سپرديم، و اقويا و نيرومندان ضعيفان را پايمال و نابود مى كردند ... آرى ما چنين بوديم تا خداوند، پيامبرى از ميان خود ما، به سوى ما فرستاد كه اصل و نسب او را مى شناختيم، و صداقت و امانت و عفت او را آزموده بوديم، او ما را به توحيد و رها كردن بت ها دعوت كرد؛ و به ما دستور داد راست بگوييم، و در امانت خيانت نكنيم، صله رحم به جا آوريم، با همسايگان به نيكى رفتار كنيم و از گناه و تجاوز و خونريزى بپرهيزيم ...»(1)

به دنبال اين اشاره سربسته كه در دو آيه بالا آمده به سراغ توضيحات بيشترى مى رويم كه در آيات ديگر آمده است:

1. بت ها در عقايد عرب

عقايد هر قوم و ملّت، بخش مهمى از فرهنگ آنها را تشكيل مى دهد و انحطاط آن، انحطاط فرهنگى و تمدن آنها محسوب مى شود، و بر اين اساس اعراب جاهلى از منحطترين فرهنگ ها برخوردار بودند.

آنها به شدت بت ها را پرستش مى كردند، و آن چه را با دست خود ساخته بودند حاكم بر سرنوشت خويش، و گاه حاكم بر آسمان و زمين مى پنداشتند.

قرآن مجيد در اين زمينه خطاب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى گويد: قُلْ أَتَعْبُدُونَ


1- كامل، جلد 2، صفحه 80 و تفسير فى ضلال، جلد 8، صفحه 95.

ص: 46

مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَايَمْلِكُ لَكُمْ ضَرّاً وَلَا نَفْعاً وَاللَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ «بگو:" آيا جز خدا چيزى را مى پرستيد كه مالك سود و زيانى براى شما نيست؟! و خداوند، شنوا و دانا است"».(1)

علاوه بر بت هاى معمولى، سه بت بزرگ و معروف داشتند كه از شهرت خاصى برخوردار بودند و آنها را تمثال دختران خدا و وسيله تقرب به او مى پنداشتند؛ بتى به نام منات در محلى در كنار درياى احمر، در ميان مدينه و مكه نصب كرده بودند، و همه اعراب براى آن احترام خاصى قائل بودند و نزد آن قربانى مى كردند ولى بيش از همه، دو قبيله اوس و خزرج به آن اهميت مى دادند.

بت لات بت معروف ديگرى است كه در سرزمين طائف بود، همان جا كه امروز مسجدى برپا است و خدمه اين بت بيشتر از طايفه ثقيف بودند.

سومين بت، عزّى بود كه در محلى در مسير مكه به سوى عراق، نزديك منطقه ذات عرق قرار داشت، و قريش نسبت به آن علاقه خاصى داشتند.

غير از اينها بت هاى قبيلگى و فاميلى و حتى خانگى وجود داشت و اصولًا زندگى عرب جاهلى بدون بت مفهوم نداشت؛ حتى به هنگام سفر اجازه مسافرت را از بت ها مى گرفتند و در مسافرت ها نيز بت هايى با خود همراه داشتند.

قرآن به گوشه اى از اين مسأله در سوره نجم اشاره كرده، و مى گويد: أَفَرَأَيْتُمْ اللَّاتَ وَالْعُزَّى وَمَنَاةَ الثَّالِثَةَ الْأُخْرَى أَلَكُمُ الذَّكَرُ وَلَهُ الْأُنثَى «به من خبر دهيد آيا بت هاى" لات" و" عزّى" و" منات" كه سوّمين آنها است (دختران خدا


1- سوره مائده، آيه 76.

ص: 47

هستند)؟! آيا سهم شما پسر است و سهم او دختر؟! (در حالى كه به زعم شما دختران كم ارزش تراند!)».(1)

جالب اين كه آنها به حدى از فرزند دختر متنفر بودند كه گاهى با دست خود زنده به گورش مى كردند؛ در عين حال ملائكه را دختران خدا و اين بت ها را تمثال آنها مى دانستند، و قرآن با همان منطق خودشان، با آنان برخورد مى كند، و مى گويد: چگونه براى خدا دختر قائل مى شويد با اين كه از دختر متنفريد؟!

خداوند در جاى ديگرى، به عنوان مذمت و نكوهش شديد از اين افكار منحط و خرافى مى فرمايد: وَجَعَلُوا الْمَلَائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبَادُ الرَّحْمنِ إِنَاثاً أَشَهِدُوا خَلْقَهُمْ سَتُكْتَبُ شَهَادَتُهُمْ وَيُسْأَلُونَ «و آنها فرشتگان را كه بندگان خداوند رحمانند مؤنث پنداشتند؛ آيا هنگام آفرينش آنها حضور داشته اند؟! گواهى آنان نوشته مى شود و (از آن) بازخواست خواهند شد».(2)

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با اين افكار سخت به مبارزه برخاست، و آنها را ناشى از پندارهاى واهى و هواى نفس اعلام كرد، همان گونه كه در ذيل آيات سوره نجم بعد از اشاره به بت هاى سه گانه معروف، مى فرمايد: إِنْ هِىَ إِلَّا أَسْمَاءٌ سَمَّيْتُمُوهَا أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ مَّا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِنْ سُلْطَانٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَمَا تَهْوَى الْأَنْفُسُ

«اينها فقط نام هايى است كه شما و پدرانتان بر آنها گذاشته ايد (نام هايى بى محتوا و اسم هايى بى مسمّا)، و هرگز خداوند دليل و حجّتى بر آن نازل نكرده؛ آنان فقط از گمان هاى بى اساس و هواى نفس پيروى مى كنند در حالى كه هدايت از


1- سوره نجم، آيات 19، 20 و 21.
2- سوره زخرف، آيه 19.

ص: 48

سوى پروردگارشان براى آنها آمده است».(1)

درست است كه مشركان، دلايل واهى براى بت پرستى مى بافتند؛ از جمله اين كه: ذات خدا برتر و بالاتر از آن است كه عقل و فكر ما به او راه يابد، و منزه تر از آن است كه ما مستقيماً او را مورد عبادت قرار دهيم؛ بنابراين بايد به كسانى روى آوريم كه ربوبيت و تدبير اين عالم، از سوى خداوند بر عهده آنها گذارده شده، و آنها را واسطه ميان خود و او قرار دهيم.

آنها همان فرشتگان و جنّ، و بطور كلى وجودات مقدس عالم اند كه بايد، آنها را به عنوان ارباب و خدايان بپذيريم و پرستش كنيم تا ما را به خدا نزديك كنند مَا نَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى (2) و از آنجا كه دسترسى به اين مقدّسات نداريم تمثال و سمبلى براى آنها مى سازيم، وآنان را پرستش مى كنيم!

اين تمثال ها همان بت ها بودند و چون در پندار خود، نوعى وحدت و اتحاد ميان بت ها و موجودات مقدّس، قائل بودند، و بت ها را نيز خدايان و ارباب خود خطاب مى كردند.

آنها با اين اوهام و پندارهاى درهم، خدايى را كه از وجود انسان به خود او نزديك تر است را از خود دور مى شمردند، و به جاى روى آوردن به خداوندى كه منبع فيض و قدرت است و همه جا حاضر و ناظر است به سراغ مخلوقاتى


1- سوره نجم، آيه 23.
2- سوره زمر، آيه 3.

ص: 49

مى رفتند كه هيچگونه قدرت و شعورى نداشتند بلكه مصنوع عبادت كنندگانشان بودند، و سرانجام اين موجودات پست و بى ارزش را بر تخت ربوبيت و الوهيت مى نشاندند، و اقيانوس بيكران خداندى را فراموش كرده و رو به سراب مى آوردند.

2. فقر شديد بر توده مردم حاكم بود

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در زمانى قيام كرد كه عرب جاهلى با فقر بسيار شديدى دست به گريبان بود؛ تا آنجا كه فرزندان و حتى پسران خود را كه باعث ايجاد هزينه در زندگى مادى و اقتصادى بودند را، به قتل مى رساندند تا نان خور كمترى داشته باشند؛ چنانكه در آيه 31 سوره اسراء مى خوانيم: وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ «فرزندانتان را از ترس فقر، به قتل نرسانيد؛ ما آنها و شما را روزى مى دهيم».(1)

امير مؤمنان عليه السلام همين معنا را در يك تحليل جامع مجسم كرده، و خطاب به مسلمانان چنين مى فرمايد: «انَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله نَذيراً لِلعالَمينَ وَ اميناً عَلَى التَّنْزيلِ وَ انتُم مَعشَرَ العَرَبِ عَلى شَرِّ دينِ وَ فى شَرِّ دارٍ مُنيخُونَ بَينَ حِجارَةٍ خُشنٍ وَ حيَّاتٍ صُمٍّ، تَشرَبُونَ الكَدِرَ، وَ التَاكُلُونَ الجَشِبَ»: «خداوند محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث كرد كه جهانيان را بيم دهد و امين بر آيات او باشد در حالى كه شما ملّت عرب، بدترين دين وآيين را داشتيد، و در بدترين خانه ها زندگى مى نموديد، در ميان سنگ هاى خشن و مارهاى فاقد شنوايى- كه خطرناك ترين مارها است چون از هيچ صدايى نمى هراسند- زندگى مى كرديد، آب هاى آلوده مى نوشيديد،


1- اگرچه بعضى احتمال داده اند كه اين آيه اشاره به همان كشتن دختران باشد كه به نظر حقارت به آنها مى نگريستند و آنها را موجودى پست مى شمردند كه تنها مصرف كننده بودند، ولى اين احتمال با توجه به ضمير جمع مذكر، كه در آيه آمده است، و مى فرمايد:( اءِنَّ قَتْلَهُمْ كانَ خِطْئاً كَبيراً):« به يقين كشتن آنها گناه بزرگى است!» و اين ضمير به اولاد كه در صدر آيه آمده است باز مى گردد، و معلوم مى شود كه منظور از آن يا خصوص پسران، يا حداقل پسران و دختران است؛ كه به عنوان تغليب، ضمير جمع مذكر در مورد آنها به كار رفته است.

ص: 50

و غذاهايتان ناگوار بود».(1)

3. عبادات عجيب آنها

عبادت آنها نيز بسيار عجيب بود، و قرآن در برابر مشركانى كه ادعا مى كردند اگر محمد صلى الله عليه و آله عباداتى آورده ما خود نيز پيش از اين عباداتى داشتيم و در كنار خانه كعبه نماز مى خوانديم، مى گويد: وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكَاءً وَتَصْدِيَةً: « (آنها كه مدّعى بودند ما هم نماز داريم،) نمازشان نزد خانه كعبه، چيزى جز سوت كشيدن و كف زدن نبود».(2)

آرى! آنها نعره زدن هاى احمقانه و كف زدن هاى ابلهانه خود را نماز مى ناميدند.

مكاء در اصل به معناى صداى پرندگان است، و تشبيه صداى اعراب جاهلى در اطراف خانه خدا به صداى پرندگان، شايد از اين جهت است كه گفتار آنها مفهومى نداشت و مانند صداى پرندگان بى محتوا بود؛ و يا اين كه تمام سعيشان در آواز خوانى بود.

تصدية به معناى كف زدن يا به معناى صدايى است كه به هنگام كف زدن بر مى خيزد، و از اين رو به انعكاس صوت در كوه نيز صَدْى مى گويند.

تازه مطلب به همين جا ختم نمى شد؛ بلكه گروهى از اعراب همان گونه كه در تاريخ آمده به صورت لخت مادرزاد خانه خدا را طواف مى كردند؛ و اين همان


1- نهج البلاغه، خطبه 26.
2- سوره انفال، 35

ص: 51

چيزى بود كه به هنگام نزول آيات اول سوره برائت و مأموريت على عليه السلام براى ابلاغ آن در ماه حج، ضمن مسائل ديگر به آن اشاره شد: «لا يَطُوفَنَّ بِالبَيتِ عُريانٌ وَ لا يَحُجَّنَ البَيتَ مشْرِكٌ ...»: «بعد از اين هيچ برهنه اى نبايد براى طواف خانه خدا بيايد و هيچ بت پرستى، حق شركت در مراسم حج ندارد»(1)

مى گويند انگيزه اين عمل (طواف به حالت عريان) اين بود كه گروهى از عرب كه خود را حمس (2) مى ناميدند، معتقد بودند كه بايد طواف در لباس هاى مخصوص، انجام گيرد، و اگر كسى چنان لباسى نداشت و از لباس هاى ديگر استفاده مى كرد، بايد پس از پايان طواف آن لباس ها را حتماً به دور افكند؛ نه خودش از آن استفاده كند و نه ديگران. به همين دليل اين جامه ها را لقاء، به معناى لباس هاى دور افكندنى مى ناميدند؛ و با توجه به اين كه بسيارى از آنها فقير بودند و لباسشان منحصر به فرد بود ناچار بودند برهنه طواف كنند تا لباس هاى خود را از دست ندهند!

گاه اين خرافه مورد استفاده هوسبازان قرار مى گرفت و زنان و مردان جوان، پيكر عريان خود را به اين بهانه نشان مى دادند.(3)

در سيره ابن هشام آمده است كه مردان بطور كامل برهنه مى شدند، اما زنان تمام لباس هاى خود را جز يك پيراهن چاكدار، كه بدن آنها را نمايان مى كرد از تن بيرون مى آوردند و سپس به طواف مشغول مى شدند.

روزى زنى از عرب، در حالى كه اين گونه در برابر مردان چشم چران طواف


1- تفسير مجمع البيان، جلد 5، صفحه 4، ذيل تفسير آيات اول سوره بقره.
2- حمس( بر وزن خمس) جمع احمس و به معناى كسى است كه خود را متعصب و متصلب در آيين مى بيند؛ و قريش چون در آيين شرك پابرجا بودند خود را حمس مى ناميدند.
3- اسلام و عقايد و آراء بشرى، صفحه 288.

ص: 52

مى كرد، اين شعر را خواند كه در تاريخ ثبت شده است:

اليَومَ يَبدوُ بَعضُهُ او كُلُّهُ فَما بَدا مَنهُ فَلا احِلُّهُ

: «امروز تمام آن، يا قسمتى از آن! آشكار مى شود، و آنچه از آن آشكار مى شود، من آن را حلال نمى كنم»!(1)

قربانى كردن آنها براى بت ها نيز داستان مفصلى دارد؛ از جمله مردم دَوْمَةُ الْجَنْدَل (2) هر سال شخصى را با تشريفاتى انتخاب كرده و در برابر بت هاى خود قربانى مى كردند؛ سپس پيكر خونين او را نزديك قربانگاه دفن مى نمودند حتى بعضى نوشته اند: «كارى را كه مصريان داشتند، كه پسران و دختران زيبا را به الهه نيل تقديم مى نمودند، براى بعضى از قبايل عرب به صورت سنتى باقى ماند، گاهى پدران نيز نذر مى كردند تا يكى از فرزندان خود را قربانى كنند»!(3)

4. خرافات ديگر در ميان اعراب جاهلى

از جمله در مورد گوشت هاى حلال و حرام، احكام و قوانين زشت و بى معنايى براى خود درست كرده بودند؛ چنانكه قرآن مى گويد: وَقَالُوا هَذِهِ أَنْعَامٌ وَحَرْثٌ حِجْرٌ لَايَطْعَمُهَا إِلَّا مَنْ نَّشَاءُ بِزَعْمِهِمْ وَأَنْعَامٌ حُرِّمَتْ ظُهُورُهَا: «و گفتند:" اين چهارپايان و زراعت (كه مخصوص بتها است، براى همه) ممنوع است؛ و جز كسانى كه ما بخواهيم (به گمان آنها) نبايد از آن بخورند. و (اينها)


1- سيره ابن هشام، جلد اول صفحه 215.
2- شهرى در شمال غربى نجد، در قسمت هاى كوهستانى جزيرة العرب است، و همان جايى بود كه داستان حكميت صفين در آنجا واقع شد.
3- اسلام و عقايد و آراء بشرى، صفحه 278.

ص: 53

چهارپايانى است كه سوار شدن بر آنها حرام شده است."»(1) ظاهراً به خاطر اين كه آن را هم مخصوص بت ها كرده بودند.

و در آيه بعد از آن مى خوانيم: وَقَالُوا مَا فِى بُطُونِ هَذِهِ الْأَنْعَامِ خَالِصَةٌ لِّذُكُورِنَا وَمُحَرَّمٌ عَلَى أَزْوَاجِنَا وَإِنْ يَكُنْ مَيْتَةً فَهُمْ فِيهِ شُرَكَاءُ: «و گفتند:" بچه هايى كه در شكم اين حيوانات است، مخصوص مردان ماست؛ و بر همسران ما حرام است؛ امّا اگر مرده باشد (/ مرده متولّد شود)، همه در آن شريكند.»(2)

قرآن در ذيل اين آيات، آنها را به خاطر اين بدعت هاى زشت به عذاب الهى تهديد كرده، و مى گويد: قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ قَتَلُوا أَوْلَادَهُمْ سَفَهاً بِغَيْرِ عِلْمٍ وَحَرَّمُوا مَا رَزَقَهُمُ اللَّهُ افْتِرَاءً عَلَى اللَّهِ قَدْ ضَلُّوا وَمَا كَانُوا مُهْتَدِينَ «به يقين كسانى كه فرزندان خود را از روى سفاهت و نادانى كشتند، گرفتار خسران شدند؛ (زيرا) آنچه را خدا به آنها روزى داده بود، برخود حرام كردند؛ و بر خدا افترا بستند. آنها گمراه شدند؛ و هدايت نيافتند»(3)

حتى بعضى از سنّت هاى باقى مانده از انبياء را چنان تحريف مى كردند كه عملًا بى اثر مى شد؛ مانند سنّت تحريم جنگ در ماه هاى حرام (ذى القعده، ذى الحجه، محرم و رجب) كه عامل باز دارنده اى در برابر جنگ و خونريزى بى


1- سوره انعام: 138.
2- سوره انعام، آيه 139.
3- سوره انعام، آيه 140.

ص: 54

حساب آنان بود كه به وسيله سنّت خرافى «نسيئ» بى اثر نمودند؛ به اين معنا كه هر وقت مى خواستند احترام ماههاى حرام را بشكنند، مى گفتند: مانعى ندارد، يك ماه ديگر را به جاى آن مى نهيم، كه قرآن سخت، اين عمل زشت را مذمت كرده و مى گويد: إِنَّمَا النَّسِى ءُ زِيَادَةٌ فِى الْكُفْرِ: «تأخير ماه هاى حرام (و جا به جا كردن آنها) فقط، افزايشى در كفر (مشركان) است».(1) حج و زيارت خانه خدا كه از سنن ابراهيم عليه السلام و عاملى براى وحدت و تقرّب به خدا بود، آنچنان آلوده به خرافات شده بود كه نه تنها مايه تقرّب به خدا نمى گشت، بلكه مردم را از خدا دور مى كرد و از يكديگر نيز پراكنده مى ساخت؛ چون مسائل قومى و شرك و بت پرستى بر آن حاكم بود.

5. در مسائل اخلاقى سخت فاسد بودند

مسائل اخلاقى در ميان آنها در منحطترين سطح خود بود و عداوت شديد و كينه هايى كه از اسلاف براى اخلاف به يادگار مى ماند، بر آنها حكومت مى كرد كه نه تنها اخلاق، بلكه همه چيز اجتماع آنها قربانى آن مى شد.

قرآن در اين زمينه به مسلمانانى كه از اين مرحله رها شده بودند، مى گويد:

وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنْ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِّنْهَا: «ونعمتِ (بزرگِ) خدا را بر خود، به ياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد، و او ميان دل هاى شما، الفت برقرار ساخت، و به بركتِ نعمتِ او، برادر شديد! و شما بر لبِ حفره اى از آتش بوديد، خدا شما را از آن نجات داد».(2)

«شفا» به گفته مقاييس اللّغة، در اصل به معناى اشراف و سلطه بر چيزى است و از آنجا كه كناره هر چيز انسان را مشرف بر آن مى كند به آن شفا گفته مى شود؛


1- سوره توبه، آيه 37.
2- سوره آل عمران، آيه 103.

ص: 55

مانند كناره هاى گودال يا پرتگاه يا لب نهرها و لب آدمى كه در كناره دهان او قرار گرفته، و همچنين بهبودى بيمار را از اين رو شفا مى گويند، چون غلبه وسلطه بر بيمارى پيدا مى شود.

به هر حال قرآن وضع اعراب جاهلى را به كسانى تشبيه كرده كه لب پرتگاه آتش قرار دارند، و به آسانى در آن سقوط مى كنند؛ آتشى كه همه چيزشان را مى سوزاند و خاكستر مى كند.

عداوت و نفاق و اختلاف به حدّى بر آنها حاكم بود كه قرآن با صراحت مى گويد هرگز از طرق عادى امكان نداشت اتحاد و وحدتى در ميان آنان حاصل شود؛ بلكه اين يك معجزه الهى بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله قادر به انجام آن شد: لَوْ أَنفَقْتَ مَا فِى الْأَرْضِ جَمِيعاً مَا أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ «اگر تمام آنچه را روى زمين است صرف مى كردى كه ميان دلهاى آنان پيوند دهى، نمى توانستى؛ ولى خداوند در ميان آنها پيوند ايجاد كرد».(1)

شراب و قمار و ازلام (نوعى بخت آزمايى) در ميان آنها چنان حاكم بود، كه با نهى اوّل، جلوگيرى از آنها در همان مرحله واقع نشد؛ لذا تحريم شراب در چند مرحله صورت گرفت.(2)

يكى از بزرگترين مفاسد اخلاقى و اجتماعى، مسأله پايمال شدن حقوق زن در جامعه عرب جاهلى بود؛ تا آنجا كه طبق گفته بعضى از مفسران در عصر جاهليت هنگامى كه وضع حمل زن فرا مى رسيد، حفره اى در زمين حفر مى كرد و بالاى آن مى نشست، اگر نوزاد دختر بود آن را در ميان حفره پرتاب مى كرد و


1- سوره انفال، آيه 63.
2- شرح بيشتر آن در تفسير نمونه ذيل آيه 90 سوره مائده آمده است.

ص: 56

اگر پسر بود از آن نگهدارى مى نمود!

يكى از شعراى آنها در همين زمينه با لحن افتخار آميزى مى گويد:

سَمَّيْتُها اذْ وُلِدَتْ تَمُوتُ وَ الْقَبْرُ صِهْرُ ضامِنٌ ذِمّيتُ

: «نام آن نوزاد دختر را به هنگامى كه تولد يافت تموت گذاشتم (تفأل بر اين كه به زودى مى ميرد در مقابل نام گذارى براى پسران كه به معناى زندگى و ادامه حيات است) و قبر داماد من است كه دخترك را در بر گرفته و خاموش ساخته است»(1)

اين عمل خواه به دليل فقر بى حساب و اعتقاد به عدم كارايى اقتصادى دختران باشد، و خواه به دليل تعصب افراطى در مورد دختران، كه مبادا در جنگ ها اسير شوند و به دست دشمن بيفتند، يكى از دردناك ترين و وحشيانه ترين پديده هاى عصر جاهليت عرب بود كه در قرآن مجيد كراراً به آن اشاره شده است، قرآن در يك جا مى فرمايد:

وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنثَى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَهُوَ كَظِيمٌ- يَتَوَارَى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ مَا بُشِّرَ بِهِ أَيُمْسِكُهُ عَلَى هُونٍ أَمْ يَدُسُّهُ فِى التُّرَابِ أَلَا سَاءَ مَا يَحْكُمُونَ

«و هنگامى كه به يكى از آنها بشارت دهند دختر نصيب تو شده، صورتش (از فرط ناراحتى) سياه مى شود؛ و بشدّت خشمگين مى گردد- بخاطر بشارت بدى كه به او داده شده، از قوم و قبيله خود پنهان مى شود؛ (و نمى داند) آيا آن (دختر) را با قبول ننگ نگهدارد، يا (زنده) در خاك پنهانش كند؟! آگاه باشيد كه بد حكم مى كنند!».(2)


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 444.
2- سوره نحل، آيات 58 و 59.

ص: 57

اين عمل كه گاه از يك نوع تعصب احمقانه درباره حفظ ناموس ناشى مى شد و تا سر حد بزرگ ترين جنايات پيش مى رفت- كشتن يك انسان، فرزند بى دفاع خودش را- دليل روشنى بر جهل فوق العاده و سقوط اخلاق و عواطف انسانى و بى حرمتى كامل نسبت به مقام زن در آن جامعه جاهلى است.

تعبير: ايُمْسِكُهُ عَلى هُون نشان مى دهد كه وجود دختر را براى خود عملًا يك ننگ مى پنداشتند تا آن حد كه از زشتى اين پديده، از ميان قوم و قبيله فرار مى كردند؛ غافل از اين كه اگر دختران نبودند، مادران نبودند، و اگر مادران نبودند آنها وجود پيدا نمى كردند، و شاعر آنها در اين زمينه مى گويد:

لِكُلِّ ابى بِنْتِ يُراعى شُؤوُنَهاثَلاثَةُ اصهارٍ اذا حُمِدَ الصِّهْرُ

فَبَعلٌ يُراعيها وَ خِذْرٌ يُكِنُّهاوَ قَبْرٌ يُواريها وَ خَيْرُهُمْ الْقَبْرُ

«براى هر پدرى كه صاحب دختر مى شود و مى خواهد شئون آن دختر را حفظ كند سه داماد وجود دارد:

نخست شوهرى كه در خور او باشد و مراقبت از او كند، و ديگر پرده اى كه او را در پشت خود محفوظ دارد، و سومى قبرى است كه او را در خود بپوشاند، و از همه اينها بهتر، همين قبر است».(1)

كودكى پيامبر صلى الله عليه و آله

در قرآن مجيد بحث زيادى درباره دوران طفوليت پيامبر صلى الله عليه و آله نيامده است.


1- تفسير قرطبى، جلد 6، صفحه 3734.

ص: 58

تنها در آيات 6 و 7 و 8 سوره ضحى مى خوانيم: أَلَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوَى- وَوَجَدَكَ ضَالّاً فَهَدَى- وَوَجَدَكَ عَائِلًا فَأَغْنَى «آيا او تو را يتيم نيافت و پناه داد؟!- و تو را گمشده يافت و هدايت كرد،- و تو را نيازمند يافت و بى نياز نمود».

در آيه نخست اشاره به يتيمى پيامبر صلى الله عليه و آله شده كه در تاريخ نيز آمده است؛ چون در آن هنگام كه در شكم مادر بود، پدرش عبدالله را از دست داد و شش ساله بود كه مادرش نيز از دنيا رفت و خداوند او را در آغوش جدش عبدالمطلب و در هشت سالگى كه جدش از دنيا رفت، در دامان عمويش ابوطالب پناه داد كه او را همچون جان شيرين در بر مى گرفت و محافظت مى كرد.

در آيه سوم اشاره به تهى دستى پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز عمر كرده كه سپس خداوند مهر او را در قلب خديجه عليها السلام انداخت و با او ازدواج كرد و ثروت سرشارش را در پاى او ريخت.

و امّا در آيه دوم مى فرمايد: «تو را گمشده يافت و هدايت كرد» بعضى از مفسّران، «ضالّاً» را به معناى عدم شناخت حق تفسير كرده، و گفته اند مفهوم آيه اين است كه تو گمراه بودى و حق را نمى شناختى و ما تو را به سوى حق هدايت كرديم؛ در حالى كه بعضى ديگر آن را به معناى غفلت مى دانند؛ يعنى تو از اين احكام و كتاب آسمانى غافل بودى؛ در مقابل بعضى مى گويند مراد ضلالت ظاهرى است؛ يعنى در طفوليت يك يا چند بار، در درّه هاى مكه يا نقاط ديگر گم شدى و خداوند تو را هدايت كرد و به آغوش پر مهر عبدالمطلب و ابوطالب و حلميه سعديه مادر رضاعيت باز گردانيد.

شرح اين آيه را در جلد هفتم پيام قرآن در بحث تنزيه انبياء بيان كرديم و همچنين در تفسير نمونه در جلد 27 ذيل همين آيه نيز اقوال مختلف و تفسير

ص: 59

مناسب تر از همه بيان شده است.

به هر حال اين آيات، دورنمايى از زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله را در كودكى بيان مى كند.

از ويژگى هاى پيامبر صلى الله عليه و آله در اين دوران، اين بود كه هرگز نزد استادى درس نخواند، گرچه اين معنا در ابتداء نقص به نظر مى رسد؛ ولى در مورد شخص پيامبر صلى الله عليه و آله يك نقطه قوت به شمار مى رود؛ چرا كه بعد از آوردن قرآن با آن عبارات و محتوا و معارف عالى، ديگر كسى در اين كه قرآن از ناحيه خدا است و زاييده فكر يك انسان درس نخوانده نيست شك نمى كرد، چنانكه در آيه 48 سوره عنكبوت مى خوانيم: وَمَا كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَّارْتابَ الْمُبْطِلُونَ «تو هرگز پيش از اين هيچ كتابى نمى خواندى، و با دست خود چيزى نمى نوشتى، مبادا كسانى كه در صدد (تكذيب و) ابطال سخنان تو هستند، شك و ترديد كنند».

بدون شك اگر پيامبر صلى الله عليه و آله در آن محيط كوچك كه افراد درس خوانده در آن بسيار محدود بودند، در مكتب استادى حضور مى يافت، هرگز نمى توانست چنين سخنى را آشكارا بگويد؛ زيرا افرادى كه از اين ماجرا به خوبى آگاه بودند، به مقابله بر مى خاستند و آن را دستاويز خوبى براى تكذيب پيامبر صلى الله عليه و آله قرار مى دادند.

به فرض كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مكتب رفته و كتابت آموخته بود، باز هم مسلّم بود كه اين قرآن ساخته مغز بشر نيست؛ و لكن امّى بودن او قرينه اى قوى و آشكار بر اين معنا است.

در دو آيه از قرآن نيز صريحاً عنوان امّى بر پيامبر صلى الله عليه و آله اطلاق شده و خداوند

ص: 60

از پيامبر به «النّبىُّ الامّىّ» تعبير مى آورد.(1) همچنين در يك آيه نيز به طور ضمنى اين عنوان براى او ذكر شده، و اينگونه مى فرمايد: هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِّنْهُمْ «او كسى است كه در ميان جمعيّت درس نخوانده پيامبرى از خودشان برانگيخت».(2)

و مى دانيم معروف ترين تفسير براى امّى همان درس نخوانده بودن است؛ چرا كه امّ به معناى مادر است و امّى به كسى گفته مى شود كه به همان حالت كه از مادر متولد شده مانده، و مكتب و استادى را درك نكرده؛ هر چند بعضى آن را به معناى كسى كه از ميان امت و توده مردم برخاسته، نه از ميان اشراف و جباران، تفسير كرده اند، و بعضى ديگر آن را به معناى كسى كه در مكه متولد شده يا از مكه برخاسته مى دانند؛ چرا كه يكى از نام هاى مكّه امّ القُرى است. روايات نيز در اين زمينه متفاوت است؛ ولى مانعى ندارد كه واژه «امّى» اشاره به هر سه مفهوم باشد: درس نخوانده، از ميان امت برخاسته، و در شهر مكه تولد يافته.

اگر چه بعضى از شرق شناسان مخالف، تلاش كرده اند كه اين امتياز را از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بگيرند و براى او سابقه تحصيلى قائل شوند؛ ولى در برابر اين سخن كه اگر او درسى خوانده بود، اين قضيه در آن محيط بر هيچ كس مخفى نمى ماند و هرگز توانايى انكار آن را با اين صراحت نداشت، پاسخى ندارند.

آغاز دوران بعثت

اينها همه اشاراتى بود كه قرآن در مورد حيات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله قبل از بعثت


1- سوره اعراف، آيات 157 و 158.
2- سوره جمعه، آيه 2.

ص: 61

دارد كه بسيار كوتاه و گذرا است؛ در حالى كه وقتى وارد بحث هاى مربوط به بعثت مى شود، بحث ها بسيار گسترده مى شود.

در مورد بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله قرآن اشارات مختلفى دارد؛ از جمله در پنج آيه اول سوره علق كه به اتفاق همه مفسران، در آغاز وحى و بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نازل شده (1) مى خوانيم: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ- خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ- اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ- الَّذِى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ- عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ

اين آيات كه مطابق مشهور در غار حرا بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل گرديد، به او دستور مى دهد كه به نام خدا تلاوت آيات قرآن را آغاز كند؛ همان خدايى كه انسان را از موجود ناچيزى همچون خون بسته آفريد، آرى آن خداوند قدرت دارد كه اين كتاب بزرگ آسمانى كه در بر گيرنده عالى ترين معارف و قوانين و دروس تربيتى است را از وسائل كوچكى مانند حروف الف با بيافريند!

بار ديگر تأكيد بر قرائت مى كند قراءت آميخته با نام پروردگار بزرگ، سپس علاوه بر مسأله خواندن، اشاره به نوشن نيز مى كند، و آموزگار آن را خداوند معرّفى مى كند؛ خداوندى كه نخستين معلم بشر بود و آنچه نمى دانست را به او آموخت (بخشى را به صورت علوم فطرى در نهادش آفريد، و بخش ديگرى را به وسيله عقل و تدبير در عالم آفرينش و بخش سومى را به وسيله انبياء به او تعليم داد).

محتواى اين آيات نشان مى دهد كه بعثت در يك فضاى بسيار معنوى و آكنده


1- اگر چه بعضى از مفسران مانند قرطبى، قول ضعيفى نقل كرده اند كه اولين آيات نازل شده بر پيامبر( ص) سوره حمد يا مدثر بوده؛ ولى به گفته مفسّر روح البيان، اگر اختلافى باشد در مورد تمام سوره علق است، اما در پنج آيه نخست اختلافى نيست كه اولين آيات نازل شده است( جلد 10، صفحه 470).

ص: 62

از نور علم و دانش آغاز شد.(1)

سنگينى وحى از يك سو، و رسالت بزرگى كه بر دوش پيامبر صلى الله عليه و آله گذاشته شده بود از سوى ديگر، و دور نماى رعب آورى كه در مسأله برخورد قاطع با مشركان لجوج و متعصب نمايان بود از سوى سوم، سبب شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وحى نخستين، احساس خستگى فوق العاده اى كند.

به خانه آمد و در بستر آرميد. ناگهان دومين بخش از آيات قرآنى نازل شد و او را صدا زد: «اى جامه خواب به خود پيچيده (و در بستر آرميده)!- برخيز و انذار كن، (و جهانيان را بيم ده)- و پروردگارت را بزرگ بشمار»: يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ* قُمْ فَأَنذِرْ* وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ.(2)

اگرچه در شأن نزول اين آيات در ميان مفسران گفتگو است و بعضى آن را مربوط به زمانى مى دانند كه مشركان عرب در آستانه موسم حج جمع شده بودند و درباره مقابله با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به مشورت پرداخته بودند، ولى در روايات متعدد آمده است كه حداقل آيات آغاز اين سوره بعد از واقعه حرا و بعثت نازل شده، هر چند آيات بعد مربوط به سال هاى بعد باشد.(3)

نظير اين آيات، كه آيات آغازين سوره مزّمّل است نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر اثر شدت ناراحتى جامه به خود پيچيده و در بستر آرميده بود كه اين آيات نازل شد و به او گفت: يَا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ- قُمِ اللَّيْلَ إِلَّا قَلِيلًا- نِّصْفَهُ اوِانْقُصْ مِنْهُ


1- در آيات 164 سوره آل عمران و آيه دوم سوره جمعه نيز اشاره به اصل بعثت بدون ذكر نخستين آيات شده است.
2- سوره مدثر، آيات 1- 2- 3.
3- مفسّران براى مدّثّر، پنج تفسير گفته اند كه شرح آن در تفسير نمونه، جلد 25، ذيل اين آيات آمده است، و از همه مناسب تر آن است كه پيامبر( ص) ناراحت بود و در بستر آرميده بود كه اين آيات نازل شد.

ص: 63

قَلِيلًا- أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا- إِنَّا سَنُلْقِى عَلَيْكَ قَوْلًا ثَقِيلًا: «اى جامه به خود پيچيده!- شب را، جز كمى، به پاخيز.- نيمى از شب را، يا كمى از آن كم كن،- يا بر نصف آن بيفزا، وقرآن را با تامّل و دقت بخوان.- چرا كه ما بزودى سخنى سنگين به تو القا خواهيم كرد.»

لحن اين آيات نشان مى دهد كه در اوايل دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شده است؛ چرا كه القاء قول ثقيل (سخن سنگين)، اشاره به قرآن مجيد مى كند كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله القاء شد؛ چون زمانى كه عده قليلى به او ايمان آورده بودند ناچار بود شبانه آنها را دور خود جمع كند و دور از چشم دشمنان، آيات قرآن كه محتوى معارف و قوانين اسلامى است، بر آنها بخواند.

البته بخشى از آيات اين سوره به نظر مى رسد در سال هاى بعد نازل شده و حتى احتمالًا آيه طولانى آخر سوره كه در آن سخن از پيكار در راه خدا آمده مربوط به دوران مدينه، يا اواخر دوران مكه باشد- زيرا خبر از آينده نزديك مى دهد-. به هر حال اين معنا مانع از نزول آيات نخستين در اوايل بعثت نيست به خصوص اين كه بسيارى از مفسران نيز به آن اشاره كرده اند.

مى دانيم كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز بعثت، دعوت خود را مخفى مى نمود و جز با افرادى كه اطمينان به آمادگى نسبى آنها براى پذيرش اسلام داشت تماس نمى گرفت، و دعوت به اسلام نمى كرد و در اين مدت عده معدودى به او ايمان آوردند.

ص: 64

داستان يوم الدّار

در اين هنگام- كه مصادف باسال سوم بعثت بود- مأمور شد، دعوت خود را آشكار كند، و آيه: وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ «و (نخست) خويشاوندان نزديكت را انذار كن»!(1) و همچنين آيه فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ «آنچه را مأموريت دارى، آشكار ساز؛ و از مشركان روى گردان (و به آنها اعتنا نكن)»(2) نازل شد، به اين ترتيب پيامبر صلى الله عليه و آله به دعوت علنى پرداخت و اين كار را از خويشاوندان خود شروع كرد كه داستانش معروف است و در بخش گذشته بيان شد.

در اين هنگام انواع فشارها متوجه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله شد و دشمنان از هر سو به حركت در آمدند.

قابل توجّه اين كه برخورد دشمن با پيامبر صلى الله عليه و آله در چند مرحله و به چند صورت مختلف بود (و ظاهراً اين مراحل در تمام انقلاب هاى الهى بوده است):

مرحله اول، مرحله استهزاء بود و اين در زمانى صورت گرفت كه هنوز آيين جديد را جدّى نمى گرفتند، و از آن احساس خطر نمى كردند و تصورشان اين بود كه با مسخره كردن و استهزاء كار يكسره مى شود و نيازى به بيش از آن نيست، آيه 36 سوره انبياء ناظر به اين مرحله است: وَإِذَا رَءَاكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً أَهذَا الَّذِى يَذْكُرُ آلِهَتَكُمْ وَهُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمنِ هُمْ كَافِرُونَ

«هنگامى كه كافران تو را مى بينند، كارى جز استهزا كردن تو ندارند؛ (و مى گويند:) آيا اين همان كسى است كه معبودهاى شما را نكوهش مى كند؟! در


1- سوره شعراء، آيه 214.
2- سوره حجر، آيه 94.

ص: 65

حالى كه خودشان ذكر خداوند رحمان را انكار مى كنند.»(1)

اين نوع مواجهه منحصر به مخالفان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نبود، قرآن با صراحت مى گويد: «هيچ پيامبرى به سراغ آنها نمى آمد مگر اين كه او را مسخره مى كردند.» وَمَا يَأْتِيهِمْ مِّنْ رَّسُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِءُونَ (2)

ولى هنگامى كه استهزاء و سخريه اثر نكرد، و اسلام همچنان به پيشرفت خود ادامه داد و متوقّف نشد، در مرحله دوم تصميم گرفتند كه فكر كردند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را با برچسب هاى همچون ديوانگى و جنون و يا ساحر و شاعر بودن و كسى كه مطالب خود را از اين و آن، يا افسانه هاى پيشينيان گرفته از ميدان بيرون كنند.

گاه مى گفتند: يَا أَيُّهَا الَّذِى نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ «اى كسى كه ذكر (قرآن) بر تو نازل شده، تو به يقين ديوانه اى!»،(3) و گاه به يكديگر مى گفتند: أَئِنَّا لَتَارِكُوا آلِهَتِنَا لِشَاعِرٍ مَّجْنُونٍ «آيا ما خدايان (بت هاى) خود را به خاطر شاعر ديوانه اى رها كنيم»،(4)

و گاه مى گفتند: هَذَا سِحْرٌ وَإِنَّا بِهِ كَافِرُونَ «اين سحر است، و ما نسبت به


1- نظير همين مطلب در آيه 41 سوره فرقان نيز آمده است:( وَإِذَا رَأَوْكَ إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُواً أَهَذَا الَّذِي بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا).
2- سوره حجر، آيه 11.
3- سوره حجر، آيه 6.
4- سوره صافات، آيه 36.

ص: 66

آن كافريم».(1)

قرآن در اينجا اضافه مى كند كه تنها مشركان عرب نبودند كه برچسب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى زدند؛ بلكه اين مشكل را تمام انبياء در طول تاريخ داشتند: كَذلِكَ مَا أَتَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِّنْ رَّسُولٍ إِلَّا قَالُوا سَاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ «اين گونه است كه هيچ پيامبرى به سوى كسانى كه قبل از آنها بودند فرستاده نشد مگر اين كه گفتند:

او ساحر است يا ديوانه!»(2)

در جاى ديگر مى خوانيم كه خداوند مى فرمايد: وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّمَا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِّسَانُ الَّذِى يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِىٌّ وَهَذَا لِسَانٌ عَرَبِىٌّ مُّبِينٌ «ما مى دانيم كه آنها مى گويند:" (اين آيات را) انسانى به او تعليم مى دهد". در حالى كه زبان كسى كه اينها را به او نسبت مى دهند عجمى است؛ ولى اين (قرآن)، زبان عربى آشكار است.»(3)

و گاه «مى گفتند:" اين همان افسانه هاى دروغين پيشنيان است كه او آن را رونويس كرده، و هر صبح و شام بر او املا مى شود"».(4) وَ قَالُوا أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ اكْتَتَبَهَا فَهِىَ تُمْلَى عَلَيْهِ بُكْرَةً وَأَصِيلًا.

مى دانيم اساطير جمع اسطوره و به معناى افسانه هاى دروغين است. به اين ترتيب آنها انواع تهمت ها و برچسب هايى را كه به ذهنشان مى رسيد به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نسبت دادند؛ ولى هيچ كدام از آنها اثر نگذاشت و اسلام همچنان به پيشروى خود با سرعت تمام در ميان قشرها ادامه داد.

مرحله سوم شروع شد، مرحله تضييقات مختلف اجتماعى و اقتصادى؛ چرا كه فكرمى كردند خطر جدى است و بايد از اين راه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و گروه اندكى


1- سوره زخرف، آيه 30.
2- سوره ذاريات، آيه 52.
3- سوره نحل، آيه 103. در تفاسير آمده است كه مردى به نام بلعام در مكه بود كه اصالتاً يك غلام رومى متعلق به طايفه بنى حضرم بود و مشركان مى گفتند محمد( ص) قرآن را از او مى آموزد و بعضى نيز سخن از دو غلام نصرانى به نام يسا و جبر و يا سلمان فارسى به ميان آورده اند؛ كه هيچ كدام عرب زبان نبودند؛ در حالى كه قرآن در فصاحت و بلاغت معجزه است.
4- سوره فرقان، آيه 5.

ص: 67

را كه به او ايمان آورده اند از پاى در آورند.

داستان شعب ابى طالب در سال ششم بعثت و محصور ماندن مسلمانان در آن درّه خشك و سوزان در مدت سه سال، كه منتهى به مرگ و مير كودكان مسلمان و حتى بعضى از بزرگسالان شد، و همچنين داستان هجرت جمعى به سوى حبشه بر اثر فشار فوق العاده و اذيت و آزار مشركان نسبت به آنها كه در سال پنجم بعثت اتّفاق افتاد، معروف است.

عجيب اين كه آنها نه فقط مسلمانان را تحت فشار قرار دادند؛ بلكه در تاريخ آمده است كه پيمان بستند با تمام بنى هاشم و بنى مطلب اعم از مسلمان و غير مسلمان قطع رابطه كنند نه زنى از آنها بگيرند، نه به آنها زن بدهند نه چيزى از آنها بخرند و نه چيزى به آنها بفروشند؛ تا فشار بر مسلمين شديدتر شود.

اگر چه در آيات قرآن اشاره روشنى به اين مسئله ديده نمى شود، ولى از توصيه هايى كه مشركين و كفّار و منافقان به يكديگر در مدينه مى كردند، مى توان وضع مكه را دريافت: هُمْ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَاتُنْفِقُوا عَلَى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّوا: «آنها كسانى هستند كه مى گويند:" به افرادى كه نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله هستند انفاق نكنيد تا پراكنده شوند"».(1)

اين فشارها نيز اثرى نگذاشت؛ بلكه توجه همگان را بيش از پيش به مسلمانان معطوف كرد و آوازه اسلام بر سر زبان ها افتاد؛ ضمناً مسلمانان چهره كاملًا مظلومانه اى به خود گرفتند كه عواطف گروه عظيمى را به سوى آنها جلب نمود.


1- سوره منافقون، آيه 7.

ص: 68

مسأله از نظر دشمنان شكل حادترى به خود گرفت و مبارزه بى امان دشمن را وارد چهارمين مرحله كرد؛ يعنى آنها تصميم گرفتند كه خون پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را بريزند و براى هميشه فكر خود را راحت كنند و يا لااقل او را از سرزمين مكه تبعيد نمايند.

در دارالندوه كه مركز اجتماع و محل مشورت آنها بود، جمع شدند و نقشه شيطانى دقيقى براى اين كار طرح كردند؛ همان گونه كه قرآن مى گويد: وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ « (به خاطر بياور) هنگامى را كه كافران براى تو نقشه مى كشيدند كه تو را به زندان بيفكنند، يا به قتل برسانند، و يا (از مكّه) بيرون كنند؛ آنها توطئه مى كردند، و خداوند هم تدبير مى كرد؛ و خدا بهترين تدبيركنندگان است.»(1)

و چنانكه مى دانيم خداوند به نحو عجيبى نقشه هاى شيطانى آنها را نقش بر آب كرد و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله توانست از حلقه محاصره شمشير كشان دشمن، سالم بيرون آيد، و راه مدينه را در پيش گيرد، و هجرت بزرگ خود را كه سر آغاز تحولى بزرگ در اسلام و جهان بشريت بود را شروع كند.

باز در اين زمينه به قرآن باز مى گرديم كه مى فرمايد: إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثَانِىَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِى الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَاتَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا فَأَنزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا وَجَعَلَ كَلِمَةَ الَّذِينَ كَفَرُوا السُّفْلَى وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِىَ الْعُلْيَا وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ «اگر او (پيامبر) را يارى نكنيد، خداوند او را (در سخت ترين لحظات) يارى كرد؛ آن هنگام كه كافران او


1- سوره انفال، آيه 30.

ص: 69

را (از مكّه) بيرون كردند، در حالى كه يكى از دو نفر بود (و يك نفر بيشتر همراه نداشت)؛ در آن هنگام كه آن دو در غار بودند، و او به همسفر خود مى گفت:" غم مخور، خدا با ما است". آنگاه خداوند، آرامش خود را بر او فرستاد؛ و با لشكرهايى كه مشاهده نمى كرديد، او را تأييد نمود؛ و گفتار (و خواسته) كافران را پايين تر قرار داد، (و آنها را با شكست مواجه ساخت؛) و تنها سخن خدا (و آيين او)، برتر (و پيروز) است؛ و خداوند توانا و حكيم است.»(1)

به اين ترتيب پيامبر صلى الله عليه و آله از ميان خطرات گوناگونى كه او را احاطه كرده بود به لطف الهى در امان ماند و با سكينه و آرامش، هجرت خود را آغاز نمود و اسلام وارد مرحله نوين و سرنوشت سازى از حيات خود شد و دشمنان در اين مرحله نيز شكست خوردند.

اسلام در مدينه به سرعت گسترش يافت و پيروان زيادى پيدا كرد، و همراه آن طرح حكومت اسلامى از سوى پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله ريخته شد و مسلمانان داراى ارتش و بيت المال و آنچه نياز يك حكومت بود شدند.

به موازات توسعه اسلام، دشمن كه احساس خطر جدّى ترى مى نمود مبارزه خود را گسترش داد، و در پنجمين مرحله مبارزه مسلحانه را با اسلام شروع كرد، و غزوات اسلامى بدر كبرى و صغرى و أُحد و خيبر و حنين و ... يكى بعد از ديگرى به وقوع پيوست و در همه جا جز در يك مورد، مسلمين شاهد پيروزى هاى چشمگير و پى در پى بودند.

قرآن مجيد در آيات فراوانى اشاره به اين مرحله از زندگانى پيامبر صلى الله عليه و آله


1- سوره توبه، آيه 40.

ص: 70

مى كند و مسلمانان را همواره به ياد يارى و كمك خود در آن لحظات سخت مى اندازد بلكه اختصاراً مى توان گفت كه قرآن در اشاره به تاريخ اسلام بيشترين عنايت را به اين مسئله دارد، به همين دليل در آيه 25 سوره توبه، يك اشاره اجمالى به اين غزوات مى كند و مى فرمايد: لَقَدْ نَصَرَكُمْ اللَّهُ فِى مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ «خداوند شما را در مواضع بسيارى يارى كرد (و بر دشمن پيروز شديد)؛ و در روز حنين (نيز يارى نمود)».

مواطن جمع موطن، گاه به معناى وطن و محل اقامت دائمى استعمال مى شود، و گاه به معناى ميدان جنگ مى آيد در اينجا منظور از «مواطن كثيرة»، ميدان هاى متعدد جنگ هاى اسلامى است، كه عدد آن را بالغ بر هشتاد ميدان ذكر كرده اند؛ و لذا در حديثى مى خوانيم؛ هنگامى كه يكى از خلفاى عباسى نذر كرده بود، كه اگر از مسموميت رهايى يابد، مال كثيرى به فقها بدهد، بعد از بهبودى، فقهاى اطراف او، نتوانستند مقدار مال كثير را تعيين كنند، و اين امام نهم حضرت محمّد بن على التقى عليه السلام بود كه آن را به هشتاد تفسير كرد (احتمالًا هشتاد هزار درهم)؛ زيرا در آيه فوق مواطن كثيره اطلاق بر تعداد غزوات اسلامى كه بالغ بر هشتاد غزوه بوده، شده است.(1)

سر انجام فتح المبين و فتح مكه فرا رسيد و مسلمين آخرين قدرت دشمن را در هم شكستند، و اسلام بر جزيره عرب حاكم شد.

ولى دشمن شكست خورده از پاى ننشست، و به ناچار به صورت يك جمعيت مخفى- منافقانى كه ظاهراً ابراز اسلام مى كردند و باطناً مشغول انواع


1- نور الثقلين، ج 2، ص 197.

ص: 71

توطئه ها بودند- در آمد، و به اين ترتيب مرحله ششم (مرحله نهايى مبارزه دشمن) فرا رسيد.

البته ظهور منافقان با نخستين پيروزى هاى اسلام شروع شد و به موازات آن گسترش يافت، و اين امر تا امروز نيز ادامه دارد!

آنها در اين مرحله نيز با شكست قطعى مواجه شدند و توطئه هاى آنان يكى بعد از ديگرى آشكار شد، و نقشه هايشان نقش بر آب گشت؛ هر چند قسمتى از اين آتش، زير خاكستر باقى ماند و بعد از رحلت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله شروع به فعاليت نمود.

آيات فراوانى از قرآن مجيد به اين موضوع اشاره مى كند كه از بخش هاى بسيار آموزنده قرآن محسوب مى شود.

در سوره هاى احزاب، توبه و منافقون بحث هاى بسيار زنده و كوبنده اى درباره آنها ديده مى شود، كه از عمق توطئه هاى منافقان حكايت مى كند؛ از جمله در آيه 48 سوره توبه بعد از بحث درباره اين گروه و كارشكنى ها و فتنه گرى ها و جاسوسى هاى آنها مى فرمايد: لَقَدِ ابْتَغَوُا الْفِتْنَةَ مِنْ قَبْلُ وَقَلَّبُوا لَكَ الْأُمُورَ حَتَّى جَاءَ الْحَقُّ وَظَهَرَ أَمْرُ اللَّهِ وَهُمْ كَارِهُونَ «آنها پيش از اين (نيز) در پى فتنه انگيزى بودند، و كارها را بر تو دگرگون (و آشفته) ساختند؛ تا آن كه حق فرا رسيد، وفرمان خدا آشكار گشت (و پيروز شديد)، در حالى كه آنها ناخشنود بودند».

اين مراحل شش گانه تنها در مقابل انقلاب اسلامى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نبود؛ بلكه در مقابل بسيارى از انقلاب هاى الهى وجود داشته و دارد كه خود موضوع

ص: 72

داستان مفصل و آموزنده اى است.

ولى هيچ كدام از اين تلاش ها سودى نبخشيد و درخت اسلام بارورتر گشت و شاخ و برگ خود را در تمام شبه جزيره عرب گسترده ساخت؛ و به مضمون آيه: إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ- وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِى دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجاً(1): «هنگامى كه يارى خدا و پيروزى (بر مشركان مكه) فرا رسد،- و ببينى مردم گروه گروه وارد دين خدا مى شوند».

ماه هاى آخر عمر مبارك پيامبر

سرانجام سال پايان عمر مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله فرا رسيد؛ و در همان سال بود كه حجةالوداع را به جا آورد، و در همان موقع آخرين سوره هاى قرآن يعنى سوره مائده با آخرين پيام ها نازل شد، و اينجا بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله مأمور شد دستور خداوند را در مورد جانشين و خليفه و وصى خود، حضرت على عليه السلام ابلاغ كند، همان گونه كه در آيه 67 اين سوره مى خوانيم: يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَّبِّكَ وَإِنْ لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنْ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَايَهْدِى الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ «اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت برتو نازل شده است، به طور كامل (به مردم) ابلاغ كن؛ و اگر چنين نكنى، رسالت او را انجام نداده اى.

خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم، حفظ مى كند؛ و خداوند، گروه كافران (لجوج) را هدايت نمى كند».

اين امر در غدير خم، در آن گذرگاه بزرگى كه گروه هاى مختلفى كه همراه


1- سوره نصر، آيات 1 و 2.

ص: 73

پيامبر صلى الله عليه و آله در حجة الوداع بودند از هم جدا مى شدند، انجام شد و در يك مجمع بزرگ در برابر انبوه عظيم جمعيت، حق اين رسالت ادا گشت (شرح آن را مى توانيد در آغاز جلد پنجم تفسير نمونه مطالعه كنيد).

سرانجام آن حادثه بزرگ و ناگوار، يعنى رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله فرا رسيد اما اين ضايعه در حالى بود كه پايه هاى اسلام از هر نظر محكم شده، و زمينه پيشرفت آن در اقطار و اكناف جهان فراهم گشته بود؛ و لذا آرزوهاى دشمنان كه فكر مى كردند با رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله آيين او فرو منحل مى شود، بر باد رفت و به مصداق وَمَا جَعَلْنَا لِبَشَرٍ مِّنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَفَإِيْنْ مِّتَّ فَهُمُ الْخَالِدُونَ «و پيش از تو (نيز) براى هيچ بشرى جاودانگى قرار نداديم؛ آيا اگر تو بميرى، آنان (كه انتظار مرگ تو را مى كشند) جاويد خواهند بود؟!»،(1) و به مصداق إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ

«به يقين تو مى ميرى و آنها نيز خواهند مُرد»(2) كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ «هر انسانى طعم مرگ را مى چشد»(3) اين قانون عمومى عالم آفرينش تحقق يافت و دشمنان ناكام شدند.

و به مصداق يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَيَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ «آنها مى خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند؛ ولى خدا جز اين نمى خواهد كه نور خود را كامل كند، هر چند خوشايند كافران نباشد»،(4) اين نور الهى روز به روز درخشان تر شد تا امروز كه قسمت عظيمى از جهان بشريت را زير پوشش خود قرار داده و مى رود كه هر سال مناطق جديدى


1- سوره انبياء، آيه 34.
2- سوره زمر، آيه 30.
3- سوره انبياء، آيه 35.
4- سوره توبه، آيه 32.

ص: 74

را بر گستره خود بيفزايد.

اين بود دورنمايى از دوران هاى مختلف عمر پيامبر صلى الله عليه و آله در قرآن مجيد كه شرح همه آنها نيز با ذكر آياتى كه در هر مرحله نازل شده كتاب مستقلى را مى طلبد.

ص: 75

دلايل صدق ادعاى پيامبر اسلام (اعجاز قرآن)

اشاره:

بدون ترديد ادعاى هيچ مدعى را درباره هيچ موضوعى بدون دليل نمى توان پذيرفت تا چه رسد به موضوع بسيار مهمى مانند: نبوّت انبياء و ادعاى وحى و ارتباط با خدا، و دعوت مردم به پيروى از خويش.

بنابراين نخستين مسأله اى كه در مورد پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله با آن روبرو مى شويم، مسأله دلايل نبوت است.

اين دلايل چنانكه اجمالًا مى دانيم متنوع مى باشد، كه چهار عنوان بيان مى گردد:

1. معجزات

2. محتواى دعوت

3. اخبار انبياء پيشين و كتب آسمانى گذشته

4. قرائن مختلف، كه از سوابق زندگى او، اطرافيان و اصحاب، وسايل پيشبرد

ص: 76

هدف، ميزان تأثير او در محيط، ميزان اعتقاد و فداكارى او در برابر هدف خويش و اخلاق و صفات ديگرى كه مى تواند ما را از صداقت او در اين ادعا آگاه سازد.

با اين اشاره به سراغ معجزات پيامبر صلى الله عليه و آله مى رويم و نخستين و برترين و پايدارترين معجزه او يعنى قرآن را مورد بررسى قرار مى دهيم البتّه قبل از هر چيز به منطق قرآن درباره خودش توجّه مى كنيم.

1. قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً.(1)

2. أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَيَاتٍ وَادْعُوا مَنْ اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ (2)

3. وَإِنْ كُنتُمْ فِى رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَادْعُوا شُهَدَاءَكُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ- فَإِنْ لَّمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِى وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ (3)

4. أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِّثْلِهِ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (4)

5. أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَل لَّا يُؤْمِنُونَ- فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِّثْلِهِ إِنْ كَانُوا صَادِقِينَ (5)

6. قُلْ فَأْتُوا بِكِتَابٍ مِّنْ عِنْدِ اللَّهِ هُوَ أَهْدَى مِنْهُمَا أَتَّبِعْهُ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ- فَإِنْ


1- سوره اسراء، آيه 88.
2- سوره هود، آيه 13.
3- سوره بقره، آيات 23 و 24.
4- سوره يونس، آيه 38.
5- سوره طور، آيات 33- 34.

ص: 77

لَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهْوَاءَهُمْ وَمَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوَاهُ بِغَيْرِ هُدًى مِّنَ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَايَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (1)

7. وَقَالُوا لَوْلَا أُنْزِلَ عَلَيْهِ آيَاتٌ مِّنْ رَّبِّهِ قُلْ إِنَّمَا الْآيَاتُ عِنْدَ اللَّهِ وَإِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُّبِينٌ- أَوَلَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ يُتْلَى عَلَيْهِمْ إِنَّ فِى ذَلِكَ لَرَحْمَةً وَذِكْرَى لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ (2)

ترجمه

1. «بگو:" اگر انس و جن دست به دست هم دهند كه همانند اين قرآن را بياورند، همانند آن را نخواهند آورد؛ هر چند (در اين كار) پشتيبان يكديگر باشند"»

2. «آيا مى گويند:" او به دروغ قرآن را (به خدا) نسبت داده" (و ساختگى است)! بگو:

" اگر راست مى گوييد، شما هم ده سوره ساختگى همانند اين قرآن بياوريد؛ و هر كس را كه مى توانيد- غير از خدا- (براى اين كار) دعوت كنيد!"»

3. «و اگر درباره آنچه بر بنده خود نازل كرده ايم ترديد داريد، يك سوره همانند آن بياوريد؛ و گواهان خود را- غير خدا (براى اين كار) فرا خوانيد اگر راست مى گوييد!- پس اگر چنين نكنيد- كه هرگز نخواهيد كرد- از آتشى بترسيد كه مردمِ (گنه كار) و سنگها (بتها) هيزم آن هستند؛ و براى كافران، آماده شده است!»

4. «آيا آنها مى گويند:" او قرآن را به دروغ به خدا نسبت داده است؟!" بگو:" اگر راست مى گوييد يك سوره همانند آن بياوريد و غير از خدا هر كس را مى توانيد (به يارى) طلبيد"».


1- سوره قصص، آيات 49 تا 50.
2- سوره عنكبوت: 50 تا 51.

ص: 78

5. «يا مى گويند:" قرآن را به خدا افترا بسته" ولى آنان ايمان ندارند- اگر راست مى گوئيد سخنى همانند آن بيارويد».

6. «بگو:" اگر راست مى گوييد (كه تورات و قرآن از سوى خدا نيست) كتابى هدايت بخش تر از اين دو از نزد خدا بياوريد تا من از آن پيروى كنم"- اگر اين پيشنهاد تو را نپذيرند بدان كه آنها تنها از هوس هاى خود پيروى مى كنند و آيا گمراه تر از آن كس كه پيروى هواى نفس خويش كرده و هيچ هدايت الهى را نپذيرفته كسى پيدا مى شود؟! مسلماً خداوند قوم ستمگر را هدايت نمى كند.

7. «گفتند:" چرا معجزاتى از سوى پروردگارش بر او نازل نشده؟!" بگو:" معجزات همه نزد خدا است (و به فرمان او نازل مى شود و نه به ميل من و شما) كه من تنها بيم دهنده اى آشكارم"- آيا براى آنان كافى نيست كه اين كتاب را بر تو نازل كرديم كه پيوسته بر آنها تلاوت مى شود؟! در اين، رحمت و تذكرى است براى كسانى كه ايمان مى آورند (و اين معجزه بسيار واضحى است)».

تفسير و جمع بندى

در تمام اين آيات هفت گانه در واقع قرآن مجيد، روى مسأله تحدى (دعوت به معارضه) كه يكى از اركان اعجاز است تكيه كرده؛ گاه با صراحت و گاه با دلالت التزامى مى گويد: اين كتاب آسمانى از سوى خدا است و اگر شك و ترديدى در آن داريد جمع شويد و تمام نيروهاى خود را به كار گيريد و چيزى همانند آن و يا بخشى از آن را بياوريد؛ زيرا اگر زاييده فكر بشر باشد شما هم بشر هستيد و داراى فكر و هوش، و در حقيقت با يك منطق عقلى روشن اعجاز

ص: 79

قرآن را بطور اجمال تثبيت كرده است.

قرآن در نخستين آيه (در مورد بحث) مى فرمايد: « (در برابر بهانه جويان لجوج) بگو:" اگر همه انسان ها و پريان اجتماع كنند كه همانند اين قرآن را بياورند نخواهند آورد و هر چند يكديگر را در اين كار پشتيبانى كنند»: قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً

اين آيه كه از يك سو دعوت عامى از همه انسان ها كرده و از سوى ديگر با توجه به جاودانگى دعوت قرآن انسان هايى را كه در عصر ما و اعصار ديگر زندگى مى كنند را شامل مى شود و از سوى سوم با تعبير به «اجْتَمَعَتِ» و جمله «بعضهم لبعض ظهيراً» آنها را دعوت به همكارى و همفكرى و تعاون در مقابله به مثل مى كند و از سوى چهارم با انواع تحريكات و به اصطلاح بر سر غيرت آوردن طرف، در اين معارضه همراه است، كه قوى ترين شكل تحدّى را ترسيم مى كند؛ و هنگامى كه با قاطعيت مى گويد: «لا يَأْتُونَ بِمِثْلِه (هرگز همانند آن را نمى آورند) ارتباط و پيوند آن را با ماوراى جهان انسانيت روشن مى سازد.

با اين كه اين فرياد رسا جنبه عمومى داشته و انگيزه دشمنان اسلام در عصر نبوت و در هر عصر و زمان ديگر براى مبارزه و كوبيدن آن قوى بوده، مسلماً اگر قدرت بر چنين كارى داشتند هرگز از آن چشم نمى پوشيدند و اين كه تاريخ اسلام و جهان نشان نمى دهد شخص يا جماعتى اقدام به اين كار كرده باشند دليل عجز و ضعف و ناتوانى آنها و در نتيجه حقانيت قرآن است.

ضمناً از اين آيه استفاده مى شود كه صرف اجتماع مراد نيست؛ بلكه ظهير

ص: 80

بودن يعنى پشتيبانى كردن و كمك يكديگر نمودن، در تحّى مطرح است.

قابل توجّه اين كه خداوند تنها تحدّى به مسأله بلاغت و شيرينى بيان و رسا بودن معنى قرآن نمى كند؛ بلكه با به كار بردن تعبير مثله (همانند آن) شباهت در تمام جهات را در عبارات، محتوا، معارف، و احكام و همه شئون آن مطرح مى كند.

***

در دومين آيه سطح تحدّى و دعوت به معارضه به مثل را پايين تر مى آورد و مى گويد: «آنها يعنى مخالفان اسلام مى گويند قرآن را به خدا افترا بسته بگو:" اگر راست مى گوييد شما هم ده سوره مانند اين سوره هاى دروغين بيارويد»: أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِّثْلِهِ مُفْتَرَيَاتٍ

به اين هم قناعت نمى كند بلكه مى افزايد: «تمام كسانى را كه مى توانيد غير از خدا (براى انجام اين امر) به يارى طلبيد اگر راست مى گوييد»: وَادْعُوا مَنْ اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ

در واقع قرآن تحدّى خود را به ده سوره كه كمتر از يك دهم كل قرآن است تنزل مى دهد.

***

و در سومين آيه به كمتر از يك صدم تنزل مى دهد و مى فرمايد: «اگر درباره آنچه بر بنده خود (محمد صلى الله عليه و آله) نازل كرده ايم شك و ترديد دارديد (لااقل) يك سوره مانند آن را بياوريد»: وَإِنْ كُنتُمْ فِى رَيْبٍ مِّمَّا نَزَّلْنَا عَلَى عَبْدِنَا فَأْتُوا بِسُورَةٍ

ص: 81

مِّنْ مِّثْلِهِ

سپس مى افزايد: «تمام گواهان خود را جز خدا دعوت كنيد اگر راست ميگوئيد»: وَادْعُوا شُهَدَاءَكُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ

روشن است كه منظور از گواهان جز خدا، همفكران و ياوران آنها هستند؛ زيرا اينها همان كسانى هستند كه در نفى رسالت پيامبر به نفع آنها گواهى مى دادند و طبعاً در اينجا بايد به آنان كمك كنند تا سوره اى همانند قرآن بياورند؛ و الا اگر منظور گواهى دادن بر همانندى آن سوره با قرآن باشد بايد قبل از هر كس، از خدا گواهى بخواهند؛ لذا مرحوم طبرسى در مجمع البيان نخستين تفسيرى را كه در اينجا از ابن عباس نقل مى كند اين است كه: «منظور، اعوان و انصار آنها است و مى گويد از اين جهت اعوان و انصار، شهداء ناميده شده اند كه حضور و شهود به هنگام همكارى دارند».

فخر رازى نيز در تفسير خود بعد از آن كه دو معنا براى شهداء ذكر مى كند (بتها و اعوان و انصار) معناى دوم را ترجيح مى دهد.(1)

جمع ديگرى از مفسّران نيز همين معنا را پذيرفته اند.

«سورة» به معناى بخشى از آيات قرآن است كه با «بِسْمِ اللَّه» شروع و قبل از «بِسْمِ اللَّه» ديگر پايان مى يابد- جز در يك مورد از قرآن كه سوره برائت مى باشد- گفته شده كه سوره از سور مدينه و به معناى ديوار شهر است، گويى مجموع قرآن به منزله يك كشور عظيم و پهناور، و سوره هاى آن شهرهاى آيات هستند، و به همين دليل ما معتقديم كه در ميان آيات يك سوره، همواره پيوند و رابطه اى


1- تفسير فخر رازى، جلد 2، صفحه 119.

ص: 82

بر قرار است؛ هر چند گاهى در ظاهر اين رابطه آشكار نباشد؛ همان گونه كه در ميان خانه ها و عمارات و جاده هاى هر شهر يك نوع انسجام و ارتباط وجود دارد، و مساجد و مدارس و بازارها و مناطق مسكونى هر كدام در جاى خود قرار گرفته است.

ضمناً از اين تعبير استفاده مى شود كه سوره ها بر خلاف پندار بعضى از نا آگاهان به هنگام نزول قرآن به همين شكل بوده است (هر چند گاهى بعضى از آيات كه نازل مى شد به دستور پيامبر در سوره خاصى جاى مى گرفت).

تعبير به «مِنْ مِثْلِهِ» به معناى چيزى است كه در تمام اوصاف، اعم از فصاحت و بلاغت الفاظ، با محتوا و معارف عالى همانند قرآن باشد.(1) شاهد اين سخن آيه 38 سوره يونس است كه مى فرمايد: فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ «بياوريد سوره اى همانند قرآن» و در آيه 34 سوره طور مى خوانيم: فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ «بياوريد سخنى همانند قرآن».

بنابراين احتمال بازگشت ضمير «مثله» به پيامبر كه مفهومش اين چنين مى شود كه اگر در اصالت اين آيات آسمانى ترديد داريد كسى همانند محمد صلى الله عليه و آله را پيدا كنيد كه هرگز درسى نخوانده باشد و آياتى همانند آن را بياوريد، بسيار بعيد به نظر مى رسد؛ هر چند جمعى از مفسّران آن را به عنوان يك احتمال يا به عنوان تفسير مورد قبولى ذكر كرده اند.

اين احتمال نيز وجود دارد كه هر دو تعبير در اين معنا جمع شود و مفهومش اين باشد كه سوره اى همانند سوره هاى قرآن، از شخص درس نخوانده اى


1- بنابراين« مِنْ» يا زائده است يا بيانيه.

ص: 83

همانند محمد صلى الله عليه و آله بياوريد.

در حديثى كه در تفسير برهان آمده، هر دو معنا در يك عبارت جمع شده است.(1)

به هر حال در تعقيب اين آيه مى افزايد: «پس اگر چنين نكنيد- كه هرگز نخواهيد كرد- از آتشى بترسيد كه مردمِ (گنهكار) و سنگها (بتها) هيزم آن هستند؛ و براى كافران، آماده شده است!»، بترسيد و با اين قرآن مخالفت نكنيد: فَإِنْ لَّمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِى وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ (2)

***

در چهارمين آيه نيز تحدّى به آوردن سوره اى همانند قرآن شده است و مى فرمايد: «آيا آنها مى گويند:" او قرآن را به دروغ (به خدا) نسبت داده است؟!" بگو:" اگر راست مى گوييد، يك سوره همانند آن بياوريد؛ و غير از خدا، هر كس را مى توانيد (به يارى) فراخوانيد!"»: أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِّثْلِهِ وَادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ

واژه «سُورة»، شامل سوره هاى بزرگ و كوچك قرآن مى شود و تعبير به «مِثْلِهِ» اشاره به همانند بودن از تمام جهات است؛ و جمله: وَادْعُوا مَنْ اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ تمام ما سوى الله را شامل مى شود.

بنابراين اگر قرآن زاييده فكر بشر بود، انسان ديگرى نيز مى توانست همانند آن را بياورد، تا چه رسد به اين كه بخواهد از افراد بى شمارى نيز كمك گيرد؛ به


1- تفسير برهان، جلد 1، صفحه 67، حديث 1.
2- سوره بقره، آيه 24.

ص: 84

خصوص اين كه در ميان عرب جاهلى، فصحاء و بلغاء فراوان بودند.

ضمناً از اين آيه و آيات قبل به خوبى استفاده مى شود كه بهترين طريق براى وصول به اهداف مهم، استفاده از افكار گروهى است، اين سخن را قرآن در زمانى مى گويد كه مسأله برگزارى سمينارها و كنگره ها براى وصول به حقايق مسائل هرگز مطرح نبود، و حتى تلاش هاى دانشمندان جنبه فردى و شخصى داشت.

***

در پنجمين آيه همين معنا را به صورت ديگرى ذكر مى كند و مى فرمايد: «يا مى گويند:" قرآن را به خدا افترا بسته؟! چنين نيست، بلكه آنان ايمان ندارند (و اينها بهانه است).- اگر راست مى گويند سخنى همانند آن بياورند!"»: أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ بَل لَّا يُؤْمِنُونَ* فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِّثْلِهِ إِنْ كَانُوا صَادِقِينَ (1)

«تقوَّلَ» از «تَقَوُّلْ» به گفته مرحوم طبرسى در مجمع البيان به معناى سخنى است كه با زحمت و تكلف ساخته مى شود و معمولًا در كذب و دروغ به كار مى رود؛ چرا كه واقعيتى ندارد و محتاج به تكلّف است.(2) تعبير «بحديث مثله» (سخنى همانند آن) مى تواند اشاره به تمام يا چند سوره يا يك سوره از قرآن، و يا حتى كمتر از آن باشد؛ چرا كه «حديث» به همه اينها اطلاق مى شود. راغب در مفردات مى گويد: «هر سخنى كه به انسان از طريق گوش يا وحى در بيدارى يا خواب منتقل شود، به آن حديث گفته مى شود».


1- سوره طور، آيه 33 و 34.
2- مجمع البيان، جلد 9، صفحه 168.

ص: 85

***

در ششمين آيه كه در سوره قصص وارد شده، سخن از آوردن كتابى همانند اين كتاب است، پس مى فرمايد: «بگو:" اگر راست مى گوييد (كه تورات و قرآن از سوى خدا نيست)، كتابى هدايت بخش تر از اين دو از نزد خدا بياوريد، تا از آن پيروى كنم!»: قُلْ فَأْتُوا بِكِتَابٍ مِّنْ عِنْدِ اللَّهِ هُوَ أَهْدَى مِنْهُمَا أَتَّبِعْهُ إِنْ كُنتُمْ صَادِقِينَ (1)

سپس براى افشا كردن باطن آلوده آنان و بيان اعجاز قرآن مجيد مى افزايد:

«اگر پيشنهاد تو را نپذيرفتند، بدان كه آنان تنها از هوس هاى خود پيروى مى كنند» و مى دانند اين قرآن يك معجزه الهى است؛ ولى باز از پذيرش آن امتناع مى دارند؛ چرا كه با منافع نامشروع و هواى نفس آنها، هماهنگ نيست فَإِنْ لَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أَنَّمَا يَتَّبِعُونَ أَهْوَاءَهُمْ (2)

يعنى اگر آنها از آوردن مثل آن عاجز شدند، معلوم مى شود اين كتاب زاييده فكر بشر نيست، وگرنه دليل نداشت كه با آن همه تلاش و كوششى كه براى اين كار داشتند و فصيحان وبليغانى كه در اختيار گرفته بودند، ناتوان شوند.

واژه كتاب به معناى هر چيز مكتوب و نوشته شده است؛ بنابراين شامل تمام قرآن، و يا قسمت هاى مختلف آن مى شود؛ مخصوصاً با توجه به اينكه اين آيه در سوره قصص است و سوره قصص در مكه نازل شده و مسلماً در آن زمان تمام قرآن نازل نگشته بود، روشن مى شود كه قرآن مجيد هم تمام آن معجزه است


1- سوره قصص، آيه 49.
2- سوره قصص، آيه 50.

ص: 86

وهم بخش هاى مختلف آن.

***

در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث در پاسخ بهانه جويانى كه «گفتند: چرا معجزاتى از سوى پروردگارش بر او نازل نشده؟!"»: وَقَالُوا لَوْلَا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَّبِّهِ مى فرمايد: «بگو:" معجزات فقط نزد خدا است (و به فرمان او نازل مى شود،)؛ من تنها بيم دهنده اى آشكارم"»: قُلْ إِنَّمَا الْآيَاتُ عِنْدَ اللَّهِ وَإِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُّبِينٌ

سپس مى افزايد: «آيا براى آنان كافى نيست كه اين كتاب را بر تو نازل كرديم كه پيوسته بر آنها تلاوت مى شود؟!»: أَوَلَمْ يَكْفِهِمْ أَنَّا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ يُتْلَى عَلَيْهِمْ (1)

يعنى آنها با وجود اين معجزه بزرگ و بى مانند الهى، چرا انتظار معجزات ديگرى را مى كشند؟ به اين ترتيب با صراحت از اعجاز قرآن خبر مى دهد و با دلالت التزامى، تحدى مى كند و مخالفان را به معارضه مى طلبد.

مفسّر بزرگ مرحوم طبرسى در مجمع البيان مى گويد: «در اين آيات دلالت روشنى است بر اين كه قرآن مجيد براى معجزه كافى است، و حتّى اين كه در اعلا درجات اعجاز قرار دارد؛ چرا كه خداوند آن را كفايت كننده از جميع معجزات برشمرده و كفايت به معناى رسيدن به حدى است كه ديگر نيازى به غير آن باقى نماند.(2)


1- سوره عنكبوت، آيات 50 و 51.
2- مجمع البيان، جلد 7 و 8، صفحه 289( ذيل آيه مورد بحث).

ص: 87

با توجه به دو نكته كه در تفسير قرطبى و تفسير فى ضلال آمده، اهميت اين مطلب روشن مى شود. نخست اين كه خوارق عادات جسمانى بيشتر براى كسانى است كه گرفتار مسائل حسى هستند و اين مطلب متناسب با دوران آغاز انديشه هاى بشرى است؛ و امّا چنين معجزه روحانى كه جنبه معنوى دارد، هماهنگ با دوران شكوفائى دانش بشرى است؛ و ديگر اين كه معجزات و خارق عادات انبياء مانند معجزه موسى و عيسى غالباً با برچسب سحر مورد مخالفت قرار مى گرفت، در حالى كه اعجازى كه از جنس كلام است، از الفاظى تشكيل شده كه همه افرادى كه اهل آن زبان هستند قدرت بر آن دارند.(1)

***

نتيجه اين شد كه قرآن مجيد حداقل در هفت آيه از سوره هاى مختلف، قرآن را به عنوان يك معجزه بزرگ الهى قلمداد كرده و منكران را به طرق مختلف مورد تحدى قرار مى دهد؛ و مى دانيم هرگاه كسى خارق عادتى انجام داد و همگان را به معارضه دعوت كرد و از آن عاجز ماندند دليل بر اعجاز آن است.

به عبارت ديگر قرآن در تعبيرات خود، به آنها گوشزد مى كند كه اگر معتقديد اين آيات ساخته مغز بشر است و شما هم بشريد و مغز داريد و قدرت فكر داريد و گويندگان و سخن سرايان و نكته سنجان در ميان شما كم نيستند؛ اگر در اين ادعا صادق هستيد شما هم آياتى همانند اين آيات بياوريد؛ و با انواع عبارات


1- تفسير فى ضلال، جلد 6، صفحه 422 و تفسير قرطبى، جلد 7، صفحه 5071( ذيل آيات مورد بحث).

ص: 88

تحريك آميز آنها را به شركت در اين مبارزه دعوت مى كند.

از سوى ديگر، اگر آنها مى توانستند در چنين مبارزه اى پيروز شوند حتماً تمام قواى خود را جمع آورى مى كردند؛ زيرا شكست در اين مبارزه براى آنها مساوى با از دست دادن همه چيز بود.

قرآن با اساس فرهنگ آنها، كه فرهنگ شرك و بت و بتخانه بود و در تمام شؤون زندگى آنها نفوذ عميق داشت، سر جنگ داشت و تنها به اينجا ختم نمى شد؛ بلكه اين مبارزه شيوخ و زمام داران و ثروت مندان ظالم و مغرور آنان را از اوج قدرت به زير مى كشيد؛ و تمام امتيازات موهوم و ساختگى را از آنها مى گرفت.

بنابراين قطع نظر از شواهد تاريخى كه به آن اشاره خواهيم كرد؛ انگيزه هاى مقابله به مثل بسيار فراوان بود؛ و اگر واقعاً مى توانستند حضرت محمد صلى الله عليه و آله را از اين راه خلع سلاح كنند، چه نيازى به آن همه جنگ هاى خونين و مبارزات سخت بود، و اين كه مى بينيم آنها تن به همه چيز دادند، اما به سراغ آوردن آياتى همانند قرآن نرفتند بهترين دليل بر شكست آنها در اين مبارزه است.

***

ص: 89

توضيحات

1. نفوذ و جاذبه بى نظير قرآن

اشاره

در هنگام مطالعه تاريخ، به حوادث شگفت انگيز و مستندى بر خورد مى كنيم كه از يك سو بيانگر نفوذ چشمگير قرآن در قلوب شنوندگان (حتى بيگانگان از اسلام و قرآن) است؛ و از سوى ديگر دليل روشنى بر عجز مخالفان از مقابله به مثل به شمار مى آيد، بررسى اين حوادث تاريخى مسائل زيادى را به انسان مى آموزد، و ما را بيش از پيش به عظمت اين كتاب آسمانى و صدق آنچه در آيات آن آمده، واقف مى كند كه نمونه هاى آن را در زير مى خوانيد:

1- داستان وليد بن مغيره مخزومى

آيات سوره مُدَّثِّر به خوبى كه سخن از كسى به ميان مى آورد كه به فكر مبارزه با قرآن مجيد مى افتد بود و گرفتار سرنوشتى شوم مى شود. ماجرا را در شأن نزول اين آيات بسيارى از مفسران مانند: طبرسى، قرطبى، مراغى، فخر رازى و غير آنها به اين شرح نقل كرده اند:

هنگامى كه آيات سوره غافر نازل شد؛ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در مسجد الحرام به نماز ايستاده بود، وليد بن مغيره مخزومى- مرد معروف و سرشناس مكه كه

ص: 90

سران قريش به عقل و درايت او اعتقاد داشتند و در مسائل مهم با او به شور مى پرداختند- نزديك حضرت بود و تلاوت آيات را گوش مى داد. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله متوجه اين معنا شد، آيات را تكرار كرد، اين آيات سخت وليد بن مغيره را تكان داد و هنگامى كه به مجلس قومش (طايفه بنى مخزوم) بازگشت؛ گفت: «به خدا قسم! هم اكنون كلامى از محمد صلى الله عليه و آله شنيدم كه نه شباهت به سخن انسان ها دارد؛ و نه به سخنان پريان»، «و انَّ لَهُ لَحَلاوَةً وَ انَّ عَلَيهِ لَطلَاوةً وَ انَّ اعلاهُ لَمُثْمِرٌ وَ انَّ اسْفَلَهُ لَمُغْدِقٌ وَ انَّهُ لَيَعْلُوا وَ ما يُعلى : «گفتار او شيرينى و زيبايى و طراوت فوق العاده اى دارد؛ شاخه هايش پر ميوه و ريشه هايش پر مايه؛ و سخنى است كه از هر سخن ديگر بالاتر مى رود و هيچ سخنى بر آن برترى نمى يابد. اين را گفت و به منزلش بازگشت.

قريش به يكديگر گفتند: به خدا سوگند! كه او فريفته آيين محمد صلى الله عليه و آله و كتاب او شده و از آيين ما بيرون رفته و او سرانجام تمام قريش را منحرف خواهد كرد؛ و آنها به وليد، ريحانه قريش (گل سر سبد قبيله قريش) مى گفتند.

ابوجهل گفت: «من چاره اين كار را مى كنم»! حركت كرد و آمد وبا چهره غمگين در كنار وليد نشست؛ وليد گفت: «چرا غمگينى فرزند برادر!» گفت:

قريش بر تو در اين سن و سال عيب مى نهند و گمان مى كنند تو سخن محمد صلى الله عليه و آله را زينت بخشيدى»، وليد همراه ابوجهل برخاست وبه مجلس قريش درآمد و گفت: «شما گمان مى كنيد محمد صلى الله عليه و آله ديوانه است؟!، آيا هرگز آثار جنون در او ديده ايد؟» گفتند: «نه» گفت: «فكر مى كنيد او كاهن است؛ آيا آثار كهانت در او ديده ايد؟» گفتند: «نه»، گفت: «گمان مى كنيد او شاعر است آيا هرگز ديده ايد لب

ص: 91

به شعر بگشايد؟» گفتند: «نه»، گفت: «پس فكر مى كنيد او دروغ گو است؟ آيا هرگز سابقه دروغى درباره او داريد؟» گفتند: «نه او هميشه نزد ما به عنوان صادق و امين، شناخته مى شد».

در اينجا قريش به وليد گفتند: «پس به عقيده تو درباره او چه بگوييم؟» وليد فكر كرد و نگاهى نمود و چهره درهم كشيد و گفت: «او فقط مرد ساحرى است؛ مگر نديده ايد ميان مردان و خانواده و فرزندان و دوستان ما جدايى مى افكند؟

بنابراين او ساحر است و هر چه مى گويد سحرى است جالب».(1)

2- گوش دادن سران قريش به قرآن

در سيره ابن هشام مى خوانيم كه سه نفر از سران قريش (ابوسفيان و ابوجهل و اخنس بن شريق) شبى از شب ها براى شنيدن آيات قرآن به صورت مخفيانه نزد خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند در حالى كه حضرت نماز مى خواند و آيات قرآن را تلاوت مى كرد هر كدام در گوشه اى پنهان شدند، بى آنكه ديگرى با خبر شود و تا صبح گوش به تلاوت قرآن سپردند و هنگام طلوع فجر متفرق شدند؛ ولى به زودى در جاده، يكديگر را ديدند و هر كدام به نحوى، ديگرى را سرزنش كرد:

«ديگر اين كار را تكرار نكنيد كه اگر بعضى از سفيهان شما اين منظره را ببينند؛ افكارى براى آنها پيدا مى شود»! شب ديگر همين كار را تكرار كردند و صبح هنگامى كه يكديگر را مشاهده كردند همان سخنان شب قبل و همان سرزنش ها


1- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 386، و بسيارى ديگر از مفسران مانند: فخر رازى، مراغى، قرطبى، نويسنده الميزان و فى ضلال، اين حديث را با تفاوت هائى نقل كرده اند.

ص: 92

و قرارداد عدم تكرار چنين كارى را مطرح كردند، و به خانه هاى خود رفتند؛ اتفاقاً شب سوم نيز همين مسأله دقيقاً تكرار شد، و صبح هنگامى كه يكديگررا بار ديگر ملاقات كردند، بعضى گفتند: «ما از اينجا تكان نمى خوريم تا عهد و پيمان ببنديم و براى هميشه اين كار را ترك كنيم»، سرانجام پيمان بستند و متفرق شدند.(1)

آرى جاذبه قران آنقدر زياد بود كه حتى دشمنان سر سخت در مقابل آن زانو مى زدند؛ و اگر پرده هاى تعصب و لجاجت و علاقه به حفظ منافع شخصى، كنار مى رفت يقيناً ايمان مى آوردند.

3- داستان ابن ابى العوجاء و دوستانش

مرحوم طبرسى در احتجاج از هشام بن حكم، دانشمند معروفى كه از شاگردان امام صادق عليه السلام بود مى گويد كه: ابن ابى العوجاء، و ابوشاكر ديصانى، و عبدالملك بصرى، و ابن مقفع- كه همگى از ملاحده و افراد بى ايمان بودند- كنار خانه كعبه جمع شده و اعمال حاجيان را به باد مسخره مى گرفتند و بر قرآن طعنه مى زدند.

ابن ابى العوجاء گفت: بياييد هر كدام از ما يك چهارم قرآن را نقض كنيم (و چيزى همانند آن بياوريم) و ميعاد ما سال آينده در همين جا خواهد بود در حالى


1- سيره ابن هشام، جلد 1، صفحه 337.

ص: 93

كه تمام قرآن را نقض كرده ايم؛ زيرا نقض قرآن سبب ابطال نبوّت محمّد صلى الله عليه و آله، و ابطال نبوّت او ابطال اسلام، و اثبات حقانيت ادعاى ما است. آنها بر اين مسأله توافق كردند و پراكنده شدند.

در سال آينده در همان روز در كنار خانه كعبه اجتماع كردند، ابن ابى العوجاء لب به سخن گشود و گفت: از آن روز كه من از شما جدا شدم در اين آيه فكر مى كردم: فَلَمَّا اسْتَيْئَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيّاً: «هنگامى كه (برادران يوسف) از او مأيوس شدند، به كنارى رفتند و با هم به نجوى پرداختند»(1) ديدم آن قدر فصيح و پر معنا است كه نمى توانم چيزى را به آن بيفزايم و پيوسته اين آيه فكر مرا از غير آن به خود مشغول داشت.

عبدالملك گفت: من نيز از آن وقت كه جدا شدم در اين آيه مى انديشيدم:

يَاأَيُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَاباً وَلَوْ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِنْ يَسْلُبْهُمْ الذُّبَابُ شَيْئاً لَايَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ «اى مردم! مَثَلى زده شده است، به آن گوش فرا دهيد: كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد (و پرستش مى كنيد)، هرگزنمى توانند مگسى بيافرينند، هر چند براى اين كار دست به دست هم دهند؛ و هرگاه مگس چيزى از آنها بربايد، نمى توانند آن را بازپس گيرند. هم طلب كننده ناتوان است، و هم طلب شونده (هم عابدان، و هم معبودان)».(2)

من خود را عاجز ديدم كه همانند آن بياورم.

و ابوشاكر گفت: از آن زمان كه از شما جدا شدم در اين آيه مى انديشيدم: لَوْ


1- سوره يوسف، آيه 80.
2- سوره حج، آيه 73.

ص: 94

كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا: « (در حالى كه) اگر در آسمان و زمين، جز خداوند يگانه، خدايان ديگرى بود، نظام جهان به هم مى خورد».(1)

و خود را قادر نديدم كه همانند آن را بياورم!

و ابن مقفع افزود: «اى قوم! اين قرآن از جنس كلام بشر نيست؛ چرا كه از آن لحظه كه از شما جدا شدم در اين آيه مى انديشيدم: وَقِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِى مَاءَكِ وَيَا سَمَاءُ أَقْلِعِى وَغِيضَ الْمَاءُ وَقُضِىَ الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِىِّ وَقِيلَ بُعْداً لِّلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ «و گفته شد:" اى زمين، آبت را فروبر! و اى آسمان، (از بارش) خوددارى كن!" و آب فرو نشست و كار پايان يافت و (كشتى) بر (دامنه كوه) جودى، پهلو گرفت؛ و (در اين هنگام) گفته شد: دور باد گروه ستمكاران" (از رحمت خدا!)»(2)

و من خود را از آوردن همانند آن عاجز ديدم.

هشام بن حكم مى گويد: در اين اثناء جعفر بن محمد الصادق عليه السلام از كنار آنها گذشت و اين آيه را تلاوت فرمود: قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَايَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ كَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً: «بگو: اگر انس و جن دست به دست هم دهند كه همانند اين قرآن را بياورند، همانند آن را نخواهند آورد؛ هر چند (در اين كار) پشتيبان يكديگر باشند"».(3)

در اين هنگام آن چهار نفر به يكديگر نگاه كردند و گفتند: «اگر اسلام حقيقتى داشته باشد و حتى محمد صلى الله عليه و آله كسى جز جعفر بن محمد عليه السلام نخواهد بود، به خدا


1- سوره انبياء، آيه 22.
2- سوره هود، آيه 44.
3- سوره اسراء، آيه 88.

ص: 95

سوگند! ما هرگز او را نمى بينيم مگر اين كه ابهت او ما را فرا مى گيرد، و از هيبتش مو بر تن ما راست مى شود»؛ اين را گفتند و با اعتراف به ناتوانى خود پراكنده شدند.

4- داستان عثمان بن مظعون

او كه يكى از صحابه معروف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله است مى گويد: من در آغاز اسلام را به صورت ظاهرى پذيرفته بودم نه با قلب و دل؛ دليل آن هم اين بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله كراراً به من پيشنهاد اسلام كرد و من هم از روى حياء پذيرفتم.

اين وضع همچنان ادامه يافت تا اين كه روزى خدمتش بودم ديدم سخت در فكر فرو رفته است، ناگهان چشم خود را به طرف آسمان دوخت، گويى پيامى را دريافت مى دارد، وقتى به حال عادى بازگشت از ماجرا پرسيدم، فرمود: هنگامى كه با شما سخن مى گفتم ناگهان جبرئيل بر من نازل شد، و اين آيه را براى من آورد: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالإِحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِى الْقُرْبَى وَيَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ وَالْبَغْىِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ «خداوند به عدل و احسان فرمان مى دهد و (همچنين) به بخشش به نزديكان؛ و از فحشا و منكر و ستم نهى مى كند؛ خداوند به شما اندرز مى دهد، شايد متذكّر شويد».(1)

هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيه را تا به آخر براى من خواند محتواى عالى آن بر دل من چنان اثر گذاشت كه در همان ساعت، اسلام در اعماق جان من فرو نشست. به سراغ ابوطالب عموى پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم، و جريان را به او خبر دادم


1- سوره نحل، آيه 90.

ص: 96

گفت: «اى طايفه قريش! از محمد صلى الله عليه و آله پيروى كنيد كه هدايت خواهيد شد؛ زيرا او شما را جز به فضايل اخلاقى دعوت نمى كند».

سپس به سراغ وليد بن مغيره- دانشمند معروف عرب و يكى از سران مشركان- رفتم و همين آيه را بر او خواندم، گفت: «اگر اين سخن از خود محمد صلى الله عليه و آله باشد بسيار خوب گفته، و اگر از پروردگار او باشد باز بسيار خوب است».(1)

5- داستان اسعد بن زراه

در كتاب اعْلامُ الْورى و بِحارُالانْوار، سر گذشت ديگرى از جاذبه و تأثير فوق العاده آيات قرآن در نفوس شنوندگان آمده است. جريان طبق نقل بحار الانوار به طور فشرده چنين است:

دو نفر از طايفه خزرج به نام اسعد بن زراره و ذكوان بن عبدقيس به مكه آمده بودند تا از مردم آنجا پيمانى بر ضد طايفه اوس كه از رقيبان و دشمنان سر سخت خزرج در مدينه بودند، بگيرند؛ آنها به خانه عتبة بن ربيعه وارد شدند و منظور خود را از سفر به مكه براى او توضيح دادند.

عتبه در پاسخ آنها گفت: «شهر ما از شهر شما دور است، مخصوصاً در اين ايام گرفتارى تازه اى پيدا كرده ايم كه ما را سخت به خود مشغول داشته، بنابراين توان يارى شما را نداريم».

اسعد پرسيد: «شما در حرم امن زندگى مى كنيد، چه گرفتارى داريد؟»


1- مجمع البيان جلد 5 و 6، صفحه 381، ذيل آيه 90 سوره نحل.

ص: 97

عتبه گفت: «مردى در ميان ما ظهور كرده كه مى گويد:" رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم!" عقل ما را ناچيز مى داند، به خدايان و بت هاى ما بد مى گويد، اجتماع ما را پراكنده و جوانان ما را فاسد نموده است».

اسعد پرسيد: «او از كدام خانواده است؟»، گفت: «فرزند عبدالله، و فرزند زاده عبدالمطلب است و اتفاقاً از خانواده شريفى است».

در اينجا اسعد و ذكوان در فكر فرو رفتند، و به خاطرشان آمد كه از يهود مدينه شنيده بودند كه به همين زودى پيامبرى در مكه ظهور خواهد كرد، و به مدينه هجرت خواهد نمود؛ اسعد پيش خود گفت؛ نكند اين همان كسى باشد كه يهود از او خبر مى دادند.

سپس رو به عتبه كرد و پرسيد: «او الآن كجا است؟» گفت: «او و پيروانش هم اكنون در دره اى از كوه، محاصره شده اند و تنها در موسم حج و عمره ماه رجب، مى توانند در مسجد الحرام و در ميان جمعيت به راحتى ظاهر شوند، او الآن به مسجد الحرام آمده، اما اگر مى خواهى به آنجا بروى، به سخنان او گوش فرا مده، و حتى يك كلمه با او حرف نزن، كه او ساحر غريبى است (و اين در ايامى بود كه مسلمانان در شعب ابيطالب در محاصره بودند)».

اسعد به عتبه گفت: «من چاره اى ندارم مُحرِم شده ام و بايد طواف خانه كعبه كنم، او هم كه در آنجا نشسته است، تو به من مى گويى من به او نزديك نشوم، پس چه كنم؟» عتبه گفت: «مقدارى پنبه در گوش هاى خود قرار ده، تا سخنان او را نشنوى!» اسعد وارد مسجد الحرام شد در حالى كه هر دو گوش خود را با پنبه سخت بسته بود و مشغول طواف خانه كعبه شد، در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با جمعى

ص: 98

از بنى هاشم در حجر اسماعيل در كنار خانه كعبه نشسته بودند، او نگاهى به پيامبر صلى الله عليه و آله انداخت و به سرعت گذشت.

در دور دوم طواف با خود گفت: «هيچ كس احمق تر از من نيست، آيا مى شود يك چنين داستان مهمى در مكه بر سر زبان ها باشد و من از آن خبر نگيرم، و قوم خود را در جريان نگذارم!» دست كرد و پنبه ها را از گوش بيرون آورد و دور افكند، و در جلو پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله قرار گرفت و پرسيد: تو ما را به چه چيز دعوت مى كنى؟! پيامبر صلى الله عليه و آله به آرامى فرمود: «به شهادت بر يگانگى خدا و اين كه من فرستاده او هستم، و نيز شما را به اين كارها دعوت مى كنم ...» سپس آيات 151 تا 153 سوره انعام قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً ... تا آخر آيات كه مجموعه اى است از معارف عالى اسلامى و دستورات اجتماعى و مسائل اخلاقى- كه مجموعاً ده دستور است- را براى او تلاوت فرمود. هنگامى كه اسعد اين آيات روح پرور را كه با فطرتش آشنا بود، شنيد به كلى منقلب شد و فرياد زد: «اشهد ان لا اله الّا اللّه و اشهد انَّ محمّداً رسول اللّه».

سپس افزود: اى رسول خدا! پدر و مادرم فدايت باد. من اهل يثرب و از طايفه خزرج هستم، روابط ما با برادرانمان از طايفه اوس بر اثر جنگ هاى طولانى به كلى از هم گسسته، و شايد خداوند به كمك تو آن پيوند گسسته را بر قرار سازد.

ما وصف تو را از طايفه يهود مدينه شنيده بوديم كه از ظهور تو بشارت ها مى دادند، و اميدواريم كه شهر ما هجرتگاه تو گردد، زيرا يهود از كتب آسمانى خود چنين به ما خبر داده اند؛ من براى بستن پيمان جنگى بر ضد دشمنان آمده

ص: 99

بودم، ولى خداوند مرا به پيروزى بزرگترى نايل كرد.

رفيق او ذكوان نيز مسلمان شد؛ و هر دو از رسول خدا صلى الله عليه و آله تقاضا كردند مُبلّغى همراه آنان به مدينه بفرستد تا به مردم قرآن تعليم دهد و به سوى اسلام دعوت نمايد، و آتش جنگ ها خاموش گردد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مصعب بن عمير را همراه آنان به مدينه فرستاد و از آن زمان، پايه هاى اسلام در مدينه گذارده شد، و چهره مدينه دگرگون گشت.(1)

6- داستان تكان دهنده اصمعى

زمخشرى در تفسير كشاف از اصمعى (2) نقل مى كند كه از مسجد بصره بيرون آمدم ناگهان چشمم به يك عرب بيابانى افتاد كه بر مركبش سوار بود، وقتى با من روبرو شد گفت: از كدام قبيله اى؟! گفتم: از بنى اصمع، گفت: از كجا مى آيى؟

گفتم: از آنجا كه سخن خداوند رحمان (قرآن) را مى خوانند، گفت: براى من هم بخوان!

من آياتى از سوره الذّاريات را براى او تلاوت كردم تا به آيه وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ (3) رسيدم، گفت: كافى است!

برخاست و شترى را كه با خود داشت نحر كرد، و گوشت آن را در ميان نيازمندان تقسيم نمود، شمشير و كمانش را نيز شكست و كنار انداخت و رفت،


1- بحار الانوار، جلد 19، صفحه 8 تا 10.
2- نام او عبدالملك بن قريب بود و در ايام هارون الرشيد مى زيست، حافظه عجيب و اطلاعات وسيعى ازتاريخ و ادبيات عرب داشت و در سال 216 در بصره وفات كرد( الكنى و الالقاب، جلد 2 صفحه 37).
3- سوره ذاريات، آيه 22.

ص: 100

و اين داستان گذشت.

هنگامى كه من (اصمعى) با هارون الرشيد به زيارت خانه خدا رفتم، و مشغول طواف بودم، ناگهان ديدم كسى با صداى آهسته مرا فرا مى خواند، نگاه كردم، ديدم همان مرد عرب است، لاغر شده و رنگ صورتش پريده است- پيدا بود كه عشقى آتشين بر او چيره گشته و او را بى قرار ساخته است-/ وقتى مرا ديد سلام كرد و گفت: بار ديگر همان سوره ذاريات را برايم بخوان! هنگامى كه به همان آيه رسيدم فريادى كشيد و گفت: ما وعده خداى خود را به خوبى يافتيم، سپس گفت: آيا بعد از اين هم آيه اى هست؟ من آيه بعد را خواندم فَوَرَبِّ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌ بار ديگر صيحه اى زد و گفت: «يا سُبْحانَ اللّهِ مَنْ ذَاالذّى اغْضَبَ الْجَليلَ حَتَّى الْجَئُوهُ الى الْيَمينِ»: «به راستى عجيب است، چه كسى خداوند جليل را به خشم آورده كه اين گونه سوگند ياد مى كند، آيا سخن او را باور نكردند كه ناچار از قسم شده!» اين جمله را سه بار تكرار كرد و بر زمين افتاد و مرغ روحش به سوى آشيان ملكوت پرواز كرد!(1)

7- واكنش مرد عرب بيايانى، در برابر يك آيه از قرآن

در منابع مختلف اسلامى آمده است مرد عربى خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: «علِّمنى ممّا علّمك اللّه»: «از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز».

پيامبر صلى الله عليه و آله او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد، او سوره


1- تفسير كشاف جلد 4 صفحه 40.

ص: 101

إِذَا زُلْزِلَتْ الْأَرْضُ را تا آخر به او تعليم داد، آن مرد از جا برخاست و گفت:

«همين مرا كافى است»!

و در روايت ديگرى آمده است كه گفت: «تَكْفينى هذه الآيَةُ»: «يعنى همين آيه آخر سوره فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَه ... مرا كفايت مى كند» (مرد عرب خداحافظى كرد و رفت).

پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد» و روايت ديگرى آمده است كه فرمود: «انْصَرَفَ الرَّجُلُ و هُوَ فقيهٌ»: «او فقيه شد و بازگشت»!(1)

8- داستان جالب سيّد قطب

در تفسير فى ضلال، در ذيل آيه 38 سوره يونس: أَمْ يَقُولُونَ افْتَرَاهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ ... ماجراى عجيبى از زندگى خود نقل مى كند، او مى گويد:

«من از حوادثى كه براى ديگران واقع شده سخنى نمى گويم، تنها حادثه اى را بيان مى كنم كه براى خود من اتفاق افتاد، و شش نفر ناظر آن بودند. ما شش نفر مسلمان بوديم كه با يك كشتى مصرى، اقيانوس اطلس را به سوى نيويورك طى مى كرديم، مسافران كشتى 120 نفر مرد و زن بودند و تنها مسلمان در ميان مسافران ما بوديم؛ روز جمعه به اين فكر افتاديم كه نماز جمعه را در قلب اقيانوس، و بر روى كشتى بر پا داريم، و علاوه بر اقامه فريضه مذهبى، مايل


1- تفسير روح البيان، جلد 10، صفحه 495 و نور الثقلين، جلد 5، صفحه 650 و سفينة البحار، ماده قرء، جلد 2، صفحه 414 و تفسير نمونه، جلد 27 صفحه 231( ذيل آيات سوره زلزال).

ص: 102

بوديم يك حماسه اسلامى در مقابل يك مبلّغ مسيحى كه در داخل كشتى نيز، دست از برنامه هاى تبليغاتى خود بر نمى داشت بيافرينيم، به خصوص اين كه او مايل بود حتى ما را به مسيحيت تبليغ كند!

ناخداى كشتى كه يك نفر انگليسى بود، موافقت كرد نماز جمعه را در عرشه كشتى به جا آوريم، و به كاركنان كشتى كه همه از مسلمانان آفريقا بودند نيز اجازه داده شد كه با ما نماز بخوانند و آنها از اين جريان بسيار خوشحال شدند؛ زيرا نخستين بار بود كه نماز جمعه در برابر آنان بر عرشه كشتى انجام مى گرفت.

من (سيد قطب) به خواندن خطبه نماز جمعه، و سپس امامت نماز پرداختم، و جالب اين كه مسافران غير مسلمان اطراف ما حلقه زده بودند و با دقت انجام فريضه مذهبى را مى نگريستند.

پس از پايان نماز، گروه زيادى از آنها نزد ما آمدند و اين موفقيت را تبريك گفتند؛ در ميان اين گروه خانمى بود كه بعداً فهميديم يك زن مسيحى اهل يوگسلاوى است كه از جهنم تيتو و كمونيسم فرار كرده است؛ او فوق العاده تحت تأثير نماز ما قرار گرفته بود، به حدى كه اشك از چشمانش سرازير بود و نمى توانست خود را كنترل كند.

او به زبان انگليسى ساده و آميخته با تأثر شديد و خضوع و خشوع خاصى سخن مى گفت، و از جمله سخنانش اين بود: «بگوييد ببينم كشيش شما با چه لغتى سخن مى گفت ...؟» سرانجام به او گفتم كه ما به لغت عربى صحبت مى كرديم؛ ولى او گفت: من هر چند يك كلمه از مطالب شما را نفهميدم، اما به وضوح ديدم كه كلمات، آهنگ عجيبى داشت، و از اين مهم تر چيزى كه نظر مرا

ص: 103

فوق العاده به خود جلب كرد اين بود كه در لابه لاى خطبه امام شما، جمله هايى وجود داشت كه از بقيه ممتاز بود؛ اين جمله ها داراى آهنگ فوق العاده مؤثر و عميقى بود، آن چنان كه لرزه بر اندام من مى انداخت، گويا اينها مطالب ديگرى بود، فكر مى كنم هنگامى كه امام شما اين جمله ها را ادا مى كرد، مملو از روح القدس مى شد!

كمى فكر كردم و متوجه شدم اين جمله ها همان آيات قرآن بود كه من در لابه لاى خطبه و ضمن نماز، آنها را مى خواندم.

اين جريان ما را تكان داد، و متوجه اين نكته ساخت كه آهنگ مخصوص قرآن آنچنان مؤثر است كه حتى بانويى را كه يك كلمه از معناى آن را نمى فهمد تحت تأثير شديد خود قرار مى دهد.(1)

9- داستان نجاشى و علماى مسيحى حبشه

نخستين هجرت مسلمانان، به حبشه و آن هنگامى بود كه فشار مشركان مكه و آزار آنان بر مسلمين از حد گذشته بود؛ به ناچار گروه كثيرى از آنها با اذن پيامبر صلى الله عليه و آله راهى حبشه شدند، و سلطان حبشه به آنها پناه داد و در نهايت امنيت در آنجا مى زيستند و همين امر از يك سو، سبب نفوذ تدريجى اسلام در حبشه و از سوى ديگر، سبب نفوذ اسلام در مكه شد؛ زيرا ديگران نيز مى توانستند ايمان


1- تفسير فى ضلال، جلد 4، صفحه 422.

ص: 104

بياورند و در صورت فشار مشركان، راهى حبشه شوند.

ابن هشام در تاريخ معروف خود مى نويسد: هنگامى كه قريش مشاهده كردند كه ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله در سرزمين حبشه در امن و امان زندگى مى كنند- آن را خطرى براى آينده خود احساس كردند- و به مشورت پرداختند و قرار بر اين شد كه دو نفر از افراد زيرك و فعال را انتخاب كنند و نزد نجاشى بفرستند تا مسلمانان را از حبشه به مكه باز گردانند، و در مكّه فشارهاى بيشترى بر آنان وارد كنند. عبدالله بن ابى ربيعه و عمرو بن عاص را با هدايايى براى نجاشى و فرماندهان لشگرش فرستادند و دستور دادند كه قبل از آن كه با نجاشى سخن بگويند، هداياى فرماندهان را به آنها برسانند، سپس با هداياى مخصوص نزد نجاشى حضور يابند و تقاضا كنند مسلمانان را بدون پرس و جو و سؤال به آنها بسپارند، آنها چنين كردند و قبلًا ذهن فرماندهان را از اين مسأله پر كردند كه به كشور سلطان شما عده اى جوانان سبك مغر ما پناهنده شده اند كه دست از آيين خود برداشته و در آيين شما نيز وارد نشدند، يك دين ساختگى بدعت گذاردند كه نه براى ما و نه براى شما آشنا نيست، و اشراف قوم ما، ما را به سوى سلطان شما فرستادند تا آنها را بازگرداند؛ هر گاه سلطان با شما سخن گفت، شما اين نظر را تأييد كنيد كه قبل از حرف زدن مسلمانان آنها را به ما بسپارند؛ چرا كه طايفه ما به وضع آنها آشناترند. فرماندهان لشكر نجاشى اين پيشنهاد را پذيرفتند.

سپس آن دو فرستاده قريش نزد سلطان حبشه آمدند و آن مطالب را گفتند، فرماندهان نيز آن دو را تصديق كرده گفتند: «راست مى گويند آنها افراد خود را

ص: 105

بهتر از ما مى شناسند».

نجاشى خشمگين شد و گفت: «امكان ندارد گروهى را كه به كشور من پناه آورده اند و آن را بر مناطق ديگر ترجيح داده اند، به دست دشمنانشان بسپارم، مگر اين كه آنها را فرا بخوانم و در مورد ايشان تحقيق كنم، اگر مطلب آن گونه باشد كه اين دو مى گويند، به آنها تحويلشان مى دهم، و اگر غير از آن باشد آنها را با خوش رفتارى در پناه خود مى گيرم».

دستور داد تا از مسلمانان دعوت به عمل آورند. نجاشى اسقف ها و علماى بزرگ مسيحيت را نيز با كتاب هاى مذهبى براى اين مجلس فرا خواند.

در آن مجلس بزرگ، نجاشى از مسلمانان پرسيد: «اين دينى كه شما غير از آيين قوم خود پذيرفته ايد كه مغاير با دين ما و همه اديان جهان است چيست؟» جعفر بن ابى طالب لب به سخن گشود و گفت: «اى زمامدار! ما قومى اهل جاهليت بوديم، بت ها را پرستش مى كرديم، گوشت مردار را مى خورديم، و كارهاى زشت و قبيحى انجام مى داديم و پيوند خويشاوندى را قطع، و پناهندگى را به فراموشى مى سپرديم، و نيرومندان ضعيفان را مى خوردند و نابود مى كردند.

ما بر اين حال بوديم تا اين كه خداوند پيامبرى از ما به سوى ما فرستاد كه نسب او را به خوبى مى شناختيم و به صدق و امانت و پاكدامنى او ايمان داشتيم؛ او ما را به خداوند يگانه دعوت كرد؛ و دستور داد پرستش سنگ ها و بت ها را كه آيين نيكان ما بود رها كنيم؛ و به ما دستور داد راست بگوييم، اداى امانت كنيم؛ صله رحم به جا آوريم و به همسايگان نيكى نماييم و ما را از گناهان زشت و سخنان باطل و خوردن مال يتيم و تهمت به افراد پاكدامن نهى كرد. به ما دستور داد

ص: 106

خداى يگانه را بپرستيم و شريكى براى او قرار ندهيم، به ما دستور داد نماز بخوانيم و زكات بدهيم و روزه بگيريم ... (همچنين ساير دستورات اسلام را بر شمرد). ما سخن او را تصديق كرديم و به او ايمان آورديم و از او پيروى نموديم ولى قوم ما بر ما تعدّى كردند و شكنجه ها دادند و اصرار داشتند ما را از آيين توحيد به عبادت بت ها باز گردانند؛ و نيز اصرار داشتند كه همان آلودگى هاى سابق را حلال بشمريم؛ هنگامى كه ما را مقهور و مورد ستم قرار دادند و بر ما تنگ گرفتند، ما چاره اى جز اين نديديم كه به كشور شما پناهنده شويم، و شما را بر ديگران ترجيح دهيم و اميد ما اين بود كه در پناه شما مورد ستم واقع نشويم».

نجاشى به او گفت: «آيا چيزى از كتاب آسمانى او با تو هست؟» جعفر گفت:

«آرى»، نجاشى گفت: «بخوان».

جعفر آيات آغاز سوره مريم را بر او تلاوت كرد: كهيعص* ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا ...

اين آيات كه با فصاحت و بلاغت خاصى داستان مريم و تولد مسيح عليه السلام را كه (مورد علاقه نجاشى و اهل حبشه بود) به زيباترين وجهى بيان مى كند، در دل نجاشى بسيار اثر كرد، تا آنجا كه نجاشى گريه كرد، به قدرى كه محاسن او تر شد، اسقف ها و علماى مسيحى نيز آنچنان گريستند كه كتب آسمانى كه در دست آنها بود از اشك چشمشان تر شد!

نجاشى رو به حضار كرد و گفت: «اين به خدا، همان چيزى است كه بر عيسى عليه السلام نازل شد، هر دو از نور واحدى است.» سپس به آن دو نفر گفت: «به خدا سوگند! آنها را هرگز به دست شما نمى سپارم».

ص: 107

و به اين ترتيب، نمايندگان قريش بعد از آن همه نقشه هاى شيطانى و هزينه ها، شكست خوردند و ناكام برگشتند.(1)

10- جاذبه قرآن در ميان دانشمندان بيگانه

جاذبه قرآن منحصر به قوم عرب و اعصار گذشته نيست؛ بلكه در عصر ما حتّى براى كسانى كه اطلاعاتى از دقائق ادبيات عرب ندارند، جاذبه آن عجيب و فوق العاده است، به همين دليل گروهى از دانشمندان غرب بى اختيار زبان به تمجيد قرآن گشوده و اعتراف به حقايقى كرده اند كه براى ما جالب است.

از جمله دكتر واگليرى استاد دانشگاه ناپل در كتاب معروف خود (پيشرفت سريع اسلام) مى گويد: «كتاب آسمانى اسلام نمونه اى از اعجاز است؛ قرآن كتابى است كه نمى توان از آن تقليد كرد؛ پس چطور ممكن است كه اين كتاب اعجازآموز كار محمد صلى الله عليه و آله باشد، در صورتى كه او يك عرب درس نخوانده بود. ما در اين كتاب خزائن و ذخايرى از دانش مى بينيم كه ما فوق استعداد و ظرفيت باهوش ترين افراد بشر و بزرگترين فيلسوفان و قوى ترين رجال سياست است».(2)

كارلايل دانشمند معروف انگليسى درباره قرآن چنين مى گويد: «اگر يك بار به اين كتاب مقدس نظر بيفكنيم، مى بينيم كه حقايق برجسته و خصائص اسرار وجود، طورى در مضامين جوهرى آن پرورش يافته كه عظمت و حقيقت قرآن


1- سيره ابن هشام، جلد 1، صفحه 356 تا 360( با تلخيص).
2- كتاب پيشرفت سريع اسلام، ترجمه مرحوم سعيدى، صفحه 49 با كمى تلخيص.

ص: 108

به خوبى از آن نمايان است؛ و اين خود مزيت بزرگى است كه مخصوص قرآن مى باشد و در هيچ كتاب علمى و سياسى و اقتصادى ديگرى ديده نمى شود.

آرى! خواندن بعضى از كتاب ها تأثير عميقى در ذهن انسان مى گذارد؛ ولى هرگز با تأثير قرآن قابل مقايسه نيست».

جان ديون پورت در كتاب عذر تقصير به پيشگاه محمد صلى الله عليه و آله و قرآن، مى نويسد: «قرآن به اندازه اى از نقائص مبرّا و منزه است كه نيازمند كوچك ترين تصحيح و اصلاحى نيست»؛ سپس اضافه مى كند: «ساليان درازى كشيشان از خدا بى خبر، ما را از پى بردن به حقايق قرآن مقدس و عظمت آورنده آن محمد صلى الله عليه و آله دور نگه داشتند، امّا هر قدر كه در جاده علم و دانش گام بگذاريم پرده هاى جهل و تعصب از ميان مى رود و به زودى اين كتاب توصيف ناپذير، عالم را به خود جلب مى كند و تأثير عميقى در علم و دانش جهان مى گذارد و عاقبت محور افكار مردم دنيا مى شود».(1)

گوته شاعر بزرگ آلمانى مى گويد: «ما ابتدا از قرآن روى گردان بوديم، اما طولى نكشيد كه اين كتاب توجه ما را به خود جلب كرد و ما را دچار حيرت ساخت تا آنجا كه در برابر اصول قوانين علمى و بزرگ آن سر تسليم فرود آورديم»!

ژول لابن دانشمند فرانسوى در كتاب تفصيل الآيات مى گويد: «دانش و علم جهانيان از سوى مسلمانان به دست آمد و مسلمين علوم را از قرآن كه درياى دانش است گرفتند و نهرها از آن براى بشريت در جهان جارى ساختند».(2)


1- عذر تفصير به پيشگاه محمّد و قرآن، ترجمه فارسى، صفحه 111.
2- المعجزة الخالدة.

ص: 109

دينورت يكى ديگر از دانشمندان غربى مى نويسد: «واجب است اعتراف كنيم كه علوم طبيعى و فلكى و فلسفه و رياضيات كه در اروپا رواج يافت، عموماً از بركت تعليمات قرآن است و ما مديون مسلمانانيم، بلكه اروپا از اين جهت شهرى در اسلام است»(1)

نولدكه خاورشناس مشهور مى گويد: «قرآن همواره بر دلهاى كسانى كه از دور با آن مخالفت مى ورزند تسلط يافته و آنها را به خود پيوند مى دهد».(2)

***

2- آنها كه به معارضه برخاستند

گفتيم معجزه آن است كه ديگران را به معارضه دعوت كند و همه در برابر آن عاجز گردند؛ و از آنجا كه قرآن همه جهانيان را به معارضه دعوت كرده اين سؤال پيش مى آيد كه از كجا معلوم در طول تاريخ كسى همانند آن را نياورده باشد؟!

پاسخ اين سؤال روشن است؛ زيرا اين موضوع مسأله كوچكى نيست كه تاريخ بتواند آن را فراموش كند؛ اين مسئله با سرنوشت يك مذهب بزرگ و سرنوشت رقباى آن كه در دنيا قدرت زيادى دارند و ساليانه مبالغ بسيار هنگفتى را خرج مبارزه و معارضه با اسلام مى كنند دارد. اگر چنين اتفاقى مى افتاد همه جا


1- المعجزة الخالدة.
2- مجموعه سخنان فوق، از كتاب« ابعاد زندگى اسوه بشريت» از انتشارات دانشگاه رسول اكرم صلى الله عليه و آله صفحه 139، نقل شده است.

ص: 110

آن را آشكار كرده، و روى آن مانور مى دادند و بهره بردارى گسترده تبليغاتى مى كردند؛ بنابراين به مصداق ضرب المثل معروف «لَوْ كان لَبانَ»: «اگر چنين چيزى بود حتماً آشكار مى شد» بايد هر نوع مبارزه و معارضه واقعى با قرآن جلوه داشته باشد.

لذا پاره اى از افراد كه شايد هرگز به فكر معارضه با قرآن نبودند را به اين كار متهم نمودند و روى آن تبليغ مى كردند. اين نشان مى دهد كه در مجموع مخالفان اصرار فراوانى براى تحقق چنين مسأله اى داشته اند و به همين دليل به هر وسيله ممكنى براى وصول به مقصد خود متشبث مى شدند.

تنها كسى كه نام او در تاريخ ثبت شده مسيلمه (مشهور به كذّاب) است كه در همان عصر پيامبر صلى الله عليه و آله در سرزمين يمامه (از نواحى شرق حجاز) قيام كرد و ادّعاى پيامبرى نمود.

او كه نام اصليش مسيلمةبن حبيب بود و در اواخر عمر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (در سال دهم هجرت) دعوى خود را آشكار كرد، و سعى داشت در همه چيز و تا آنجا كه مى تواند از رسول خدا صلى الله عليه و آله تقليد كند. او مدعى بود كه فرشته اى به نام رحمن بر او نازل مى شود، و آياتى همانند قرآن براى او مى آورد.

مى گويند: او از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درخواست نمود كه وى را در پيامبرى شريك سازد و وصيت نمايد كه پس از رحلت آن حضرت صلى الله عليه و آله جانشين او گردد، تا دست از مخالفت بر دارد.

از قرائن چنين بر مى آيد كه دست تعصب هاى قبيله اى پشت سر مسيلمه بود و او را در اين كار تأييد مى كرد. مردم يمامه نيز مى خواستند به اين وسيله برترى و سيادت قريش و مردم مكّه و مدينه را كه در سايه مقام نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به

ص: 111

وجود آمده بود را از بين ببرند. از اين رو به دنبال مردى حادثه جو، جاه طلب و مادّى مى گشتند و اين صفات را در مسيلمه يافتند.

ولى سخنانى كه از او به عنوان معارضه با قرآن نقل شده نشان مى دهد كه گذشته از همه اينها، او مردى سبك مغز بود، و بى آنكه به محتواى سخن بينديشد به دنبال سجع در كلمات بود.

از جمله عبارات مضحكى كه از وى در اين زمينه نقل شده و به اصطلاح تقليد از قرآن است، اين كلمات است:

«و المبذّرات بذراً، و الحاصداتِ حَصْداً، و الذَّارياتِ قَمْحاً، و الطَّاحناتِ طَحْناً، و العاجِناتِ عَجناً، وَ الخابِزاتِ خَبْزاً، و الثَّارِداتِ ثِرداً، وَ اللَّاقِماتِ لَقْماً، اهالة وسِمناً»(1): «قسم به دهقانان و كشاورزان! قسم به دروكنندگان! قسم به جدا كنندگان گندم از كاه! قسم به خمير كنندگان! قسم به نان پزندگان! قسم به تريد كنندگان و قسم به لقمه بردارن با چربى و روغن»!

گويى مى خواسته است با اين جمله هاى مضحك به مقابله آيات سوره عاديات يا ذاريات برود، قرآن مى گويد:

وَالْعَادِيَاتِ ضَبْحاً- فَالْمُورِيَاتِ قَدْحاً فَالْمُغِيرَاتِ صُبْحاً- فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً- فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً- إِنَّ الْإِنسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ ...: «سوگند به اسبان دونده (مجاهدان) در حالى كه نفس زنان به پيش مى تاختند،- و سوگند به افروزندگان جرقه آتش در برخورد سمهايشان (با سنگ هاى بيابان)،- و سوگند به هجوم آوران در سپيده دم،- كه گرد و غبار به هر سو پراكندند،- و (ناگهان) در ميان جمع


1- سفينة البحار، ماده سلم( با مختصر تقاوت) و تاريخ ابن اثير، جلد 2، صفحه 361 و اعجاز القرآن الرافعى،( ترجمه) صفحه 127.

ص: 112

(دشمن) ظاهر شدند،- كه انسان در برابر نعمت هاى پروردگارش بسيار ناسپاس و بخيل است».

ببين تفاوت ره از كجا تا كجا است!

در عبارت ديگرى از او نقل مى كنند كه اين گونه آيات را بر خود نازل كرده است!: «يا ضِفْدِعُ بِنْتَ ضِفْدِ عَيْنِ، نقّى ما تَنَقّينَ اعْلاكَ فِى الماءِ وَ اسفَلكَ فِى الطّينِ لا الماءَ تُكَدِّرينَ وَ لا الشَّارِبَ تَمنَعينَ»: «اى قوباغه ماده، اى دختر قورباغه! آنچه مى خواهى صدا كن! نيمى از بالاى بدنت در آب و نيم پايين آن در گِل است! نه آب را گِل آلود مى كنى، و نه كسى را از نوشيدن آب جلوگيرى مى نمايى».(1)

ساير سخنان و به اصطلاح آيات ديگرى كه از او نقل شده نيز همين گونه است؛ بلكه بعضى بدتر و بعضى حتى ركيك است كه صرف نظر كردن از ذكر آنها اولى است.

از عباراتى كه از وى نقل شده به خوبى استفاده مى شود كه او تنها به سجع عبارات اهميت مى داد، و مسجع بودن را كافى مى دانست؛ درست همانند اشعارى كه در زمان ما براى كودكان مى سازند كه مطالب بى ارزش و مبتذل و گاه بى معنا و نامربوط را در الفاظ شعرى مى ريزند و تنها به قافيه آن اكتفا مى كنند.

مورّخان نوشته اند كه در عصر او زنى به نام سجاح (بر وزن تباه) بود كه در دروغ گفتن، ضرب المثل شمرده مى شد و عرب مى گفت: «فُلانٌ اكْذَبُ مِنْ سَجاح»: «فلان كس از سجاح هم دروغگوتر است». او كه از طايفه بنى تميم بود


1- سفينة البحار، جلد اول، ماده سلم و تاريخ ابن اثير، جلد 2، صفحه 361 و اعجاز القرآن رافعى( ترجمه) صفحه 128.

ص: 113

نيز دعوى نبوت و نزول وحى داشت، و گروهى از او متابعت كردند، او نيز الفاظ مسجعى مانند مسيلمه به هم مى بافت.

مى گويند پيروان اين دو كه در نزديكى هم زندگى مى كردند، آماده جنگ با يكديگر شدند؛ ولى مسيلمه از در حيله و مكر وارد شد، وبا سجاح خلوت كرد، و گفت: «آيا مايلى كه با تو ازدواج كنم و طايفه تو و طايفه من، دست به دست هم دهند و عرب را بخوريم!» او رضايت داد و سه روز نزد او ماند و هنگامى كه بازگشت، طايفه اش به او گفتند: «در اين ازدواج مهريه چه بود؟» او نزد مسيلمه آمد و مطالبه مهر كرد؛ مسيلمه كسى را مأمور كرد كه در بين آن دو طايفه فرياد زند و بگويد مهر سجاح، بخشيدن و حذف نمازهاى صبح و شام است كه در آيين محمد صلى الله عليه و آله آمده است.

هنگامى كه مسيلمه (در جنگ يمامه بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به دست وحشى، قاتل معروف حمزه عليه السلام) كشته شد اين زن اظهار اسلام نمود(1) و اين دو چنان به دروغگويى معروف شدند كه شاعرى در حق آنها مى گويد:

والَتْ سَجاح وَ والاها مُسَيْلَمَةٌكَذابَةٌ مِنْ بَنىِ الدُّنْيا وَ كَذَّابٌ

: «سجاح، مسيلمه را دوست داشت، و او هم سجاح را دوست داشت- زن دروغگويى از ابناء دنيا در كنار مرد دروغگوئى قرار گرفت»!(2)

2. اسود عنسى از كسانى بود كه در اواخر عمر پيامبر صلى الله عليه و آله به معارضه با قرآن برخاست، او نيز چنين مى پنداشت كه براى معارضه با قرآن كافى است كلمات مسجعى را به هم تلفيق كند هر چند محتوايى نداشته باشد.


1- دايرة المعارف قرن بيستم فريد وجدى، طبق نقل تنزية التنزيل مرحوم شهرستانى، صفحه 176.
2- دايرة المعارف دهخدا، ماده سجاح.

ص: 114

اسود عنسى از طايفه بنى مذحج بود و در ايام حجة الوداع (در اواخر عمر مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله) به ادعاى پيامبرى برخاست و دوران دعوى نبوتش بيش از چهار ماه طول نكشيد، او بر بحرين و نجران و پاره اى از بلاد يمن و سواحل خليج فارس و غير آن دست يافت؛ و سرانجام در يمن به دست فيروز ايرانى با كمك همسرش كشته شد و مژده قتلش هنگام حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله به مدينه رسيد.(1)

گفته مى شود او در مناطقى مى زيست كه داراى انحطاط فكرى و آلودگى اخلاقى بودند و به همين دليل گروهى از بى بند و بارها از او پيروى كردند، او تنها در معارضه با قرآن به سجع كلمات مى انديشيد نظير آنچه در بالا از مسيلمه نقل شد؛ ولى به زودى پيروانش به فساد عقيده او پى بردند و دست از پيروى وى كشيدند.

3. بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله نيز افرادى را به معارضه با قرآن متّهم ساخته اند هر چند نسبت دادن اين كار به آنها از نظر تاريخى مسلم نيست. شايد ملاحظه پاره اى از كلمات مسجع بعضى از ادباى عرب، سبب شده كه افراد نا آگاهى اين معنا را به آنها نسبت بدهند، و يا دشمنان آگاه با طرح اين احتمال بخواهند بهره بردارى كنند.

از جمله آنها مى توان عبدالله بن مقفع (از نويسندگان و ادباى معروف قرن دوم هجرى) كه در عصر امام صادق عليه السلام مى زيسته نام برد. مى گويند او در آغاز مسيحى بود و بعد اسلام آورد ولى احاطه كاملى به زبان فارسى داشت و بعضى


1- دايرة المعارف بستانى، بنا به نقل تنزية التنزيل، سيد هبة الدين شهرستانى صفحه 186.

ص: 115

از كتب فارسى را به عربى ترجمه نمود؛ كه از آن جمله كتاب كليله و دمنه است.

در مقدمه اى كه بر اين كتاب نوشته به وضوح اظهار اسلام مى كند؛ ولى مى گويند: گاه كلمات زننده اى از او شنيده شده و به واسطه همانها سرانجام به دست سفيان بن معاويه مهلبى امير بصره كه ظاهراً اختلاف هايى با او داشت كشته شد. مى گويند هنگامى كه سفيان مى خواست او را در تنور آتش بيفكند، به او گفت من تو را مى كشم و هيچ ايرادى بر من نيست؛ چون تو زنديقى و عقايد مردم را خراب كرده اى!

به هر حال اعتقادات او دقيقاً براى ما روشن نيست؛ ولى آنچه مسلم است اينكه او داعيه معارضه با قرآن نداشته است؛ اما بعضى مى گويند كه كتاب معروف الدُّرَّةُ اليتيمةُ را به اين منظور نوشته است.

خوشبختانه كتاب مزبور در دسترس ما است و چندين بار چاپ شده و كمترين اشاره اى در اين كتاب به مسأله معارضه با قرآن ديده نمى شود، و معلوم نيست چرا چنين نسبتى به او و كتابش داده اند.

به هر حال هيچ سند تاريخى كه گواه بر معارضه او با قرآن باشد در دست نيست و كتاب مزبور هر چند اديبانه نوشته شده، امّا چيزى كه قابل معارضه با قرآن باشد در آن وجود ندارد.

4. ابوالعلاء معرى نيز از كسانى به شمار مى رود كه چنين نسبتى به او داده شده است. او از نويسندگان و شعراى معروف قرن پنجم هجرى و فردى ملحد بود و سخنان زننده اى از او نقل شده است. حتى وضع او قابل مقايسه با عبدالله بن مقفع نيست؛ ولى به هر حال سند تاريخى كه نشان دهد او در فكر معارضه، با

ص: 116

قرآن بوده در دست نداريم، و ظاهراً انتساب چنين نسبتى به او به خاطر اتهامش به بى دينى و الحاد از يك سو، و اديب و نويسنده و شاعر بودنش از سوى ديگر است.

او حتى عبارت پردازى هاى مسجع ابن راوندى را در كتاب التاج به باد سخريه گرفته است، و در رساله اى كه به نام الغفران در پاسخ التاج نگاشته، با صراحت مى گويد: «كه قافيه پردازى ها وسجع هاى ابن راوندى، چيزى جز مانند آنچه كاهنان با هم مى بافتند كه مى گفتند:" افٍّ و تُفٍّ و جَوْرَبٌ و خُفٍّ"، نمى باشد»(1).

به اين ترتيب او نيز بر اين نكته تأكيد مى كند كه بافتن عبارات مسجع بى محتوا كمترين ارزشى ندارد.

جالب اين كه در همان رساله الغفران گفتار جالبى درباره قرآن دارد كه نشان مى دهد، به عظمت قرآن و محتواى آن، معترف بود- هر چند آن را وحى آسمانى نمى دانسته است- او با صراحت مى گويد: «هنگامى كه يك آيه از قرآن در ميان سخنان ديگر واقع شود، مانند ستاره درخشانى است كه در شب تاريك مى درخشد»!

5. احمد بن حسين كوفى شاعر معروف به متنبى، چنانكه از نامش پيدا است ادعاى نبوت كرد، او از ادباى قرن چهارم هجرى بود؛ و از ذوق شعرى بهره فراوانى داشت؛ وى در آغاز قبول اسلام كرد؛ ولى مى گويند: بعداً دعوى نبوت نمود، و جالب اين كه دعوى او در سن هفده سالگى بود.

در حواشى كتاب اعجاز القرآن رافعى آمده است در سال 320 ادعاى نبوت


1- اعجاز القرآن رافعى( ترجمه)، صفحه 137.

ص: 117

كرد و جمعى از بنى كلب از او پيروى كردند؛ امير حِمْص او را به زندان انداخت و ياران او متفرق شدند و از اين كار توبه نمود و آزاد شد و بعداً به كلّى منكر اين امر گرديد؛ او مدتى نزد سيف الدوله، مقرّب بود و هرگاه در مجلس او نامى از دعوى نبوت مى آمد انكار مى كرد، و سرانجام در سال 354 به دست فاتك بن ابى جهل به سبب اختلافى كه با اطرافيان عضد الدوله ديلمى پيدا كرد، كشته شد.(1)

6. يكى ديگر از كسانى كه به فكر معارضه قرآن بود، احمد بن يحيى معروف به ابن راوندى است كه از متكلمان معتزله و ملازم با ملحدان و مخالفان اسلام بود. چون او را ملامت مى كردند، مى گفت: «مى خواهم عقايد آنها را به دست آورم»، سپس تظاهربه الحاد كرد و با مردم منازعه مى نمود. در تاريخ آمده است كه: پدر او يهودى بود و بعداً اسلام آورد، لذا بعضى از يهود به بعضى از مسلمين مى گفتند: ابن راوندى كتاب شما را تباه مى كند آن گونه كه پدرش كتاب يهود را تباه كرد و همچنين نوشته اند كه او بر مذهبى استقرار پيدا نمى كرد و براى يهود كتابى در ردّ اسلام به نام البصيره در برابر چهارصد درهم نوشت؛ و پس از اتمام آن در مقام ردش بر آمد امّا يكصد درهم گرفت و از آن خوددارى كرد.

مى گويند: او در مقام معارضه با قرآن، دست به تأليف كتابى به نام التاج زد ولى تاكنون نمونه اى از آن كتاب به دست نيامده، و اين همان كتابى است كه ابوالعلاء معرى درباره آن مى گويد: «أمَّا تاجُهُ فَلَيْسَ نَعلًا! وَ هَلْ تاجُهُ الّا كَما قالَتِ الكَهَنَةُ": افٍّ و تُفٍّ و جَوْرَبٍ وَ خُفٍّ"»: «يعنى آنچه را او كتاب تاج نام نهاده، ارزش كفش را هم ندارد؛ آيا قافيه پردازى ها و سجع هاى ابن راوندى چيزى جز


1- اقتباس از اعجاز القرآن رافعى( ترجمه)، پاورقى صفحه 137.

ص: 118

آنچه كاهنان به هم بافتند كه مى گفتند:" اف و تف و جورب و خف است؟"»(1)

***

از مجموع آنچه گفته شد به خوبى استفاده مى شود كه هيچ كس پاسخ مثبتى به دعوت قرآن به مبارزه و مسأله تحدّى نداده است با اين كه به اصطلاح تَوَفّر دواعى بر نقل آن بوده است؛ يعنى از زمان مشركان عرب و اهل جاهليت تا به امروز كه دستگاه هاى استكبارى، براى درهم كوبيدن اسلام و قرآن بزرگترين سرمايه گذارى را مى كنند و قاعدتاً اگر مى توانستند ادباى عرب، و علماى غير عرب را براى آوردن چيزى همانند قرآن بسيج كنند، حتماً فروگذار نمى كردند.

و اينكه مى بينيم در طول تاريخ افرادى جز امثال مسيلمه و سجاح با آن رسوايى ها، قدم به اين ميدان نگذارده اند به خوبى در مى يابيم كه اين امر امكان پذير نبوده است، و گرنه بهترين مستمسك را به دست دشمنان سر سخت مى داده است، و روى آن همه جا تبيلغ فراوان مى كردند، و اين همان معناى عجز و ناتوانى از معارضه در برابر قرآن است.


1- اقتباس از متن و حاشيه ترجمه مرحوم ابن الدين بر اعجاز القرآن رافعى، صفحه 133 تا 137.

ص: 119

شاخه هاى اعجاز قرآن

اشاره

اشاره

گروهى بر اين باورند كه اعجاز قرآن تنها از دريچه فصاحت و بلاغت، يعنى زيبايى الفاظ و رسا بودن معانى است؛ در حالى كه امروز غالب محققان و آگاهان مى دانند كه اين معنا تعريف جامعى از فصاحت و بلاغت نيست، و جنبه هاى اعجاز قرآن بسيار متنوع و متعدد است؛ حتى ممكن است با گذشت زمان به جنبه هاى تازه اى از اعجاز قرآن برخورد كنيم كه در گذشته براى ما روشن نبوده است.

در حال حاضر، جهات زير را در زمينه اعجاز قرآن مى توان برشمرد كه شواهد همه آنها در خود قرآن است:

1. اعجاز از نظر فصاحت و بلاغت يعنى زيبايى ظاهر، و عمق باطن، و متانت و عفت بيان، و صراحت و قاطعيت و گستردگى مفاهيم، و هماهنگى لفظ و معنا.

2. اعجاز از نظر معارف و طرح مسائل عقيدتى.

3. اعجاز از نظر طرح مسائل تاريخى.

4. اعجاز از نظر وضع قوانين.

5. اعجاز از نظر علوم روز و مسائل ناشناخته علمى در عصر قرآن.

6. اعجاز از نظر پيشگويى ها و اخبار غيبى.

7. اعجاز از نظر يكپارچگى و عدم وجود اختلاف در ميان آيات قرآن كه در

ص: 120

طول 23 سال با تمام دگرگونى هاى شرايط زمانى و مكانى نازل شده است.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم، و هر يك از شاخه هاى بالا را جداگانه مورد بررسى قرار مى دهيم:

***

1. اعجاز قرآن از نظر فصاحت و بلاغت

اشاره

علماى معانى در تفسير فصاحت و بلاغت مى گويند: «فصاحت كه گاهى توصيفى براى كلمه، و گاه توصيفى براى كلام دانسته مى شود، عبارت است از خالى بودن كلام از حروف و كلمات ثقيل و سنگين و نامأنوس و بدآهنگ و ناموزون و همچنين تعبيرات ركيك و سبك و نفرت انگيز و گوش خراش و ناهماهنگ و پيچيده و گنگ و مبهم. و بلاغت عبارت است از تناسب كلام با مقتضاى حال، و هماهنگى كامل با هدفى كه سخن به خاطر آن گفته مى شود».

به تعبير ديگر فصاحت بازگشت به كيفيت الفاظ مى كند، و بلاغت ناظر به كيفيت معنا و محتوى است يا به تعبير ديگر فصاحت به جنبه هاى صورى و ظاهرى كلام مى نگرد، و بلاغت به جنبه هاى معنوى و محتوايى.

شكّى نيست كه اين دو بيش از آنكه جنبه علمى و دستورى داشته باشد جنبه ذوقى و استعدادى دارد؛ ولى همان ذوق و استعداد نيز در سايه تعليم و تربيت و توجّه به قواعدى است كه غالباً از كلمات فصحاء و بلغاء گرفته شده و به اين

ص: 121

وسيله شكوفاتر و كامل تر و منظم تر مى شود؛ درست همانند ذوق شعر يا استعداد خوشنويسى كه به وسيله استاد و از طريق آموزش تكامل مى يابد.

به هر حال بعضى معتقدند كه اعجاز قرآن و دعوت به معارضه كه در آيات مختلف آمده است عمدتاً ناظر به همين معنا است، و امور زير را مى توان گواه بر آن گرفت:

1. امتياز عرب و هنرنمايى او در آن عصر و زمان تنها در قسمت فصاحت و بلاغت بوده است، تا آنجا كه اشعار جاهلى در اوج فصاحت قرار داشت و هر سال در اجتماع اقتصادى كه در بازار عكاظ در نزديكى طائف تشكيل مى شد، يكى از مهم ترين برنامه هاى آنها، خواندن زيباترين اشعار سروده آن سال بود و هنگامى كه از ميان آنها بهترين را انتخاب مى كردند، آن را به عنوان يك اثر برجسته ادبى در كنار خانه كعبه آويزان مى كردند وبا گذشت سال ها، هفت قطعه معروف كه به نام معلقات سبع شهرت يافت، گردآورى شد.

بنابراين اگر قرآن مى خواهد، آنها را تحدّى و دعوت به معارضه كند بايد در اين جنبه باشد.

2. تعبيرى كه مشركان عرب از قرآن و پيامبر صلى الله عليه و آله داشتند، كه قرآن را سحر و پيامبر را ساحر مى ناميدند نيز ممكن است اشاره به جذبه فوق العاده قرآن باشد كه مسلماً جنبه هاى زيبايى كلام و فصاحت را شامل مى شود.

3. در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام كه در مورد تناسب معجزات پيامبران با علوم و هنرهاى پيشرفته عصر خود وارد شده است مى خوانيم:

«هنگامى كه خداوند موسى عليه السلام را مبعوث كرد، سحر و ساحرى بر اهل آن

ص: 122

سامان عصر غلبه داشت؛ لذا خداوند چيزى از سوى خود براى آنها فرستاد، كه در قدرت آنها نبود و سحرشان را باطل كرد و حجّت را تمام نمود، و عيسى عليه السلام را هنگامى مبعوث كرد كه بيمارى هاى صعب العلاج، آشكار شده بود و مردم نيازمند به طبيب بودند؛ به همين دليل خداوند از جانب خود چيزى فرستاد كه نزد آنها نبود؛ كه مردگان را براى آنها زنده مى كرد، و كور مادرزاد و مبتلايان به بيمارى غير قابل علاج پيسى را به فرمان خدا بهبودى مى بخشيد، و حجّت را به وسيله آن بر آنها تمام كرد، و خداوند محمد صلى الله عليه و آله را در وقتى مبعوث كرد كه در آن عصر خطبه ها و سخنان (دلنشين و فصيح و بليغ) بر اهل آن عصر غالب بود- راوى مى گويد گمان مى كنم امام به شعر نيز اشاره كرد- خداوند از سوى خود مواعظ و حكمت هايى (در بالاترين حدّ فصاحت و بلاغت) فرستاد، كه سخنان آنها را باطل كرد و حجّت را با آن تمام نمود».(1)

اين قرائن همه نشان مى دهد كه اعجاز قرآن از نظر فصاحت و بلاغت بوده و هست؛ ولى انصاف اين است كه از اين قرائن، چيزى بيشتر استفاده نمى شود كه مسأله اعجاز از نظر فصاحت و بلاغت عميقاً مورد توجه بوده، نه آن كه منحصر به آن بوده باشد، به خصوص آن كه جبنه هاى ديگر اعجاز قرآن مجيد كاملًا آشكار و نمايان است.

براى آگاهى افزون تر در اين زمينه از اعجاز قرآن توجّه به نكات زير لازم است:

1. همان گونه كه در بالا اشاره شد عرب جاهلى در حدى از فصاحت و


1- عيون الاخبار( طبق نقل تفسير نور الثقلين، جلد 1، صفحه 43) اين حديث را مرحوم كلينى در كافى، و علامه مجلسى در بحار الانوار نيز نقل كرده اند.

ص: 123

بلاغت بود كه اشعار باقى مانده آن عصر از جمله معلّقات سبع هنوز هم به عنوان اشعار برگزيده عرب شناخته مى شود؛ ولى مى دانيم بعد از نزول قرآن آنها همه آن اشعار را بر چيدند و در مقابل فصاحت بى نظير قرآن زانو زدند، و با تمام انگيزه هايى كه براى معارضه و مبارزه با قرآن داشتند، قادر به ارائه چيزى نشدند.

در بحث جاذبه هاى قرآن كه قبلًا آورديم نمونه هاى زنده و روشنى از تأثير قرآن در اين جنبه مشاهده كرديم.

2. در طول تاريخ هميشه در برابر مردان حق، گروهى كه منافع نامشروعشان به خطر مى افتاد به پا مى خاستند و بر چسب هايى بر آنها مى زدند؛ كه اين برچسب ها در عين دروغ و تهمت بودن، حاكى از پاره اى از واقعيات بوده كه در آن محيط وجود داشته است. براى مثال از جمله برچسب هايى كه به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله زدند مسأله سحر و ساحرى بود كه در مقياس بسيار وسيعى به كار مى رفت.

در آيات 24 و 25 سوره مدّثّر مى خوانيم: فَقَالَ إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ- إِنْ هَذَا إِلَّا قَوْلُ الْبَشَرِ: «سرانجام (وليد، بزرگ مشركان) گفت:" اين (قرآن) چيزى جز يك سحر جالب (همچون سحرهاى پيشينيان نيست) اين جز سخن بشر نمى باشد».(1)

علّت اصلى اين نسبت ناروا به پيامبر صلى الله عليه و آله نفوذ عجيب و خارق العاده آيات قرآن بود كه با فصاحت و بلاغت عجيبش دل ها را به سوى خود جذب مى كرد، به گونه اى كه نمى توانستند اين نفوذ را يك امر عادى تلقى كنند، و براى آن واژه اى جز واژه سحر كه در لغت به معناى هر كار نافذ و خارق العاده اى است كه


1- داستان جالب وليد بن مغيره و گفتار او در مورد جاذبه قرآن در مباحث گذشته، مشروحاً بيان شد.

ص: 124

منشأ آن آشكار نباشد، براى آن انتخاب كنند.

اگر چه آنها با اين نسبت مى خواستند پرده روى يك حقيقت آشكار بشكند و اعجاز الهى را انكار كنند؛ ولى با اين سخن خود، ناآگاهانه به عظمت قرآن اعتراف مى كردند كه جاذبه سحر آسايى دارد!

3. مطالعه در آثار نويسندگان و اديبان، نشان مى دهد كه آنها معمولًا به دو گروه متمايز تقسيم مى شوند: بيشتر آنان به زيبايى الفاظ اهمّيّت مى دهند، و حتّى گاهى معانى را فداى لفظ مى كنند، و به عكس گروهى اهمّيّت زيادى به الفاظ نمى دهند و تمام قدرت و نبوغ خود را براى عمق معانى به كار مى گيرند.

به همين دليل نويسندگان تاريخ ادبيات ما، آثار شعراى بزرگ را (از يك نظر) به دو سبك مختلف تقسيم كرده اند، سبك عراقى و سبك هندى.

شعراى بزرگى كه به سبك اوّل شعر گفته اند، ذوق و استعداد خود را بيشتر در زيبايى الفاظ به كار برده اند، در حالى كه طرفداران سبك دوم غالباً به دقايق معانى و ظرافت هاى مخصوص آن توجّه كرده اند.

انكار نمى توان كرد كه معدود كسانى بودند كه به هر دو جنبه اهمّيّت مى دادند و آثار دلنشينى از خود به جاى مى گذاردند؛ ولى در اين كه آنها نيز در كار خود تا چه حد موفق بودند، سخن بسيار است.

دليل آن هم روشن است، زيرا الفاظ زيبا و آهنگ دار و جالب، هميشه بر قامت معناى مورد نظر راست نمى يابد، و تمام ريزه كارى هاى آن را منعكس نمى سازد؛ لذا غالباً شاعر و گوينده و خطيب، بر سر دوراهى زيبايى لفظ و زيبايى معنا قرار مى گيرد، و ناچار است بالاخره يكى از اين دو را بر گزيند؛ و لذا در

ص: 125

بسيارى از نظم و نثرها، معانى فداى سجع و قافيه شده اند.

ولى كسانى كه از ادبيات عرب آگاه باشند و با قرآن آشنا گردند، مى بينند اين كتاب بزرگ الهى، اين امتياز مهم را در سرحّد اعجاز حفظ كرده كه هم الفاظ در آن در نهايت عذوبت و شيرينى، و هم جمله بندى هاى آن در كمال ظرافت و زيبايى، و كلمات آهنگ دار و موزون است، و هم حقّ معانى با تمام ريزه كارى ها و دقايقش ادا شده است، واين يكى از ابعاد اعجاز قرآن در جنبه فصاحت و بلاغت است.

قرآن در اداى معانى هيچ گونه تكلفى ندارد، و مقصود خود را به وضوح بيان مى كند در عين حال، لباسى كه از الفاظ بر آن معانى پوشانده شده در حدّ اعلاى زيبائى است.

4. در ميان شعرا و سخن پردازان، اين نكته معروف است كه در بسيارى از موارد، براى زيبائى بيان بايد از مبالغه هاى دروغ استفاده كرد و مثلًا به خاطر گرد و غبارى كه از سمّ ستوران لشكر، در بيابان برپا مى شود، طبقات هفتگانه زمين را شش، و طبقات هفتگانه آسمان را هشت كرد! و يا نه كرسى فلك را زير پاى گذارد، تا به بلنداى ركاب قزل ارسلان رسيد! و دل را درياى خون، و اشك چشم را رود جيحون ساخت، تا آنجا كه گفته اند:

در شعر مپيچ و در فن اوكه از اكذب او است احسن او!

و به اين ترتيب زيباترين شعرها، دروغ آميزترين آنها است.

تعبير قرآن درباره شعرا كه مى گويد: أَلَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وَادٍ يَهِيمُونَ «آيا نديدى آنها در هر وادى سرگردانند؟» ظاهراً اشاره به همين معنا است كه غالباً

ص: 126

غرق پندارها و تشبيهات شاعرانه خويش اند!(1)

ولى هنگامى كه ما به قرآن مراجعه مى كنيم، در هيچ موردى مبالغه دروغ آميز نمى بينيم، و با تمام زيبايى و ظرافتى كه در الفاظ و معانى وجود دارد همگى بيانگر حقايق است؛ و اين كه مشاهده مى كنيم قرآن در آيات متعدّدى تهمت شاعر بودن را از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و تهمت شعر را از قرآن نفى مى كند نيز به همين دليل است.(2)

آرى! با اين كه قرآن عارى از تخيّل هاى شاعرانه و مبالغه ها و اغراق هاى دور از حقيقت شعرى، و تشبيهات و استعارات خيالى است و چيزى جز بيان حقايق (آن هم بطور جدى و قطعى) ندارد، در عين حال آن چنان شيرين و جذّاب است كه حتّى دور افتادگان از اسلام بلكه مخالفان پيامبر صلى الله عليه و آله را به خود جذب مى كرد كه نمونه هايى از آن دربحث جاذبه قرآن گذشت.

جالب اين كه تاريخ مى گويد: بسيارى از شعراى نامدار عرب هنگامى كه خود را در برابر فصاحت قرآن ديدند، از جان و دل اسلام را پذيرا شدند.

از جمله شاعر توانمندى كه در قلمرو جاذبه قرآن مسلمان شد لبيد بود كه شعرش در زمان جاهليت به عنوان يكى از معلّقات سبع (هفت قطعه شعر معروفى كه به عنوان اشعار برگزيده عرب انتخاب و بر ديوار كعبه آويزان شده بود) به شمار مى آمد، مسلمان شد.

حسان بن ثابت نيز از شعراى ثروتمندى بود كه به خاطر جاذبه قرآن مسلمان


1- سوره شعرا، آيه 225.
2- در سه آيه از قرآن، اين نسبت ناروا از مشركان نقل شده است( سوره انبياء، آيه 5، سوره صافات، آيه 36، سوره طور، آيه 30) و در دو آيه، خداوند با صراحت اين معنا را از پيامبرش نهى مى كند( سوره يس، آيه 69 و سوره حاقه، آيه 41)

ص: 127

شد.

خنساء شاعره نقّاد عرب، و اعشى ادباى كم نظيرى بودند كه به اسلام گرايش پيدا كردند، و از جاذبه قرآن بهره ها گرفتند.(1)

5. يكى ديگر از مظاهر فصاحت و بلاغت قرآن، آهنگ مخصوصى است كه در خود او وجود دارد.

سخنان ادبا، معمولًا يا به صورت شعر و يا به صورت نثر ظهور پيدا مى كند امّا قرآن نه شعر است و نه حتّى يك نثر معمولى و متعارف؛ بلكه نثرى است كه آهنگ مخصوص به خودرا دارد، همان نثرى كه هنگام تلاوت قاريان قرآن، كاملًا در غالب آهنگى قرار مى گيرد.

اگرچه ما نمى توانيم تعبير موسيقى را كه در عرف ما آلوده به مفاهيم منفى است در مورد قرآن به كار بريم؛ ولى بعضى از نويسندگان معروف عرب، مانند مصطفى رافعى در كتاب اعجاز القرآن چنين مى گويد: «اسلوب و طريقه قرآن، آهنگ و لهجه هايى به وجود مى آورد، كه هر شنونده اى را وادار به استماع مى كند و اين خود يك نوع موسيقى مخصوص است، كه در كلمات موزون ديگر تا آن زمان سابقه نداشته است، اين نظم و ترتيب در قرآن، وسيله اى بود كه طبع عرب را به وجد مى آورد و به طرز جديدى از نظم و اسلوب سخن، آشنا مى ساخت كه بى سابقه بود».

يكى از دانشمندان غربى به نام بولاتيتلر در اين زمينه مى گويد: «بسيار مشكل است انسان فكر كند كه قدرت فصاحت يك انسان، توانايى آن را دارد كه مانند


1- شيوه هاى اعجاز قرآن، صفحه 77.

ص: 128

قرآن تأثير گذار باشد به ويژه آن كه مرتباً اوج مى گيرد، بى آن كه ضعفى در آن مشاهده شود، و هر زمان قله هاى تازه اى را فتح مى كند. آرى! معجزه اى است كه در برابر آن مردان روى زمين و فرشتگان آسمان ناتوان اند.(1)

دانشمند ديگرى به نام كنت هنرى دى كسترى مى افزايد: «اگر در قرآن غير از شكوه معانى و زيبايى مبانى نبود، كافى بود كه بر افكار مسلط شود و تمام قلوب را به سوى خود جذب كند».(2)

6. اين نكته نيز حائز اهميت است كه معمولًا هر سخنى با تكرار خسته كننده مى شود امّا قرآن چنان شيرين است كه با صدها بار تلاوت باز نه تنها ملال آور نيست؛ بلكه جاذبه و شيرينى خود را حفظ مى كند. اين معنا نه تنها در ميان علاقه مندان به قرآن مشهور است بلكه در ميان ديگران نيز شهرت دارد.

اين همان چيزى است كه در حديث معروفى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه مردى از امام صادق عليه السلام پرسيد: «ما بالُ القُرآنُ لا يَزدادُ عَلَى النَّشرِ وَ الدَّرسِ الّا غَضاضَةً؟»: «چرا قرآن بر اثر كثرت انتشار و درس و تلاوت كهنه نمى شود بلكه هر روز شاداب تر است؟»

فرمود: «لِانَّ اللّهَ تَبارَكَ وَ تَعالى لَمْ يَجْعَلْهُ لَزَمانٍ دوُنَ زَمانٍ و لالِناسٍ دوِنَ ناسٍ، فَهُوَ فى كُلِّ زَمانٍ جَديدٌ، وَ عِندَ كُلِّ قَومٍ عَضٌّ الى يَومِ القيامَةِ»: «زيرا خداوند متعال، آن را براى زمان معين يا گروه خاصى قرار نداده؛ و لذا در هر زمان تازه است، و نزد هر قومى با طراوت تا روز قيامت».(3)


1- پاورقى هاى اثبات الهداة، جلد اول صفحه 223.
2- همان مدرك، صفحه 222.
3- ميزان الحكمة، جلد 8 صفحه 70.

ص: 129

حضرت على عليه السلام نيز در جمله كوتاه و گويايى مى فرمايد: «وَلا تُخلِقُهُ كَثرَةُ الرَّدِ وَ وُلوُجُ السَّمعِ»: «كثرت تكرار، و شنيدن پى در پى، هرگز آن را كهنه نمى كند».(1)

7. يكى ازظرافت هاى فصاحت و بلاغت، پرهيز از فزونى الفاظ و رعايت اختصار در عين مفهوم بودن عبارات و بيان تمام مقصود است؛ و به اصطلاح معروف در يك فراز فصيح بايد «ايجاز مُخل» و «اطناب مُمل» ترك شود.

اين معنا در حد اعلا در آيات قرآن رعايت شده، و گاهى يك داستان بزرگ را در يك آيه- كه هر جمله از آن گوياى فراز وسيعى از آن داستان است- بيان مى كند كه نمونه هاى زيادى در قرآن، از آن به چشم مى خورد.

آيه معروف وَقِيلَ يَا أَرْضُ ابْلَعِى مَاءَكِ وَيَا سَمَاءُ أَقْلِعِى وَغِيضَ الْمَاءُ وَقُضِىَ الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِىِّ وَقِيلَ بُعْداً لِّلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ «و گفته شد:" اى زمين، آبت را فروبر! و اى آسمان، (از بارش) خوددارى كن!" و آب فرو نشست و كار پايان يافت و (كشتى) بر (دامنه كوه) جودى، پهلو گرفت؛ و (در اين هنگام،) گفته شد:" دور باد گروه ستمكاران" (از رحمت خدا!)».(2)

آرى! همين آيه است كه ابن مقفع اديب معروف عرب را به زانو در مى آورد، كه طبق مواعده با دوستانش مى خواست به معارضه يك چهارم قرآن برخيزد. امّا وقتى به اين آيه رسيد دست نگه داشت و خود را كاملًا عاجز و ناتوان ديد؛ زيرا در عين اختصار ماجراى طوفان نوح عليه السلام و جزئيات و سرانجام آن را با تعبيرات كوتاه و بسيار پر معنا شرح مى دهد، و به گفته بعضى از محققان 23 نكته از صنايع ادبى در آن جمع است (از قبيل: استعاره، طباق، مجاز حذف، اشاره، موازنه،


1- نهج البلاغه، خطبه 156.
2- سوره هود، آيه 44.

ص: 130

جناس، تسهيم يا ارسال، تقسيم، تمثيل، ارداف و ...).(1)

8. ديگر از ويژگى هاى قرآن از نظر ادبى، اين است كه در عين ظرافت و لطافت عبارات، صراحت و قاطعيت فوق العاده اى دارد.

مى دانيم همه از صراحت لهجه يك گوينده لذّت مى برند؛ چرا كه حقايق را عريان و پوست كنده و بدون هرگونه پيرايه بيان مى كند، و چيزى براى انسان لذت بخش تر از درك حقيقت نيست. دندان روى حرف گذاشتن و چند پهلو سخن گفتن- جز در موارد استثنايى كه شرايط ايجاب كند- نشانه عدم اعتماد گوينده به گفته هاى خويش، و يا ترس و وحشت او از قضاوت شنوندگان است، و در هر دو صورت از ضعف و ناتوانى گوينده حكايت مى كند.

صراحت و قاطعيت در بسيارى از موارد، آميخته با خشونت است. مهم آن است كه گوينده در عين صراحت، لطافت بيان را نيز به كار بندد و اين معنا به خوبى در آيات قرآن مشهود است.

مهم ترين جبهه مبارزه اسلام جبهه توحيد و شرك است و قرآن بيشترين صراحت و قاطعيت را در اين زمينه دارد

گاه مى گويد: إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ يَخْلُقُوا ذُبَاباً وَلَوْ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِنْ يَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَيْئاً لا يَسْتَنقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ «كسانى را كه غير از خدا مى خوانيد (و پرستش مى كنيد)، هرگزنمى توانند مگسى بيافرينند، هر چند براى اين كار دست به دست هم دهند؛ و هرگاه مگس چيزى از آنها بربايد، نمى توانند آن را بازپس گيرند. هم طلب كننده ناتوان است، و هم


1- شيوه هاى اعجاز قرآن، صفحه 52.

ص: 131

طلب شونده (هم عابدان، و هم معبودان)».(1)

و هنگامى كه بت پرستان براى فرار از منطق كوبنده قرآن، خود را زير چتر پدران و نياكان مى كشيدند و مى گفتند: بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا: «ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم، پيروى مى نماييم»، با قاطعيت مى گويد: أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَايَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلَا يَهْتَدُونَ «آيا اگر پدران آنها، چيزى نمى فهميدند و هدايت نمى يافتند (باز هم بايد از آنها پيروى كنند)؟!»(2)

و در جاى ديگر، از اين قاطعانه تر در برابر تكيه به آداب و رسوم نياكان از زبان ابراهيم مى گويد: لَقَدْ كُنتُمْ أَنْتُمْ وَآبَاؤُكُمْ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ «به يقين شما و پدرانتان، در گمراهى آشكارى بوده ايد».(3)

و در مورد ايمان به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى گويد: فَلَا وَرَبِّكَ لَايُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لَايَجِدُوا فِى أَنفُسِهِمْ حَرَجاً مِّمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً: «به پروردگارت سوگند كه آنها ايمان نخواهند آورد، مگر اين كه در اختلافات خود، تو را به داورى طلبند؛ و سپس از داورى تو، در دل خود احساس ناراحتى نكنند؛ و كاملًا تسليم باشند».(4)

به اين ترتيب تسليم ظاهر و باطن و پنهان و آشكار، و حتى هماهنگى دل و خواسته ها را با فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله شرط ايمان صادقانه مى شمرد، و با اين همه صراحت و قاطعيت، باز لطافت تعبيرات كاملًا مشهود است.

در مباحث ديگر اعم از آنچه مربوط به مبدء يا معاد و يا قوانين اجتماعى يا


1- سوره حج، آيه 73.
2- سوره بقره، آيه 170.
3- سوره انبياء، آيه 54.
4- سوره نساء، آيه 65.

ص: 132

مسائل مربوط به جنگ و صلح، يا بحث هاى اخلاقى است نيز اين قاطعيت به وضوح به چشم مى خورد كه شرح كامل آن در خور يك كتاب جداگانه است.

9. متانت و عفت بيان: افراد درس نخوانده معمولًا توجّهى به تعبيرات خود ندارند، و بسيار مى شود كه براى اداى مقصود خود از كلمات و جمله هاى دور از نزاكت و ادب كمك مى گيرند و با اين كه قرآن در ميان چنين مردمى آشكار گشت هرگز رنگ آن محيط را به خود نگرفت و در تعبيرات خود نهايت متانت و عفّت را رعات نمود، و اين موضوع به فصاحت و بلاغت قرآن رنگ خاصّى بخشيده است.

گويندگان و نويسندگان بزرگ، هنگامى كه به صحنه هاى عشقى يا مسائل ديگرى از اين قبيل برخورد مى كنند، يا ناچار مى شوند براى ترسيم چهره واقعى قهرمانان اصلى داستان، ادب و متانت زبان يا قلم را رها نمايند و به اصطلاح براى اداى حق سخن هزار گونه تعبيرات تحريك آميز يا زننده به كار برند.

يا مجبور مى شوند براى حفظ نزاكت و عفت بيان و قلم، پاره اى از صحنه ها را در پرده اى از ابهام بپوشانند، و با حريفان سر بسته سخن بگويند و جمع ميان اين دو، يعنى بيان و ترسيم واقعيت بطور كامل و عدم آلودگى قلم و زبان با آنچه بر خلاف نزاكت و عفت است، كارى بسيار دشوارى است كه كمتر كسى از عهده آن بر مى آيد.

چگونه مى توان باور كرد فردى درس نخوانده و برخاسته از يك محيط بسيار عقب مانده و نيمه وحشى، هم ترسيم دقيق و كاملى ازمسائل كند و هم كوچك ترين تعبير دور از نزاكتى نداشته باشد.

ص: 133

به عنوان مثال هنگامى كه قرآن صحنه هاى حساس داستان يوسف عليه السلام و زن زيباروى هوس آلودى، را ترسيم مى كند، بدون آن كه از ذكر وقايع چشم بپوشد، و مطالب را در پرده ابهام و اجمال بيان كند، تمام اصول اخلاق و عفت را نيز به كار مى برد و همه گفتنى ها را مى گويد؛ امّا كوچك ترين انحرافى از اصول عفّت بيان پيدا نمى كند؛ مثلًا در شرح ماجراى خلوتگاه زليخا چنين مى گويد:

وَرَاوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ وَقَالَتْ هَيْتَ لَكَ قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَاىَ إِنَّهُ لَايُفْلِحُ الظَّالِمُونَ «و آن زن كه يوسف در خانه او بود، از او تمنّاى كامجويى كرد؛ درها را بست و گفت:" بيا به سوى آنچه براى تو مهيّا است!" (يوسف) گفت:" پناه مى برم به خدا! او (عزيز مصر) صاحب نعمت من است؛ مقام مرا گرامى داشته؛ (آيا ممكن است به او ظلم و خيانت كنم؟!) به يقين ستمكاران رستگار نمى شوند"».(1)

جالب اين كه قرآن در اينجا از واژه «راوَدَ» استفاده كرده و اين در جايى گفته مى شود كه كسى با اصرار آميخته به نرمش و ملايمت، چيزى را از انسان بخواهد، و اين واژه كاملًا با اداى مقصود هماهنگ است.

از سوى ديگر، نامى از زليخا يا همسر عزيز مصر نمى برد، بلكه مى گويد:

«الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِهَا» (بانويى كه يوسف در خانه او بود) تا حق شناسى يوسف را مجسم سازد و در عين حال مقام تقواى او را نشان دهد كه در برابر چنين كسى كه زندگى اش در پنجه وى قرار داشت، مقاومت كرد.

از سوى سوم، جمله «غَلَّقَتِ الْأَبْوَابَ» (همه درها را محكم بست) كه مصدر


1- سوره يوسف، آيه 23.

ص: 134

باب تفعيل است و معنى مبالغه را مى رساند، نشان مى دهد كه آن صحنه در چه شرايط سختى صورت گرفته است.

از سوى چهارم، جمله «قَالَتْ هَيْتَ لَكَ» (بشتاب به سوى آنچه براى تو مهيا است) آخرين سخنى را كه زليخا براى رسيدن به وصال يوسف گفت شرح مى دهد؛ ولى چقدر سنگين و پر متانت و آميخته با عفت بيان، و خالى از هرگونه بد آموزى!

از سوى پنجم كلام يوسف: «مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَاىَ» كه در پاسخ زليخا گفت را بيان مى كند كه هشدارى به زليخا محسوب مى شود، يعنى من در چند صباحى كه در اين خانه بوده ام، خيانت به صاحب خانه كه با او نان و نمك خورده ام نمى كنم تو كه يك عمر در اينجا بوده اى چرا؟!

آيات بعد كه شرح آن به طول مى انجامد به قدرى زيبا اين داستان را شرح مى دهد و سرانجام نيك مقاومت در برابر هوس و سپردن خويشتن به خدا را در صحنه ها به طرز بسيار جالبى ترسيم مى كند.

در آيه ديگر هنگامى كه مى خواهد احساسات زنان مصر كه از سوى زليخا دعوت به يك ميهمانى به منظور تبرئه خويش شده بودند را در يك جمله كوتاه بيان مى كند: فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ للَّهِ مَا هَذَا بَشَراً إِنْ هَذَا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ «هنگامى كه (همسر عزيز) نيرنگ آنها را شنيد، به سراغشان فرستاد؛ و براى آنها پشتى (گرانبها، و مجلس باشكوهى) فراهم ساخت؛ و به دست هر كدام، كاردى (براى بريدن ميوه) داد؛ و (به يوسف) گفت:" بر آنان وارد شو!" هنگامى كه چشمشان به او افتاد، او را بسيار با شكوه (و زيبا) يافتند؛ و (بى

ص: 135

توجه) دستهاى خود را بريدند؛ و گفتند:" منزّه است خدا! اين بشر نمى باشد؛ اين جز يك فرشته بزرگوار نيست!"».(1)

تعبير «ملكٌ كريمٌ» (فرشته بزرگوار) در عين اين كه زيبايى فوق العاده يوسف را بيان مى كند، پاكدامنى او را در بالاترين حد نشان مى دهد؛ همان گونه كه در تعبيرات معمولى به هنگام ستودن پاكى يك فرد مى گوييم: او فرشته است.

باز به دنبال اين ماجرا جمله هاى بسيار گويا و زيبايى است كه موقعيت يوسف، آن اسطوره پاكدامنى و عفت را در اين ماجرا كاملًا نشان مى دهد(2)

10. مثالهاى قرآن: قرآن مجيد براى بيان حقايق، از مثال هاى فراوانى بهره گيرى كرده است كه مجموعه آن ها از مظاهر بارز فصاحت و بلاغت اين كتاب بزرگ الهى است، ريزه كارى هايى كه در اين امثله به كار رفته و نكات ظريف و باريك و دلنشينى كه در هر يك از آنها به چشم مى خورد به راستى انسان را به اعجاب وا مى دارد.

اصولًا نقش مثال در توضيح و تفسير مباحث، نقش انكار ناپذيرى است و به همين دليل در هيچ بحث مهمّى از ذكر مثال براى روشن ساختن حقايق و نزديك نمودن آنها به ذهن بى نياز نيستيم؛ چرا كه گاه يك مثال حساب شده و هماهنگ با مقصود، كار يك كتاب را مى كند و مطالب پيچيده را از آسمان به زمين مى آورد و آن را براى همه قابل فهم مى سازد، لذا يكى از هنرنمايى هاى فصيحان و بليغان و ادبا و شعراى جهان همين تمثيل است.


1- سوره يوسف، آيه 31.
2- براى آگاهى بيشتر از اين نكات، به تفسير نمونه، جلد نهم و دهم مراجعه فرماييد.

ص: 136

زمخشرى در كشاف درباره مَثَل مى گويد: «مَثَل در اصل كلام عرب به معناى مِثْل يعنى نظير است ... و ضرب المثل نزد آنان و تكلم علماء به امثال و نظاير، شأنى رفيع دارد؛ چرا كه پرده از روى معناى مخفى بر مى دارد، و نكات تاريك را روشن مى سازد تابه حدّى كه امر مخيّل به نظر چون امر محقَّق مى رسد، و شيئ متوهّم، در محل متيقن قرار مى گيرد، و غايب مانند شاهد جلوه گر مى شود و از همين جهت در كتاب قرآن مبين و ساير كتب الهى، خداوند امثال بسيار ايراد كرده است»(1).

مثال ها چندين فايده دارد: مسائل عقلى را حسى مى كند، راه هاى دور را نزديك مى سازد، مطالب را به صورت همگانى و همه فهم در مى آورد، درجه اطمينان به مسائل را بالا مى برد، و بالاخره ضرب المثل مناسب، حتَّى افراد لجوج را خاموش مى سازد. بعضى از محققان امثال قرآن را به صورت يك كتاب در آورده اند وبيش از يكصد مثال قرآن را مورد تجزيه و تحليل قرار داده اند.

به راستى مثال هاى قرآن معجزه است، لذا براى رسيدن به اين حقيقت در ذيل تعدادى از آنها را دقيقاً مورد بررسى قرار مى دهيم.

نمونه هايى از مثال هاى اعجازآميز قرآن

هنگامى كه قرآن مى خواهد ترسيم دقيقى از منظره حق و باطل كند، مى فرمايد:

أَنزَلَ مِنْ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رَابِياً وَمِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبْدٌ مِثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَ


1- امثال القرآن، صفحه 120.

ص: 137

وَالْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَأَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ « (خداوند) از آسمان آبى فرو فرستاد؛ و از هر درّه و رودخانه اى به اندازه آنها سيلابى جارى شد؛ سپس سيلاب بر روى خود كفى حمل كرد؛ (همچنين) و از آنچه (در كوره ها،) براى به دست آوردن زينت آلات يا وسايل زندگى، آتش بر آن مى افروزند، كفهايى مانند آن به وجود مى آيد- خداوند براى، حق و باطل چنين مثالى مى زند- سرانجام كفها به بيرون پرتاب مى شوند، ولى آنچه به مردم سود مى رساند (آب يا فلزّ خالص) در زمين مى ماند؛ خداوند اينچنين مثال مى زند!»(1)

در اين مثال پر معنا كه با الفاظ و عبارات موزونى ادا شده، منظره حق و باطل به بهترين صورتى در آن ترسيم گرديده و حقايق مهمّى در آن نهفته است كه به قسمتى از آن ذيلًا اشاره مى شود:

1. شناخت حق و باطل از يكديگر گاهى آن قدر پيچيده مى شود كه حتماً بايد به سراغ نشانه ها رفت.

2. حق هميشه مفيد و سودمند است همچون آب زلال كه مايه حيات و زندگى است ويا فلزات خالص، كه يا زينت است و يا ابزار حيات.

3. حق هميشه متّكى به خويش است اما باطل از آبروى حق كمك مى گيرد و سعى مى كند خود را به لباس او در آورد و از حيثيت او استفاده كند همان گونه كه هر دورغ از راست فروغ مى گيرد كه اگر سخن راستى در جهان نبود كسى دروغ را باور نمى كرد، و اگر حقى وجود نداشت باطل را جولانى نبود.


1- سوره رعد، آيه 17.

ص: 138

4. بهره هر موجودى به اندازه ظرفيت او است، همان گونه كه هر درّه اى به اندازه گنجايش خود از آب باران بهره مى گيرد.

5. باطل هميشه دنبال بازار آشفته مى گردد، همان گونه كه سيلاب به هنگام سرازير شدن از كوه كه داراى جوش و خروش است، كف ها را بر دوش خود حمل مى كند امّا هنگامى كه به جلگه هاى صاف مى رسد و جوش و خروش فرو مى نشيند و كف ها نابود مى شود.

6. باطل تنها در يك لباس ظاهر نمى شود، و هر لحظه به لباس ديگرى در مى آيد همان گونه كه كف ها، هم روى آب ها ظاهر مى شوند و هم روى فلزات در كوره ها؛ بنابراين هرگز نبايد فريب تنوع آنها را خورد، پس بر هر حق و باطل شناسى لازم است كه آنها را در هر لباسى بشناسد.

7. مبارزه حق و باطل هميشگى است، و «رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور، بر خلايق مى رود تا نفخ صور» همان گونه كه ريزش باران ها از آسمان و ذوب فلزات در كوره ها هميشه هست، اين امر نيز همواره ادامه دارد.

8. باطل بالا نشين است و چشم پركن و تو خالى، امّا حق متواضع است و خاموش و هنرنما.

و نكات ديگرى كه با دقت در اين مثال در جنبه هاى مختلف از گوشه و كنار اين آيه به دست مى آيد.

اين يك نمونه از مثال هاى قرآن بود.

مثال هاى ديگرى مانند آنچه درباره انفاق فى سبيل الله و تشبيه آن به دانه ها و خوشه ها شده (سوره بقره، آيه 261)، و آنچه درباره اعمال ريايى و تشبيه آن به

ص: 139

بارانى كه بر سنگ خارايى كه مختصرى خاك بر روى آن است مى ريزد و مى شويد و از بين مى رود، در حالى كه اعمال خالصانه همچون بارانى است كه بر سر زمين پربارى كه در معرض تابش آفتاب و هواى آزاد است ريزش پيدا مى كند (سوره بقره، آيه هاى 264 و 265)، و آنچه در مورد اعمال كفّار و تشبيه آن به خاكستر در برابر باد (سوره ابراهيم، آيه 18) يا تشبيه به سراب (سوره نور، آيه 39) يا ظلمتهاى متراكمى كه در دريا و هنگام شب در حالى كه ابر آسمان را فرا گرفته (سوره نور، آيه 40)، و آنچه در مورد اعمال منافقان و تشبيه آنها به كسى كه در يك شب ظلمانى در يك بيابان خالى راه را گم كرده، و رعد و برقها او را به لرزه در ميآورد، لحظه اى در پرتو تابش برق همه جا را روشن مى بيند و تا مى خواهد تصميم به حركت بگيرد، مجدداً همه جا در نظر او ظلمانى مى شود (سوره بقره، آيه هاى 19 و 20)، و آنچه در مورد چگونگى تكيه كردن بت پرستان بر بتهاى فاقد شعور و قدرت، و تشبيه آن به خانه عنكبوت (سوره عنكبوت، آيه 41)، و آنچه در مورد تشبيه غيبت كنندگان به كسانى كه گوشت برادر از دست رفته خود را مى خورند (سوره حجرات، آيه 12)، و بالاخره آنچه درباره ذات پاك خداوند، كه نور آسمان ها و زمين است، و تشبيه آن نور به چراغى با مشخصات ويژه، توأم با انواع ظرافتها آمده (سوره نور، آيه 35) و موارد زياد ديگرى كه ذكر همه آنها به طول مى انجامد، مى تواند از اين بخش از فصاحت و بلاغت قرآن پرده بر دارد و ما را به دنياى وسيعى از ارزش ها و ضد ارزش هايى كه در حيات خود با آن روبرو هستيم آشنا سازد، و جهانى از معارف را در قالب مثال هاى زيبا تبيين كند.

ص: 140

ص: 141

2. اعجاز قرآن از نظر معارف الهى

از مسأله فصاحت و بلاغت كه بگذريم نوبت به محتوا مى رسد. در اين قسمت قبل از هر چيز، مسأله معارف و بيان مسائل مربوط به مبدء و معاد و عقايد مذهبى مطرح مى شود.

اصولًا يكى از محك هاى آزمايش اديان حق از اديان باطل، توضيح و بيانى است كه درباره مسائل مربوط به مبدء و معاد و نبوت و امامت دارند؛ زيرا مسائل اين قسمت مخصوصاً آنچه به ذات پاك خدا و اسماء و صفات او باز مى گردد، بسيار ظريف و دقيق و پيچيده است، و گاهى فاصله ميان شرك و توحيد باريك تر از مو مى شود.

اين بخش از آيات قرآن به قدرى جالب، عميق و دقيق است كه اگر دليلى براى اعجاز آن، جز همان توضيحات دقيقى كه در اين مسائل مهم بيان مى كند وجود نداشت، براى پى بردن به آن كافى بود، به خصوص اين كه قرآن در محيطى ظاهر شد كه پر از بت و بتكده بود؛ از بت هاى خانگى گرفته تا بت هاى قبيله اى و بت هاى بزرگ كه جنبه عمومى داشت و مورد توجه هر شهر و ديار بود.

بت هايى از يك قطعه چوب يا سنگ و فلز، با دست خود مى ساختند با اين كه مى دانستند كم ترين حس، شعور، حركت و بينشى ندارند، صرفاً به خاطر يك

ص: 142

مشت تخيلات آنها را صاحب قدرت عظيم مى دانستند، و مقدّارات خود را به دست آنها مى سپردند و در برابر آن ها عاجزانه زانو مى زدند و راز و نياز و سجده و قربانى مى كردند تا واسطه فيض و شفيع بر درگاه خداوند باشند. كار به جايى رسيده بود كه گاه بت هايى از خرما مى ساختند، و اتفاقاً در يك قحط سالى پس از خالى شدن انبارهاى آذوقه به آن حمله ور شدند و بندگان اين خدا، خداى خود را با كمال جسارت خوردند و اين شعر كه هنوز در لابلاى اشعار دوران جاهليت عرب به چشم مى خورد يادگار همان داستان است:

اكَلَتْ حَنيفَةُ رَبَّها عامَ التَّقُحُّمَ و الَمَجاعَةِلَمْ يَحْذَرُوا مِن رَبِّهِم سُوءَ الْعَواقِبِ وَ التِّباعَةِ

«طايفه بنى حنيفه خداى خود را در سال قحطى و گرسنگى خوردند، و از عواقب شوم اين عمل از خداى خود نترسيدند».

اين منحطترين و مضحك ترين فكر خرافى است كه ممكن است به مغز انسانى خطور كند و شايد ضرب المثل معروف فارسى: «يا خدا را بخواه يا خرما را» نيز اشاره اى به همين داستان باشد كه آن گروه خرافى يا مى بايست از خداى خود چشم بپوشند يا از خرما.

بسيارى از اعراب جاهلى، فرشتگان را دختران خدا مى دانستند، در حالى كه خودشان حتى از شنيدن نام دختر (به واسطه شدت تحقير زن در آن محيط) تنفر داشتند، چنانكه در آيه 17 سوره زخرف مى خوانيم: وَإِذَا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِمَا ضَرَبَ لِلرَّحْمَانِ مَثَلًا ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَهُوَ كَظِيمٌ «در حالى كه هر گاه يكى از آنها را به همان چيزى كه براى خداوند رحمان شبيه قرار داده (به تولّد دختر)

ص: 143

بشارت دهند، صورتش (از فرط ناراحتى) سياه مى شود و خشمگين مى گردد».

و مسائل خرافى فراوان ديگرى چه در بحث خداشناسى و چه در بحث معاد و غير آن كه شرح آن به طول مى انجامد.

هنگامى كه مى بينيم از چنين محيطى كسى برخاسته كه توحيد خالص و معارف ناب را با دقيق ترين بيان كه بزرگان فلاسفه نيز در برابر آن زانو مى زنند ارائه مى دهد شك نخواهيم كرد كه بيان چنين معارفى تنها از سوى خدا است.

در اين گفتار كم ترين مبالغه اى وجود ندارد و براى پى بردن به اين حقيقت نيازى به پيمودن راه دور و درازى نيست، و اگر به جلد دوم و سوم همين مجمومه پيام قرآن نگاهى بيندازيم (كه اولى درباره خداجويى و دومى درباره خداشناسى در قرآن است)، پى به وسعت و عمق معارف قرآن خواهيم برد.

همچنين در مورد معاد در قرآن مجيد كه در جلد پنجم و ششم پيام قرآن مشروحاً و با تمام وسعت مورد بررسى قرار گرفته است.

لذا در اينجا به يك بحث اجمالى قناعت مى كنيم و با اشاره اى كوتاه مى گذريم و خوانندگان عزيز را به مجلّدات قبل ارجاع مى دهيم.

با اين كه بحث بت پرستى چنان بر آن محيط مسلط بود كه هيچ كس سخنى نازك تر از گل در نكوهش اين عقيده بر زبان جارى نمى كرد؛ قرآن با قاطعيت بى نظيرى به كوبيدن اين عقيده خرافى پرداخت و بر همين اساس گاه از زبان ابراهيم خليل چنين نقل مى كند:

قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَايَنفَعُكُمْ شَيْئاً وَلَا يَضُرُّكُمْ- أُفٍّ لَكُمْ وَلِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ « (ابراهيم) گفت:" آيا جز خدا چيزى را مى

ص: 144

پرستيد كه نه كمترين سودى براى شما دارد، و نه زيانى به شما مى رساند؟!- اف بر شما و بر آنچه جز خدا مى پرستيد! آيا نمى انديشيد؟!"».(1)

در جاى ديگر به داستان گوساله سامرى كه جمعى از جهال بنى اسرائيل سخت به آن دل بسته، و به آن گرويده بودند، اشاره مى كند و مى فرمايد: أَفَلَا يَرَوْنَ أَلَّا يَرْجِعُ إِلَيْهِمْ قَوْلًا وَلَا يَمْلِكُ لَهُمْ ضَرّاً وَلَا نَفْعاً: «آيا نمى ديدند كه (اين گوساله) هيچ پاسخى به آنان نمى دهد، و مالك هيچ گونه سود و زيانى براى آنها نيست؟!».(2)

كوتاه سخن اين كه قرآن چنان شرك و بت پرستى را مذموم مى شمرد كه همه گناهان را جز شرك قابل عفو و بخشش مى داند، و مى فرمايد: إِنَّ اللَّهَ لَايَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِكَ لِمَنْ يَشَاءُ وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ افْتَرَى إِثْماً عَظِيماً:

«خداوند (هرگز) شرك به او را نمى بخشد؛ و كمتر از آن را براى هر كس بخواهد (و شايسته بداند) مى بخشد. و آن كس كه براى خدا، همتايى قرار دهد، گناه بزرگى مرتكب شده است.»(3).

اين برخود قاطع و شديد، با مسأله بت پرستى- كه سنّت شناخته شده نياكان و فرهنگ رايج سراسر آن محيط بود، بطورى كه از غير آن تعجّب مى كردند و غير آن را در خور هرگونه مذمّت مى دانستند- به راستى عجيب است! ما امروز در محيط خود به اين آيات مى نگريم و آن را امر ساده اى مى شمريم، غافل از اين كه در آن محيط كاملًا وضع ديگرى حاكم بوده است.


1- سوره انبياء، آيات 66 تا 67.
2- سوره طه، آيه 89.
3- سوره نساء، آيه 48.

ص: 145

اين از يك سو، از سوى ديگر هنگامى كه وارد بحث توحيد مى شود آنچنان دلايل فطرى و منطقى و برهان نظم و برهان صديقين را مطرح مى كند كه ممكن نيست زيباتر از آن تصوير شود.

هنگام بحث از توحيد فطرى به مسأله اى كه در زندگى همه آنها به اشكال مختلف روى مى داده اشاره مى كند و مى فرمايد: فَإِذَا رَكِبُوا فِي الْفُلْكِ دَعَوْا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ إِذَا هُمْ يُشْرِكُونَ «هنگامى كه سوار بر كشتى شوند، خدا را با اخلاص مى خوانند (و غير او را فراموش مى كنند)؛ امّا هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد، باز مشرك مى شوند».(1)

و به اين ترتيب نشان مى دهد چگونه نور توحيد در اعماق وجودشان قرار دارد و طوفان حوادث، اين آتشى را كه زير خاكسترهاى جهل و جاهليت نهفته است را آشكار مى سازد.

و هنگامى كه به سراغ توحيد استدلالى مى رود، در يك جمله كوتاه مى گويد:

أَفِي اللَّهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ «آيا در خدايى كه آسمانها و زمين را آفريده، شك و ترديدى است».(2)

و بعد از اين بيان كلّى، دست انسان ها را گرفته و در جاى جاى اين عالم پهناور مى رود و آيات آفاقى و انفسى را، نكته نكته به آن ها نشان مى دهد، گاه مى گويد: وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ- وَفِي أَنفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ «و در زمين آياتى براى جويندگان يقين است،- و در وجود شما (نيز آياتى است)؛ آيا نمى


1- سوره عنكبوت، آيه 65.
2- سوره ابراهيم، آيه 10.

ص: 146

بينيد؟!»(1) و بعد در آيات ديگر، نشانه هاى عظمت و قدرت و حكمت خدا را در آسمان، ستارگان و زمين، گياهان و پرندگان، شب و روز، باد و باران و ... بطور مشروح آورده كه انسان از بررسى آنها غرق لذّت مى شود و به وجد و سرور مى آيد.(2)

و هنگامى كه به بحث صفات خدا كه از پيچيده ترين مباحث عقيدتى است، و از لغزشگاه هاى مهم فكرى براى بسيارى از دانشمندان محسوب مى شود ورود مى كند، باز بهترين و شيواترين سخن را ارائه مى دهد.

در يك جا با يك جمله كوتاه او را از هر گونه صفات محدود امكانى و آميخته با نقص، پاك و منزه مى شمرد و مى گويد: لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ: «هيچ چيز همانند او نيست».(3)

و به اين ترتيب، تمام اوصاف امكانى را از او نفى مى كند و بى نظير بودن صفات جمال و كمال او را ثابت مى كند.

و گاه بطور مشروح مى گويد: هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيم- هُوَ اللَّهُ الَّذِي لَاإِلَهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبَّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا يُشْرِكُونَ- هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِءُ


1- سوره ذاريات، آيات 20 و 21.
2- ما شرح اين آيات را تحت بيست عنوان در جلد دوم همين كتاب( پيام قرآن) آورده ايم.
3- سوره شورى، آيه 11.

ص: 147

الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ «هرگز دوزخيان و بهشتيان يكسان نيستند؛ بهشتيان رستگار و پيروزند.

- اگر اين قرآن را بر كوهى نازل مى كرديم، مى ديدى كه در برابر آن خاشع مى شود و از خوف خدا مى شكافد! اينها مثالهايى است كه براى مردم مى زنيم، شايد (در آن) بينديشند.- او خداوند يگانه اى است كه معبودى جز او نيست، داناى آشكار و نهان است، و اوست بخشنده و مهربان.- او خداوند يگانه اى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك او است، از هر عيب منزّه است، به كسى ستم نمى كند، امنيّت بخش است، مراقب همه چيز است، شكست ناپذيرى كه (با اراده نافذ خود) هر امرى را اصلاح مى كند، و داراى كبريا و عظمت است؛ خداوند منزّه است از آنچه همتاى او قرار مى دهند!- او خداوندى است هستى بخش، آفريننده اى ابداع گر و صورتگر (بى نظير)؛ از آن او است بهترين نام ها؛ آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح او مى گويند؛ و او توانا و حكيم است».(1)

راستى اگر اين توصيفى را كه قرآن در اين چند آيه، از آفريدگار جهان مى كند با توصيفى كه بت پرستان، و به طور كلى محيط ظهور قرآن درباره خدا داشتند، مقايسه كنيم هرگز نمى توان احتمال داد كه اين بيان فوق العاده نورانى، زاييده آن محيط تاريك و خرافى باشد.

***

در جاى ديگر در توصيف علم خداوند و بى پايان بودن آن، چنان ترسيمى دارد كه بالاتر از آن تصوّر نمى شود و مى گويد: وَلَوْ أَنَّمَا فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلَامٌ وَالْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ مَا نَفِدَتْ كَلِمَاتُ اللَّهِ «و اگر همه درختان


1- سوره حشر، آيات 22 تا 24.

ص: 148

روى زمين قلم شود، و دريا براى آن مركّب گردد، و هفت دريا به آن افزوده شود، (اينها همه تمام مى شود ولى) كلمات خدا پايان نمى گيرد».(1)

در واقع اين تصوير زنده اى از بى نهايت است؛ زيرا عدد بى نهايت گاهى به صورت مرده ادا مى شود و براى آن از علائم رياضى و بيانات فلسفى استفاده مى كنند و گاه به صورت زنده؛ شبيه ترسيمى كه در آيه فوق از آن آمده بود، كه فكر انسان را با خود گرفته و به اوج مى برد، و به سوى بى نهايت مى كشاند.

ما هنگامى مى توانيم به عمق معارف اسلام در زمينه غامض ترين مسائل توحيدى و اسماء و صفات خدا پى ببريم كه يك دوره تمام قرآن مجيد را از اين منظر مورد بررسى قرار دهيم.(2)

***

قرآن هنگامى كه در مسأله معاد و زندگى پس از مرگ گام مى نهد، گاه تمام دلائل و انكارهاى مخالفان را با جمله كوتاهى به كلى در هم مى شكند و مى گويد:

كَمَا بَدَأَكُمْ تَعُودُونَ «همان گونه كه در آغاز شما را آفريد، (بار ديگر در رستاخيز) باز مى گرديد».(3)

و گاه در بيان مشروح ترى مى فرمايد: أَوَلَيْسَ الَّذِى خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلَى وَهُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ- إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ «آيا كسى كه آسمانها و زمين را آفريده، قادر نيست همانند


1- سوره لقمان، آيه 27.
2- با مراجعه به جلد سوم پيام قرآن نيز مى توانيد اطلاعات گسترده اى به صورت تنظيم شده در اين زمينه به دست آوريد.
3- سوره اعراف، آيه 29.

ص: 149

آنان را بيافريند؟! آرى (مى تواند)، و او آفريدگار آگاه است.- فرمان او چنين است كه هرگاه چيزى را اراده كند، تنها به آن مى گويد:" موجود باش!" آن نيز بى درنگ موجود مى شود.»(1)

و گاه صحنه معاد و رستاخيز را در يك تابلو زنده مجسم كرده، به آنها ارائه مى دهد، بى آن كه بخواهند زحمت استدلال را بر فكر خود هموار كنند و مى گويد:

يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ فِى رَيْبٍ مِّنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِّنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُّخَلَّقَةٍ وَغَيْرِ مُخَلَّقَةٍ لِنُبَيِّنَ لَكُمْ وَنُقِرُّ فِى الْأَرْحَامِ مَا نَشَاءُ إِلَى أَجَلٍ مُّسَمّىً ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ وَمِنْكُمْ مَّنْ يُتَوَفَّى وَمِنْكُمْ مَّنْ يُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلَا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً وَتَرَى الْأَرْضَ هَامِدَةً فَإِذَا أَنزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ وَأَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ- ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَأَنَّهُ يُحْىِ الْمَوْتَى وَأَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ: «اى مردم! اگر در رستاخيز شكى داريد، (به اين نكته توجّه كنيد كه:) ما شما را از خاك آفريديم، سپس از نطفه، و بعد از خون بسته شده، سپس از «مضغه» (چيزى شبيه گوشت جويده شده)، كه بعضى داراى شكل و خلقت است و بعضى بدون شكل؛ تا براى شما روشن سازيم (كه بر هر چيز قادريم). و جنين هايى را كه بخواهيم تا مدّت معيّنى در رحم (مادران) نگاه مى داريم؛ (و آنچه را بخواهيم ساقط مى كنيم؛) بعد شما را بصورت طفلى بيرون مى آوريم؛ سپس هدف اين است كه به حدّ كمال و بلوغ خويش برسيد. و بعضى از شما قبض روح مى شوند؛ و بعضى از شما به


1- سوره يس، آيات 81 و 82.

ص: 150

نامطلوب ترين مرحله عمر مى رسند؛ آنچنان كه بعد از علم و آگاهى، چيزى نمى دانند. و همچنين زمين را (در فصل زمستان) خشك و مرده مى بينى، و هنگامى كه آب باران بر آن فرو مى فرستيم، به جنبش در مى آيد و رويش مى كند؛ و از هر نوع گياهان بهجت انگيز مى روياند.- اين بخاطر آن است كه (بدانيد) خداوند حق است؛ و اوست كه مردگان را زنده مى كند؛ و بر هر چيزى توانا است.»(1) و به اين ترتيب نمايش رستاخيز را، هم در سير انسان در مراحل مختلف جنينى كه هر كدام به نوبه خود رستاخيز بزرگى است، نشان مى دهد و هم در جهان گياهان كه هر سال در زمستان و بهار، منظره مرگ و حيات و رستاخيز گياهان و نباتات را با چشم خود مى بينيم.

آياتى كه درباره حيات پس از مرگ و دلايل مختلف آن، و همچنين منازل و صحنه هاى گوناگون آخرت و حوادثى كه در آنجا رخ مى دهد و چگونگى تجسّم اعمال و حساب و كتاب و ميزان و شهود روز قيامت است، داراى چنان نكته ها و ريزه كارى هايى است كه مطالعه و بررسى آنها هر انسانى را غرق در تعجّب مى كند؛ و شما مى توانيد حدّاقل بخشى از اين مسائل را به صورت مفصّل، در جلد پنجم و ششم همين كتاب مطالعه فرماييد.


1- سوره حج، آيات 5- 6. 195) ( 1)- سوره نحل، آيه 89.

ص: 151

3. اعجاز قرآن از نظر علوم روز و اكتشافات علمى

اشاره

قبل از ورود در اين بحث، ذكر دو نكته براى پايان دادن به هرگونه سوء برداشت از اين بحث لازم است:

1. هرگز نبايد انتظار داشت كه قرآن مجيد تمام مسائل علوم طبيعى و اسرار و خواص همه اشياء را بيان كند. چه اين كه قرآن براى اين مقصود بيان نشده است.

قرآن يك دايرة المعارف يا يك كتاب زمين شناسى و گياه شناسى و فيزيولوژى نيست؛ بلكه قرآن كتابى براى تربيت و هدايت است، و براى اين نازل شده كه انسان ها را به سوى يك زندگى پاك و آميخته با سعادت و فضيلت- كه صدق و امانت و نظم و رحمت بر آن حاكم باشد و سرانجام او را به قرب خدا برساند- رهبرى كند و اگر مى بينيم خداوند درباره قرآن مى فرمايد: وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ: «و اين كتاب را كه بيانگر همه چيز، و مايه هدايت و رحمت و بشارت براى مسلمانان است، بر تو نازل كرديم»(195) منظور بيان كلّيه امورى است كه با نجات و سعادت و تربيت نوع انسان، ارتباط دارد؛ و لذا به دنبال اين جمله مى فرمايد: وَهُدىً وَرَحْمَةً وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ «و مايه هدايت و رحمت و بشارت براى مسلمانان است».(1)

ولى از آنجا كه ذكر پاره اى از آيات الهى و اسرار آفرينش در سرار جهان و در


1- سوره نحل، آيه 89.

ص: 152

وجود خود انسان، كمك به معرفة اللّه و شناخت عظمت عالم آفرينش كه فعل خدا است مى كند، گهگاه در لابه لاى آيات قرآن، به اين مسائل اشاره شده و پرده از روى امورى كه تا آن زمان از همه دانشمندان عالم مخفى و پنهان بوده، برداشته است.

كوتاه سخن اين كه اگر بخشى از اسرار علوم و حقايق عالم هستى در قرآن نازل شده، به عنوان عرضه كردن علوم طبيعى و مانند آن به سبك يك دايرةالمعارف نيست؛ بلكه به منظور تبيين اهداف تربيتى و اخلاقى و تعليم درس توحيد و خداشناسى و فهم اسماء و صفات حق و يا آشنا شدن به گوشه اى از اسرار معاد و مانند آن است.

2. آيا اصولًا به سراغ اين گونه بحث ها رفتن و آيات قرآن را بر اكتشافات علمى تطبيق دادن كار درستى است؟ آيا ما حق داريم مسائل مختلف علوم طبيعى را با آيات قرآن منطبق سازيم و يا آيات را بر آنها؟ در حالى كه نظرات دانشمندان دائماً در حال دگرگونى و تغيير است و منطبق ساختن يك امر ثابت و پايدار از نظر ما بر يك امر متغيّر و دگرگون شونده، كار منطقى به نظر نمى رسد.

در پاسخ اين سؤال بايد گفت در اينجا سه نظر مختلف وجود دارد: بعضى چنان راه افراط را در اين قسمت در پيش گرفته اند كه آيات قرآنى را با كمترين تناسب بر فرضيات علمى (نه حقايق مسلم و قطعى علوم) تطبيق كرده و به گمان خود از اين راه خدمتى به شناسايى قرآن نموده اند.

در حالى كه امروز ما مى دانيم اين كار اشتباه بزرگى است و نه تنها خدمتى به قرآن محسوب نمى شود؛ بلكه مايه بى اعتبار نمودن قرآن است؛ زيرا فرضيات

ص: 153

علمى (نه قوانين مسلم آن) پيوسته در حال دگرگونى و تغيير است و تطبيق واقعيت هاى ثابت قرآن بر يك سلسله امور متحوّل و متغيّر و مشكوك يا مظنون، نه منطقى است، نه خدمتى به علم و نه خدمتى به مذهب.

دسته دوم كسانى هستند كه راه تفريط را پيموده اند و معتقدند در هيچ مورد حتّى در مسلّمات علمى هر چند با تعبيرهاى صريح قرآن هماهنگ باشد، نبايد چنين تطبيقى صورت گيرد؛ ولى اين تعصب و جمود نيز دور از منطق و خالى از دليل است.

راه صحيح در اينجا حدّ وسطى ميان اين دو نظريه انحرافى است. ما اگر از محيط فرضيه ها قدم به بيرون بگذاريم و در جريان قوانين علمى كه با دلايل قطعى يا مشاهدات مسلم ثابت شده است وارد شويم، و دلالت آيات قرآن در اين امور، صريح و روشن باشد چرا از تطبيق اين مسائل بر آيات قرآن، امتناع كنيم؟ و چرا از اين توافق كه نشانه عظمت اين كتاب آسمانى است وحشت داشته باشيم؟

چه مانعى دارد كه قرآن در بحث هاى توحيدى و خداشناسى و مسائل تربيتى، از روى يك سلسله حقايق علمى كه در آن زمان كاملًا ناشناخته بوده به وضوح پرده بردارد، و پيروان خود را در جريان آن بگذارد كه علاوه بر نتايج توحيدى و اخلاقى، نشانه اى بر حقانيت قرآن، و هم راهگشاى علوم و دانش ها باشد؟

بر اين اساس در بحثى كه هم اكنون به آن مى پردازيم، دو نكته به طور دقيق در نظر خواهيم گرفت:

1. مسائلى از علوم طبيعى را انتخاب مى كنيم كه صد درصد ثابت و مسلم

ص: 154

باشد؛ مانند قانون جاذبه، زوجيت در عالم گياهان، حركت زمين، و حركت منظومه شمسى و مانند آن كه با دلايل حسى امروز ثابت شده است.

2. آياتى را در اين زمينه بر مى گزينيم كه بدون نياز به تكلف و توجيهات ساختگى، منطبق بر قواعد مسلّم علمى امروز باشد؛ يا به تعبير ديگر دلالت آيات طبق قواعد ادبى كه در استفاده معانى از جمله ها و كلمات، رايج است قابل قبول باشد.

براين اساس به آياتى كه اعجاز قرآن را از منظر علوم طبيعى و اكتشافات علمى اثبات مى كند اشاره مى كنيم:

1. قرآن و جاذبه عمومى

در آيه دوم سوره رعد مى خوانيم: اللَّهُ الَّذِى رَفَعَ السَّماوَاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ: «خدا همان كسى است كه آسمانها را، بدون ستونهايى كه بتوانيد آنها را ببينيد، برافراشت، سپس بر عرش (قدرت) قرار گرفت؛ (و به تدبير جهان پرداخت)؛ و خورشيد و ماه را مسخّر ساخت، كه هر كدام تا زمان معيّنى حركت دارند. كارها را او تدبير مى كند؛ آيات را (براى شما) تشريح مى نمايد؛ شايد به لقاى پروردگارتان يقين پيدا كنيد».

قابل توجه اين كه قرآن نمى گويد آسمان بى ستون است، بلكه مى گويد:

«بدونه ستونهايى كه بتوانيد آنها را ببينيد». اين تعبير به خوبى مى رساند كه ستون مرئى وجود ندارد بلكه ستونى نامرئى، آسمان ها را به پا داشته است.(1)


1- ظاهر آيه اين است كه« تَرَونَها» وصف براى« عَمَدٍ» باشد، و اين كه بعضى گفته اند مفهوم آيه اين است كه ترونها بغير عمد، يعنى آسمان ها را بدون ستون مى بينى- بنابراين" بغير عمد"، جار و مجرور و مضاف اليه است كه متعلق به" ترونها" مى باشد- اولًا خلاف ظاهر است و ثانياً اين تعبير نيز نشان مى دهد كه شما آسمان را بى ستون مى بينى در حالى كه واقعاً داراى ستون است.

ص: 155

در حديثى از امام على بن موسى الرضا عليه السلام مى خوانيم كه يكى از يارانش به نام حسين بن خالد سؤال مى كند: اين كه خداوند فرمود: وَالسَّمَاءِ ذُاتِ الحُبُكِ

«سوگند به آسمان كه داراى راه ها است»(1) يعنى چه؟

امام فرمود: «اين آسمان راه هايى به سوى زمين دارد»، راوى عرض كرد:

«چگونه مى تواند آسمان راه ارتباطى با زمين داشته باشد، در حالى كه خداوند مى فرمايد:" آسمان ها بى ستون است"؟»

امام فرمود: «سُبحانَ اللّهِ الَيسَ اللّهُ يَقُولُ (بِغَيرِ عَمَدٍ تَرَونَها) قُلتُ:" بَلى فَقالَ:

" ثُمّ عمدٌ وَ لكِن لا تَرَونَها"»: «عجيب است آيا خداوند نمى فرمايد" بدون ستونى كه قابل مشاهده شما باشد"؟ عرض كردم:" آرى" امام فرمود:" پس در آنجا ستون هايى هست ولى شما آن را نمى بينيد"».(2)

آيا توجيه و تفسيرى براى اين سخن، غير از ستونى كه ما امروز نام آن را توازن قوّه جاذبه و دافعه مى ناميم، وجود دارد؟

توضيح اين كه: در زمان نزول آيات قرآن، تنها فرضيه هاى كه بر افكار دانشمندان آن عصر، و قرن هاى بعد از آن و قبل از آن، حاكم بود فريضه هيأت بطلميوس بود كه با تمام قدرت بر محافل علمى جهان حكومت مى كرد و طبق آن، آسمان ها به صورت كراتى تو در تو همانند طبقات پياز روى هم قرار داشت، و زمين در مركز آنها بود، و طبعاً هر آسمانى متكى به آسمان ديگرى بود؛ ولى بعد از حدود هزار سال از نزول قرآن، بطلان اين عقيده با دلايل قطعى ثابت شد،


1- سوره ذاريات، آيه 7.
2- تفسيربرهان، جلد 2، صفحه 278، اين حديث در تفسير مزبور، از دو طريق نقل شده، از طريق تفسير على بن ابراهيم، و همچنين تفسير عياشى.

ص: 156

و نظريه افلاك پوست پيازى به كلّى كنار رفت و اين معنا مسلم شد كه هر يك از كرات آسمانى در مدار و جايگاه خود معلّق و ثابت است؛ هر چند مجموعه ها و منظومه ها داراى حركت اند، و تنها چيزى كه آنها را در جاى خود نگه مى دارد، همان تعادل قوه جاذبه و دافعه است. قوه جاذبه- كه مى گويد هر دو جسم، يكديگر را به نسبت مستقيم جرم ها و به نسبت معكوس محذور فاصله ها جذب مى كنند- سبب مى شود كه همه كرات آسمانى با سرعت به سوى هم حركت كنند، و در مركز واحدى جمع شوند؛ ولى حركت دورانى كه در سيارات و يا منظومه ها وجود دارد،- و مى دانيم كه خاصيت دورانى، همان نيروى گريز از مركز است- سبب مى شود كه اين كرات و منظومه ها، به سرعت از هم دور شوند، درست مانند آتش گردان هنگامى كه در حال چرخيدن است، كه اگر سيم آن قطع شود هر يك از قطعات آتش به نقطه دور دستى پرتاب مى شود. حال اگر قوه جاذبه دقيقاً با قوه دافعه (نه ذره اى كمتر و نه ذره اى بيشتر) مساوى باشد، در اين صورت ستونى نيرومند و نامرئى به وجود مى آيد كه آنها را در جاى خود ثابت نگه مى دارد؛ همان گونه كه كره زمين ميليون ها سال است كه در مدار معينى برگرد خورشيد حركت مى كند، نه جذب آن مى شود و نه از آن دور مى گردد، و اين از نشانه هاى عظمت خدا، و از نشانه هاى اعجاز قرآن است.

جالب توجّه اينكه: مفسّران پيشين اجمالًا متوجّه اين نكته شده بودند ولى تعبيرى از آن جز مسأله قدرت خدا نداشتند، به طورى كه ابن عباس طبق نقل طبرسى در مجمع البيان و آلوسى در روح المعانى مى گويد: «معناى آيه اين مى شود كه آسمان بدون ستونى است كه قابل مشاهده باشد، بنابراين ستون آن

ص: 157

قدرت خداوند بزرگ است»(1).

2. قرآن و آفرينش جهان

قرآن مجيد درباره پيدايش جهان، تعبيرات گوناگونى دارد:

در يك جا مى فرمايد: ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ «سپس به آفرينش آسمان پرداخت، در حالى كه بصورت دود بود؛ به آن و به زمين دستور داد:" به وجود آييد، (و شكل گيريد) خواه از روى اطاعت و خواه اكراه! آنها گفتند: ما از روى طاعت آمديم"»،(2) در جاى ديگر مى فرمايد: أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهُمَا وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ كُلَّ شَىْ ءٍ حَىٍّ أَفَلَا يُؤْمِنُونَ «آيا كافران نديدند كه آسمان ها و زمين به هم پيوسته بودند، و ما آنها را از يكديگر جدا ساختيم؛ و هر چيز زنده اى را از آب آفريديم؟! آيا ايمان نمى آورند؟!».(3)

اين دو آيه به سه نكته مهم درباره آفرينش جهان و موجودات زنده اشاره شده است:

1. جهان در آغاز به صورت گاز و دود بوده است.

2. جهان در آغاز به هم پيوسته بوده، سپس كرات آسمانى از هم جدا شدند.

3. آغاز آفرينش موجودات زنده از آب بوده است.

و اينها همان چيزهايى است كه امروزه به عنوان نظريات مسلم علمى شناخته


1- مجمع البيان، جلد 5، صفحه 274 و روح المعانى، جلد 13، صفحه 78.
2- سوره فصّلت، آيه 11.
3- سوره انبياء، آيه 30.

ص: 158

مى شود.

توضيح اين كه اگرچه درباره كيفيت پيدايش جهان و نحوه آن فرضيات مختلفى وجود دارد كه از حدود فرضيه تجاوز نمى كند؛ ولى با توجّه به مطالعاتى كه روى كهكشان ها و منظومه هايى كه در حال پيدايش و شكل گيرى هستند به عمل آمده، مسلم است كه جهان در آغاز به صورت توده گازى ابر مانند فشرده اى بوده كه بر اثر گردش به دور خود، قطعاتى از آن جدا شده و به اطراف پراكنده گشته است؛ و اين قطعات تدريجاً سرد شده و به صورت مايع و در موارد زيادى به صورت جامد در آمده، و كرات مسكونى و غير مسكونى را شكل داده است.

به عبارت ديگر مشاهدات دانشمندان فلكى در مورد سحابى ها و جهان هاى دور دست كه در حال تكميل است، اين مسأله را كه دنيا در آغاز به صورت توده گاز دود مانندى بوده از صورت يك فرضيه خارج ساخته و به عنوان يك نظريه قطعى معرفى مى كند؛ اين چيزى است كه محافل علمى جهان آن را پذيرفته اند.

در نخستين آيه فوق نيز صريحاً مى خوانيم كه آسمان ها (كرات آسمانى) در آغاز به صورت دود بودند. هماهنگى اين آيه با اكتشافات دانشمندان كه چندان از عمر آنها نمى گذرد نشانه اى از اعجاز علمى قرآن است كه پرده از روى مطلبى كه در عصر نزول قرآن كاملًا ناشناخته بوده بر مى دارد.

دومين آيه نيز از به هم پيوستگى جهان در آغاز امر و سپس جدا شدن اجزاى آن از يكديگر سخن مى گويد، كه اين مطلب هم امروز به عنون يك اصل، مورد قبول محافل علمى است.

پيدايش موجودات زنده (اعم از گياهى و حيوانى) در نخستين بار از آب

ص: 159

درياها نيز امروز يك نظريه معروف علمى است؛ هر چند در چگونگى تحول و تطور و پيدايش انواع مختلف گياهان و جانداران در ميان دانشمندان گفتگو است. قرآن نيز در دومين آيه فوق، پيدايش همه موجودات زنده را از آب تعريف مى كند. حتى آياتى كه آفرينش انسان را به خاك نسبت مى دهد، تصريح دارد كه اين خاك با آب آميخته بود و به صورت طين (گل) بود.

در آيه 45 سوره نور نيز مى خوانيم: وَاللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ مَاءٍ: «و خداوند هر جنبنده اى را از آبى آفريد».

در مورد «رتق» و «فتق» كه در دومين آيه به كار رفته- و در اصل به معناى پيوستگى و جدايى است-، مفسران سخنان بسيارى دارند:

بعضى همان معناى بالا را برگزيده اند، كه زمين وآسمان در آغاز خلقت به صورت توده واحد عظيمى از بخار و گاز سوزان بوده كه بر اثر انفجارات درونى و حركت به دور خود تدريجاً تجزيه شده و كواكب و ستارگان از جمله منظومه شمسى به وجود آمده است.

بعضى ديگر آن را اشاره به يكنواخت بودن مواد جهان مى دانند كه چنان در آغاز درهم فرو رفته بود كه به صورت ماده واحدى خودنمايى مى كرد؛ اما با گذشت زمان مواد از هم جدا شدند و تركيبات تازه اى آشكار گشت.

جمعى نيز آن را اشاره به عدم نزول باران و رويش گياه از زمين مى دانند يعنى در آغاز آسمان به هم پيوسته بود و بارانى نازل نمى شد و زمين نيز به هم پيوسته بود و گياهى نمى روييد سپس به فرمان خدا آسمان باز شد و باران نازل گشت و زمين باز شد و گياهان روييدند.

ص: 160

روايات متعددى از طرق اهل بيت عليهم السلام و همچنين پاره اى از روايات از طرق عامه به معناى اخير اشاره مى كند(1) در حالى كه بعضى ديگر از روايات اشاره اى به تفسير اول دارد.(2) در خطبه اول نهج البلاغه نيز اشاره اى به اين پيوستگى ديده مى شود به هر حال ظاهر آيه با تفسير اول سازگارتر است، هر چند جمع ميان تفاسير فوق نيز مشكلى ندارد و ممكن است هر سه معنا در مفهوم جامع آيه قابل جمع باشد.

قابل توجه اين كه در آيه 27 تا 32 نازعات اينچنين آمده كه: أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَم السَّمَاءُ بَنَاهَا- رَفَعَ سَمْكَهَا فَسَوَّاهَا- وَأَغْطَشَ لَيْلَهَا وَأَخْرَجَ ضُحَاهَا- وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَلِكَ دَحَاهَا- أَخْرَجَ مِنْهَا مَاءَهَا وَمَرْعَاهَا- وَالْجِبَالَ أَرْسَاهَا: «آيا آفرينش شما (بعد از مرگ) مشكل تر است يا آفرينش آسمان كه خداوند آن را بنا نهاد؟!- سقف آن رابرافراشت و آن را نظام بخشيد،- و شبش را تاريك و روزش را آشكار نمود.- و زمين را بعد از آن گسترش داد،- و از آن آب و گياهش را بيرون آورد،- و كوهها را استوار ساخت».

اين آيات نيز به خوبى نشان مى دهد كه آفرينش آسمان قبل از زمين بوده و پيدايش آب و گياهان و كوه ها بعد از آن انجام گرفته است.

اين ترتيب، درست همان چيزى است كه علم امروز بر آن تأكيد دارد كه پيدايش زمين بعد از خورشيد بوده و پيدايش آب در سطح زمين و سپس گياهان و همچنين پيدايش كوه ها را بعد از خلقت زمين بر مى شمرد.


1- به نور الثقلين، جلد 3، صفحه 424، حديث 52 و 53 و 54 و 55 و الدُّر المنثور، جلد 4، صفحه 317 مراجعه شود.
2- همان مدرك.

ص: 161

3. قرآن و حركت زمين

در آيه 88 سوره نمل مى خوانيم: وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَةً وَهِىَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِى أَتْقَنَ كُلَّ شَىْ ءٍ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمَا تَفْعَلُونَ «كوهها را مى بينى، و آنها را ساكن و بى حركت مى پندارى، در حالى كه مانند ابرها در حركتند؛ اين صنع و آفرينش خداوندى است كه همه چيز را متقن و استوار آفريده؛ به يقين او از كارهايى كه شما انجام مى دهيد آگاه است».

در اين آيه چند نكته ديده مى شود: نخست اين كه كوه ها كه در نظر شما ساكن است با سرعتى همچون سرعت ابرها در حركت مى باشد. (توجه داشته باشيد سرعت هاى زياد را به سرعت ابر تشبيه مى كنند، به علاوه حركت سريع ابرها خالى از تزلزل و سر و صدا است).

ديگر اين كه، اين صنع خداوندى است كه همه چيز را روى حساب آفريده است.

سوم اين كه او از اعمال شما آگاه است.

با دقّت در اين جمله هاى سه گانه روشن مى شود كه آيه، آن گونه كه بعضى از مفسران پنداشته اند مربوط به قيامت نيست بلكه؛ مربوط به همين دنيا است، مى گويد: آنها را چنين مى بينى و چنين خيال مى كنى در حالى كه چنين نيستند؛ در حاليكه حركت كوه ها در قيامت يا در آستانه قيامت چيزى نيست كه مخفى و ناپيدا باشد، و چنان آشكار و وحشتناك است كه كسى تاب و تحمل مشاهده آن را

ص: 162

ندارد. به علاوه اتقان آفرينش و حاكميت نظم و حساب در آن، اشاره به وضع كنونى آنها است نه زمانى كه در آستانه قيامت نظام جهان در هم مى ريزد تا بر ويرانه آن نظام نوينى بر پا شود.

از اين گذشته آگاهى خداوند نسبت به اعمالى كه ما انجام مى دهيم مربوط به اعمال ما در اين دنيا است، و گرنه قيامت روز حساب است نه روز عمل، با اين قرائن سه گانه به خوبى معلوم مى شود كه اين آيه به هيچ وجه قابل تطبيق بر حركت كوه ها در پايان جهان و آستانه قيامت نيست. منتها جمعى از مفسران چون نتوانسته اند به عمق مفهوم آيه راه يابند چاره اى جز قبول خلاف ظاهر در آيه و تفسير آن به مسأله قيامت نديده اند.

اين مسأله نيز روشن است كه كوه ها حركتى جداى از زمين ندارند و همه يك واحد به هم پيوسته اند؛ اگر كوه ها حركت مى كنند مفهومش اين است كه كره زمين در حركت است.

منتها اين سؤال پيش مى آيد كه چرا انگشت روى كوه ها گذاشته است و نگفته زمين را مى بينى و گمان مى كنى كه ساكن است در حالى كه به سرعت حركت مى كند؟

پاسخ اين سؤال روشن است؛ چون كوه ها عظيم ترين موجودات روى زمين مى باشند و مظهر صلابت و استحكام و پابرجايى هستند- حتّى به عنوان ضرب المثل مى گوييم فلان كس مانند كوه استوار و پابرجا است؛ لذا حركت كوه ها با آن عظمت و صلابت و پابرجايى مى تواند نشانه اى از قدرت بى پايان حق باشد؛ ولى مسلم است كه حركت كوه ها چيزى جز حركت زمين نيست.

ص: 163

به هر حال آيه فوق، يكى از معجزات علمى قرآن است؛ زيرا مى دانيم در عصر نزول قرآن و حدود يك هزار سال بعد از آن، عقيده ثابت بودن زمين و حركت كرات به دور آن كه از هيأت بطلميوس نشأت مى گرفت، عقيده رايج و حاكم بر تمام محافل علمى جهان بود، و حدود يك هزار سال بعد نخستين دانشمندانى كه حركت زمين را كشف كردند گاليله ايتاليايى و كپرنيك لهستانى بودند كه در اواخر قرن شانزدهم و اوايل قرن هفدهم ميلادى اين عقيده را ابراز داشتند و بلافاصله ارباب كليسا، آنها را شديداً محكوم كرده و تا آستانه كشتن پيش بردند در حالى كه قرآن مجيد ده قرن پيش از آن، پرده از روى اين حقيقت برداشته بود؛ و حركت زمين را با عبارات زيباى فوق، به عنوان نشانه اى از توحيد و عظمت خدا مطرح كرده بود.

به هر حال شك نيست كه اين آيه از حركت كوه ها (وبه تعبير ديگر حركت زمين) در همين دنيا سخن مى گويد؛ زيرا حركت كوه ها در آستانه قيامت، چنان زلزله اى در كره زمين ايجاد مى كند كه زنان باردار وضع حمل كرده و زنان شيرده، نوزاد خود را فراموش مى كنند و هوش از سرها مى پرد؛ و اين هرگز با جمله تَحسَبُها جامِدَةً: «آنها را ساكن وبى حركت مى پندارى»، سازگار نيست.

به علاوه در آن لحظه جايى براى اعمال خير و شر باقى نمى ماند؛ تا گفته شود خداوند نسبت به اعمالى كه انجام مى دهيد آگاه است.

قرار داشتن آيات مربوط به قيامت در ما قبل يا ما بعد آيه فوق دليل قطعى بر ارتباط مفهوم اين آيه به قيامت نيست؛ زيرا در قرآن نظير اين مطلب كم نيست كه يك آيه درباره مطلبى سخن مى گويد و قبل و بعد آن راجع به مطلب ديگرى

ص: 164

بحث مى كند.

به تعبير ديگر ملاحظه محتواى خود آيه و قرائن موجود در آن از ملاحظات ديگر مهم تر و برتر است.

اين نكته قابل توجه است كه تشبيه به حركت ابرها، علاوه بر اين كه بطور اشاره سرعت فوق العاده آن را نشان مى دهد پاسخ به اين سؤال است كه اگر زمين حركت دارد، چرا ما احساس نمى كنيم؟ جوابش اين است آن چنان آرام و نرم و بى سرو صدا حركت مى كند كه قابل تشخيص نيست؛ همان گونه كه اگر فى المثل كسى سوار بر ابر بود، حركت آن را تشخيص نمى داد.

اين نكته نيز قابل توجه است كه قرآن در آيه 25 و 26 سوره مرسلات مى گويد: أَلَمْ نَجْعَلْ الْأَرْضَ كِفَاتاً- أَحْيَاءً وَأَمْوَاتاً: «آيا زمين را مركز اجتماع (شما) قرار نداديم،- براى زندگان و مردگان (شما)؟!».

در منابع لغت از جمله در مفردات راغب و كتاب العين مى بينيم كه براى واژه كفات از ماده كَفْت (بر وزن رفت) دو معنا ذكر شده؛ جمع كردن و پرواز سريع.

اگر معناى اول منظور باشد، مفهوم آيه آن است كه زمين را وسيله اجتماع انسانها در حال حيات و زير زمين را مركز اجتماعشان بعد از مرگ قرار داديم؛ و اگر معناى دوم منظور باشد، مفهومش اين است كه زمين داراى پرواز سريع است؛ و اين با حركت انتقالى زمين به دور خورشيد كه با سرعت زيادى (در هر ثانيه 20 و در دقيقه 1200 كيلومتر) در مسير خود به گرد خورشيد پيش مى رود، و مردگان و زندگان را با خود به اطراف آفتاب مى گرداند، مناسب است.

ص: 165

اطلاق واژه كَفْت بر پرواز سريع، ظاهراً از اين نظر است كه پرندگان هنگامى كه مى خواهند با سرعت زياد در آسمان پرواز كنند، بطور متناوب بالهاى خود را جمع مى كنند وبه اصطلاح در فضا شيرجه مى روند.

ولى از آنجا كه واژه كفت و كفات، تاب دو معنا دارد ما اين آيه را به عنوان يك دليل قطعى بر مسأله گردش زمين ذكر نكرديم.

4. قرآن و حركت منظومه شمسى

قرآن مجيد در آيه 38 و 40 سوره يس مى فرمايد: وَالشَّمْسُ تَجْرِى لِمُسْتَقَرٍّ لَّهَا ذَلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ- لَاالشَّمْسُ يَنْبَغِى لَهَا أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَلَا اللَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ وَكُلٌّ فِى فَلَكٍ يَسْبَحُونَ «و خورشيد (نيز براى آنها آيتى است) كه پيوسته به سوى قرارگاهش در حركت است؛ اين تقدير خداوند توانا و دانا است.- نه خورشيد را سزا است كه به ماه رسد، و نه شب بر روز پيشى مى گيرد؛ و هر يك در مسير خود شناورند».

همان گونه كه سابقاً اشاره شد آنچه در عصر نزول قرآن و قرن هاى قبل و بعد از آن بر محافل علمى در مورد آسمان و زمين حاكم بود؛ نظريه هيأت بطلميوس بود كه زمين را مركز جهان مى شمرد و ستارگان و خورشيد را در دل فلك هايى بلورين ميخ كوب مى دانست، و فلك ها را در اطراف زمين در گردش محاسبه مى كرد.

قرآن در آيات فوق، به دو دليل تظريه مذكور را رد مى كند: اوّلًا خورشيد پيوسته به سوى قرارگاهش در حركت است (يا خورشيد در قرارگاه خود در

ص: 166

حركت مى باشد) نه اين كه خورشيد به دور زمين، آن هم نه خودش، بلكه به دنبال فلك بلورينش در حركت است.

ثانياً: خورشيد و ماه، هر كدام در مسير خود شناورند.

بعد از فرو ريختن پايه هاى فرضيه بطلميوس در پرتو كشفيات قرون اخير، و آزاد شدن اجرام آسمانى، از قيد و بند افلاك برونى، اين نظريه قوت گرفت كه خورشيد در مركز منظومه شمسى ثابت و بى حركت است و تمام منظومه شمسى پروانه وار به دور او مى گردند.

در اينجا نيز خبرى از حركت خورشيد، به سوى قرارگاه خاصى يا به دور خود نبود.

باز هم علم پيشرفت بيشترى كرد و مشاهدات نجومى كه با استفاده از تلسكوپ هاى بسيار نيرومند صورت گرفت ثابت كرد حداقل خورشيد داراى دو حركت است: حركت وضعى به دور خودش، و حركت انتقالى به اتفاق تمام منظومه شمسى به سوى نقطه مشخصى از آسمان يا به تعبير ديگر، به سوى ستاره وگا كه از ستارگان صورت فلكى «الْجاثى عَلى رُكْبَتَيْهَ» مى باشد(1).

در يكى از دايرة المعارف ها آمده است: خورشيد علاوه بر حركات ظاهرى، حركت واقعى (حركت دورانى كهكشان) دارد، كه خورشيد را با سرعت حدود يك ميليون و يكصد و سى هزار كيلومتر در ساعت در فضا مى گرداند؛ اما داخل كهكشان هم خورشيد ثابت نيست؛ بلكه با سرعت قريب به 72 هزار كيلومتر در


1- صورت فلكى« الجاثى على رُكبتيه» به مجموعه اى از ستارگان گفته مى شود كه صورتى را در آسمان تشكيل مى دهند شبيه كسى كه بر سر زانو نشسته و آماده برخاستن است، و ستاره وگا جزء اين مجموعه است كه منظومه شمسى همراه خورشيد به سوى آن در حركت مى باشد.

ص: 167

ساعت به جانب صورت فلكى «الجاثى» حركت مى كند و اين كه ما از اين حركت سريع خورشيد در فضا بى خبريم، به سبب دورى اجرام فلكى است.

سپس مى افزايد: خورشيد به دور خود حركت دورانى وضعى نيز دارد (دوره حركت وضعى خورشيد در استواى آن حدود 25 شبانه روز مى باشد)(1).

بدون شك جمله كُلُّ فى فَلَكٍ يَسْبَحُونَ «هر يك (از خورشيد و ماه) در مسير (و مدار) خود شناوراند» با افلاك بلورين بطلميوسى كه هر يك از كرات را در جاى خود ميخكوب مى كرد، سازگار نيست و دقيقاً با آنچه علم امروز پرده از آن برداشته است هماهنگ مى باشد؛ همچنين حركت به سوى «مستقر» (قرارگاه) نيز اشاره ديگرى به حركتى است كه خورشيد به يك سويى از كهكشان دارد؛ و بيان اين مطلب به راستى معجزه است.

***

5. قرآن و گسترش جهان

در آيه 47 سوره ذاريات مى خوانيم: وَالسَّمَاءَ بَنَيْنَاهَا بِأَيْيدٍ وَإِنَّا لَمُوسِعُونَ

«و ما آسمان را با قدرت بنا كرديم، و همواره آن را وسعت مى بخشيم».

«ايْد» (بر وزن صيد) به معناى قدرت و قوت است همان گونه كه در ديگر آيات قرآن نيز به اين معنا آمده است. بعضى از مفسران، براى ايْد علاوه بر آنچه


1- لغتنامه دهخدا، جلد 22، ماده خورشيد.

ص: 168

گفته شد، معناى نعمت را نيز ذكر كرده اند؛ در حالى كه «يَد» گاهى به معناى نعمت مى آيد كه جمعش ايْدى و جمع جمعش ايادى است.

به هر حال جمله: انَّا لَموسعون «ما همواره آن را وسعت مى بخشيم» به وضوح مى رساند كه خداوند، آسمان ها را كه با قدرت كامله اش آفريده است و پيوسته گسترش مى دهد؛ و از آنجا كه اين مطلب در گذشته بر دانشمندان و مفسران روشن نبود، بسيارى اين جمله را به معناى توسعه رزق از سوى خداوند بر بندگان، از طريق نزول باران، يا از طرق مختلف تفسير كرده اند و بعضى آن را به معناى غنا و بى نيازى خداوند مى دانند كه هر قدر بخشش و عطا كند خزائن او كاستى نمى گيرد.

ولى امروزه مشاهدات نجومى به وسيله تلسكوپ ها نشان مى دهد كه كرات آسمانى و كهكشان ها به سرعت از هم دور مى شوند؛ و جهان در حال گسترش است، پس مفهوم اين جمله كاملًا براى ما آشكار مى شود.

در كتاب آغاز و انجام جهان نوشته جان الدر مى خوانيم:

«جديدترين و دقيق ترين اندازه گيرى ها در طول امواجى كه از ستارگان پخش مى شود، پرده از روى اين حقيقت عجيب و حيرت آور بر مى دارد و نشان مى دهد كه مجموعه ستارگانى كه جهان از آنها تشكيل شده پيوسته با سرعت زيادى، از مركز جهان دور مى شوند و هر قدر فاصله آنها از اين مركز بيشتر مى گردد؛ بر سرعت سير آنها افزوده مى شود و به نظر مى رسد كه زمانى تمام ستارگان در اين مركز مجتمع بوده اند و بعد از آن از هم پاشيده و مجموعه ستارگان بزرگى از آنها جدا شده و به سرعت به هر طرف روانه مى شوند. ضمناً

ص: 169

دانشمندان از اين موضوع چنين استفاده كرده اند كه جهان داراى نقطه شروعى بوده است»(1).

در همان كتاب از جرج گاموف در كتاب آفرينش جهان چنين نقل شده:

«فضاى جهان كه از ميلياردها كهكشان تشكيل يافته در حال گسترش سريع است. حقيقت اين است كه جهان ما در حال سكون نيست؛ بلكه در حال انبساط است و پى بردن به اين كه جهان ما در حال انبساط و گسترش است كليد اصلى گنجينه معماى جهان شناسى را نشان مى دهد؛ زيرا اگر حالا جهان در حال انبساط باشد لازم مى آيد كه زمانى در حال انقباض بسيار شديد بوده است»(2).

در كتاب مرزهاى نجوم نوشته فرد هويل درباره سرعت و انبساط و گسترش جهان مى خوانيم:

«تندترين سرعت عقب نشينى كرات كه تاكنون اندازه گيرى شده نزديك به شصت و شش هزار كيلومتر در ثانيه است. كهكشان هاى دورتر در نظر ما به اندازه اى كم نوراند كه اندازه گيرى سرعت آنها به سبب عدم نور كافى دشوار است. تصويرهايى كه از آسمان برداشته شده آشكارا اين كشف مهم را نشان مى دهد كه فاصله اين كهكشان ها بسيار سريع تر از كهكشان هاى نزديك افزايش مى يابد»(3).

به اين ترتيب با تفسير روشنى در زمينه آيه فوق و گسترش آسمان ها پى مى بريم كه اين آيه پرده از راز يكى از معجزات علمى قرآن بر مى دارد.


1- آغاز و انجام جهان، صفحه 74 تا 77( با تلخيص).
2- همان مدرك.
3- مرزهاى نجوم، ترجمه رضا اقصى، صفحه 338.

ص: 170

اين نكته نيز قابل توجه است كه تعبير: انَّا لَمُوسِعُونَ كه در آن از جمله اسميه و اسم فاعل استفاده شده دليل بر تداوم و استمرار است و نشان مى دهد كه اين گسترش به صورت منظّم و مرتّب ادامه دارد.

***

6. قرآن و زندگى در كرات ديگر!

در آيه 29 سوره شورى آمده است: وَمِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَثَّ فِيهِمَا مِنْ دَابَّةٍ وَهُوَ عَلَى جَمْعِهِمْ إِذَا يَشَاءُ قَدِيرٌ: «و از آيات اوست آفرينش آسمانها و زمين و آنچه از جنبندگان در آنها منتشر نموده؛ و او هرگاه بخواهد بر گردآورى آنها توانا است».

آيا حيات و زندگى مخصوص كره زمين است و كرات ديگر مطلقاً مسكونى نيستند؟ دانشمندان پيشين همواره اين مسأله را با ترديد يا نظرى منفى دنبال مى كردند ولى تحقيقات اخير دانشمندان به ما مى گويد حيات و زندگى مخصوص كره زمين نيست.

در كتاب حيات در جهان از انتشارات مجله لايف چنين مى خوانيم: «بطورى كه دانشمندان حساب كرده اند تنها در كهكشان ما ممكن است ميليون ها ستاره وجود داشته باشد كه سيارات تابع آنها مسكونى باشند».

بعضى قدم را از اين فراتر نهاده اند و عقيده دارند كه در بعضى از كرات آسمانى موجودات زنده بسيار پيشرفته تر از انسان وجود دارند و پيام هاى

ص: 171

راديويى از فضا پخش مى كنند و ما هرگز قادر به مثل آن نيستيم و براى گيرنده هاى ما كاملًا قابل درك است هر چند زبان آن را نمى دانيم و نمى فهميم.

به هر حال آيه فوق كه با صراحت مى گويد: «خداوند موجودات زنده اى را در زمين و آسمانها منتشر ساخته است»، به خوبى از زندگى موجودات ديگر خبر مى دهد و اين كه تصور كنيم منظور از موجودات زنده آسمان ها، فرشتگان باشد كاملًا اشتباه است؛ چرا كه واژه دابَّة (جنبنده) تنها به معناى موجودات جسمانى است و بر فرشتگان اطلاق نمى شود؛ لذا قرآن مجيد آنجا كه مى خواهد از فرشتگان نام ببرد بعد از ذكر دابَّة جداگانه از ملائكه سخن مى گويد؛ چنانكه در آيه 49 سوره نحل مى خوانيم: وَللَّهِ يَسْجُدُ مَا فِى السَّماوَاتِ وَمَا فِى الْأَرْضِ مِنْ دَابَّةٍ وَالْمَلَائِكَةُ وَهُمْ لَايَسْتَكْبِرُونَ « (نه تنها سايه ها، بلكه) تمام آنچه در آسمانها و زمين از جنبندگان وجود دارد، و همچنين فرشتگان، براى خدا سجده مى كنند، در حالى كه تكبّر نمى ورزند».

به طورى كه مى بينيم ملائكه در مقابل دابَّة قرار گرفته و اين مطلب دليل بر اين است كه دابَّة در آيه مورد بحث فرشتگان را شامل نمى شود.

جالب اين كه فخر رازى در تفسير آيه مورد بحث مى گويد: «بعيد نيست گفته شود كه خداوند در آسمان ها انواعى از موجودات زنده آفريده است كه راه مى روند، همانند انسان ها بر روى زمين»(1).

در حديث جالبى از امير مؤمنان على عليه السلام مى خوانيم:

«هذِهِ النُّجومُ الّتى فى السّماءِ مَدائِنُ مِثلُ المَدائنِ الّتى فىِ الارضِ مَربوطَةٌ كُلُ


1- تفسير فخر رازى، جلد 27، صفحه 171.

ص: 172

مَدينةٍ الى عَمودٍ مِن نُورٍ»: «ستارگانى كه در آسمان است شهرهائى است همچون شهرهاى زمين؛ و هر شهرى با شهر ديگر (هر ستاره اى با ستاره ديگر) با ستونى از نور مرتبط است»(1).

روايات ديگرى نيز در اين زمينه در منابع اسلامى آمده است (2).

ناگفته پيدا است كه اين معلومات، از همان منبعى مى جوشد كه قرآن مجيد از آن جوشيده است و گرنه در آن عصر و زمان، هيچ كس آگاهى بر اين مسائل نداشت.

***

7. قرآن و آفرينش كوه ها

در قرآن مجيد درباره آفرينش كوه ها، تعبيرات مختلف و پر معنايى ديده مى شود.

در يك جا مى فرمايد: وَأَلْقَى فِى الْأَرْضِ رَوَاسِىَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَأَنْهَاراً وَسُبُلًا لَّعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ «و در زمين، كوه هاى استوارى قرار داد تا شما را نلرزاند؛ و نهرها و راه هايى ايجاد كرد، تا (به مقصدتان) راه يابيد»(3).

در جاى ديگر مى فرمايد: أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهَاداً- وَالْجِبَالَ أَوْتَاداً: «آيا زمين را محل آرامش (شما) قرار نداديم؟!- و كوه ها را ميخ هايى (براى زمين)؟!»(4).


1- سفينة البحار، ماده نجم، جلد 2، صفحه 574.
2- براى اطلاع بيشتر مى توانيد به كتاب الهيئة و الاسلام مراجعه فرماييد.
3- سوره نحل، آيه 15.
4- سوره نبأ، آيه 6 و 7.

ص: 173

و در آيه ديگر مى خوانيم: وَجَعَلْنَا فِيهَا رَوَاسِىَ شَامِخَاتٍ وَأَسْقَيْنَاكُمْ مَّاءً فُرَاتاً: «و در آن كوه هاى استوار و بلندى قرار داديم، و آبى گوارا به شما نوشانديم»(1).

و نيز مى فرمايد: وَأَلْقَى فِى الْأَرْضِ رَوَاسِىَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَبَثَّ فِيهَا مِنْ كُلِّ دَابَّةٍ: «و در زمين كوه هاى استوارى قرار داد مبادا شما را بلرزاند (و آرامش را از شما بگيرد) و از هرگونه جنبنده اى روى آن منتشر ساخت»(2).

و آيات ديگرى نيز به همين مضمون يا نزديك به آن در قرآن مجيد ديده مى شود.

نخستين چيزى كه در اين آيات به آن برخورد مى كنيم تأثير وجود كوه ها در آرامش زمين است كه گاه از آن به «اوتاد» (ميخ ها) تعبير شده است كه معمولًا براى محكم كردن قسمت هاى مختلف درها و صندوق ها و كشتى ها و مانند آن، يا براى نگهداشتن چادرها در برابر وزش بادها، مورد استفاده قرار مى گيرد، و گاه تعبير آن «انْ تَميدَ بِكُم» كه از ماده مَيدَان (به معناى لرزش و اضطراب) گرفته شده، يعنى كوه ها مانع اضطراب و لرزش زمين است.

اين مطلبى است كه در آن عصر و زمان، هيچ كس از آن آگاهى نداشت امّا امروزه به خوبى مى دانيم كه نقش كوه ها از اين نظر چيست؛ زيرا: اولًا كوه ها در حقيقت حكم يك زره فولادين را دارند كه دور تا دور زمين را احاطه كرده و با


1- سوره مرسلات، آيه 27.
2- سوره لقمان، آيه 10.

ص: 174

توجه به ارتباط و پيوندى كه در اعماق زمين به هم دارند، يك شبكه نيرومند سرتاسرى را تشكيل مى دهند و اگر چنين نبود، و سطح زمين را خاك هاى نرم پوشانده بود و به آسانى تحت تأثير جاذبه نيرومند ماه قرار مى گرفت و جزر و مد در خشكى ها مانند جزر و مد در درياها، همه چيز را به لرزه در مى آورد و اضطراب و حركت و لرزش در طول شبانه روز بر سطح زمين حكم فرما بود؛ و هر ساختمانى را ممكن بود ويران كند.

ولى وجود اين زره محكم، اين جزر و مد را به حداقل مى رساند. هم اكنون نيز پوسته محكم زمين در هر شبانه روز به مقدار سى سانتيمتر بالا و پايين مى آيد؛ به خلاف درياها كه گاهى بر اثر جزر و مد چندين متر بالا و پايين مى شود.

جاذبه خورشيد نيز، جزر و مدى هر چند خفيف تر به وجود مى آورد؛ و اگر ماه و خورشيد در مسير خود در يك سو واقع شوند و اين دو جاذبه در يك جهت قرار گيرند، اين حركات قوى تر و شديدتر است.

ولى قرآن مى گويد: «كوه ها كه ميخ هاى زمين اند، آن را از لرزش ها حفظ مى كنند».

ثانياً: فشار درونى زمين كه بر اثر حرارت مركزى فوق العاده آن به صورت مداوم بر قشر زمين اثر مى گذارد؛ اگر كوه ها نبودند، سرچشمه اضطراب مداوم زمين محسوب مى شدند.

حال فكر كنيد اگر اين نوسان حركت جزر و مدى و فشار درونى، بر اثر نرم بودن پوسته زمين شدت مى يافت؛ آيا هرگز آرامشى كه امروز احساس مى كنيم وجود داشت؟ آيا خانه و لانه و قرارگاهى، براى استراحت پيدا مى شد؟

ثالثاً: امروزه ثابت شده كه كوه ها با پنجه هاى نيرومند خود هواى اطراف زمين

ص: 175

را با خود مى چرخانند. حال فرض كنيم اگر كره زمين با همين سرعتى كه دارد- هر دقيقه تقريباً سى كيلومتر به دور خود گردش مى كند- حركت مى كرد؛ و بر اثر نبودن كوه ها هواى اطراف آن چنين گردشى نداشت، از برخورد شديد مولكول هاى هوا با سطح زمين دائماً طوفان ها و گرد و غبارهاى شديدى بر مى خاست و از اين گذشته چنان حرارتى توليد مى شد كه همه چيز را مى سوزاند (همان گونه كه اگر هواپيماهاى سريع السير در طبقات پايين هوا سير كنند؛ چنان بال هاى آنها داغ مى شود كه ممكن است خطرات مهمى ايجاد كند؛ لذا مجبوراند اوج بگيرند و در طبقات بالا كه هوا بسيار رقيق است حركت نمايند تا تماس با هوا كه منشأ ايجاد حرارت است كمتر شود).

آرى! پستى ها و بلندى ها و كوه هاى زمين، اين مشكل را حل كرده و قشر عظيم جوّ را به همراه حركت زمين مى چرخاند؛ درست مانند دندانه هاى چرخ هاى دنده دار كه همراه خود اشياء ديگر را به گردش در مى آورد.

بنابراين كوه ها مايه آرامش زمين و ساكنان آن در برابر جاذبه ماه و خورشيد و فشار درونى و طوفان هاى دائمى شديد و هم توليد حرارت غير قابل تحمّل است.

از سوى ديگر، در آيات فوق اشاره اى به وجود رابطه ميان كوه ها و نزول باران و سيراب شدن زمين ها، و به دست آمدن ماء فرات (آب گوارا) شده است، مى فرمايد: «در زمين كوه هاى استوار و بلندى قرار داديم و آبى گوارا به شما نوشانديم».

مسلماً رابطه دقيق اين دو با هم در گذشته شناخته شده نبود؛ ولى در اين

ص: 176

عصر مى دانيم؛ اولًا: كوه ها سبب جمع شدن بخار آب، يعنى تراكم ابرها و ثانياً سبب برودت قشر هواى مجاور آن مى شود؛ و ثالثاً قسمت مهمى از نزولات آسمانى را به صورت برف و يخ در خود نگه مى دارد و منبع دائمى براى جريان آب در سطح زمين و هدر نرفتن نزولات آسمانى مى گردد. به علاوه دامنه كوه ها، با قشر ناصاف خود، امواج آب را زيرورو- و در معرض هواى سالم قرار مى دهد- و تصفيه مى كند و ماء فرات (آب گوارا) تحويل مى دهد.

از همه اينها گذشته نكته جالب ديگرى كه مورد توجه بعضى از دانشمندان در رابطه با كوههاى زمين قرار گرفته، اين است كه: كوهها در برابر نوسانات فشار زمين، حكم چرخ لنگر را دارد كه جلو تغيير سرعت را مى گيرد.

توضيح اين كه: منظور از چرخ لنگر همان چيزى است كه در كليه وسايلى كه حركت دورانى مشابه دارند به صورت چرخ سنگينى به نام چرخ طيار يا چرخ لنگر، روى محور آن نصب مى كنند تا سرعت آن را تنظيم كند. فى المثل اگر فشارى از خارج، بر روى آن وسيله كه حركت دورانى دارد وارد شود و ناگهان فشار قطع گردد، آن وسيله با يك جهش، به جلو مى پرد و ضربه اى بر آن دستگاه وارد مى كند. اما اگر چرخ لنگر بر آن نصب گردد، آن فشار را در خود ذخيره مى كند؛ و تدريجاً باز مى گرداند بى آن كه ضربه اى بر آن دستگاه وارد شود (دقت كنيد).

اين از يك سو، از سوى ديگر طوفان هاى وحشتناك، گاه در جهت مخالف يا موافق زمين مى وزد و مى تواند روى حركت آن اثر بگذارد؛ وقتى فشار طوفان فرو نشست، تبديل به يك شتاب مى شود كه ضربه اى سخت بر همه موجودات

ص: 177

روى زمين وارد مى سازد، و همه چيز را در هم مى ريزد.

ولى وجود كوه ها كه به منزله چرخ لنگر است تمام اين فشارهاى مثبت و منفى را در خود ذخيره كرده و از ورود ضربه ها، جلوگيرى مى كند و حركت متوازن زمين را حفظ مى نمايد؛ و به تعبير قرآن مانع لرزش ها و به هم خوردن آرامش مى گردد.

اگر در تاريخ نزول اين آيات، بحثى درباره مسائل چرخ لنگر و آثار آن در دنياى آن روز وجود داشت؛ تعبيرات اين آيات عجيب و شگفت آور نبود؛ ولى با توجه به اينكه در آن زمان چنين مسائلى ابداً سابقه نداشت، مخصوصاً در محيط جزيرة العرب نامى از فيزيك نبود تا چه رسد به اين مسائل پيچيده، بايد اقرار كرد كه بيان چنين آياتى معجزه بزرگ علمى محسوب مى شود(1).

نكته ديگر اين كه قرآن در مورد ايجاد كوه ها، گاه مى گويد: وَأَلْقَى فِي الْأَرْضِ رَوَاسِىَ «در زمين كوه هاى استوار قرار داد».(2)

در جاى ديگر مى فرمايد: أَمَّنْ جَعَلَ الْأَرْضَ قَرَاراً ... وَجَعَلَ لَهَا رَوَاسِىَ «آيا كسى كه زمين را قرارگاه قرار نمود ... و براى آن كوه هاى ثابت و پابرجا قرار داد».(3)

اين تعبيرات و مانند آن كه مكرر در قرآن مجيد آمده به وضوح نشان مى دهد كه آفرينش كوه ها بعد از خلقت زمين بوده است. علم امروز نيز به روشنى اين


1- آنچه در بالا آمد، خلاصه بسيار فشرده اى از مقاله محققانه اى كه تحت عنوان اثر كوهها در آرامش زمين( مسأله چرخ لنگر در قرآن) در مجله دينى و علمى مكتب اسلام شماره 8، سال 13( صفحه 68 تا 73) بود و مربوط به سال 51 است. براى توضيح بيشتر در اين زمينه و آگاهى از فرمول هاى آن مى توانيد به مقاله مزبور و پيوست آن مراجعه فرماييد.
2- سوره نحل، آيه 15.
3- سوره نمل، آيه 61.

ص: 178

معنا را ثابت كرده كه بسيارى از كوه ها در نتيجه چين خوردگى زمين، و قسمتى بر اثر مواد مذاب آتشفشانى، و قسمت ديگرى به خاطر شستشوى مواد سست از اطراف مواد سخت زمين بر اثر نزول باران هاحادث شده؛ و تمام اينها بعد از خلقت و آفرينش زمين صورت گرفته است.

مسلماً هنگامى كه اين آيات از قرآن نازل شد هيچ يك از اين مسائل شناخته شده نبود.

8. زوجيت گياهان در قرآن

در پنج آيه از قرآن مجيد اشاره به زوجيت در عالم گياهان شده است، در آيه 10 سوره لقمان مى خوانيم: وَأَنزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَنْبَتْنَا فِيهَا مِنْ كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ «از آسمان آبى نازل كرديم و به وسيله آن در روى زمين انواع گوناگونى از گياهان پر ارزش رويانيديم».

همين مضمون در آيه 7 سوره شعراء و در آيه 7 سوره ق آمده است.

و در آيه 5 سوره حج مى فرمايد: وَتَرَى الْأَرْضَ هَامِدَةً فَإِذَا أَنزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاءَ اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ وَأَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ «و همچنين زمين را (در فصل زمستان) خشك و مرده مى بينى، و هنگامى كه آب باران بر آن فرو مى فرستيم، به جنبش در مى آيد و رويش مى كند؛ و از هر نوع گياهان بهجت انگيز مى روياند».

در آيه 53 سوره طه نيز مى خوانيم: وَأَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجْنَا بِهِ أَزْوَاجاً مِّنْ نَّبَاتٍ شَتَّى «و از آسمان، آبى فرستاد كه با آن، انواع گوناگون گياهان را (از خاك تيره) برآورديم».

ص: 179

غالب مفسران پيشين، هنگامى كه به اين آيات رسيده اند، زوج را به معناى نوع و صنف، و ازواج را به معناى انواع و اصناف مختلف گياهان گرفته اند؛ چرا كه زوجيت به معناى معروفش در مورد گياهان، در آن زمان بطور كامل شناخته شده نبود.

درست است كه در گذشته انسان ها كم وبيش فهميده بودند كه بعضى از انواع گياهان داراى نوعى نر و ماده است؛ وبراى بارور ساختن آنها از طريق تلقيح استفاده مى كردند- مخصوصاً درخت نخل كه وجود نر و ماده در آن از قديم الايام معلوم بوده، و از طريق تلقيح، آنها را بارور مى كردند- ولى نخستين بار در اواسط قرن هيجدهم ميلادى يك دانشمند و گياه شناس معروف سوئدى به نام لينه اين مسأله را اعلام كرد كه زوجيت (نر و ماده) در دنياى گياهان تقريباً يك مسأله عمومى است؛ و گياهان نيز همچون غالب حيوانات از طريق آميزش نطفه نر و ماده بارور مى شوند و سپس ميوه مى دهند.

امّا چنانكه ديديم، قرآن مجيد دوازده قرن قبل از اين دانشمند، پرده از روى اين راز برداشته بود؛ ولى آنها جرأت ابراز اين حقيقت ر ا نداشتند و زوجيت را به معناى ديگرى كه بر خلاف ظاهر آن بود تفسير مى كردند.

جالب اين كه گياهان از اين نظر مختلف اند، در بسيارى از آنها نر و ماده بر يك پايه قرار دارند و در بعضى ديگر، درخت نر از درخت ماده جدا است.

يك گل را به دست بگيريد، گلبرگ ها را كنار بزنيد، درست در وسط گل دقّت كنيد؛ جهان پر غوغايى است؛ در واقع يك بزم باشكوه در آنجا برپا است اما بى سر و صدا و خالى از هر گونه جار و جنجال و اعمال خلاف، ميله هاى ظريف و

ص: 180

لطيفى كه كيسه هاى گرده را با خود حمل مى كنند در اطراف قرار گرفته و همراه وزش باد، به حركت در آمده و ذرات گرده را بر طَبَق گل مى پاشند. دانه هاى گرده كه هر كدام به تنهايى گياه بسيار كوچكى هستند؛ به سرعت ريشه دوانده و پس از عبور ازطَبَق گل در خلوت گاهى كه در بُنِ گل نهفته است با نطفه ماده آميزش كرده و تخم گل يا ميوه را تشكيل مى دهد، گويى برگ هاى زيباى گل، آرايشى هستند براى اين بزم وصلت عجيب؛ و يا پرده هايى براى اين حجله گاه.

حشرات و پروانه هاى زيبا و زنبوران عسل نيز به اين بزم فرا خوانده مى شوند؛ و از شيرينى خاصى كه در بن گل ها از پيش تهيه شده مى خورند- سهل است- براى ما هم سهمى مى آورند و اين عسل هايى كه در ظروف مخلتف مى بينيم همان سهميّه ما است كه زنبوران عسل از آن بزم فراهم كرده اند.

به هر حال با تصريح قرآن در آيات مختلف، بر عموميت مسأله زوجيت در گياهان كه اگر استثنايى هم داشته باشد، كم و ناچيز است- و درهر قانون كلى استثناهايى وجود دارد- پرده از روى اين راز مهم كه در آن عصر و قرن ها بعد از آن از چشم تيزبين دانشمندان نهان بوده برداشته است؛ و اين خود يك معجره جالب علمى است.

9. قرآن و زوجيت عمومى

در آيه 49 سوره ذاريات مى خوانيم: وَمِنْ كُلِّ شَىْ ءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ «و از هر چيز يك جفت آفريديم، (و اينها همه براى آن است كه) شايد

ص: 181

متذكّر شويد».

در آيه 36 سوره يس مى فرمايد: سُبْحَانَ الَّذِى خَلَقَ الْأَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَمِنْ أَنفُسِهِمْ وَمِمَّا لَايَعْلَمُونَ «منزّه است كسى كه تمام زوجها را آفريد، از آنچه زمين مى روياند، و از خودشان، و از آنچه نمى دانند» اين آيه با وضوح بيشترى، گستردگى زوجيت را در گياهان و انسان ها و اشيايى كه از محدوده علم بشر بيرون است بيان مى كند.

بسيارى از مفسران، چون براى زوجيت به معناى حقيقى آن (دو جنس نر و ماده) در اينجا مفهومى نيافته اند؛ آن را به معناى اصناف مختلف موجودات جهان تفسير كرده اند كه به صورت زوج زوج در آمده است، مانند روز و شب، نور و ظلمت، دريا و صحرا، خورشيد و ماه، جنگ و صلح و غير اينها.

ولى امروز ما تفسير دقيق ترى براى اين دو آيه مى يابيم؛ چرا كه تحقيقات علمى اين حقيت را به خوبى اثبات كرده كه تمام موجودات جهان ماده، از اجزاى بسيار كوچكى به نام اتم تشكيل شده، و اين اجزاء كه در گذشته به عنوان موجود نشكن (اجزاء لاتَتَجَزى) را شناخته شده بود و به همين دليل نام اتم (به معناى نشكن) براى آن انتخاب كرده بودند؛ با سر پنجه علم و دانش بشر، شكسته شده و انرژى اتمى و صنايع مربوط به آن از اينجا نشأت گرفت.

هنگامى كه اتم را شكافتند، آن را مركب از اجزايى كه عمدتاً الكترون ها- ذرات گردنده اتم كه داراى بار منفى الكتريسيته هستند- و پروتون ها- هسته اتم كه داراى بار الكتريسته مثبت است- يافتند؛ و به اين ترتيب معناى دقيق ترى از زوجيت در تمام ذرات عالم هستى، يعنى وجود دو شئ نر و ماده، مثبت و منفى،

ص: 182

فاعل و قابل به دست آمد كه هيچ استثنايى نيز براى آن وجود ندارد؛ درحالى كه تفسيرى كه دانشمندان پيشين مى گفتند، نه تنها با مفهوم زوجيت چندان سازگار نبود، بلكه استثنائات زيادى نيز پيدا مى كرد.

به هر حال در ميان دو زوج حقيقى و همچنين در ميان دو جسم با دو جريان الكتريسيته مختلف مثبت و منفى، كه به جاذبه جنسى بسيار شبيه است. در حالى كه در ميان شب و روز، نور و ظلمت، دريا و صحرا، و مانند اينها هيچ گونه جاذبه اى وجود ندارد.

جالب اين كه بعضى از مفسران بسيار قديم با الهام گرفتن از آيات فوق با صراحت گفته اند كه منظور از زوجين در آيات فوق همان جنس نر و ماده است هر چند توضيح بيشترى براى اين مطلب نداده اند.(1)

10. قرآن از روى تطورات جنين پرده بر مى دارد

در قرآن مجيد در لابه لاى آيات مربوط به نشانه هاى توحيد و همچنين دلايل معاد اشارت بسيار پر معنايى به مسأله آفرينش انسان از نطفه و سپس تطورات جنين آمده است، كه بعضى از آنها را مى توان در زمره معجزات علمى قرآن شمرد. از جمله در آيه دوم سوره انسان مى خوانيم: إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِنْ نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَّبْتَلِيهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعاً بَصِيراً: «ما انسان را از نطفه به هم آميخته اى


1- مجمع البيان از يكى از مفسران قديم به نام ابن زيد نقل مى كند كه در تفسير آيه:( وَ من كلّ شئٍ خلقنا زوجين) گفته است: الزّوجين الذّكر و الانثى( مجمع البيان، جلد 9، ص 160)- همين معنا از قتاده در تفسير آيه( سبحان الَّذى خلق الازواج كلّها ...) نقل شده است( تفسير قرطبى، جلد 8، صفحه 5470).

ص: 183

آفريديم، و او را مى آزماييم؛ (بدين جهت) او را شنوا و بينا قرار داديم».

نطفه در لغت به معناى آب صاف، يا به معناى آب كم است.(1)

امْشاج جمع مشج (بر وزن نسج يا بر وزن سبب) يا جمع شيج به معناى شئ مخلوط است؛ در اين كه اين نطفه از چه چيز مخلوط است مفسران احتمالات گوناگونى داده اند، گاه آن را اشاره به تركيب نطفه انسان (از اسپرم و اوول) دانسته اند و گاه اشاره به تركيبى از استعدادهاى مختلف (از نظر جسمانى و روحانى، زشت و زيبا، باهوش و كم هوش و ...) ذكر كرده اند؛ و گاه اشاره به تركيب نطفه انسان از مواد مختلفى از فلزات و شبيه فلزات دانسته اند.

البته همه اينها خوب است، و شايد براى زمان خود بهترين تفسير بوده، ولى دقيقاً منطبق بر معناى آيه نيست؛ زيرا اولًا امشاج جمع است و اطلاق آن بر دو چيز (اسپرم و اوول) خلاف ظاهر است و ثانياً وجود استعدادهاى مختلف در اشخاص جداگانه با معناى امشاج تناسب ندارد و همچنين تركيب نطفه از انواع فلزات و شبه فلزات نيز مناسب به نظر نمى رسد؛ زيرا اين امر منحصر به نطفه نيست و تمام موجودات آلى اعم از انسان و گياه و انواع غذاها، تركيبى از اين مواد هستند. به علاوه واژه نطفه در آيات متعددى ازقرآن به خصوص نطفه مرد اطلاق شده؛ مثلًا در آيه 37 سوره قيامت مى خوانيم: أَلَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِىٍّ يُمْنَى «آيا او نطفه اى از منى كه در رحم ريخته مى شود نبود؟!»

ولى با پيشرفت علم و گسترش تحقيقات دانشمندان، امروز اين معنا اثبات شده است كه اين قطرات ناچيز منى (كه تعبير ديگرش نطفه است) از آب هاى


1- در معجم مقاييس و مفردات به معناى اول، و در لسان العرب به معناى دوم اشاره شده است.

ص: 184

متعددى كه غدد مختلف بدن ترشح مى كنند تركيب شده است؛ و ترشحات پنج غده منى را درست مى كنند؛ و آنها عبارتند از: دو غده به نام بيضه كه در كيسه هاى تخمى كه نزديك غده پروستات قرار دارند، و ديگرى خود غده پروستات است، و همچنين غده هاى كوپر و ليتره كه در كنار مجارى ادرار قرار دارند.(1)

اين آب هاى پنج گانه با نسبت دقيق و حساب شده اى به هم مى آميزند و ماده حيات آفرين نطفه را تشكيل مى دهند.

اين دانشمند فرانسوى، معتقد است تعبير به اشماج كه در قرآن وارد شده؛ اشاره به همين نكته دقيق دارد كه هنگام نزول آيات قرآن از چشم جهانيان و دانشمندان آن عصر، پوشيده و پنهان بوده است.

قابل توجه اين كه در ذيل آيه فوق، مى فرمايد: « (بدين جهت) او را شنوا و بينا قرار داديم»: فجعلناه سميعاً بصيراً در اينجا نعمت گوش، قبل از نعمت چشم بيان شده است، اين تقديم شايد به اين دليل باشد كه به گفته دانشمندان، اولين حس نوزاد كه به كار مى افتد، همان حس شنوايى است؛ كه در همان روزهاى اول آماده دريافت صداها مى شود؛ بلكه قبل از آن در عالم جنين نيز فعاليت محدودى دارد. ولى چشم مدتى بعد از آن (شايد دو هفته بعد) آمادگى ديدن پيدا مى كند؛ زيرا چشمان بسته در محيط تاريك رحم هيچ گونه آمادگى براى مشاهده امواج نور را ندارد؛ وبه همين دليل چشم نوزاد، مدتى بعد ازتولد نيز بسته است تا


1- اقتباس از كتاب« مقايسه اى ميان تورات و انجيل و قرآن و علم» نوشته دكتر بوكاى، ترجمه مهندس ذبيح الله دبير صفحه 271. قابل توجه اين كه اين دكتر فرانسوى، هنگامى كه تصميم مى گيرد اين كتاب ها را با هم مقايسه كند، سخت به قرآن علاقه مند مى شود، و چون ترجمه هاى قرآن او را اشباع نمى كند به سراغ ادبيات عربى مى رود، و خوب آن را فرا مى گيرد تا بتواند بدون واسطه ترجمه ها، مطالب لازم را مستقيماً از قرآن بگيرد.

ص: 185

تدريجاً به نور عادت كند.

از سوى ديگر در آيه 20 تا 23 سوره مرسلات مى فرمايد: أَلَمْ نَخْلُقْكُمْ مِّنْ مَّاءٍ مَهِينٍ- فَجَعَلْنَاهُ فِى قَرَارٍ مَّكِينٍ- إِلَى قَدَرٍ مَّعْلُومٍ- فَقَدَرْنَا فَنِعْمَ الْقَادِرُونَ «آيا شما را از آبى پست و ناچيز نيافريديم،- سپس آن را در قرارگاهى مطمئن و آماده (رحم) قرار داديم،- تا مدّتى معيّن؟!- ما توانايى بر اين كار داشتيم، پس ما چه تواناى خوبى هستيم (و امر معاد براى ما آسان است)».

دانشمندان جنين شناسى، امروزه با مطالعات و مشاهدات دقيقى كه از طريق فيلمبردارى هاى زنده از تحولات جنين به عمل آمده به اين نكته رسيده اند كه تركيب اسپرم با اوول در بيرون رحم و دهليزهاى منتهى به آن صورت مى گيرد؛ و بعد نطفه منعقد شده به سوى قرارگاه اصلى كه رحم است پيش مى رود و بر ديواره آن مى چسبد.

در آيه فوق نيز به وضوح اين معنا ديده مى شود؛ نخست از آفرينش انسان سخن مى گويد؛ سپس از قرار گرفتن او در قرارگاه رحم- توجه داشته باشيد كه واژه ثُمَّ در لغت عرب معمولًا براى عطف همراه با ترتيب و فاصله زمانى به كار مى رود- و به اين ترتيب چيزى كه از چشم همه دانشمندان در آن عصر وقرن هاى بعد مستور بوده به وضوح در قرآن آمده است.

تعبير به «قرارٍ مكينٍ» (جايگاه امن و امان) نيز تعبير بسيار پر معنايى است، كه مسلماً ابعادش در آن زمان ناشناخته بوده و امروزه با پيشرفت علم و دانش ما مى دانيم كه چه نكات مهمى در آفرينش رحم به كار گرفته شده است كه آن را به صورت مطمئن ترين جايگاه براى جنين در آورده است.

ص: 186

گذشته از پرده هاى سه گانه اى كه از هر سو جنين را احاطه كرده (پوست شكم مادر، ساختمان رحم، كيسه مخصوصى كه جنين درون آن قرار دارد) هر جنينى در ميان كيسه اى كه اطراف داخل آن را آب لزجى فرا گرفته شناور است؛ و تقريباً در يك حالت بى وزنى، بدون اتكاء بر چيزى در آنجا قرار دارد؛ و بسيارى از ضربه هايى كه از اطراف بر بدن مادر وارد مى شود براى او قابل تحمّل است؛ چرا كه در واقع ضربه ها بر همان كيسه آب وارد مى شود، نه مستقيماً بر خود جنين و به تعبير ديگر كيسه و محتواى آن را مى توان يك دستگاه ضد ضربه ناميد كه مانند فنرهاى نرم اتومبيل ضربه هاى سنگين موجها و دست اندازهاى جاده را خنثى مى كند و از اين گذشته نمى گذارد اعضاى بدن جنين روى هم فشار بياورد زيرا اين فشار براى آن جسم لطيف، مسلماً زيان آور است.

به علاوه سرما و گرماى خارج به آسانى به جنين منتقل نمى شود؛ زيرا ناچار است از آن كيسه مملو از آب بگذرد و طبعاً تعديل مى شود و به جنين مى رسد، و گرنه ممكن بود با يك حمام گرفتن مادر با آب سرد يا گرم، وضع جنين به كلى مختل شود.

با توجه به اين امور است كه مفهوم «قَرارٍ مَكينٍ (جايگاه مطمئن و آرام) بر ما كاملًا آشكار مى گردد. نه تنها جنين جايگاه امن و مناسبى در رحم دارد؛ بلكه اين امنيت و ايمنى در مراحل تولد نيز ادامه دارد. به گفته بعضى از مفسران آن ماده سيال مخصوصى كه جنين در آن شناور است، به هنگام تولد، سبب توسعه دهانه رحم و حتى ضد عفونى كردن مجراى عبور جنين مى شود تا به راحتى و در نهايت امنيت از مجرايى كه معمولًا آلوده به انواع ميكرب ها است بگذرد و سالم

ص: 187

به دنيا آيد.(1)

اين نكته نيز شايان اهميت است، كه قرآن مجيد هنگامى كه سلسله مراحل تكاملى جنين را در آيه 14 سوره مؤمنون بازگو مى كند، اين چنين مى فرمايد: ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ «سپس نطفه را به صورت علقه (خون بسته)، و علقه را به صورت مضغه (چيزى شبيه گوشت جويده شده)، و مضغه را به صورت استخوان هايى درآورديم؛ و بر استخوان ها گوشت پوشانديم؛ سپس آن را آفرينش تازه اى بخشيديم؛ پس بزرگ و پر بركت است خدايى كه بهترين آفرينندگان است!»

جالب اين است كه علم جنين شناسى، امروز ثابت كرده كه وقتى جنين مرحله علقه و مضغه را پشت سر گذاشت، تمام سلول هاى آن تبديل به سلول هاى استخوانى مى شود؛ و بعد از آن تدريجاً عضلات و گوشت روى آن را مى پوشاند- اين معنا با فيلمبردارى هاى دقيق و پر هزينه اى كه از تمام مراحل جنين به عمل آمده، نيز به اثبات رسيده است- و اين دقيقاً همان چيزى است كه در آيه فوق آمده كه مى فرمايد: «مضغه را به صورت استخوانهايى درآورديم؛ و بر استخوانها گوشت پوشانديم» و اين يكى از معجزات علمى قرآن مجيد است؛ چرا كه در آن روز چيزى به نام علم تشريح جنين وجود نداشت؛ مخصوصاً در محيط جزيره عربستان كه از ساده ترين مسائل علمى نيز خبرى نبود.(2)


1- اقتباس از تفسير مراغى، جلد 18، صفحه 11.
2- سيد قطب در جلد ششم فى ظلال صفحه 16 نيز اشاره به اين مطلب كرده است و در فيلم مستند عجيبى كه ما اخيراً در مورد مراحل تكامل جنين مشاهده كرديم، نيز اين مطلب به خوبى مشاهده مى شود.

ص: 188

11. قرآن از اثرات مهم جوّ زمين سخن مى گويد

در آيه 32 سوره انبياء مى خوانيم: و جَعَلْنا السَّماءَ سَقْفاً مَحْفُوظاً وَ هُمْ عَنْ آياتِها مُعْرِضُونَ «و آسمان را سقف (محكم و) محفوظى قرار داديم؛ ولى آنها از نشانه هاى آن (بر عظمت خدا) روى گردانند».

مفسران پيشين در اين كه چگونه آسمان سقف محفوظى است، نظرهاى متفاوتى داده اند، گاه مى گفتند: محفوظ از نفوذ شياطين است، يا محفوظ از سقوط بر زمين، يا محفوظ از ويرانى با گذشت زمان است.(1)

اين تفسيرهاى مبهم به خاطر اين بود كه آسمان در آن زمان دقيقاً براى بشر شناخته شده نبود و هنگامى كه هيأت جديد به وجود آمد و ثابت شد كرات همگى در فضاى بى كران شناورند، و اصولًا سقفى وجود ندارد، مفهوم اين آيه براى بعضى از مفسران جديد پيچيده تر شد؛ تا آنجا كه بعضى گفتند منظور اين است كه آسمان همانند سقف محفوظى است كه از هرگونه اختلال در نظام آفرينش جلوگيرى مى كند و به اين ترتيب سقف معناى مجازى به خود گرفت و به صورت تشبيه و كنايه در آمد.

ولى علم و دانش بشرى همچنان به پيشرفت خود ادامه داد و با آگاهى هاى تازه اى كه دانشمندان از مجموعه جوّ زمين پيدا كردند، مفهوم آيه، بسيار


1- مجمع البيان، جلد 7، صفحه 46 و تفسير كبير فخر رازى، جلد 22، صفحه 165 و تفاسير ديگر.

ص: 189

روشن تر گرديد و معلوم شد واقعاً در اينجا سقف محفوظى وجود دارد؛ سقف به معناى حقيقى اش، و محفوظ به معناى واقعى آن.

توضيح اين كه: قشر عظيمى از هوا گرداگرد زمين را فرا گرفته كه آن را جوّ زمين مى نامند و ضخامت آن به صدها كيلومتر مى رسد. اين قشر ظاهراً لطيف كه از هوا و بعضى گازهاى ديگر تشكيل شده به خاطر ضخامتى كه دارد به قدرى محكم و پر مقاومت است كه به گفته بعضى از دانشمندان مقاومتى در حدّ يك سقف فولادين به ضخامت ده متر دارد، و اين سقف محكم، كره زمين را از انواع خطرات حفظ مى كند.

از يك سو اين لايه ضخيم جلو بمباران شبانه روزى شهاب شهاب سنگ ها، را مى گيرد كه با سرعت سرسام آورى به سوى زمين جذب مى شوند و به هر جا بخورند بسيار خطرناك است مى گيرد. اهمّيت اين مسأله با توجّه به اين كه دانشمندان مى گويند در هر شبانه روز ميليون ها شهاب سنگ به سوى زمين مى آيند، روشن تر مى گردد. اين سنگ ها بر اثر سرعتى كه دارند، وقتى با مقاومت جوّ زمين روبرو مى شوند داغ و سوزان و مشتعل شده و مبدل به خاكستر مى گردند؛ خاكسترى كه آرام روى زمين مى نشيند و گهگاه بعضى از اين سنگ ها به قدرى بزرگ است كه از جو زمين- بعد از آن كه قسمتى از آن سوخت- عبور كرده، و به نقطه اى از كره زمين اصابت مى كند و ويرانى هاى مهيبى به بار مى آورد كه نمونه هايى از آن در تاريخ ثبت شده است، گويى هشدارى براى افراد غافل اند كه اگر خدا اين سقف محفوظ را نيافريده بود همه شما شبانه روز در معرض اين بمباران خطرناك بوديد، و در زندگى شما آرامشى وجود نداشت.

ص: 190

از سوى ديگر مى دانيم دائماً از خورشيد اشعه اى به نام اشعه ماوراء بنفش- همان اشعه اى كه به هنگام تجزيه نور در بالاى رنگ بنفش قرار دارد و با چشم ما قابل مشاهده نيست- پخش مى شود، كه مقدار كم آن نه تنها زيان آور نيست؛ بلكه بسيار مفيد و سودمند است، مخصوصاً تأثير عميقى در كشتن ميكرب ها دارد؛ ولى اگر زياد باشد، بدن را مى سوزاند بى آن كه انسان احساس حرارت كند، سوختگى هايى كه در تابستان در مناطق نزديك خط استوا، در پوست سر و صورت و بدن ظاهر مى شود، به خاطر همين است كه آفتاب عمودى مى تابد و از قشر كمترى از هوا عبور مى كند و بطور كامل تصفيه نمى شود.

حال اگر اين سقف محفوظ يعنى جوّ زمين وجود نداشت هيچ انسانى حتى يك لحظه نمى توانست در مقابل نور آفتاب مقاومت كند.

از سوى سوم پرتوهاى مرگ بارى به نام اشعه كيهانى از ماوراى منظومه شمسى به سوى زمين روان است؛ و بخشى از جوّ زمين كه لايه اوزن (1) نام دارد، مانع نفوذ اين اشعه مرگ بار است و همچون سقف محفوظى، در برابر آن مقاومت مى كند.

اخيراً نگرانى هاى زيادى براى دانشمندان بر اثر سوراخ شدن لايه اوزن به خاطر گازهاى زيان بخشى كه از ماشين ها در هوا متصاعد مى شود و به آن آسيب مى رساند پيدا شده است.

اين نگرانى ها به قدرى جدّى است كه دولت مردان و دانشمندان جهان به فكر


1- اوزن: گازى است آبى رنگ، بى ثبات، با بوى نافذ و اثر آن از اكسيژن شديدتر است و به هنگام تخليه برق در اكسيژن تشكيل مى شود و به عنوان رنگ زدا و براى تصفيه آب و هوا به كار مى رود( دايرة المعارف دهخدا).

ص: 191

تنظيم مقرّرات بين المللى براى جلوگيرى از اين آسيب هاى افتاده اند.

علم ما تا به امروز درباره آثار عجيب اين سقف محفوظ (يعنى قشر عظيم هوا) به اينجا رسيده و ممكن است در آينده حقايق بيشتر و مهم ترى در اين زمينه كشف شود.

در اينجا ممكن است اين سؤال مطرح شود، كه آيا مى توان جوّ زمين را آسمان ناميد؟ و آيا واژه سماء درباره آن صادق است؟ آيا سماء به معناى كرات آسمانى و منظومه ها و كهكشان ها نيست؟

در پاسخ اين سؤال مى گوييم اتفاقاً قرآن مجيد كراراً اين واژه را بر منطقه جوّ زمين اطلاق كرده است، از جمله در آيه 22 سوره بقره مى خوانيم: وَأَنْزَلَ مِنْ السَّمَآءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرتِ رِزْقاً لَّكُمْ «و از آسمان آبى فرو فرستاد؛ و بوسيله آن، ميوه ها (و انواع محصولات) را براى روزى شما روياند».

شبيه همين معنا در آيه 164 سوره بقره، آيه 99 سوره انعام، آيه 96 سوره اعراف، آيه 24 سوره يونس، آيه 44 سوره هود و آيه 17 سوره رعد و آيات متعدد ديگر آمده است.

در آيه 79 سوره نحل نيز نمونه روشن ديگرى از اين معنا ديده مى شود كه مى فرمايد: أَلَمْ يَرَوْا إِلَى الطَّيْرِ مُسَخَّرَاتٍ فِى جَوِّ السَّمَاءِ: «آيا آنها به پرندگانى كه بر فراز آسمان نگه داشته شده اند، نظر نيفكندند؟»

ص: 192

12. باز هم قرآن و جوّ زمين

در آيه 25 سوره انعام مى خوانيم: فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ وَمَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّمَا يَصَّعَّدُ فِى السَّمَاءِ كَذَلِكَ يَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ «آن كس را كه خدا بخواهد هدايت كند، سينه اش را براى (پذيرش) اسلام، گشاده مى سازد؛ و آن كس را كه (بخاطر اعمال خلافش) بخواهد گمراه سازد، سينه اش را آنچنان تنگ مى كند كه گويا مى خواهد به آسمان بالا برود؛ اين گونه خداوند پليدى را بر افرادى كه ايمان نمى آورند قرار مى دهد».

چه رابطه اى در ميان صعود به آسمان و تنگى سينه است؟

اين سؤالى است كه مفسران پيشين، پاسخ دقيقى براى آن ذكر نكرده اند.

بسيارى گفته اند منظور اين است همان گونه كه صعود به آسمان كار مشكل يا غير ممكنى شمرده مى شود ايمان آوردن براى كافران لجوج و جاهل متعصّب نيز چنين است (1) در حالى كه كار مشكل و محال در روى زمين فراوان است و نيازى به تشبيه ندارد. به علاوه اين تفسير نياز به تقدير دارد، و آن اين كه ايمان آوردن همانند صعود به آسمان است، در حالى كه قرآن مى گويد: «سينه اش را آنچنان تنگ مى كند كه گويا مى خواهد به آسمان بالا برود».

گاه گفته اند منظور اين است كه اين گروه از كفار از ايمان دور مى شوند مانند كسى كه از كره زمين دور مى شود و به آسمان مى رود.(2)

عدم تناسب اين تفسير با محتواى آيه نيز چندان پوشيده نيست.

امّا با توجّه به اكتشافات اخير، آيه فوق تفسير ديگرى دارد كه از هر جهت


1- مجمع البيان، روح البيان، قرطبى و تفاسير ديگر، ذيل آيه مورد بحث.
2- روح البيان، جلد 3، صفحه 1.

ص: 193

مناسب است، توضيح اين كه امروزه ثابت شده كه هواى اطراف كره زمين در نقاط مجاور سطح زمين كاملًا فشرده و براى تنفس انسان مناسب است؛ زيرا اكسيژن كافى دارد و هر قدر از سطح زمين دور شويم، هوا رقيق تر مى شود بطورى كه مثلًا در ده كيلومترى بالاى زمين، تنفس كردن بدون ماسك اكسيژن، براى انسان بسيار مشكل است؛ و حالت تنگى نفس فوق العاده اى به او دست مى دهد و هر چه بالاتر رود اين تنگى نفس بيشتر مى شود و به جايى مى رسد كه بر اثر كمبود اكسيژن بيهوش مى گردد؛ بنابراين رابطه نزديكى در ميان تنگى سينه و صعود به آسمان وجود دارد، و اين حقيقتى است كه در آن روز بر هيچ كس روشن نبود(1) ولى امروزه بر همه ما واضح است و بارها هنگام سوار شدن هواپيما، اين سخن را از مهمان دران هواپيما شنيده ايم كه هواى داخل هواپيما با سيستم خاصى تنظيم مى شود و اگر اختلالى در آن رخ دهد بايد از ماسك اكسيژن استفاده كرد تا هواپيما به سرعت خود را به طبقات پايين جو كه فشرده تر است برساند.

ضمناً رابطه اين معنا با تفسير آيه روشن است و در واقع از قبيل تشبيه معقول به محسوس است؛ زيرا جمود فكرى و تعصّب و لجاجت و تنگ نظرى گمراهان لجوج را در پذيرش اسلام، تشبيه به تنگى نفس حاصل از كمبود اكسيژن براى كسى كه به آسمان صعود مى كند كرده است.

اين بحث را با گفتارى از مراغى در تفسير اين آيه به پايان مى بريم؛ او


1- درست است كه هنگام بالا رفتن از كوه، گاه انسان گرفتار تنگى نفس مى شود و اين معنا از قديم الايام واضح بوده ولى اين به خاطر فعاليت شديد بدنى است و لذا در جاده صاف به هنگام دويدن نيز اين حالت دست مى دهد قرآن مى گويد: تنگى سينه به خاطر صعود به آسمان پيدا مى شود، نه به خاطر فعاليت شديد بدن.

ص: 194

مى گويد: «خداوندا! منزهى تو، قرآن كريمت مسأله اى را بيان كرده كه سرّ آن را بشر نمى دانست و هرگز به كنه آن نرسيده بود تا اين كه حدود چهارده قرن گذشت، و فن پرواز در آسمان پيشرفت نمود، و خلبانان، با تجربه هاى خود صدق آنچه در كتاب تو نازل شده است دريافتند و علوم طبيعى ثابت كرد كه فشار جو در طبقات مختلف هوا، متفاوت است، و امروزه معلوم شده كه در طبقات بالا، هوا رقيق تر است، و هر قدر انسان به طبقه بالاترى برود احساس نياز بيشترى به هوا و تنگى نفس مى كند؛ چرا كه اكسيژن هوا كه مورد نياز او است در آنجا كمتر است؛ تا آنجا كه گاهى نياز به استفاده از تجهيزات تنفس پيدا مى كنند تا آنها را براى پرواز به آن طبقات كمك كند. تفسير اين آيات و مانند آن در توان مفسران گذشته نبوده، چرا كه از اسرار آن آگاه نبودند، و در پرتو اكتشافات جديد و پيشرفت علوم، حقيقت محتواى آنها براى ما ثابت شده است و اين جا بايد گفت كه دين و علم دو برادر صميمى هستند، كه از يك ريشه پرورش يافته اند.

آرى! هر قدر علم پيشرفت كند، مسائلى را براى ما روشن مى سازد كه بر علماء و مفسران گذشته مخفى بوده است.(1)

13. قرآن و علل نزول باران و تگرگ

در آيه 43 سوره نور مى خوانيم: أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُزْجِى سَحَاباً ثُمَّ يُؤَلِّفُ بَيْنَهُ ثُمَّ يَجْعَلُهُ رُكَاماً فَتَرَى الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلَالِهِ وَيُنَزِّلُ مِنَ السَّمَاءِ مِنْ جِبَالٍ فِيهَا مِنْ


1- تفسير مراغى، جلد 8، صفحه 25.

ص: 195

بَرَدٍ فَيُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشَاءُ وَيَصْرِفُهُ عَنْ مَنْ يَشَاءُ يَكَادُ سَنَا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصَارِ: «آيا نديدى كه خداوند ابرهايى را به آرامى مى راند، سپس ميان آنها پيوند مى دهد، و بعد آن را متراكم مى سازد؟! در اين حال، مى بينى كه (دانه هاى) باران از لابه لاى آن خارج مى شود؛ و از آسمان- از كوههايى در آن (ابرهايى به شكل كوه)- دانه هاى تگرگ نازل مى كند، و هر كس را بخواهد بوسيله آن زيان مى رساند، و از هر كس بخواهد اين زيان را برطرف مى كند؛ نزديك است درخشندگى برق آن (ابرها، بينايى) چشمها را ببرد!».

در اين آيه تعبيرات مختلفى وجود دارد كه در گذشته دقيقاً معلوم نبوده است.

«يُزْجى» از ماده ازجاء در اصل به معناى هُل دادن يا راندن ملايم و آرام است.

راغب در مفردات مى گويد: «تِزْجِيَه به معناى راندن براى مرتب و رديف ساختن است، و قرآن مجيد در مورد حركت كشتى ها به وسيله بادها در دريا اين واژه را به كار برده است»(1).

«رُكام (بر وزن غلام) به معناى اشيايى است كه روى هم متراكم شده است.

«وَدْق (بر وزن شرق) به عقيده جمعى از مفسران به معناى دانه هاى باران و به عقيده بعضى ديگر، به معناى برق است.

«بَرَد» (بر وزن سبد) تگرگ و دانه هاى يخ بسته باران است و در اصل از ماده بَرد (بر وزن سرد) و به معناى سردى و برودت است، و چون دانه هاى تگرگ هم خودش سرد است و هم مايه برودت و سردى زمين مى شود، اين واژه بر آن اطلاق شده است.(2)


1- سوره اسراء، آيه 66.
2- در كتاب التحقيق آمده است:« البرودة فى الماء ان يبرد الى ان يصل حدّ الانجماد فيقال له البرد»:« برودت در آب آن است كه به قدرى سرد شود كه به حد انجماد برسد و به آن« بَرَد» مى گويند.

ص: 196

«جِبال جمع جَبَل، به گفته معجم مقاييس اللّغة به معناى تجمع شئ توأم با ارتفاع است همين معنا در التحقيق نيز آمده است. بنابراين جَبَل تنها به معناى كوه هاى سنگ و شن نيست؛ بلكه هر توده عظيم به هم انباشته مرتفع را در زبان عرب، جَبَل مى گويند.

با توجه به آنچه گفته شد به آيه باز مى گرديم، آيه فوق مى گويد: «خداوند از كوه هايى كه در آسمان است دانه هاى تگرگ نازل مى كند».

هيچ كس در آن عصر و زمان به دقت نمى دانست كه ابرها در آسمان به صورت كوه هايى، با ارتفاعات متفاوت است كه ما قاعده آن را مى بينيم؛ زيرا تمام ابرها را به صورت يك صفحه گسترده در آسمان مشاهده مى كنيم اما هنگامى كه با هواپيما به فراز ابرها برويم، ابرها را به صورت كوه ها و درّه ها و پستى ها و بلندى هايى مانند آنچه در سطح زمين است مشاهده مى نماييم و به تعبير ديگر سطح بالاى ابرها هرگز صاف نيست و همانند سطح زمين داراى ناهموارى هاى فراوان، و حتّى در بسيارى از موارد به صورت كوه روى هم انباشته شده است.

اين نكته دقيق را كه بر اثر پيشرفت علوم به اثبات رسيده نيز مى توان بر اين معنا افزود تا مفهوم جبال (كوه ها) در آيه روشن تر شود.

يكى از دانشمندان در تحليل خود، سخنى دارد كه خلاصه اش اين است: در آيه مورد بحث، ابرهاى بلند به كوه هايى از يخ تعبير شده؛ زيرا دانشمندان در پروازهاى هوايى خود به ابرهايى برخورد كرده اند كه متشكل و مستور از سوزن هاى يخ است كه درست عنوان كوه هائى از يخ بر آنها صادق است عجب

ص: 197

اين كه يكى از دانشمندان شوروى سابق در تشريح بعضى از ابرهاى رگبارى چندين بار از آنها به عنوان كوه هايى از برف، يا كوه هاى ابر ياد كرده است.

اينها همه از يك سو، از سوى ديگر دانشمندان معاصر درباره چگونگى توليد تگرگ در آسمان چنين مى گويند: دانه هاى باران از ابر جدا مى شود، و در قسمت فوقانى هوا به جبهه سردى برخورد مى كند و يخ مى زند؛ ولى در آن حال بسيار كوچك است؛ سپس طوفان هاى شديدى كه در آن منطقه حكم فرما است، اين دانه ها را مجدداً به بالا پرتاب مى كند و بار ديگر اين دانه ها به داخل ابرها فرو مى رود و لايه ديگر از آب به روى آن، مى نشيند كه به هنگام جدا شدن از ابر مجدداً يخ مى بندد، و گاه اين موضوع چندين بار تكرار مى شود، تا زمانى كه تگرگ به اندازه اى درشت شود كه ديگر طوفان نتواند آن را به بالا پرتاب كند يا اين كه طوفان موقتاً آرام گيرد؛ اينجا است كه راه زمين را پيش مى گيرد و بدون مانع به طرف زمين حركت مى كند، و گاه به اندازه اى درشت و سنگين است كه خساراتى به مزارع و باغ ها و حيوانات و حتى انسان ها وارد مى سازد.(1)

از اينجا روشن مى شود كه به وجود آمدن تگرگ هاى درشت و سنگين درصورتى امكان پذير است كه كوه هاى ابر بر فراز آن، متراكم گردند تا هنگامى كه بادهاى شديد دانه يخ زده تگرگ را به ميان آن پرتاب مى كنند مقدار بيشترى آب به خود جذب كند و سنگين شود. به اين ترتيب كوه هاى ابر، منبع قابل ملاحظه اى براى تكوّن تگرگ هاى درشت كه در آيه به آن اشاره شده محسوب مى شود و اگر اين كوه ها همان توده هاى ذرّات يخ باشد مسأله روشن تر


1- فرهنگ نامه- نام يك دايرة المعارف فارسى است- ماده تگرگ.

ص: 198

مى گردد.(1)

تنها سؤالى كه در اينجا باقى مى ماند، اين است كه چرا قرآن مجيد روى سخن را در اينجا به پيامبر صلى الله عليه و آله كرده و مى گويد: الَمْ تَرَ: «آيا نديدى؟» در حالى كه مى دانيم اين مطلب در آن زمان هرگز قابل رؤيت نبود و تنها در عصر ما از طريق پرواز با هواپيما قابل رؤيت است.

پاسخ اين سؤال روشن است؛ زيرا (الَمْ تَرَ) و جمله هاى شبيه به آن، به معناى «الَمْ تَعْلَم» (آيا نمى دانى؟) مى باشد؛ لذا با اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله در عام الفيل (سال هجوم لشگر ابرهه به مكّه) متولد شد و در آن صحنه حضور نداشت، قرآن مى گويد: أَلَمْ تَرَى كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ «آيا نديدى پروردگارت با فيل سواران (لشكر ابرهه كه براى نابودى كعبه آمده بودند) چه كرد؟!»(2)

14. قرآن و رابطه رعد و برق و باران

در قرآن مجيد كراراً سخن از رعد و برق به ميان آمده و بلافاصله بعد از آن به ريزش بارآن ها اشاره شده است.


1- مفسران براى جمله( و ينزّل من السّماء من جبال فيها من بردٍ) دو تفسير قائل شده اند كه از نحوه تركيب آيه سرچشمه مى گيرد، گاه گفته شده كه جار و مجرور در« مَن بردٍ» متعلق به« يُنزّلُ» است و در حكم مفعول است يعنى خداوند دانه هاى تگرگ را از كوه هايى كه در آسمان است نازل مى كند- در اينجا كوه ها به صورت مطلق ذكر شده- و گاه گفته اند كه اين جار و مجرور متعلق به فعل محذوف است و توصيف براى« جبال)» محسوب مى شود بنابراين معناى آيه چنين مى شود: خداوند از كوه هاى يخ كه در آسمان است تگرگ ها فرو مى فرستد- طبق اين تفسير مفعول« ينزّل» محذوف است و از كلام فهميده مى شود- و در هر دو تفسير، اعجاز علمى قران طبق شرحى كه در بالا داديم روشن است چرا كه در يكى سخن از كوه هاى يخ، و در ديگرى سخن از كوه هاى ابر است، كه هر دو در آن زمان ناشناخته بوده است.
2- سوره فيل، آيه 1.

ص: 199

در آيه 24 سوره روم مى خوانيم: وَمِنْ آيَاتِهِ يُرِيكُمْ الْبَرْقَ خَوْفاً وَطَمَعاً وَيُنَزِّلُ مِنْ السَّمَاءِ مَاءً فَيُحْيى بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ «و از نشانه هاى او اين است كه برق (آسمانى) را به شما نشان مى دهد كه مايه بيم و اميد است (بيم از صاعقه، و اميد به نزول باران)، و از آسمان آبى فرو مى فرستد كه زمين را بعد از مردنش بوسيله آن زنده مى كند؛ در اين نشانه هايى است براى گروهى كه مى انديشند.»

در آيه 12 سوره رعد مى خوانيم: هُوَ الَّذِى يُرِيكُمْ الْبَرْقَ خَوْفاً وَطَمَعاً وَيُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ «او كسى است كه برق (و صاعقه) را به شما نشان مى دهد، كه هم مايه بيم است و هم مايه اميد؛ و ابرهاى سنگين بار ايجاد مى كند».

در گذشته كسى دقيقاً نمى دانست كه پيدايش رعد و برق از كجا است، لذا هر كس فرضيه اى براى خود درست مى كرد، و گاه آن را با اسطوره ها و افسانه ها مى آميخت. ولى امروزه مسلم شده است كه جريان رعد و برق مربوط به تخليه هاى الكتريكى است كه بين دو قطعه ابر با الكتريسيته هاى مختلف (يكى مثبت و ديگرى منفى) حاصل مى شود؛ و در واقع همان طور كه وقتى دو سيم برق به هم نزديك شود، جرقه اى مى زند كه هم داراى صدا و هم حرارت است؛ همين معنا در ميان ابرها رخ مى دهد، برق جرقه عظيم آن است و رعد صداى آن جرقه.

گاه اين تخليه الكتريكى بين قطعات ابرى كه داراى الكتريسيته مثبت است و زمين كه معمولًا الكتريسته منفى دارد صورت مى گيرد و در اين هنگام، جرقه در سطح زمين ظاهر مى شود، و آن را صاعقه مى نامند كه سبب آتش سوزى هاى

ص: 200

مهيب در بيابان ها و جنگل ها و گاه در ساختمان ها مى شود و ممكن است يك گله گوسفند عظيم را در يك لحظه تبديل به خاكستر كند؛ و يا اگر به كوه بخورد سنگ ها متلاشى شود؛ و يا اگر به سطح دريا اصابت كند جانداران دريا را در يك منطقه نابود سازد. همه اينها به خاطر آن است كه حرارت حاصله از آن جرقه بسيار بالا است- در حدود پانزده هزار درجه سانتيگراد يعنى تقريباً دو برابر حرارت سطح خورشيد- حرارتى كه همه چيز را مبدل به دود و خاكستر مى كند.

بنابراين گرچه برق و رعد، از مظاهر وحشتناك جهان طبيعت است ولى با اين حال فوايد و بركات زيادى نيز در بر دارد.

يكى از مهم ترين آثار آن، نزول باران هاى سنگين است. زيرا حرارت ناشى از برق، مقدار زيادى از هواى اطراف را مى سوزاند؛ و فشار هوا كم مى شود و مى دانيم كه در فشار كم ابرها مى بارند و به همين دليل رگبارهاى شديد بعد از رعد و برق ها ظاهر مى شود.

اين نكته نيز جالب توجه است كه در همان حال كه ابرهاى متراكم تا نزديكى هاى زمين را مى پوشانند و هوا تاريك مى شود، و صداى غرش رعد و روشنايى برق شنيده و ديده مى شوند؛ و تندبادهاى بالاتر سبب مى گردد كه ابرها، حامل دانه هاى درشت و فراوان شوند و بسيار ثقيل و سنگين گردند.(1)

و اين درست همان چيزى است كه در آيات فوق خوانديم كه بعد از اشاره به مسأله برق سخن از ابرهاى سنگين مى گويد.

از اين گذشته حرارت شديد برق سبب مى شود كه قطرات باران با مقدار


1- اقتباس از كتاب باد و باران، صفحه 138.

ص: 201

بيشترى از اكسيژن تركيب شده و آب اكسيژنه كه آب سنگين نيز گفته اند حاصل (2 2) شود و اين آب سنگين، اثر فوق العاده اى در كشتن بسيارى از ميكروب ها و آفات نباتى دارد؛ لذا دانشمندان گفته اند هر سال رعد و برق كمتر باشد آفات نباتى بيشتر است. (اين تفسير ديگرى درباره ابرهاى سنگين است).

اضافه بر اينها قطرات باران كه با كربن هوا به واسطه حرارت شديد برق آميخته مى شود حالت اسيد كربنيك پيدا مى كند كه بعد از پاشيده شدن بر زمين ها و تركيب با مواد ديگر، تركيباتى به وجود مى آورد كه از بهترين كودها براى پرورش گياهان محسوب مى شود. تا آنجا كه بعضى از دانشمندان مى گويند مقدار كودى كه از رعد و برق ها در كره زمين به وجود مى آيد بالغ بر ده ميليون تن در سراسر كره زمين است كه رقم بسيار بالايى است.

هنگامى كه اين اكتشافات علمى را در برابر آيات فوق قرار مى دهيم و مخصوصاً با توجه به اين كه در آن عصر و زمان و به ويژه در محيط عربستان كمترين اثرى از اين علوم وجود نداشت به عظمت علمى قرآن پى مى بريم.

15. قرآن و راه تشخيص هويت انسان

در آيات 3 و 4 سوره قيامت مى خوانيم: أَيَحْسَبُ الْإِنسَانُ أَلَّنْ نَّجْمَعَ عِظَامَهُ- بَلَى قَادِرِينَ عَلَى أَنْ نُّسَوِّىَ بَنَانَهُ «آيا انسان مى پندارد كه هرگز استخوانهاى او را جمع نخواهيم كرد؟!- آرى قادريم كه (حتى خطوط سر) انگشتان او را موزون و مرتب كنيم».

ص: 202

در روايات مى خوانيم، يكى از مشركان عرب به نام عَدى بن ابى ربيعه، كه مردى بسيار لجوج و متعصب بود، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و از روز قيامت و چگونگى و زمان آن سؤال كرد؛ و گفت: «اگر آن روز را با چشم خودم ببينم باز تو را تصديق نمى كنم و به تو ايمان نمى آورم. چگونه مى توان باور كرد كه خداوند اين استخوان هاى پوسيده را گرد آورى كند، اين باور كردنى نيست».(1)

«بَنان در لغت به معناى انگشتان و گاه به معناى سر انگشتان آمده است. از ماده بَنَّ، و به معناى اقامت گرفته شده، و از آنجا كه انگشتان مايه اصلاح احوال اقامت انسان در جهان دانسته شده، به اين نام ناميده شده است.(2)

انگشتان نقش بسيار مهمى در زندگى انسان دارند و از عجايب خلقت محسوب مى شوند؛ هر چند به واسطه اينكه دائماً در اختيار ما است، از اسرار آن غافليم. اگر انگشتان دست كسى قطع شود؛ هيچ گونه كار ظريفى را نمى تواند انجام دهد. نوشتن، ورق زدن كتاب، غذا خوردن بطور راحت، تلفن كردن، باز كردن درها به وسيله كليد و انواع صنايع ظريف و دقيق و حتى صنايع ديگر مانند انواع كارهاى مربوط به ماشين ها، بلكه گرفتن اشياى سنگين با دست نيز براى او غير ممكن است، حتى كم شدن يكى از انگشتان مى تواند ضربه اى به بسيارى از كارهاى روزمره انسان بزند. به همين دليل چهار پايان به خاطر نداشتن انگشت بسيارى از كارها را با دهان يا سر، انجام مى دهند.

به تعبير ديگر مى توان گفت: وجود انگشتان در بدن انسان، يكى از عوامل مهم پيشرفت تمدن او است؛ و تعبير به بَنان از ماده اقامت و دوام، اشاره لطيفى به


1- تفسير كبير، جلد 3، صفحه 217 و قرطبى، جلد 10، صفحه 6885.
2- مفردات راغب و مجمع البحرين و معجم مقاييس، اللغه ماده بَنَ.

ص: 203

همين حقيقت است؛ چرا كه بدون آنها اقامت در جهان براى او مشكل است.

آيه فوق مى گويد: نه تنها استخوان هاى بزرگ بلكه استخوان هاى ريز و ظريف او را نيز مى توانيم در قيامت منظم كنيم.

جمعى از مفسران نيز احتمال داده اند كه منظور از تسويه بنان متصل ساختن آنها به يكديگر، و به صورت سُمّ چهار پايان در آوردن است؛ ولى اين تفسير هيچ گونه مناسبتى با آيات سوره ندارد.

به هر حال از نكاتى كه اين آيه، مى تواند اشاره به آن باشد كشف مهمى است كه در عصر ما نسبت به خطوط سر انگشتان شده است. زيرا اين معنا مسلم شده كه خطوط سر انگشتان هر كس معرّف شخصيت او است؛ و از هر امضايى اطمينان بخش تر و دقيق تر است؛ امضايى كه هيچ كس نمى تواند آن را جعل كند، در حالى كه پيچيده ترين امضاها قابل جعل است. به همين دليل در عصر ما مسأله انگشت نگارى به صورت علمى در آمده و در مراكز انتظامى دايره مخصوصى براى آن وجود دارد؛ و از طريق آن بسيارى از مجرمان شناخته مى شوند، كافى است كه يك سارق، هنگامى كه وارد اطاق يا منزلى مى شود، دست خود را بر دستگيره در يا شيشه اطاق و يا قفل و صندوق و صندلى بگذارد و اثر انگشت وى، روى آن بماند؛ يا اين كه در يك ماجراى قتل، سلاحى كشف شود كه اثر انگشت كسى بر آن اسلحه باشد، فوراً از آن نمونه بردارى كرده و با سوابقى از سارقان و مجرمان، يا افرادى كه در آن حادثه مظنون به نظر مى رسند تطبيق مى دهند و مجرم را پيدا مى كنند.

بنابراين تفسير آيه مى گويد: نه تنها ما مى توانيم استخوان هاى بزرگ و كوچك

ص: 204

را جمع آورى كنيم؛ بلكه حتى توانايى داريم انگشتان و سر انگشتان هر كس را با تمام ويژگى هايش كه از ظريف ترين خصوصيات بدن او است، تنظيم كنيم و به حال اول بازگردانيم

به تعبير ديگر باز گرداندن بنان و تنظيم آن- فراموش نكينم كه تسويه منظم ساختن و مرتب نمودن است- شامل تمام خصوصيات و جزئيات، و از جمله خطوط سر انگشتان مى شود.

تناسب اين معنا با مسأله قيامت كه دادگاه بزرگ عدل الهى است و مجرمان و گنه كاران بايد در آن تعقيب شوند، بسيار جالب است؛ چرا كه در دنيا نيز از اين مسأله، بيش از همه جا در دادگاه ها بهره گيرى مى شود.

16. قرآن از عظمت آفرينش آسمان ها پرده بر مى دارد

در آيه 57 سوره مؤمن مى خوانيم: لَخَلْقُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ أَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ «آفرينش آسمان ها و زمين، از آفرينش انسان ها عظيم تر است، ولى بيشتر مردم نمى دانند».

درست است كه غالب مفسران اين آيه را پاسخى به مجادله مشركان در مورد معاد دانسته اند(1)، يعنى شما درباره بازگشت مجدد انسان اظهار ترديد مى كنيد، در حالى كه آفرينش انسان ها بالاتر از آفرينش آسمان ها و زمين نيست؛ بلكه آفرينش آسمانها و زمين، از آن برتر و بالاتر است.


1- به تفسيرهاى مجمع البيان، صافى، فخر رازى، كشاف، روح المعانى و روح البيان مراجعه شود.

ص: 205

ولى جمله: وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ اشاره به اين حقيقت است كه عظمت آسمان ها، براى اكثريت مردم، ناشناخته بوده است.

علم و دانش امروز با اين كه اسرارفوق العاده و بسيار مهمى از وجود انسان ها كشف كرده كه يك هزارم آن در گذشته نيز شناخته شده نبود؛ با اين حال اكتشافاتى كه در مورد عظمت آسمان ها شده، نشان مى دهد كه خلقت آسمان ها و زمين به مراتب از خلقت انسان ها با تمام عجايبى كه دارند برتر و بالاتر است.

جديدترين اطلاعات دانشمندان در زمينه آسمان ها مخصوصاً كهكشان ها به ما مى گويد: تاكنون به وسيله دوربين هاى عظيم نجومى، بيش از يك ميليارد كهكشان در آسمان ها كشف شده، كه يكى از آنها كهكشان راه شيرى نام دارد و منظومه شمسى ما جزء ناچيزى از آن به شمار مى رود؛ زيرا تنها در اين كهكشان ما بيش ازيكصد ميليارد ستاره وجود دارد كه خورشيد با آن عظمتش يكى از ستارگان متوسط در ميان اين خيل عظيم ستارگان است.

وسعت آسمان ها آنچنان است كه نه تنها پيمودن آن با وسائل ساخته دست بشر غير ممكن به نظر مى رسد؛ بلكه اگر بر بال و پر ذرات نور- كه آن قدر سريع حركت مى كنند كه سرعت آنها در يك ثانيه به سيدصد هزار كيلومتر مى رسد- سوار شويم و راهى آسمان ها گرديم، باز ميلياردها سال نورى طول مى كشد تا بتوانيم بخش شناخته شده اين جهان را سير كنيم.

با توجّه به اين كه هر قدر تلسكوپ ها و دوربين هاى عظيم نجومى بزرگ تر و دقيق تر مى شود؛ جهان هاى تازه اى براى ما كشف مى گردد. معلوم نيست كه در ماوراى آنچه ما مى بينيم و مى شناسيم، چه عوالمى وجود دارد و اى بسا آنچه با

ص: 206

عظيم ترين تلسكوپ ها ديده مى شود، فقط گوشه كوچك و ناچيزى از اين جهان پهناور باشد. يكى از دانشمندان در همين زمينه مى گويد: تمام اين دنياى عظيم را كه ما مى بينيم جز ذره كوچك و عظيم بى مقدارى، از يك دنياى عظيم تر نيست.(1)

اينجا است كه به عمق آيه فوق پى مى بريم كه مى گويد: آفرينش آسمان ها و زمين مسلماً از آفرينش انسان ها بزرگتر است، ولى اكثر مردم نمى دانند.

آيا بيان چنين مطالبى در عصر نزول قرآن، آن هم در نقطه اى كه از عقب مانده ترين نقاط جهان بود، به وسيله يك فرد درس نخوانده، معجزه محسوب نمى شود؟

به اين ترتيب به پايان بحثى كه درباره اعجاز علمى قرآن بيان كرديم مى رسيم، هر چند هنوز نكات ناگفته فراوان است.

ما معتقديم بررسى شانزده نمونه فوق بطور منصفانه، اين حقيقت را به هر انسان بى نظرى ثابت مى كند كه اين كتاب بزرگ يعنى قرآن محال است ساخته مغز بشرى باشد.


1- مجلّه فضا، شماره 56، فروردين 1351.

ص: 207

4. اعجاز قرآن از نظر تاريخ

نقش تاريخ در مسائل تربيتى

به يقين قرآن مجيد، يك كتاب تاريخى نيست؛ اما به دلايل مختلفى بحث هاى تاريخى فراوانى دارد؛ چرا كه مسائل تربيتى مخصوصاً در سطح اجتماع، نمى تواند از مباحث مربوط به تاريخ گذشتگان جدا باشد؛ زيرا تاريخ بزرگترين آزمايشگاه زندگى است، و محك بسيار خوبى براى روشن ساختن ارزش هاى مكاتب اجتماعى و اقتصادى و سياسى و جداسازى حقايق از اوهام به شمار مى رود.

هنرنمايى بزرگ تاريخ اين است كه مسائل فكرى و عقلانى را در لباس

ص: 208

محسوس نشان مى دهد و كمك بزرگى به فهم صحيح ارزش هاى انسانى مى كند، عاقبت ظلم و ستمگرى و خودكامگى به كجا مى كشد؟ و نتيجه اختلاف و پراكندگى كدام است؟ و اينكه پايان تعصب و لجاجت و تك روى و بى اعتنايى به واقعيت ها چگونه رقم مى خورد؟ همه از جمله مسائلى است كه به وسيله تاريخ به دست مى آيد.

به همين دليل مى توان گفت تاريخ همان آب حيات است كه مى تواند به انسان عمر طولانى دهد؛ زيرا مطالعه تاريخ پيشينيان محصول هزاران سال تجربيات انسان هاى گذشته را در اختيار نسل امروز و فردا مى گذارد. قرآن مجيد در يك جمله كوتاه به اين حقيقت مهم اشاره مى كند و مى فرمايد: لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُوْلِى الْأَلْبَابِ مَا كَانَ حَدِيثاً يُفْتَرَى وَلَكِنْ تَصْدِيقَ الَّذِي بَيْنَ يَدَيْهِ وَتَفْصِيلَ كُلِّ شَىْ ءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ «به راستى در سرگذشت آنها عبرتى براى صاحبان انديشه بود. اينها داستان دروغين نبود؛ بلكه (وحى آسمانى است، و) با كتب آسمانى پيشين هماهنگ است؛ و در آن است شرح هر چيزى (كه مايه سعادت انسان است)؛ و هدايت و رحمتى است براى گروهى كه ايمان مى آورند».(1)

جالب اين كه قرآن اين سخن را بعد از داستان پر ماجرا و بسيار عبرت انگيز حضرت يوسف عليه السلام، كه در ابعاد مختلف مسائل تربيتى قابل استفاده و نتيجه گيرى است بيان مى كند.

قرآن در جاى ديگر، داستان ها و سرگذشت هاى پيشينيان را سبب بيدارى


1- سوره يوسف، آيه 111.

ص: 209

انديشه ها بر مى شمرد و مى گويد: فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ «اين داستانها را (براى آنها) بازگو كن، شايد بينديشند (و بيدار شوند)».(1)

در جاى ديگر بيان سرگذشت پيامبران پيشين را مايه ثبات قلب و تقويت اراده پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و بيدارى و آگاهى مؤمنان شمرده و مى فرمايد: وَكُلًاّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبَاءِ الرُّسُلِ مَا نُثَبِّتُ بِهِ فُؤَادَكَ وَجَاءَكَ فِي هَذِهِ الْحَقُّ وَمَوْعِظَةٌ وَذِكْرَى لِلْمُؤْمِنِينَ «ما از سرگذشتهاى همه پيامبران براى تو شرح مى دهيم، تا بوسيله آن، قلبت را آرامش بخشيم؛ (و اراده ات قوى گردد) و در اين (اخبار و سرگذشتها،) براى تو حقّ آمده، و براى مؤمنان موعظه و تذكّرى است».(2)

و درباره داستان حضرت نوح عليه السلام مى گويد: وَلَقَدْ تَرَكْنَاهَا آيَةً فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ: «ما اين ماجرا را به عنوان نشانه اى در ميان امت ها باقى گذارديم؛ آيا كسى هست كه پند گيرد؟»(3)

و بالاخره درباره آثارى كه از پيشينيان باقى مانده است در يك تعبير زنده و زيبا چنين مى گويد: أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِى الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَاتَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ:

«آيا آنان در زمين سير نكردند، تا دلهايى داشته باشند كه (حقيقت را) با آن درك كنند؛ يا گوشهايى كه با آن (نداى حق را) بشنوند؟! زيرا (بسيار مى شود كه) چشمهاى ظاهر نابينا نمى شود، بلكه دلهايى كه در سينه ها است كور مى شود».(4)

به اين ترتيب نه تنها تفصيل تاريخ، بلكه آثار تاريخى خاموش بازمانده از


1- سوره اعراف، آيه 176.
2- سوره هود، آيه 120.
3- سوره قمر؛ آيه 15.
4- سوره حج، آيه 46.

ص: 210

پيشينيان نيز، چشم دل را بينا و گوش جان را شنوا مى سازد.

با اين اشاره به فلسفه و آثار تاريخ پيشينيان به قرآن باز مى گرديم و به اعجاز تاريخى قرآن مى نگريم.

***

گستره تاريخ در قرآن

اشاره

گفتيم قسمت مهمى از مباحث تربيتى و مواعظ و اندرزهاى و بشارت ها و انذارها و بيم ها و اميدهاى قرآن، در قالب مسائل تاريخى بيان شده؛ و به قدرى زيبا و گويا و مؤثر مطرح شده كه هر شنونده اى را بى اختيار به سوى آن اهداف عالى مى كشاند و تا انسان سوره هايى مانند يوسف، انبياء، طه، قصص، مريم و آل عمران و بقره و ... را، مطالعه نكند به عظمت فوق العاده مباحث تاريخى قرآن پى نمى برد.

اصولًا مباحث تاريخى قرآن داراى ويژگى هاى زير است:

1. تكيه بر قسمت هاى حساس و انداختن ذره بين قوى روى مسائلى كه نقش مهم تربيتى دارند.

2. خالى بودن از هر گونه حشو و زوائد.

3. خالى بودن از تناقض و تضاد و ناهماهنگى.

4. بر خلاف روش تاريخ نگارى معمول آن زمان (حتى قرن ها بعد از آن)، كه تاريخ به عنوان يك سرگرمى كه حداكثر به عنوان يك آگاهى از وضع گذشتگان

ص: 211

مطرح مى شد؛ و هيچ تجزيه و تحليلى كه شكل فلسفه تاريخ و درس هاى آموخته شده از سرگذشت پيشينيان باشد نداشت، در مباحث تاريخى قرآن مجيد هم به ريشه هاى مسائل توجه شده و هم به پيامدهاى آن، به گونه اى كه حس كنجكاوى و روح دقت و تفكر را در شنونده و خواننده بر مى انگيزد، و جالب اين كه در همه جا حوادث غير آموزنده را كه جز اطاله كلام و اتلاف وقت، ثمرى ندارد حذف مى كند.

5. جداسازى حقايق تاريخى از افسانه ها كه از مسائل بسيار پيچيده تلقّى مى گردد، در قرآن مجيد به صورت دقيقى مورد توجّه قرار گرفته است.

توضيح اين كه عواملى وجود داشته كه هميشه تاريخ با افسانه هايى دروغين آميخته شود. از جمله آن ها، سرگرمى و ارضاى عواطف كودكانه و تحريك تخيّلات و ايجاد جاذبه هاى دروغين بوده است؛ بطورى كه مى توان گفت افسانه ها و اسطوره ها بخش مهمى از تواريخ پيشينيان و ركن اصلى آن را تشكيل مى دهد.

روى اين حساب، اگر خود را در زمان نزول قرآن مجيد و در محيط زندگى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرض كنيم، مى بينيم آنچنان تواريخ آن زمان با خرافات آميخته شده بود- خرافاتى كه دهان به دهان مى گشت و در زمره مسلّمات شمرده مى شد- كه جدا سازى آن براى افراد درس خوانده امكان پذير نبود، تا چه رسد افراد بى سواد.

علماى آن زمان كه همان ربانيون و احبار يهود و نصارى بودند، و همچنين كاهنان مشرك عرب نيز پاسداران اين اسطوره ها و خرافات و قصه ها بودند.

ص: 212

مسلماً كسى كه در چنين محيطى زندگى كند و به سن چهل سالگى برسد، تار و پود افكار او آنچنان با اين افسانه ها و اسطوره ها بافته مى شود كه جدايى از آن عادتاً ممكن نيست. آيا چنين كسى قدرت دارد تواريخ را در آن محيط تاريك پاك سازى كند و حقايق را از خيالات و خرافات جدا سازد؟ يك محقق درس خوانده تاريخ امروز به زحمت قادر بر چنين كارى است، چگونه مى توان از فرد درس نخوانده اى در آن روز چنين انتظارى را داشت؟!

اكنون به سراغ نمونه هايى از تواريخ قرآن مى رويم و يك مقايسه كوتاه، آنچه در بالا گفته شد را روشن مى كند:

1. چگونگى آفرينش آدم در قرآن و عهدين

قرآن مجيد در سوره بقره آيات 30 تا 37 مسأله آفرينش انسان را چنين شرح مى دهد:

« (به ياد آور) هنگامى را كه پروردگارت به فرشتگان فرمود:" من بر روى زمين، جانشينى (نماينده اى) قرار خواهم داد." فرشتگان گفتند: (پروردگارا!) آيا كسى را در آن قرار مى دهى كه فساد و خونريزى كند؟! حال آنكه ما تسبيح و حمد تو را به جا مى آوريم، و تو را تقديس مى كنيم (و براى جانشينى شايسته تريم). فرمود:" من حقايقى را مى دانم كه شما نمى دانيد."- سپس، تمامى علم اسماء (علم اسرار آفرينش و نام گذارى موجودات) را به آدم آموخت. آنگاه آنها

ص: 213

را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود:" اگر راست مى گوييد، (و از آدم شايسته تر هستيد) اسامى اينها را به من خبر دهيد!"- گفتند: منزّهى تو! ما جز آنچه به ما تعليم داده اى، نمى دانيم؛ زيرا تويى كه دانا و حكيمى.- فرمود:" اى آدم! آنان را از اسامى (و اسرار) اين موجودات آگاه كن." هنگامى كه آدم آنان را آگاه كرد، خداوند فرمود:" آيا به شما نگفتم كه من، غيب آسمانها و زمين را مى دانم؟! و مى دانم آنچه را شما آشكار مى كنيد، و آنچه را پنهان مى داشتيد!"- و (ياد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم: براى آدم سجده (و خضوع) كنيد! همگى سجده كردند؛ جز ابليس كه سرباز زد، و تكبّر ورزيد، و (بخاطر نافرمانى و تكبّرش) از كافران شد.- و گفتيم:" اى آدم! تو با همسرت در بهشت سكونت كن؛ و از (نعمتهاى) آن، از هرجا مى خواهيد، در كمال فراوانى بخوريد؛ (ولى) نزديك اين درخت نشويد؛ كه از ستمكاران خواهيد شد."- پس شيطان موجب لغزش آنها از بهشت شد؛ و آنان را از آنچه در آن بودند، بيرون كرد. و (دراين هنگام به آنها) گفتيم:" (همگى از مقام خويش) فرود آييد! در حالى كه دشمن يكديگر خواهيد بود. و براى شما در زمين، تا مدّت معيّنى محل اقامت و وسيله بهره بردارى خواهد بود."- سپس آدم از پروردگارش كلماتى دريافت داشت؛ (و با آنها توبه كرد.) و خداوند توبه او را پذيرفت؛ زيرا او توبه پذير و مهربان است».

در سوره هاى ديگر قرآن مانند اعراف و طه نيز به اين معنا اشاره شده است.

از آيه 120 سوره طه به خوبى استفاده مى شود كه شيطان آدم را از اين طريق فريب داد كه به او گفت: اين درخت، درخت زندگى جاويدان است، در حالى كه قبلًا به آدم هشدار داده شده بود كه شيطان دشمن شما است فريب او را نخوريد.

ص: 214

و نيز از آيات 26 و 27 سوره اعراف و آيه 121 سوره طه استفاده مى شود كه آدم عليه السلام و همسر او در بهشت لباسى بر تن داشتند؛ اما هنگامى كه از شجره ممنوعه خوردند، لباس بهشتى از تنشان فرو ريخت، و آنها از برگ هاى درختان بهشت براى خود لباس درست كردند.

طبق آيات فوق: اولًا بالاترين نقطه قوت آدم كه او را به مقام خليفه اللهى رساندو مسجود فرشتگان شد، همان آگاهى از عِلمُ الاسماء و دانستن حقايق و اسرار جهان هستى بود.

ثانياً بيرون رفتن آدم از بهشت به خاطر خوردن از درختى بود كه قبلًا براى او ممنوع شده بود؛ گرچه قرآن نامى براى آن درخت ذكر نكرده، ولى ظاهر اين است كه ميوه جالبى داشته و هدف از ترك آن، همان آزمايش و امتحان آدم عليه السلام است تا در برابر وسوسه هاى نفس و شيطان قوت ايمان و اراده او آزموده شود.

و از تعبير به ازلَّهُما الشَّيطانُ «شيطان، آدم و همسرش را به لغزش واداشت» روشن مى شود كه خوردن از درخت ممنوع، تنها يك لغزش بود، نه ارتكاب گناه و طغيان در برابر خداوند و شكستن حريم عبوديت.

حال به سراغ تورات كنونى مى رويم تا ببينيم اين ماجراى تاريخى را چگونه با انواع خرافات و مسائل غير منطقى و حتى كودكانه آميخته اند.

در فصل دوم سفر تكوين شماره 7- 25 چنين آمده است:

«7. پس خداوند خدا آدم را از خاك زمين صورت داد و نسيم حيات را بر دماغش دميد، و آدم، جان زنده شده 8. و خداوند خدا در عدن از طرف شرقى باغى غرس نمود، و انسانى كه مصور ساخته بود، در آنجا گذاشت 9. و خداوند

ص: 215

خدا هر درخت خوش نما و به خوردن نيكو از زمين رويانيد و هم درخت حيات در وسط باغ، و درخت دانستن نيك و بد را ...

15. و خداوندِ خدا آدم را گرفته او را در باغ عدن گذاشت تا آن كه آن را تيمار و نگاهبانى نمايد 16. و خداوند خدا آدم را امر فرموده گفت كه از تمامى درختان باغ مختارى كه بخورى 17. اما از درخت دانستن نيك و بد مخور چه در روز خوردنت از آن مستوجب مرگ مى شود ... 25. و آدم و زنش هر دو برهنه بودند و شرمندگى نداشتند.»

در ادامه اين ماجرا در فصل سوم از همان سفر تكوين چنين آمده است:

«1. و مار (شيطان) از تمامى جانوران صحرا حيله سازتر بود كه خداوند خدا آفريده بود؛ و (مار) به زن گفت: آيا خدا فى الحقيقه گفته است كه از تمامى درختان باغ نخوريد 2. و زن به مار گفت از ميوه درختان باغ مى خوريم 3. اما از ميوه درختى كه از وسط باغ است خدا فرموده است كه از آن مخوريد و آن را لمس ننمائيد مبادا كه بميريد 4. و مار به زن گفت كه البته نمى ميريد 5. و حال اين كه خدا مى داند روزى كه از آن مى خوريد چشمان شما گشوده شده، چون خدايانى (فرشتگان) كه نيك و بد را مى دانند خواهيد شد 6. پس زن درخت را ديد كه به خوردن نيكو است و اين كه در نظرها خوش آيند است و درختى كه مر دانشمندى را مرغوب است، پس از ميوه اش گرفت و خورد و به شوهر خودش نيز داد كه خورد 7. آن گاه چشم هاى هر دو ايشان گشوده شده دانستند كه برهنه اند و برگ هاى درخت انجير را دوخته از براى خود فوطه (پوششى شبيه لنگ) ساختند.

ص: 216

8. و آواز خداوند خدا را شنيدند كه به هنگام نسيم روز در باغ مى خراميد و آدم و زنش خويشتن را از حضور خداوند خدا در ميان درختان باغ پنهان كردند 9. و خداوند خدا آدم را آواز كرده، وى را گفت كه كجايى؟ 10. او ديگر جواب گفت كه آواز ترا در باغ شنيدم و ترسيدم زيرا كه برهنه ام به جهت آن پنهان شدم 11. و خدا به او گفت كه تو را كى گفت كه برهنه اى؟ آيا از درختى كه تو را امر فرمودم كه نخورى خوردى؟ 12. و آدم گفت: زنى كه از براى بودن با من دادى او از آن درخت به من داد كه خوردم 13. و خداوند خدا به زن گفت اين كه كردى چيست؟ و زن گفت: كه مار مرا اغوا نمود كه خوردم 14. و خداوند خدا به مار گفت چون كه اين كردى از تمامى بهايم و تمامى حيوانات صحرا ملعونى، بر شكمت خواهى رفت و تمامى روزهاى عمرت خاك خواهى خورد ...

22. و خداوند خدا گفت كه اينك آدم نظر به دانستن نيك و بد چون يكى از ما شده است پس حال مبادا كه دست خود را دراز كرده هم از درخت حيات بگيرد و بخورد دائماً زنده ماند 23. پس از آن سبب، خداوند خدا، او را از باغ عدن راند، تا آن كه در زمينى كه از آن گرفته شده بود فلاحت (كشاورزى) نمايد 24. و آدم را راند، و در طرف شرقى باغ عدن كروبيان (فرشتگان) را و شمشير آتشبارى كه به جهت نگاهبانى راه شجره حيات گردش مى كردند مسكن داد».(1)

عصاره بيان تورات در زمينه تاريخ آفرينش آدم عليه السلام و خروج او از بهشت به زبان ساده چنين مى شود:

خداوند آدم را آفريد، و در شرق عدن در باغى سكونت داد، تا آن را باغبانى


1- تورات، سفر تكوين، فصل دوم و سوم از ترجمه فارسى تورات چاپ انگلستان، سال 1878 كه به قلم ويليام گلن كه به فرمان مجمع مشهور بريتيش فارين بايبل سوسايتى ترجمه شده است.

ص: 217

كند و در ميان درختان آن باغ دو درخت وجود داشت، يكى درخت دانستن نيك و بد؛ يعنى درختى كه اگر كسى از ميوه آن مى خورد عقل و هوش پيدا مى كرد و چون آدم نخورده بود، خوب و بد را درك نمى كرد؛ به همين دليل از برهنه بودن خود و همسرش ابداً شرم نداشت، و ديگرى درختِ حيات بود كه هر كسى از آن مى خورد عمر جاودان پيدا مى كرد؛ خداوند به آدم دستور داده بود كه از درخت علم و دانش ونيك و بد مطلقاً نخورد و به او گفته بود: اگر بخورى مى ميرى؛ اما چيزى نگذشت كه شيطان همسر آدم (حوا) را وسوسه كرد و گفت:

چرا از درخت علم و دانش نمى خورى؟ كه اگر بخورى چشمان شما گشوده خواهد شد و همچون فرشتگان از نيك و بد آگاه مى شوى. ظاهر آن درخت نيز جالب و خوشايند به نظر مى رسيد.

سر انجام حوا از آن خورد و به آدم نيز داد. چشمان آنها باز شد و از نيك و بد آگاه شدند و زشتى برهنه بودن را دريافتند، و از برگ پهن درخت انجير پوششى براى خود ساختند و به دور خور بستند.

هنگام صبح كه خداوند در باغ بهشت قدم مى زد، آدم خود را در لابه لاى درختان باغ مخفى كرده بود. خداوند او را نديد و صدا زد: كجايى؟ او از لابه لاى درختان خبر داد كه اينجا هستم و به خاطر اين خود را پنهان كردم كه ديدم برهنه ام. خداوند از او پرسيد: از كجا دانستى برهنه اى؟ نكند از درخت نيك و بد (علم و دانش) خورده اى؟ او گناه را به گردن همسرش انداخت و هنگامى كه حوا مورد مؤاخذه قرار گرفت گناه را به گردن مار (شيطان) افكند. در اينجا خداوند مار را كيفر داد، و كيفرش اين بود كه بر شكم خود راه برود و در تمامى عمر

ص: 218

خوراكش خاك باشد.

از سوى ديگر خداوند از اين كه آدم از درخت علم و دانش خورده و همانند يكى از خدايان شده وحشت كرده كه مبادا از درخت حيات و زندگى هم بخورد و عمر جاودان پيدا كند. اينجا بود كه دستور اخراج او را از باغ بهشت صادر كرد و به فرشتگان دستور داد با شمشير آتشبار، از درخت حيات نگهبانى كنند، مبادا آدم به آن نزديك شود.

فراموش نكنيم كه اين همان توراتى است كه امروز به عنوان كتاب مقدس تمام يهوديان و مسيحيان جهان شمرده مى شود و همگى به محتواى آن ايمان دارند، ومعتقدند، در عصر نزول قرآن نيز عيناً در دست يهود و نصارى بوده است.

البته ما هرگز معتقد نيستيم كه اين گونه افسانه هاى كودكانه و مبتذل در كتاب آسمانى موسى عليه السلام وجود داشته و يا انبياء بعد از او از آن حمايت كرده اند؛ ولى به هر حال اين افسانه عجيب، مطالب فوق العاده زننده اى درباره خداوند دارد كه هر يك از ديگرى زننده تر است، از جمله:

1. افترا به خدا آنجا كه فرمود: اگر از اين درخت (علم و دانش) بخوريد مى ميريد.

2. نسبت بخل به خدا دادن، كه راضى نبود آدم و حوا از درخت علم و دانش بخورند و آگاه و عاقل گردند، و اينكه خدا مى خواست آنها در جهل و نادانى بمانند.

3. خداوند اين قدر به آن دو عقل و دانش نداده بود كه زشتى برهنگى خود

ص: 219

را درك كنند و اين حالت را براى آنها سخت مى پسنديد.

4. او داراى جسم است و در باغ قدم مى زند و در عين حال از آنچه در اطراف آن مى گذرد نا آگاه است بطورى كه آدم و حوا مى توانند از نظر او پنهان شوند، كه هر يك از اينها كفر است، و با مقام الهى هرگز سازگار نيست.

5. شيطان (نعوذ باللّه) نسبت به آدم و حوا از خداوند دلسوزتر بود چرا كه راه آگاهى بر نيك و بد را به آنها آموخت، و در واقع نه تنها شيطنتى نكرد بلكه آنها را به را تكامل دعوت نمود و در واقع ما در علوم و دانش هايى كه داريم مديون شيطانيم.

6. آدم و حوا را به جرم عالم شدن از بهشت بيرون كرد، پس بهشت جاى جاهلان و نادان هااست.

7. شيطان به جرم خيرخواهى نسبت به آدم، ملعون و مطرود دستگاه الهى شد؛ و بى آن كه گناهى كرده باشد مورد مجازات قرار گرفت.

همچنين خرافات ديگرى مثل اين كه علم و دانش و حيات، ميوه درختان باغ است، يا اين كه خوراك مار هميشه خاك باشد، و امثال اينها.

اكنون در يك مقايسه ساده، ميان آنچه قرآن درباره تاريخچه پيدايش آدم و مبارزه شيطان با او بيان كرده و آنچه در عبارات بالا خوانديم مى توان فهميد كه كدام يك آسمانى است و كدام يك ساخته مغز يك انسان نا آگاه.

ص: 220

2. ملاقات ابراهيم عليه السلام با فرشتگان

قرآن مجيد در سوره هود آيات 69 تا 76، داستان آمدن فرشتگان به نزد ابراهيم عليه السلام در مسير خود به سوى قوم لوط براى مجازات آنها را اين گونه بيان مى كند: «فرستادگان ما (فرشتگان) براى ابراهيم بشارت آوردند؛ گفتند: سلام! (او نيز) گفت: سلام! و چندان درنگ نكرد كه گوساله بريانى (براى آنها) آورد.- (امّا) هنگامى كه ديد دست آنها به آن نمى رسد (و از آن نمى خورند) آنها را نا آشنا (و دشمن) شمرد؛ و از آنان احساس ترس نمود. به او گفتند: نترس! ما به سوى قوم لوط فرستاده شده ايم. و همسرش ايستاده بود، (ازخوشحالى) خنديد؛ پس او را به اسحاق، و بعد از اسحاق به يعقوب بشارت داديم.- گفت: اى واى بر من! آيا من فرزند مى آورم در حالى كه پيرزنم، و اين شوهرم پيرمردى است؟! اين راستى چيز عجيبى است!- گفتند: آيااز فرمان خدا تعجّب مى كنى؟! اين رحمت خدا و بركاتش بر شما خانواده است؛ چرا كه او ستوده و داراى مجد و عظمت است.- هنگامى كه ترس ابراهيم فرو نشست، و بشارت به او رسيد، درباره قوم لوط با ما مجادله مى كرد؛ (و تقاضاى عفو آنان را داشت)- چرا كه ابراهيم، بردبار و دلسوز و همواره رجوع كننده (به سوى خدا) بود.- (گفتيم:) اى ابراهيم! از اين (درخواست) صرف نظر كن، كه فرمان پروردگارت فرا رسيده؛ و به يقين عذاب بدون بازگشت (الهى) به سراغ آنها مى آيد.»

در اين فراز تاريخى به چيز عجيب و پيچيده و غير مأنوس يا غير منطقى مطلقاً برخورد نمى كنيم، جريانى كاملًا روشن است؛ فرشتگانى مأمور مجازات قوم لوط شدند و قبلًا براى بشارت فرزند، نزد ابراهيم عليه السلام مى آيند او مى خواهد از آنها پذيرايى كند. چيزى نمى گذرد كه از ماجرا آگاه مى شود. او در صدد

ص: 221

شفاعت بر مى آيد و به زودى مى فهمد كه كار از كار گذشته و قوم لوط قابل شفاعت نيستند. در اين هنگام به او و همسرش بشارت تولد فرزند مى دهند و ماجرا پايان مى يابد. اما ببينيم كتاب به اصطلاح مقدّسى كه مورد قبول يهوديان و مسيحيان جهان است در اين زمينه چه افسانه ها به هم بافته و چه مسائل غير منطقى، مطرح كرده است.

در فصل هيجدهم از سفر تكوين چنين مى خوانيم: «و خداوند وى را در بلوطستان ممرى ظاهر شده در حالى كه بر در چادر به گرمى روز مى نشست، و چشمان خود را گشاده، نگريست كه اينك سه شخص در مقابلش ايستاده اند و هنگامى كه ايشان را ديد از براى استقبال ايشان از در چادر دويد و به سوى زمين خم شد و گفت كه اى آقايم حال اگر در نظرت التفات يافتم تمنا اين كه از نزد بنده خود نگذرى و حال اندك آبى آورده شود تا آن كه پاهاى خود را شستشو داده در زير اين درخت استراحت فرمائيد و لقمه نانى خواهم آورد تا كه دل خود را تقويت نماييد و بعد از آن بگذريد زيرا كه از اين سبب به نزد بنده خود عبور نموديد پس گفتند به نحوى كه گفتى عمل نما.

پس ابراهيم به چادر نزد ساراه شتافت و گفت: تعجيل نموده سه پيمانه آرد خمير كرده گرده ها بر اجاق بپز؛ پس ابراهيم به گله گاو شتافت و گوساله نر و تازه خوبى گرفته به جوانى داد كه آن را به سرعت حاضر ساخت و كره و شير با گوساله اى كه حاضر كرده بود گرفت و در حضور ايشان گذاشت و نزد ايشان زير آن درخت ايستاد تا خوردند!

پس وى را گفتند: زنت ساراه كجا است و گفت: اينك در چادر است، او

ص: 222

ديگر: گفت كه البته بر طبق زمان، عمر به تو ميگردم (باز مى گردانم) و اينك زنت ساراه را پسرى خواهد شد و ساراه به در چار مى شنيد در حالتى كه در عقب او بود. ابراهيم و ساراه پير و سالخورده بودند و از عادت زنانه بريده شده بود و ساراه خود به خود خنديد گفت: بعد از آن كه من پير شدم و آقايم پير شده است آيا مى شود كه مسرور شوم؟!

پس خداوند به ابراهيم گفت ساراه چرا خنديده؟ گفت: كه آيا به تحقيق خواهم زاييد در حالى كه پير شده ام. آيا براى خداوند چيزى هست كه دشوار باشد (و حال اين كه) در وقت موعود بر طبق زمان عمر به تو مراجعت مى فرمايم من ساراه را پسرى خواهد شد و ساراه انكار كرده گفت كه: نخنديدم، چه مى ترسيد. پس او گفت: چنين نيست به تحقيق تو خنديدى! و آن شخص از آنجا برخاستند و به سوى سدوم تجّوه نمودند و ابراهيم ايشان را مشايعت نمود تا آن كه ايشان را روانه نمايد و خداوند گفت: از ابراهيم چيزى كه مى كنم پنهان نمايم. چونكه ابراهيم حقيقتاً قوم عظيم و بزرگ خواهد شد و تمامى طوايف زمين در او متبرك خواهند بود ...

و خداوند گفت: چونكه فرياد سدوم و عموراه زياده و گناهان ايشان بسيار سنگين است، پس حال فرود آمده خواهم ديد كه آيا بالكليه مثل فريادى كه به من رسيده است عمل نموده اند و اگر چنين نباشد خواهم دانست و آن اشخاص از آنجا توجه نموده و به سوى سدوم روانه شدند در حالتى كه ابراهيم در حضور خداوند مى ايستاد. پس ابراهيم تقرب جسته گفت كه: آيا حقيقتاً صالح را با طالح هلاك خواهى ساخت؟ احتمال دارد كه در اندرون شهر 50 نفر صالح باشند، آيا

ص: 223

مى شود كه آن مكان را هلاك سازى و به سبب 50 نفر صالحى كه در اندرونش مى باشند نجات ندهى؟ حاشا از تو كه مثل اين كار بكنى و صالحان را با طالحان هلاك سازى و صالح با طالح مساوى باشد حاشا از تو؛ آيا مى شود كه حاكم تمامى زمين عدالت نكند؟

پس خداوند گفت: اگر در ميان شهر سدوم 50 نفر صالح پيدا بكنم تمامى اهل آن مكان را به سبب ايشان نجات خواهم داد و ابراهيم در جواب گفت: اينك حال من كه در خاك و خاكستر آغاز تكلم نمودن با آقايم مى نمايد، بلكه از 50 نفر صالح پنج نفر كمى نمايد آيا مى شود كه تمامى اهل شهر را به سبب آن پنج نفر هلاك سازى؟ پس گفت: اگر در آنجا 45 نفر يابم هلاك آن نخواهم كرد.

و بار ديگر با او متكلم شده، گفت: بلكه در آن 40 نفر يافت شود، پس او گفت: كه بسبب 40 نفر آن عمل نخواهم نمود، و او گفت: تمنا اين كه آقايم غضبناك نشود كه تكلم نمايم بلكه در آن 30 نفر يافت شوند، او گفت: اگر در آنجا 30 نفر پيدا بكنم آن عمل نخواهم نمود.

ديگر گفت: اينك حال آغاز تكلم با آقايم نموده ام بلكه در آنجا 20 نفر يافت شوند،" او گفت:" كه بسبب 20 نفر هلاك آن نخواهم كرد.

و ديگر گفت: تمنا اين كه آقايم غضبناك نشود تا آن كه يك بار ديگر تكلم نمايم بلكه در آنجا 10 نفر پيدا شود او گفت: كه سبب ده نفر هلاك شان نخواهم كرد و خداوند هنگامى كه كلام را با ابراهيم به انجام رسانيده بود روانه شد و ابراهيم به مكانش رجعت نمود».(1)


1- سفر تكوين( پيدايش)، فصل هيجدهم.

ص: 224

طبق اين نوشته تورات، خداوند و سه نفر از فرشتگان در بلوطستان ممرى در يك روز گرم بر ابراهيم آشكار گرديدند ابراهيم از آن سه فرشته پذيرايى گرمى مى كند و آنها غذاى او را مى خورند- بعضى از اين عبارات فهميده اند كه خداوند هم از غذاى او خورد! يا اين كه آن سه نفر مظاهر سه گانه خدا طبق عقيده تثليث بودند- به هر حال خداوند بشارت فرزند به ساره داد ولى ساره از اين بشارت خنديد خداوند ساره را مؤاخذه كرده كه چرا خنديدى او منكر شد كه نخنديدم ولى خداوند تأكيد كرد كه خنديدى.

سپس آنها روانه شدند و ابراهيم آنها را مشايعت كرد و وسط راه خداوند فكر مى كند چرا ابراهيم را از اقدامى كه مى خواهد درباره قوم لوط انجام دهد بى خبر بگذارد؛ لذا به او گفت:" سر و صداى زيادى از شهرهاى قوم لوط شنيدم و گناهان زيادى از آنها نقل مى كنند. از آسمان فرود آمده ام تحقيق كنم ببينم راستى آنچه به من گزارش داده اند درست بوده يا نه اگر درست بوده آنها را هلاك خواهم كرد".

سپس آن سه نفر روانه به سوى سدوم شدند امّا ابراهيم همچنان در حضور خداوند ايستاده بود و شروع به جر و بحث- به اصطلاح چك و چانه- كرد و گفت: از عدالت دور است كه اگر در اين شهرها 50 نفر صالح باشند آنها را هلاك كنى؛ خداوند اطمينان داد كه اگر 50 نفر صالح در آنجا پيدا كند هلاكشان نكند.

ابراهيم با احتياط كامل عدد را پايين كشيد و هر بار براى اين كه اوقات خداند تلخ نشود! با اعتذار و پوزش تمام سخن را آغاز مى كرد؛ حتى دو مرتبه صريحاً گفت: تمنا دارم عصبانى نشوى تا اين كه عدد به 10 نفر رسيد مثل اين كه ابراهيم

ص: 225

جرأت نكرد بيش از اين پائين بيايد؛ لذا در همين جا سكوت را بر ادامه سخن ترجيح داد؛ و هنگامى كه بحث به اينجا كشيد كلام خدا با ابراهيم تمام شد.

خداوند به سوى سدوم روانه شد و ابراهيم به مكان خود بازگشت. با توجه به اين كه مسلماً منظور از خداوند در اين آيات (يا صحيح تر جمله ها) همان خداوند جهان است، مطالب زير را مى توان نتيجه گرفت:

1. نسبت جسميت به خداوند! اين مطلب در چندين مورد از اين عبارات به چشم مى خورد.

2. نسبت عدم اطلاع به خداوند! زيرا مى گويد به زمين آمد تا درباره قوم لوط تحقيق كند.

3. عصبانيت و خشونت خداوند! تا آنجا كه ابراهيم تقاضا كند خشمناك نشود و با لطائف الحيلى مى خواست از خشم و خشونت او درباره بندگانش بكاهد.

4. فرشتگان غذا مى خورند!

5. ساره آن زن با ايمان و معرفت از بشارت خداوند خنديد و سپس منكر هم شد!

اينها نقاط ضعف روشن اين افسانه دروغين است كه در تورات تحريف يافته، به خداوند نسبت داده شده است.

ولى هنگامى كه اصل جريان را در قرآن مطالعه مى كنيم هيچ يك از اين اشتباهات و نسبت هاى ناروا را در آن نمى بينيم و با اين مقايسه حقايق بسيارى روشن مى شود.

ص: 226

3. سرچشمه اختلاف زبان ها

مسأله اختلاف زبان هاى مردم جهان- با توجه به اين كه همه از يك پدر و مادر متولد شده اند- از مسائل شگفت انگيزى است كه هميشه مورد توجه بوده است؛ قرآن مجيد در اين باره مى گويد: وَمِنْ آيَاتِهِ خَلْقُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَافُ أَلْسِنَتِكُمْ وَأَلْوَانِكُمْ إِنَّ فِى ذَلِكَ لَآيَاتٍ لِلْعَالِمِينَ «و از نشانه هاى او آفرينش آسمانها و زمين، و تفاوت زبانها و رنگهاى شما است؛ در اين نشانه هايى است براى اهل دانش»(1).

امروز ما مى دانيم كه سر چشمه اختلاف زبان ها در واقع دو چيز است: نخست قدرت ابتكار و خلاقيت فكر انسان ها است كه دائماً براى بر طرف ساختن نيازهاى خود لغات تازه و جمله بندى هاى جديدى مى آفرينند. دوم فاصله گرفتن اقوام و ملّت ها از يكديگر است؛ زيرا نبود وسائل ارتباط جمعى به شكل امروز در اعصار گذشته، هنگامى كه قوم و ملّتى از ديگرى دور مى ماند، تدريجاً در الفاظ و عبارات موجود آنها تغيير و تحوّلاتى ايجاد مى شد؛ و اين تغييرات در طول هزاران سال متراكم مى گشت و لغات و زبان ها از هم فاصله مى گرفت و مبدأ پيدايش زبان هاى مختلف و متفاوتى مى شد.

از آنجا كه اختلاف زبان ها يكى از پايه هاى شناخت اقوام مختلف بود كمك مؤثرى به مسأله شناخت در جامعه بشرى مى كرد؛ و اگر قرآن مجيد اختلاف زبان ها را در كنار اختلاف رنگ ها از آيات و نشانه هاى خداوند بر مى شمرد،


1- سوره روم، آيه 22.

ص: 227

اشاره به همين فلسفه است؛ زيرا هم تفاوت رنگ ها وسيله شناخت است و هم تفاوت زبانها؛ با اين تفاوت كه اولى از اختيار بشر بيرون است و دومى با ابتكار و خلاقيت بشر پيوند آشكارى دارد.

حال ببينيم تورات كنونى (تحريف يافته) در زمينه اختلاف زبان ها چه مى گويد.

در فصل يازدهم از سفر تكوين (پيدايش) چنين آمده است:

«و در تمامى زمين، زبان و تكلم يكى بود- و واقع شد هنگامى كه از طرف شرقى مى كوچيدند (اشاره به فرزندان نوح وقبائل آنها است) اين كه وادى را در زمين شنعار (نام قديم بابل است) يافتند و در آنجا ساكن شدند- و به همديگر گفتند: كه بياييد تا خشت ها را بسازيم، و آنها را به آتش بسوزانيم، و ايشان را خشت به جاى سنگ و گِل چرب به جاى گچ بود- و گفتند: كه بياييد به جهت خود شهرى و برجى را كه سرش به آسمان بسايد بنا كنيم و از براى خود نامى پيدا بكنيم مبادا كه بر روى تمامى زمين پراكنده شويم- و خداوند به جهت ملاحظه كردن شهر و برجى كه بنى آدميان مى ساختند به زير آمد- و خداوند گفت: كه اينك قوم، يكى اند، و از براى همگى ايشان زبان يكى است و به كردن اين كار شروع نموده اند و حال از هر چه كه قصد ساختنش دارند چيزى از ايشان منع نمى شود- بيا به زير آييم و در آنجا زبان ايشان را مخلوط نماييم تا آن كه زبان همديگر را نفهمند- و خداوند ايشان را از آنجا بر روى تمامى زمين پراكنده نمود كه از بنا كردن شهر باز ماندند- از آن سبب اسمش بابل گذاشته شد؛ زيرا كه خداوند تمامى زمين را در آنجا مخلوط نمود، بلكه خداوند ايشان را از آنجا بر

ص: 228

روى تمامى زمين پراكنده نمود».(1)

مطابق اين روايات تورات، در آغاز زبانِ همه مردم روى زمين يكى بود تا زمانى كه فرزندان نوح و قبايل آنها در شنعار (بابل) جمع شدند و تصميم به كار مهمى گرفتند- كه آن ساختن شهر بزرگ و برج بلندى بود- و اين قضيه خوشايند خداوند نبود، و از اين جنب و جوش و عواقب آن نگرانى داشت؛ لذا به بعضى از فرشتگان فرمود: «بيا به زمين برويم و زبان آنها را مخلوط كنيم تا پراكنده شوند»- يعنى تفرقه بيندازم و خدايى كنم- اين كار انجام شد، و چون آنها زبان يكديگر را نفهميدند، در نقاط مختلف زمين پراكنده شدند و ساختن برج عظيم در آنجا ناتمام ماند!

در كتاب اعلام قرآن در وجه نام گذارى بابل به اين نام چنين مى گويد:

«داستان سرايان لفظ بابل را از بَلْبَلَ مأخوذ پنداشته اند و گفته اند كه پس از طوفان نوح، مردم در اين شهر اجتماع كردند و برجى برپا كردند تا علامت مركزيت اين شهرباشد، و مجامع رسمى خود را در اين شهر تشكيل دهند؛ لكن چون شب خفتند و صبح برخاستند، زبان هاى ايشان مختلف شد و هر كدام به لغتى متكلم شدند و در نتيجه عدم تفاهم، به نواحى جهان پراكنده گرديدند و از هر كدام ملّتى ريشه گرفت».(2)

اين افسانه كاملًا منطبق بر چيزى است كه در بالا از متن تورات نقل كرديم كه نشان مى داد ايجاد اختلاف زبان از سوى خداوند بوده و به منظور مبارزه با قدرت مردم بابل صورت گرفته است!


1- سفر تكوين( پيدايش)، فصل 11، جمله هاى 1- 9.
2- اعلام قرآن، صفحه 238.

ص: 229

ولى مستر هاكس نويسنده قاموس مقدس در ماده زبان، براى توجيه نوشته تورات سخن ديگرى دارد؛ او مى گويد: «تخميناً تا دو هزار سال تمام دنيا داراى يك زبان و يك لهجه بودند ... لكن يك صد سال بعد از طوفان، يعنى در زمان ياغى گرى كوشيان (1) بابل، خداى تعالى بطور خارق عادت زبان ها را، درهم و مغشوش كرد و روى زمين را با اين خانواده ها مختلفه و السنه متنوعه متأهل گردانيد».(2)

و در جاى ديگر مى گويد:

«اين مطلب (ساختن برج بلند) چون موافق اراده خدا نبود لهذا زبان هاى ايشان را مختلف نمود به صورتى كه هيچ يك حرف ديگرى را نمى توانست بفهمد از اين رو به تمام نقاط معموره پراكنده گرديدند ... بدين وسيله قصد خداى تعالى به انجام رسيده، زمين معمور گرديد».(3)

اين تعبيرها چنين مى رساند كه هدف خداوند از ايجاد پراكندگى در زبان مردم بابل، عمران و آبادى جهان بوده؛ در حالى كه در عبارتى كه از تورات نقل كرديم، به صراحت آمده كه مقصود، تضعيف مردم بابل و در هم شكستن قدرت و وحدت و شوكت آنان بوده است.

ولى به هر حال مى دانيم كه از نظر تاريخى منشأ اختلاف زبان ها هرگز چنين چيزى نبوده و گذشت زمان و دور افتادن اقوام از يكديگر عامل اصلى آن است، و اين مطلب هم اكنون نيز ادامه دارد.


1- كوش نام پدر نمرود است.
2- قاموس مقدس، ماده زبان.
3- همان مدرك، ماده بابل.

ص: 230

***

4. گوساله پرستى بنى اسرائيل

در آيه 85 تا 96 سوره طه از قرآن مجيد اشاره به ماجراى گوساله سامرى شده است، مى فرمايد: «ما قوم تو را بعد از تو، آزموديم و سامرى آنها را گمراه ساخت.

- موسى خشمگين و اندوهناك به سوى قوم خود بازگشت و گفت:" اى قوم من! مگر پروردگارتان وعده نيكويى به شما نداد؟! آيا مدّت (جدايى من از) شما به طول انجاميد، يا مى خواستيد غضب پروردگارتان بر شما نازل شود كه از وعده من تخلف كرديد؟!"- گفتند:" ما به ميل و اراده خود از وعده تو تخلّف نكرديم؛ بلكه مقدارى از زيورهاى قوم (فرعون) را (كه با خود داشتيم) افكنديم". و سامرى اين چنين القا كرد، و براى آنان مجسّمه گوساله اى كه صدايى همچون صداى گوساله داشت (1) پديد آورد؛ و گفتند:" اين خداى شما، و خداى موسى است. و او (حقيقت را) فراموش كرد (پيمانى را كه با خدا بسته بود).- آيا نمى ديدند كه (اين گوساله) هيچ پاسخى به آنان نمى دهد، و مالك هيچ گونه سود و زيانى براى آنها نيست؟!- و پيش از آن، هارون به آنها گفته بود:" اى قوم من! شما فقط به وسيله آن مورد آزمايش قرار گرفته ايد؛ و پروردگار شما خداوند رحمان


1- بعضى گفته اند: علت صداى گوساله اين بود كه باد به قسمت هايى از مجسمه كه به طرز خاصى ساخته شده بود مى وزيد و اين صدا بلند مى شد، و بعضى گفته اند: سوراخى از دهان تا پشت آن وجود داشت و آن را به ديوار تكيه داده بود و كسى از پشت ديوار در آن مى دميد و صدايى از آن بر مى خواست.

ص: 231

است؛ پس، از من پيروى كنيد، و فرمانم را اطاعت نماييد"؛- ولى آنها گفتند:" ما همچنان گِردِ آن مى مانيم (و آن را پرستش مى كنيم) تا موسى به سوى ما بازگردد.- (هنگامى كه موسى بازگشت)، گفت:" اى هارون! هنگامى كه ديدى آنها گمراه شدند، چه چيز مانع بود- كه از من پيروى كنى؟! آيا فرمان مرا عصيان نمودى؟!"- (هارون) گفت:" اى فرزند مادرم! (اى برادر!) ريش و سر مرا مگير! زيرا من ترسيدم بگويى تو ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى، و سفارش مرا مراعات نكردى."- (موسى رو به سامرى كرد و) گفت:" تو چرا اين كار را كردى اى سامرى؟!"- گفت:" من چيزى ديدم كه آنها آن را نديدند؛ من قسمتى از آثار (و ردّ پاى) فرستاده (خدا، جبرئيل) را گرفتم، سپس آن را (در درون گوساله) افكندم، و اين كارى بود كه (هواى) نفس من در نظرم جلوه داد"».

***

از مجموع اين آيات به خوبى استفاده مى شود كه بنى اسرائيل در غياب موسى عليه السلام با وسوسه مرد گمراهى به نام سامرى كه گويا سابقه زرگرى، داشت از زينت آلات خود گوساله طلايى را ساخت و هارون در مقام مبارزه بر آمد، تا آنجا كه قرآن مى گويد هارون در مقام عذر خواهى به موسى عليه السلام گفت: إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَكَادُوا يَقْتُلُونَنِى «اين گروه، مرا در فشار گذاردند و ناتوان كردند؛ و نزديك بود مرا بكشند»(1).


1- سوره اعراف، آيه 15.

ص: 232

بالاخره، موسى عليه السلام سخت از اين ماجرا ناراحت شد، برادرانش را ملامت كرد و سامرى را كيفر داد و بت او را در آتش سوزانيد، و خاكستر آن را در دريا ريخت و بنى اسرائيل را كيفر سخت داد.(1)

اكنون ببينيم تورات در اين زمينه چه مى گويد:

در فصل 32 از سفر خروج در تورات چنين مى خوانيم:

«و هنگام ديدن قوم كه موسى از فرود آمدن از كوه درنگ مى نمايد؛ آن قوم نزد هارون جمع آمده، وى را گفتند:" برخيز و از براى ما خدايانى بساز كه در پيشاپيش ما بروند، زيرا اين موسى مردى كه ما را از ملك مصر بيرون آورد نمى دانيم كه وى چه واقع شد"- و هارون به ايشان گفت:" گوشواره هاى زرّينى كه در گوش هاى زنان و پسران دختران شمايند بيرون كرده نزد من بياوريد"- پس تمامى قوم گوشواره هاى زرينى كه در گوش هاى ايشان بودند بيرون كرده به هارون آوردند- و آنها را از دست ايشان گرفته، آن را به آلت حكْاكى تصوير نموده، از آن گوساله ريخته شده ساخت و گفتند:" اى اسرائيل اينان اند خدايان تو، كه تو را از زمين مصر بيرون آوردند".

پس چون اين را هارون ديد مذبحى را در برابر آن ساخت و هارون ندا كرده گفت:" كه فردا از براى خداوند عيد خواهد بود"- و بامداد سحر خيزى نموده قربانى هاى سوختنى تقريب نمودند و هديه هاى سلامتى نزديك آوردند و قوم به خصوص اكل و شرب نشستند و براى بازى كردن برخاستند- و خداوند به موسى عليه السلام فرمود كه:" روانه شده به زير آى، زيرا كه قوم تو از زمين مصر بيرون


1- سوره طه، آيات 85 تا 97، سوره بقره، آيه 54.

ص: 233

آوردى فاسد شدند- بلكه از طريقى كه امر فرموده بودم بزودى انحراف ورزيده گوساله ريخته شده از براى خودشان ساختند و به او سجده نموده و هم برايش قربانى نموده" گفتند:" كه اى اسرائيل خدايان تو كه تورا از زمين مصر بيرون آورده اند اينان اند".

امّا موسى از خداوند خداى خود درخواست نموده گفت:" كه اى خداوند! غضب تو چرا بر قومى كه ايشان را از زمين مصر با قوّت عظيم و دست قوى بيرون آورى افروخته شده است چرا مصريان متكلم شده بگويند كه ايشان را به قصد بدى بيرون آورده است تا آن كه ايشان را در ميان كوه ها بقتل رسانيده ايشان را از روى زمين منقرض سازد از شدت قهر خود برگرد! و نظر به انزال بلا به قومت تغيير به اراده ات بده". و بندگان خود ابراهيم و اسحاق و اسرائيل را به خاطر آور، چونكه به ذات خود براى ايشان قسم ياد نموده به ايشان گفتى كه ذريه شما را مثل ستاره هاى آسمان بسيار خواهم گردانيد و واقع شد كه هنگامى كه به اردو نزديك آمد گوساله و هروله كنندگان را ديد و غضب موسى افروخته شده لوحه را از دستش انداخت، و آنها را به زير كوه شكست؛ و گوساله كه ساخته بودند گرفته به آتش سوزاند و آن را تا گرد نمودنش سحق كرد (كوبيد تا گرد شد) و بر روى آب پاشيد و بنى اسرائيل را نوشانيد!

و موسى به هارون گفت:" كه اين قوم با تو چه كردند كه به اين گناه عظيم ايشان را مرتكب گردانيدى و هارون" گفت:" كه غضب آقايم افروخته نشود كه اين را مى دانى كه مايل به بدى هستند و به من گفتند كه از براى ما خدايان بساز كه پيشاپيش ما بروند زيرا كه اين موسى مردى كه ما را از زمين مصر بيرون آورد

ص: 234

نمى دانيم كه وى را چه شد؛ و من به ايشان گفتم هر كس كه طلا دارد آن را بيرون نمايد پس به من دادند و آنرا به آتش جهنم و اين گوساله بيرون آمد! ..."

موسى به خداوند باز رفته گفت:" كه آوخ اين قوم مرتكب گناه عظيم گرديده، چونكه به جهت خودشان خدايان زرّين ساختند پس حال اگر گناه ايشان را رفع نمايى (كه خوب) و الا تمنا اين كه مرا از كتابى كه مكتوب ساختى (مقام نبوت) محو نمايى!"

خداوند به موسى گفت:" هر كس كه به من گناه ورزيده است او را از كتاب خود محو مى سازم پس حال روانه شده اين قوم را به جايى كه به تو گفته بودم هدايت نما"(1)

از عبارات فوق كه عيناً از كتاب عهد قديم نقل شده چند موضوع استفاده مى شود:

1. دستور بت سازى و بت پرستى به وسيله هارون صادر گرديد، و هم به كمك او اجرا شد، و او نه تنها جلوگيرى از اين عمل ننمود بلكه خود مروج و بنيان گذار آن بود، و در اين قسمت سخنى از سامرى مطلقاً در ميان نيامده. آيا اين عمل از كسى كه جانشين موسى و وزير و همكار و همگام و رئيس كاهنان بنى اسرائيل (طبق گواهى تورات) بود امكان پذير است؟ چگونه منطق و عقل قبول مى كند كه چنين نسبت ناروا و شرم آورى را به هارون بدهيم؟(2)

2. خداوند از اين جريان چنان غضبناك شد كه مى خواست قوم موسى را


1- نقل از تورات، مترجم و چاپ انگلستان به سال 1878 صفحات 104 و 105( سفر خروج باب 23)
2- نويسنده كتاب قاموس مقدس( مسترهاكس آمريكايى) توجيه مضحكى براى اين داستان كرده و مى گويد:« هارون اين عمل را براى اسكات قوم كرد!» اين سخن علاوه بر اين كه مصداق روشن عذر بدتر از گناه است با ساختن مذبح و دستور قربانى و تعيين عيد ابداً سازگار نيست.

ص: 235

نابود كند، اما موسى دو نكته را به خداوند خاطر نشان ساخت- مخصوصاً در يك جمله به خداوند مى گويد: به خاطر بياور! و او را از سر خشم فرود آورد؛ نخست اين كه اگر اين كار را بكنى مردم مصر صفحه مى گذارند و مى گويند براى همين منظور بود كه بنى اسرائيل را از مصر بيرون آوردى كه در ميان كوه ها به قتل رسانيده و از روى زمين منقرض سازى.

ديگر اين كه به ابراهيم و اسحاق و اسرائيل و يعقوب قول داده اى كه فرزندان شما را مانند ستارگان آسمان زياد خواهم نمود، و اين عمل با آن قول و قسم سازگار نيست!

خداوند به دنبال اين تذكرات موسى تغيير اراده داد (طبق صريح تورات).

3. موسى پس از آن كه گوساله اى را به آتش سوزانيد خاكسترش را در آب ريخت و آن آب را به بنى اسرئيل داد تا بنوشند. آيا خاكستر گوساله شى ء متبرّكى بود كه آب آن را بنى اسرائيل بنوشند؟!

4. هنگامى كه موسى به هارون اعتراض كرد هارون با كمال خونسردى گفت:

«تو مى دانى كه اين قوم مايل به بدى هستند و از من درخواست كردند و من هم به درخواست آنها عمل كردم» (عجب عذرى؟!) و موسى هم ديگر اعتراضى به او نكرد. (عجب مربى خونسردى)

5. آخر كار موسى به درگاه خداوند رفت و خدا را تهديد به استعفا از مقام نبوت كرد و گفت اگر اين گناهكاران را مى بخشى چه بهتر و الّا اسم مرا از كتابى كه مكتوب ساختى محو كن! (و اين كار پر درد سر را به ديگرى واگذار!)

درست ملاحظه كنيد تورات در همين يك داستان چه ترسيمى از خدا و

ص: 236

پيامبر و جانشين او نموده است، سپس اين قسمت تاريخى را با آنچه در قرآن آمده است مقايسه كنيد!

***

5. ماجراى حضرت داود عليه السلام و همسر اوريا

يكى ديگر از قسمتهاى تاريخى قرآن مجيد، مسأله داورى داود پيغمبر بزرگ خدا است كه در ميان دو برادر كه با هم مخاصمه داشتند انجام شد.

قرآن در سوره ص طى آيات 21 تا 25 اين ماجرا را چنين شرح مى دهد:

«آيا خبر شاكيان هنگامى كه از محراب (داود) بالا رفتند به تو رسيده است؟!- در آن هنگام كه (بى مقدمه) بر داود وارد شدند و او از ديدن آنها وحشت كرد؛ گفتند:" نترس! دو نفر شاكى هستيم كه يكى از ما بر ديگرى ستم كرده؛ اكنون در ميان ما بحق داورى كن و سخن ناروا مگو و ما را به راه راست هدايت كن."- اين برادر من است؛ او نود ونه ميش دارد و من (تنها) يك ميش دارم؛ امّا او اصرار مى كند كه اين را (نيز) به من واگذار؛ و در سخن بر من غلبه كرده است.- (داود) گفت:" به يقين او با درخواست ميش تو براى افزودن آن به ميش هايش، بر تو ستم نموده؛ و بسيارى از شريكان (و دوستان) به يكديگر ستم مى كنند، مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام داده اند؛ امّا عدّه آنان كم است". داود دانست كه ما او را (با اين ماجرا) آزموده ايم، از اين رو از پروردگارش طلب آمرزش نمود و به سجده افتاد و توبه كرد.- ما اين عمل را بر او بخشيديم؛ و او

ص: 237

نزد ما داراى مقامى والا و سرانجامى نيكو است.».

اين عين ترجمه آيات 21 تا 25 سوره ص از قرآن مجيد در مورد داستان داوود و شاكيان است.

در اين بخش از تاريخ زندگى داوود عليه السلام هيچ مطلب خلافى به چشم نمى خورد جز اين كه او در قضاوت كمى عجله كرد و هنگامى كه يكى از آن دو برادر طرح دعوا كرد، بى آن كه توضيحات برادر دوم را بشنود اظهار داشت:

«برادرت بر تو ستم كرده و نمى بايست با اين همه مال و ثروت چشم به يك گوسفند تو بدوزد»، اگر چه اين حكم نهايى داوود عليه السلام نبود، ولى همين مقدار عجله در قضاوت شايسته مقام قضاوت عادلانه عموماً، و قضاوت داوود پيامبر عليه السلام خصوصاً نبوده و ظاهراً همين معنا بود كه سبب توبه و استغفار و سجده او شد و خداوند نيز به خاطر اين دقت در امر قضا، تقاضاى مغفرت و آمرزش از اين لغزش، مقام والايى به او داد.

شاهد اين تفسير براى آيات فوق، آيه اى است كه بلافاصله بعد از اين آيات آمده است، آنجا كه مى گويد: يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِى الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعِ الْهَوَى فَيُضِلَّكَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ «اى داود! ما تو را خليفه (و نماينده خود) در زمين قرار داديم؛ پس در ميان مردم به حق داورى كن، و از هواى نفس پيروى مكن كه تو را از راه خدا منحرف سازد؛ كسانى كه از راه خدا گمراه شوند، عذاب شديدى بخاطر فراموش كردن روز حساب دارند!»(1)

اين آيه به وضوح نشان مى دهد كه تنها خلاف، يا به تعبير صحيح تر ترك


1- سوره ص، آيه 26.

ص: 238

اولايى كه از حضرت داوود عليه السلام سر زد؛ نه اين كه مسائلى مانند عشق و علاقه به همسر يكى از فرماندهان لشگرش به نام اوريا و امثال آن در ميان باشد كه افسانه پردازان به پيروى از آنچه در تورات آمده بافته اند.

اكنون به تورات منحرف كنونى باز مى گرديم تا ببينيم در اين باره چه مى گويد.

در كتاب دوم اشموئيل مى خوانيم: «و واقع شد كه وقت غروب از بسترش برخاست و بر پشت بام خانه ملك گردش كرد، و از پشت بام زنى را ديد كه خويشتن را شستشو مى كرد و آن زن بسيار خوب صورت و خوش منظر بود و داوود فرستاد و درباره آن زن استفسار نمود، و كسى گفت كه آيا بث شبع (1) دختر اليعام (2) زن اورياه حِتّى (3) نيست؟

داوود ايلچيان را فرستاد و او را گرفت، و او نزد وى آمد، داوود با او خوابيد و او بعد از تميز شدن از نجاستش به خانه خود رفت و زن حامله شده، فرستاد و داوود را مخبر ساخته كه حامله هستم و داوود به يوآب (4) فرستاد كه اورياه حِتّى را نزد من بفرست و يواب اورياه را نزد او فرستاد و اورياه نزد وى آمد؛ و داوود از سلامتى يوآب و ازسلامتى قوم و از خوش گذشتن جنگ پرسيد و داوود به اورياه گفت:" به خانه ات فرود آى و پاهايت را شستشو نماى"، و اورياه از خانه ملك بيرون رفت و از عقبش مجموعه طعام از ملك بيرون رفت، امّا اورياه در دهنه خانه ملك با ساير بندگان آقايش خوابيد و به خانه اش فرود نيامد و هنگامى


1- بث شبع نام آن زنى است كه داوود- طبق گفته تورات- او را برهنه از پشت بام ديد و آتش عشق اودر دلش شعله ور شد اين زن دختر اليعام يكى از صاحب منصبان عبرانى بود.
2- بث شبع نام آن زنى است كه داوود- طبق گفته تورات- او را برهنه از پشت بام ديد و آتش عشق اودر دلش شعله ور شد اين زن دختر اليعام يكى از صاحب منصبان عبرانى بود.
3- « اورياه» به تشديد ياء، نام يكى از افسران ارشد لشكر داوود بود و« حِتَّى» با تشديد تا و كسر( ح) منسوب به حت بن كنعان است، طايفه او ابن حت مى گفتند.
4- يوآب، فرمانده لشگر داود بود.

ص: 239

كه داوود راخبر داده گفتند كه اورياه به خانه اش فرود نيامده، داوود به اورياه گفت: كه آيا از سفر نيامده اى چرا به خانه ات فرود نيامدى؟ و اورياه به داوود عرض كرد كه: صندوق و اسرائيل و يهوداه در سايبان ها ساكن اند و آقايم يوآب و بندگان آقايم به روى صحرا خيمه نشسته اند و من آيا مى شود كه به جهت خوردن و نوشيدن و خوابيدن با زن خود به خانه بروم، به حيات تو و حيات جانت (سوگند) اين كار را نخواهم كرد ...

و واقع شد كه داوود صبح دم؛ مكتوبى به يوآب نوشته به دست اورياه فرستاد، و در مكتوب بدين مضمون نوشت كه اورياه را در مقابل روى جنگ شديدى بگذاريد و از عقبش پس برويد تا كه زده شد بميرد (كشته شود) و چنين شد بعد از آنى كه يوآب شهر را ملاحظه كرده بود اورياه را در مكانى كه مى دانست مردمان دلير در آن بوده باشند در آنجا گذاشت و مردمان شهر بيرون آمده با يواب جنگيدند و بعضى از قوم بندگان داوود افتادند و اورياه حتّى نيز مرد ... زن اورياه شنيد كه شوهرش اورياه مرده است و به خصوص شوهرش عزادارى نمود و بعد از انقضاى تعزيه، داوود فرستاد او را به خانه اش آورد كه او زنش شد! ... اما كارى كه داوود كرده بود در نظر خدا ناپسند آمد!»(1)

خلاصه داستان تا اينجا چنين مى شود كه داود به هنگامى كه در اورشليم بود روزى به پشت بام قصر مى رود و چشمش به خانه مجاور مى افتد؛ زنى را برهنه در حال شستشو مى بيند. عشق او در دلش جاى مى گيرد و به هر وسيله اى بود او را به خانه خود مى آورد و با او همبستر مى گردد و او از داوود حامله مى شود!


1- به نقل از كتاب دوم اشموئيل، فصل 11، جمله هاى 2- 27.

ص: 240

شوهر اين زن يكى از افسران برجسته لشكر داوود و مرد پاك طينت و با صفايى بود، بطورى كه بعد از بازگشت ميدان جنگ نشد به خانه خود برود و با همسرش همبستر گردد و از غذاهاى خوب استفاده كند چرا كه هم رزمان او هنوز در ميدان جنگ در خيمه ها زندگى مى كردند.

با اين همه داوود دستور بسيار ناجوانمردانه اى صادر كرد، نامه اى به فرمانده سپاه خود (يوآب) نوشت و به دست خود اورياه داد كه به فرمانده لشكر برساند.

در اين نامه نوشته بود كه بايد اورياه را در يكى از نقاط خطرناك جبهه جنگ بگمارى، سپس اطراف او را خالى كنيد تا او با شمشير (دشمنان از پاى در آيد.

اين دستور ننگنين و جنايت بار اجرا شد و اورياى پاك دل و با صفا و شجاع كشته شد و داوود همسر او را تصاحب كرد ... تنها در آخرين جمله اين فصل مى خوانيم: «و اين كار در نظر خدا ناپسند آمد»!

اكنون به بقيه داستان بر گرديم!

در فصل بعد از تورات چنين مى خوانيم:

«و خداوند ناثان (1) را به داوود فرستاد كه به او آمده وى را گفت در شهرى دو آدم بودند، يكى غنى و آن ديگرى فقير؛ غنى را گوسفند و گاو بسيار بسيار بود، و فقير را جز يك بره ماده كوچك نبود كه او را خريده و پرورش داده به همراه او و پسرانش نشو و نما نمود؛ از خوردنى او مى خورد و از كاسه او مى نوشيد و در آغوشش مى خوابيد و از برايش مثل دختر بود.

و مسافرى نزد آن غنى آمد و از اين دريغ كرد كه از گوسفندان و گاوان خودش


1- ناثان يا ناتان يكى از پيامبران بنى اسرائيل و مشاور داوود بود.

ص: 241

بگيرد تا آن كه به خصوص مسافرى كه نزد وى آمده بود مهيا سازد و بره آن مرد فقير را گرفت و آن را به خصوص مرد مسافرى كه نزد او آمده بود مهيا ساخت.

و غضب داوود به آن مرد بسيار افروخته شد و به ناثان گفت كه به خداوند حى قسم، مردى كه اين كار كرده است مستحق قتل است! پس بره را چهار مقابله! بايد بدهد به سبب كردن اين، و دريغ ننمودنش.

آن گاه ناثان به داوود گفت آن مرد تويى، خداوند خداى اسرائيل چنين مى فرمايد كه من تو را به پادشاهى اسرائيل مسح كردم و تو را از دست شاؤول (1) نجات دادم ... چرا فرمان خداوند را خوار نموده، عمل بدى در نظر او به جا آوردى كه اورياه حِتّى را به شمشير زدى و زنش را به خودت عورت نمودى، بلكه او را به شمشير بنى عمون (2) كشتى، و حال شمشير از خانه ات ابداً دور نخواهد شد به علت اين كه مرا تحقير نموده، زن اورياه حِتّى را گرفتى تا آن كه زن خودت باشد و خداوند چنين مى فرمايد كه اينك بلا را به تو از خانه خودت برپا خواهم نمود، و زنان تو را پيش رويت گرفته به رفيقت خواهم داد! و او در عين اين آفتاب با زنانت خواهد خوابيد! زيرا كه (اين عمل را) تو سرّاً كردى، اما من جزا را در برابر تمامى اسرائيل و در عين آفتاب به جا خواهم آورد!

و داوود به ناثان گفت: به ضد خداوند گناه كردم و ناثان نيز به داود گفت كه خداوند گناه تو را عفو نموده است كه نخواهى مرد ...

و داوود بث شبع زن خود را تسلى داد و نزديكى با او نموده، با او خوابيد كه


1- شاؤول يكى از سلاطين بنى اسرائيل بود.
2- بنى عمون مردمى جنگجو بودند كه در طرف شرقى بحر الميت زندگى داشته، و داوود با آنها جنگ نمود.

ص: 242

او پسرى را زاييده و اسمش را سليمان گذاشت و خداوند او را دوست داشت (1)».

در اين قسمت از داستان نكاتى به چشم مى خورد كه بايد روى آنها دقت نمود:

1. كسى به عنوان دادخواهى به نزد داوود نيامد؛ بلكه يكى از پيامبران بنى اسرائيل در آن عصر كه ضمناً مشاور داوود هم بود به عنوان پند و اندرز يك داستان را به شكل مثال براى او ذكر كرد، در اين داستان سخنى از دو برادر به ميان نيامده، بلكه بحث از يك مرد غنى و فقير است كه يكى گاوان و گوسفندان بسيار دارد و ديگرى تنها مالك يك بره است. در اينجا باز سخنى از تقاضاى نفر اول از دوم به ميان نيامده، بلكه هنگامى كه ميهمانى براى مرد غنى آمد گوسفند دست پرورده مرد دوم را براى ميهمان خود كشت و غذا تهيه كرد.

2. داود آن چنان ستمگرى را مستحق قتل دانست (به خاطر غصب يك گوسفند، قتل چرا؟!)

3. داوود حكم كرد كه بايد به عوض يك گوسفند چهار گوسفند بدهد (چهار برابر چرا؟!)

4. داود به عمل زشت و گناه خود در مورد خيانت به همسر اورياه اعتراف كرد.

5. خداوند داوود را عفو كرد (به همين سادگى؟!)

6. خداوند تنها يك مجازات دنيوى براى داوود قائل شد و مقدّر ساخت


1- كتاب دوم اشموئيل، فصل دوازدهم، جمله هاى 1 تا 24.

ص: 243

زنانش به دست رفيقان او بيفتند و با آنها در عين آفتاب (در روز روشن) و در برابر چشم بنى اسرائيل آن عمل را انجام دهند!

7. و يكى از همين زنان بالاخره مادر سليمان شد و سليمان از او متولد گرديد و خداوند هم او را دوست مى دانست!!

اگر ما داوود را پيامبر خدا بدانيم (چنانكه همه مسلمانان به چنين مسئله اى معتقداند و از پاره اى از عبارات تورات نيز چنين مطلبى بر مى آيد)(1) منافات اين اعمال با مقام نبوّت نياز به كوچك ترين بحث و گفتگويى ندارد؛ نه تنها با مقام نبوّت سازگار نيست؛ بلكه اين عمل يك عمل بسيار جنايت كارانه است كه از يك فردى عادى هم عجيب به نظر مى رسد و در خور هر گونه مجازاتى است.

وانگهى چطور مى توان باور كرد كه خداوند از يك آدم قاتل كه افسر خود را عمداً به كشتن داده، و زناى محصنه كرده، سپس زن او را تصاحب نموده، به همين سادگى در گذرد و او را عفو فرمايد؟!

و اگر او را تنها پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل بدانيم- چنانكه در تورات حالات او در كتاب ملوك و پادشاهان آمده- باز هم ابداً قابل قبول نيست؛ زيرا اولًا او يك پادشاه عادى نبوده و تورات هم در فصول مختلف عظمت و مقام ارجمندى براى داود قائل شده است، و همو بنيانگزار معبد بزرگ بنى اسرائيل بود كه به واسطه جنگ هاى زياد در زمان او پايان نيافت و فرزندش سليمان مأمور تكميل آن گرديد، آيا اين عمل از زمامدارى كه مقام معنوى او مورد توجه


1- در فصل 21 كتاب دوم اشموئيل جمله اول چنين مى خوانيم:« در ايام داود سه سال على الاتصال قحطى شد و داود در حضور خداوند سؤال كرد و خداوند فرمود كه به سبب شاؤول و خاندان خون خوارش شد ...» روشن است كه گفتگو با خداوند از خصائص پيامبران است.

ص: 244

بود و خداوند به او عنايت داشت ممكن است صادر گردد؟!

ثانياً يكى از كتابهاى معروف تورات كتاب مزامير داود و سرودهاى مذهبى و مناجات هاى او است.

آيا مناجات ها و سخنان يك قاتل مرتكب زناى محصنه مى تواند در لابلاى كتب آسمانى قرار گيرد؟

اما هنگامى كه به قرآن مراجعه مى كنيم مى بينيم نه سخنى از عشق و جنايت و گناه داود به ميان آمده و نه ساير فقرات اين داستان دروغين؛ بلكه سرگذشت يك دادخواهى عبرت انگيز- آن هم به صورت جدى و نه مانند يك مثال- ذكر شده است كه شرح آن گذشت.

خالى بودن قرآن از تمام اين پيرايه ها بسيار قابل ملاحظه است. نكته اى كه در اينجا ذكر آن نيز لازم به نظر مى رسد اين است كه متأسفانه بعضى از مورّخان يا مفسّران اسلامى تحت تأثير افسانه هاى دروغين تورات واقع شده اند و آن را در كتاب هاى خود نقل كرده اند. بديهى است سخنان اين گونه افراد هيچ گونه ارزش علمى و تاريخى و تفسيرى ندارد؛ زيرا در منابع معتبر اسلامى كوچك ترين دليلى بر گفتار آنها نيست.

جالب توجه اين است كه از حضرت على عليه السلام نقل شده كه فرمود: «هر كس بگويد:" داوود زن اوريا را تزويج كرد، حدّ بر او جارى مى كنم" حدّاً للنُّبوّة و حدّاً للإسلام ! يك حدّ به خاطر مقام نبوّت او و يك حدّ به خاطر مقام ايمان او يعنى اين تهمت ناروا به داوود از نظر اين كه فرد با ايمانى بوده به تنهايى در خور يك

ص: 245

كيفر و مجازات است و توهين به مقام نبوّت او نيز كيفر ديگرى دارد(1).

***

6. آيا سليمان بتخانه ساخت؟!

سليمان در قرآن مجيد به عنوان يك پيامبر بزرگ و يك زمامدار مقتدر كه حكومت بى سابقه و بى لاحقه اى داشته معرفى شده است و در سوره هاى مختلف از جمله سوره بقره، سوره نساء، سوره انبياء، سوره نمل، سوره سبا و سوره ص از او به نيكى و عظمت ياد شده مثلًا در سوره ص آيه 30 مى خوانيم:

وَوَهَبْنَا لِدَاوُودَ سُلَيْمَانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ «ما سليمان را به داوود بخشيديم؛ چه بنده خوبى! زيرا او بسيار توبه كننده بود» و به ياد او بود.

قرآن در تاريخچه نسبتاً مشروحى كه از اين پيامبر بزرگ در سوره هاى بالا آورده، نه تنها هرگز نسبت بت پرستى و بت سازى به او نمى دهد؛ بلكه سراسر زندگى او را از هر گونه آلودگى به شرك و گناه مبرّا مى كند.

كافى است در اين باره به سوره انبياء آيات 78 تا 82 و سوره نمل آيه 15 تا 44 و سوره ص آيه 30 تا 40 مخصوصاً داستان هدايت كردن ملكه سبا و نجات او از چنگال شرك و دعوت او به سوى توحيد خالص مراجعه فرماييد.

به خصوص آنجا كه مى فرمايد: وَصَدَّهَا مَا كَانَتْ تَعْبُدُ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنَّهَا كَانَتْ


1- مجمع البيان، جلد 8، صفحه 472.

ص: 246

مِنْ قَوْمٍ كَافِرِينَ «سليمان ملكه سبا را از آنچه غير از خدا مى پرستند بازداشت چرا كه آن زن از قوم مشركى بود».

اصولًا از آيات همين سوره استفاده مى شود كه هدف اصلى سليمان در ماجراى ملكه سبا مبارزه با شرك و بت پرستى و نجات سرزمين او از چنگال اين انحراف بود.

به تورات منحرف كنونى بر مى گرديم، تا ببينيم درباره سليمان چه مى گويد و از اين پيامبر چه چهره بدى به تصوير مى كشد، چهره مردى فوق العاده هوس باز كه به خاطر هوس هاى خود تا سرحد شرك و بت پرستى حتى ساختن بت خانه پيش رفت.

در كتاب اول ملوك و پادشاهان چنين آمده است:

و سليمان ملك سواى دختر فرعون زنان بيگانه بسيارى را از موآبيان و عمونيان و ادوميان و صيدونيان و حثيان دوست مى داشت. از امتهائى كه خداوند بنى اسرائيل را فرموده بود كه شما به ايشان در نيائيد (و ازدواج نكنيد) و ايشان به شما در نيايند كه ايمان قلب شمارا به خدايان خودشان مايل خواهند گردانيد و سليمان از راه محبت به ايشان درنيايند كه ايمان قلب شما را به خدايان خودشان مايل خواهند گردانيد و سليمان از راه محبت به ايشان ملصق شد.

و او را هفتصد زن بانويه (عقدى) و سيصد متعه (موقت) بود و ايشان قلبش را برگردانيدند! و واقع شد وقت پيرى سليمان كه زنهايش قلبش را به سمت خدايان غريب بر گردانيدند، و قلبش مثل قلب پدرش داود با خدايش كامل نبود! و سليمان در عقب «عشتروت» خداى صيدونيان و « «ملكوم» مكروه عمونيان (يعنى بت عمونيان) رفت و سليمان در نظر خداوند بدى كرد و مثل پدرش داود راه خداوند را تماماً نرفت!

ص: 247

آن گاه سليمان مقام بلندى را به كوهى كه روبروى اورشليم است به خصوص كموش مكروه موابيان (بت طايفه موابيان) و به خصوص مولك مكروه پسران عمون (بت آنها) بنا كرد. پس خداوند به سليمان غضبناك شد به سبب اين كه قلبش از خداوند خداى اسرائيل كه وى را دو مرتبه مرئى شد بر گرديد ... و خداوند به سليمان گفت چونكه اين عمل از تو صادر شد و عهد مرا و فرائضى كه به تو امر فرموده، نگاه نداشتى البته مملكت تو را از دست خواهم گرفت و به بنده ات خواهم داد.

نهايت به ايام تو اين را نخواهم كرد به سبب پدرت داود و از دستت پسرت آن را خواهم گرفت ... نهايت تمامى مملكت را از دست او (سليمان) نخواهم گرفت بلكه به پاس خاطر بنده من داود كه برگزيدم به جهت اين كه اوامر و فرائض مرا نگاهداشته بود! او را در تمامى روزهاى عمرش سلطان خواهم نمود ...»(1)

از مجموع داستان دروغين تورات چنين بر مى آيد:

1. سليمان علاقه زيادى به زنان طوايف بت پرست داشت و بر خلاف دستور خدا عده زيادى از آنان را گرفت و كم كم به مذهب آنها تمايل پيدا كرد، البتّه سليمان شخصِ زن نديده اى هم نبود چون 700 زن عقدى و 300 زن متعه داشت! با اين حال علاقه شديد او به زنها او را از راه خدا بيرون برد!

2. سليمان صريحاً دستور ساختن بتخانه داد وروى كوهى كه در برابر اورشليم آن مركز مقدس اسرائيل قرار داشت، بتكده اى براى بت كموش، بت


1- كتاب اول ملوك و پادشاهان، فصل يازدهم، جمله هاى 1 تا 34.

ص: 248

معروف طايفه موابيان و بت مولك، بت مخصوص طايفه بنى عمون بنا كرد و به بت عشتروت بت صيدونيان نيز علاقه خاصى پيدا نمود، و همه اينها زمان پيرى واقع شد!

3. خداوند به خاطر اين انحراف و گناه بزرگ، مجازاتى براى او قائل شد و آن مجازات اين بود كه كشور او را از دستش بگيرد؛ ولى نه از دست خودش بلكه از دست فرزندش رحبعام! و به او مهلت خواهد داد هر چه مى خواهد سلطنت كند، اين هم به خاطر بنده خاص خدا داوود (پدر سليمان) بود؛ همان بنده خاص خدا كه طبق صريح تورات مرتكب قتل نفس و زناى محصنه و تصاحب زن افسر رشيد و خدمتگزار خود گرديده بود!

آيا اين تهمت هاى ناروا را كسى مى تواند به ساحت مقدس مردى مانند سليمان نسبت دهد؟!

اگر ما سليمان را همانطور كه قرآن مى گويد پيامبر بدانيم كه وضع روشن است، و اگر هم او را در رديف پادشاهان بنى اسرائيل بدانيم، باز چنين نسبت هايى ممكن نيست درباره او صادق باشد.

چه اينكه اگر او را پيامبر ندانيم مسلماً تالى تلو پيامبر بوده، زيرا دو كتاب از كتب عهد قديم- يكى به نام مواعظ سليمان يا حكمت هاى سليمان و ديگرى به نام سرود سليمان از گفته هاى- از اين مرد بزرگ الهى باقى مانده است.

به علاوه در فصل سوم از كتاب اول تاريخ ملوك تورات، جمله هاى 5 تا آخر، صريحاً آمده است كه: «خداوند در خواب شبانه بر سليمان تجلى كرد و به او خطاب نمود، آنچه مى خواهى از من طلب كن» سليمان چون جوان بود و كم

ص: 249

تجربه، از خداوند طلب حكمت نمود، خداوند دعاى او را مستجاب كرد و به او حكمت و فهم داد و گفت: «حكمت و فهمى به تو دادم كه نه پيش از تو و نه بعد از تو به كسى نداده ام».

كسى كه در جوانى چنين علم و حكمت بى نظيرى خداوند به او عنايت مى كند به هيچ عقل سليمى خطور نمى كند كه، در پيرى و پختگى آن هم به خاطر زنانش، دست به ساختن بتخانه بزند؟!

مسلماً اين افسانه هاى دروغين مصنوع مغزهاى ناتوانى بوده است، و متأسفانه افراد نادان آنها را بعداً در رديف كتب آسمانى قرار داده اند، و اين سخنان بى محتوا به عنوان كتاب مقدس جعل شده است.

ولى آيا در تواريخ قرآن هيچ يك از اين نسبت هاى ناروا ديده مى شود؟

دقت و بررسى مى گويد: نه.

***

7. رقابت عجيب يعقوب و برادرش عيسو

قرآن مجيد، احترام فوق العاده اى براى ابراهيم عليه السلام و فرزندش اسحاق و فرزند زاده اش يعقوب قائل است و در موارد متعددى از آنها به عظمت و نيكى ياد مى كند، لذا در سوره ص در آيات 45 تا 47 مى خوانيم:

وَاذْكُرْ عِبَادَنَا إبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ أُوْلِى الْأَيْدِى وَالْأَبْصَارِ- إِنَّا أَخْلَصْنَاهُمْ بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ- وَإِنَّهُمْ عِنْدَنَا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيَارِ: «و به

ص: 250

خاطر بياور بندگان ما ابراهيم و اسحاق و يعقوب را، صاحبان قدرت و بصيرت.- ما آنها را با خلوص ويژه اى خالص گردانيم، كه همان يادآورى سراى آخرت بود- و آنها نزد ما از برگزيدگان و نيكان بودند.»

و در سوره انبياء آيات 72 و 73 در مورد اين خاندان آمده است كه:

وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ نَافِلَةً وَكُلّاً جَعَلْنَا صَالِحِينَ- وَجَعَلْنَاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنَا وَأَوْحَيْنَا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرَاتِ وَإِقَامَةَ الصَّلَاةِ وَإِيتَاءَ الزَّكَاةِ وَكَانُوا لَنَا عَابِدِينَ «و اسحاق و- علاوه بر او- يعقوب را به وى بخشيديم؛ و همه آنان را افرادى صالح قرار داديم.- و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما، (مردم را) هدايت مى كردند؛ و انجام كارهاى نيك و برپاداشتن نماز و اداى زكات را به آنها وحى كرديم؛ و تنها ما را عبادت مى كردند.»

اين تعبيرات نشان مى دهد كه آنها مردانى الهى، با ايمان، پاك سيرت، آگاه و لايق براى رهبرى خلق، و پاك و پاكيزه از هر گونه آلودگى بودند.

ولى هنگامى كه تاريخ زندگى آنها به دست خرافه پردازان مى افتد چنان ترسيم زشتى، از آنها مى كنند كه آنها را (العياذ باللّه) تا سرحد افرادى متقلب، سودجو و بى بند و بارى كه براى رسيدن به منافع نامشروع خود، از هيچ عملى روى گردان نيستند، پائين مى آورد.

براى اثبات صدق اين سخن به سراغ تورات منحرف مى رويم تا ببينيم از اسحاق و يعقوب و برادر بزرگ تر يعقوب به نام عيسو چه ترسيم وحشتناكى مى كند:

«و واقع شد هنگامى كه اسحاق پير شد كه چشمانش از ديدن تار شد و پسر

ص: 251

بزرگ خود عيسو را خوانده وى را گفت اى پسرم! و او ديگر گفت كه اينك حاضرم. و گفت كه اينك پير شدم و به روز وفات خود عارف نيستم. پس حال اسلحه خود يعنى تركش و كمان خود را بگير و به صحرا رفته از براى من شكارى صيد كن. و براى من چنانكه ميل دارم طعامى ترتيب داده به من بياور تا آن كه بخورم و جانم پيش از وفاتم ترا بركت دهد.

و ربقاه (1) آنچه كه اسحاق به پسرش عيسو گفت شنيد، پس عيسو به صحرا رفت تا آن كه شكار صيد كرده به پدرش بياورد و ربقاه به پسر خود يعقوب متكلم شده، گفت: اينك پدر تو را شنيدم كه با برادرت عيسو بدين مضمون گفت كه از برايم صيدى آورده طعامى ترتيب نما تا بخورم و پيش از وفاتم تو را در حضور خداوند دعاى خير نمايم پس اى پسر من فرمانم را اطاعت نما به نوعى كه تو را مى فرمايم.

حال به گله برو و از برايم دو بزغاله خوبى از آن بياور تا از آنها براى پدرت به نحوى كه ميل دارد طعامى ترتيب نمايم و تو از براى پدرت ببر تا آن كه بخورد و پيش از وفاتش تو را بركت دهد. و يعقوب به مادرش ربقاه گفت: اين كه برادرم عيسو مرد مودارى است و من ساده هستم احتمال دارد كه پدرم مرا مس نمايد و من در نظرش مثل فريبنده باشم و بر خود به جاى بركت لعنت بياورم! ...

و ربقاه لباس مرغوب پسر بزرگش عيسو را كه به خانه نزدش بود، گرفت و به پسر كوچكش يعقوب پوشانيد و پوست هاى آن بزغاله را بر دست ها و به سطح گردن او بست و طعام و نانى كه ترتيب داده بود به دست پسر خود يعقوب داد و


1- ربقاه مادر يعقوب و عيسو، و همسر اسحاق بود و با اين كه هر دو فرزندش بودند علاقه خاصى به يعقوب داشت.

ص: 252

او به نزد پدر خود رفته، گفت: اى پدرم! و او در جواب گفت: اينك حاضرم اى پسرم تو كيستى؟ و يعقوب در جواب به پدر خود گفت: من اول زاده، عيسو هستم به طورى كه مرا امر فرمودى كردم، تمنا اين كه برخاسته بنشينى و از صيد من بخورى تا آن كه جانت مرا دعاى خير نمايد.

و اسحاق به پسر خود گفت: كه اى پسرم از كجا كه باين زودى يافتى و او گفت: از اين كه خداى تو در برابرم راست آورد، و اسحاق به يعقوب گفت: به تحقيق اى پسرم نزديك بيا تا آن كه تو را مس نمايم كه آيا پسرم عيسو هستى يا نه. پس يعقوب به پدر خود اسحاق نزديك آمد و او را مس نمود گفت: آواز، آواز يعقوب است اما دست ها دست عيسو است و او را تشخيص نداد زيرا كه دستهايش مثل دست هاى برادرش عيسو مودار بود! پس او را بركت داد و گفت:

آيا خود پسرم عيسو هستى؟ و او گفت كه: هستم، و باز گفت: به من نزديك بياور تا از صيد پسرم بخورم و جانم تو را بركت دهد و به نزد او آورد كه خود هم شراب را به او آورد كه آشاميد! و پدرش اسحاق به او گفت: اى پسرم نزد من آمده مرا ببوس و به اسحاق نزديك آمد او را بوسيد و (اسحاق) او را بوييد و او را بركت داده گفت: ببين كه رايحه پسرم مثل رايحه زراعتى است كه خداوند آن را بركت داده است.

پس خدا تو را از شبنم آسمان، و از فربهى زمين و فراوانى گندم، و شيره انگور عطا نمايد و قوم ها تو را بندگى نمايند و امت ها تو را تعظيم نمايند و مولاى برادرانت باش و پسران مادرت را كرنش نمايند. لعنت كننده ات ملعون و دعاى خير كننده ات متبارك باشد.

ص: 253

و واقع شد بعد از تمام كردن دعاى خير اسحاق يعقوب را، در حين بيرون رفتن يعقوب از حضور پدرش اسحاق كه برادرش عيسو از صيد باز آمد و او هم طعامى ترتيب نموده به جهت پدرش آورد، و به پدرش گفت كه پدرم برخيزد و او صيد پسر خود بخورد تا آن كه جانت به من بركت دهد. و پدرش اسحاق وى را گفت: تو كيستى؟ و او در جواب گفت: من پسر اول زاده ات عيسو هستم پس اسحاق به لرزش بسيار شديدى لرزيده گفت: كيست و از كجاست، آن كه صيد را صيد نمود و به من آورده پيش از آمدن تو از همه خوردم و او را بركت دادم كه متبارك هم او خواهد بود.

و هنگامى كه عيسو سخنان پدر خود را شنيد به فرياد عظيم، و به زيادتى تلخى فرياد كرده، به پدرش گفت: به من هم بركت بده اى پدرم، و او گفت:

برادرت از راه حيله بازى آمده و بركت را گرفته است ...»(1)

و در فصل بعد چنين مى خوانيم:

«پس اسحاق يعقوب را طلب نمود و او را دعاى خير نمود، و هم او را وصيت نموده گفت: زنى ازدختران كنعتى نگيرى ... و خداى قادر مطلق تو را بركت داده، تو را بارور و بسيار گرداند تا صاحب جماعت امت ها باشى، و بركت ابراهيم به تو و به ذريه ات به همراهت بدهد تا آن كه ارض مسافرت را كه خدا به ابراهيم داده بود وارث شوى»(2)

خلاصه داستان


1- سفر تكوين، فصل 27، جمله هاى 1 تا 35.
2- سفر تكوين، فصل 28، جمله هاى 1 تا 4.

ص: 254

اسحاق دو پسر داشت؛ پسر بزرگ تر عيسو و پسر كوچك تر يعقوب نام داشت. در اواخر عمر به هنگامى كه نابينا شده بود تصميم گرفت پسر بزگ تر را وصى و جانشين خود كند، و به او بركت دهد.- از قرائن استفاده مى شود كه منظور از اين بركت همان مقام نبوت و معنويت رسالت و رهبرى خلق بوده است- ولى يعقوب حيله اى به كار زد و لباس برادر بزرگ تر را به فرمان مادرش كه به او علاقه داشت و مايل بود او جانشين اسحاق گردد، در بركرد و قطعه پوست گوسفندى به دست ها و به گردن خود بست؛ زيرا بدن برادرش پشمالو بود و ممكن بود راز او نزد پدرش فاش گردد- انسانى تا اين اندازه پشمالود كه بدنش مثل گوسفند باشد در نوع خود راستى عجيب است- و بالاخره با دروغ و تردستى و حيله و نيرنگ خود را به جاى برادر بزرگ تر جاى زد، و پدر پير هم با اين كه صداى او را شناخت تنها به لمس دست پر موى او قناعت نمود و در حق او دعا كرد و به او بركت داد و او را وصى و جانشين خود و سرپرست خاندان خود نمود.

برادر بزرگتر هنگامى كه از ماجرا آگاه شد گريه تلخى سر داد، اما كار از كار گذشته بود، و هنگامى كه از پدر تقاضا كرد به او هم بركت دهد، پاسخ شنيد كه بركت ديگرى باقى نمانده و آن چه بود برادرش يعقوب برده است و قابل تجديد نظر نيست!!

عجيب اين است كه خداى اسحاق نيز عمل او را تأييد نمود و مقام نبوت را به مردى حيله گر و دروغگو و مزوّر داد، و به گفته تورات او را بارور و بسيار گردانيد و صاحب جماعت و امت ها و وارث ملك و افتخارات ابراهيم، پيغمبر

ص: 255

بزرگ خود ساخت و نه تنها خاندان اسحاق، بلكه ساير مردم نيز موظف به پيروى از او و كرنش در برابر وى شدند.

اين افسانه دروغين و مضحك را چگونه مى توان به عنوان وحى آسمانى معرفى كرد؟! اگر يك مقام ساده معمولى را كسى به دروغ و حيله تصاحب كند- فى المثل يك لباس ساده افسرى بپوشد- پس از كشف حقيقت نه تنها آن مقام را از او سلب مى كنند، و لباس را از تنش بيرون مى آورند؛ بلكه او را به خاطر اين عمل مجازات هم مى نمايند ولى مقام نبوت و بركت الهى و رهبرى جمعيت را چگونه ممكن است به حقّه و تقلّب تحصيل كرد، و پس از كشف حقيقت نيز آن را در اختيار است؟!

***

8. نسبت شراب سازى به حضرت مسيح عليه السلام

قرآن مجيد احترام فوق العاده اى براى حضرت مسيح عليه السلام قائل است؛ و در سوره هاى متعددى- مانند سوره بقره و آل عمران و مائده و بعضى ديگر از سوره ها- درباره او سخن گفته، و به عنوان يكى از پيامبران اولوالعزم (صاحب شريعت و كتاب آسمانى) كه داراى معجزات فراوانى بوده، او را ستوده است.

در آيه 48 و 49 آل عمران مى خوانيم:

وَيُعَلِّمُهُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَالتَّوْرَاةَ وَالْإِنجِيلَ- وَرَسُولًا إِلَى بَنِى إِسْرَائِيلَ أَنِّى قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِّنْ رَبِّكُمْ أَنِّى أَخْلُقُ لَكُمْ مِّنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُبْرِءُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ وَأُحْىِ الْمَوْتَى بِإِذْنِ اللَّهِ وَأُنَبِّئُكُمْ بِمَا تَأْكُلُونَ

ص: 256

وَمَا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لَّكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُّؤْمِنينَ «و به او كتاب و دانش و تورات و انجيل مى آموزد- (و او را به عنوان) رسول و فرستاده به سوى بنى اسرائيل (قرار ده كه به آنها مى گويد) من نشانه اى از طرف پروردگار شما برايتان آورده ام، من از گِل، چيزى به شكل پرنده مى سازم، سپس در آن مى دهم و به فرمان خدا پرنده اى مى گردد و كور مادرزاد و مبتلايان به برص (پيسى) را بهبودى مى بخشم و مردگان را به فرمان خدا زنده مى كنم و از آنچه مى خوريد و در خانه خود ذخيره مى كنيد به شما خبر مى دهم، مسلماً در اينها نشانه اى براى شما است اگر ايمان داشته باشيد».

به اين ترتيب خلق پرنده و شفاى بيماران غير قابل علاج و زنده كردن مردگان و خبر دادن از امور پنهانى- كه به اذن الله صورت مى گرفت- معجزات مسيح عليه السلام را طبق بيان قرآن تشكيل مى دهد.

در جاى ديگر، نزول مائده آسمانى (غذاى بهشتى) را يكى از معجزات مسيح عليه السلام مى شمرد (سوره مائده، آيه 115) كه عموماً مسائل معقول و قابل قبول به عنوان معجزه محسوب مى شوند.

اكنون ببينيم اناجيل در اين زمينه چه مى گويند در انجيل يوحنا كه چهارمين انجيل از انجيل هاى چهارگانه است، در باب دوم چنين مى خوانيم:

«در روز سوم در قاناى جليل (قاناى جليل يكى ازشهرهاى بيت المقدس بوده) سورى واقع شد (منظور از سور، مجلس عروسى است) و مادر عيسى عليه السلام در آنجا بود، وهم عيسى عليه السلام و شاگردانش را در آن عيش خوانده بودند (دعوت كرده بودند) و چون كه شراب كم شد، مادر عيسى وى را گفت كه شراب ندارند و

ص: 257

عيسى به او گفت كه اى زن مرا با تو چه كار است، هنوز وقت من نرسيده است، و مادرش به خادمان گفت هر چه شما بفرمايد عمل نماييد.

در آن خانه، شش كوزه سنگى بود كه براى طهارت يهوديان گذارده بودند هر كه از آن كوزه ها دو سه من مى گرفت، و عيسى آنها را گفت كه كوزه ها را از آب پر كيند، پس آن كوزه ها را از آب مملو كردند، به ايشان گفت حالا قدحى عظيم بر داريد و به نزد مير مجلس ببريد، (منظور از مير مجلس، بزرگتر مجلس است) پس بردند، و چون مير مجلس آن آب را كه شراب شده بود چشيد خود ندانست كه آن شراب از كجا آمده؟ مگر خادمان كه آب را برداشته بودند دانستند پس آن مير مجلس داماد را مخاطب ساخته و به او گفت همه مردم شراب خوب را اول حاضر مى سازند، و بعد از آن كه بسيار خورده باشند شراب بد را، ليكن تو شراب خوب را تا حال نگاه داشتى؟!

سپس اضافه مى كند اين معجزه را كه نخستين معجزه اش بود، عيسى در قاناى جليل نمود و جلال خدا را جلوه داد و شاگردانش به او ايمان آوردند»(1).

از اين داستان نكات زير استفاده مى شود:

1. هنگامى كه حضرت مسيح عليه السلام به اتفاق مادرش مريم به مجلس عروسى وارد مى شود چون شراب ها تمام شده بود به درخواست مادرش اقدام به معجزه كرد و شش كوزه پر از آب را مبدّل به شراب ناب كرد، به صورتى كه حاضران تحت تأثير طعم جالب آن شراب واقع شدند.

2. اين معجزه نخستين معجزه مسيح بود كه به تقاضاى مادرش انجام گرفت!


1- انجيل يوحنا جمله هاى 1 و 12 باب دوم.

ص: 258

3. حضرت مسيح با اين معجزه (تبديل آب به شراب) جلال خود را جلوه داد و سبب ايمان شاگردان شد!

جالب اين كه هنوز اهالى شهر قاناى جليل، كوزه مى سازند و به سياحان و زوّار مى فروشند به ياد آن كوزه هاى شراب كه به اعجاز حضرت مسيح عليه السلام درست شد.

شك نيست كه اين يك افسانه ساختگى و دروغينى است كه به اين پيامبر بزرگ نسبت داده شده؛ امروزه زشتى شراب و زيان هاى بى شمار آن بر كسى پوشيده نيست، و در همه اديان آسمانى حرام و ممنوع است، و حتى در همين كتاب مقدس يهود و نصارى به آن تصريح شده است چنانكه در كتاب امثال سليمان با لحن شديدى شراب مذمت شده، آنجا كه مى گويد:

«واى كه راست؟ و آن كه راست؟ و منازعات كه راست؟ و غمگينى كه راست؟ و جراحت هاى بى سبب كه راست؟ (چه كسى را هست) و حمرت چشمان (سرخى چشم) كه راست؟

- مر كسانى راست كه متوقفين اند در شراب- كسانى كه به نوشيدن شراب ادامه مى دهند- و مسكرات ممزوج را تفحص مى نمايند (اشاره به كسانى است كه در جستجوى شراب هاى بهتر، آنها را با اشياء ديگرى ممزوج مى كردند تا طعم لذيذترى پيدا كنند).

- هنگامى كه شراب سرخ فام است (سرخ رنگ است) و رنگش را در جام نمايان ساخته و هم به راستى حركت مى نمايد به آن مَنگر- چه عاقبت مثل مار مى گزد، و مثل شاه مار نيش مى زند- چشمان تو به زنان بيگانه نگران خواهد شد،

ص: 259

و دل تو متدبّر كجى ها خواهد بود- و مثل خوابنده در ميان دريا و مانند نائم بر سردار كشتى خواهى بود- و بگويى كه مرا زدند و الم نكشيدم و مرا كوفتند و دريافت نكردم بيدار كى خواهم شد تا آن كه بار ديگر آن را جستجو نمايم.»(1)

از اين عبارت به خوبى بر مى آيد كه مفاسد شراب بسيار زياد است و سبب ناراحتى جسم و پريشانى روح و فكر و بروز منازعات و جنگ و جدال هاى اجتماعى و اسباب بدبختى انسان است، اثرش همچون زهر مار، در وجود انسان ها و مايه بى عفتى و اعمال گناه آلود جنسى و گرفتارى در ميان انواع تخيلات و گرفتارى ها مى گردد كه به طرز بسيار روشنى در اين عبارات مطرح شده است.

در جاى ديگر از كتاب امثال سليمان مى خوانيم: «شراب مستهزء (سبب مى شود كه انسان حركاتى كند و سخنانى گويد كه مورد تمسخر واقع شود) و مسكرات غوغا آورند (سبب منازعات و مخاصمات است) و هر كسى كه به او فريفته شود حكيم نمى شود.»(2)

در فصل 28 كتاب اشعياء نيز مى خوانيم: «اما ايشان (اشاره به گروهى از منحرفان است) نيز از شراب ضالّ و از مسكرات گمراه شدند»(3)

در جاى ديگر از همين كتاب آمده است: «واى بر آنانى كه به نوشيدن شراب، پهلوان و در مزج مسكرات قوتمندند»(4) يعنى با نوشيدن شراب، نيروهاى آنها تحريك و آماده منازعه مى شود.


1- عهد عتيق، كتاب امثال سليمان، فصل 23.
2- عهد عتيق، امثال سليمان، فصل 20، جمله 1.
3- كتاب اشعياء فصل 28، جمله 7.
4- همن مدرك، فصل 5، جمله 22.

ص: 260

و در كتاب هوشيع (از تورات) آمده است: «زنا و شراب و شيره انگور (به صورت مسكر) دل را مى گيرند.»(1)

از اين تعبيرات به خوبى روشن مى شود كه شراب هرگز به معناى نوشيدنى هاى معمولى حلال نيست؛ بلكه به معناى مايع مست كننده است كه به جسم و جان انسان زيان مى رساند، و سبب گمراهى و بدبختى مى شود.

با اين حال آيا شرم آور نيست كه گفته شود اولين معجزه حضرت مسيح عليه السلام كه در شهر قاناى جليل ظاهر شده اين بود كه چندين ظرف بزرگ پر از اب به بركت او تبديل به شراب ناب شد؟! و اين عبارت تحريف شده هنگامى كه با معجزات مسيح عليه السلام در قرآن مجيد مقايسه شود، تفاوت ميان تاريخ هاى ساخت مغز بشر و تاريخ واقعى نشأت گرفته از طريق وحى، روشن مى گردد.

***

9. مسيح عليه السلام و دعوى الوهيت

قرآن با صراحت دامان حضرت مسيح عليه السلام را از هرگونه ادّعاى ناروا در زمينه الوهيت پاك مى شمرد؛ و با صراحت مى گويد:

وَإِذْ قَالَ اللَّهُ يَا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَنتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِى وَأُمِّى إِلَهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا يَكُونُ لِى أَنْ أَقُولَ مَا لَيْسَ لِى بِحَقٍّ إِنْ كُنتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِى نَفْسِى وَلَا أَعْلَمُ مَا فِى نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ- مَا قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا مَا أَمَرْتَنِى بِهِ أَنْ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّى وَرَبَّكُمْ وَكُنتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مَّا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِى كُنتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَأَنْتَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ شَهِيدٌ: «به خاطر بياور


1- كتاب هوشيع، فصل 4، جمله 11.

ص: 261

هنگامى را كه خداوند (در قيامت) به عيسى بن مريم عليه السلام مى گويد: آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را- غير از خدا- معبود قرار دهيد، عيسى مى گويد:" خداوندا! منزهى، من هرگز حق ندارم آنچه شايسته من نيست بگويم اگر چنين گفته بودم تو مى دانستى، آنچه را در دل من است مى دانى و من آنچه در ذات تو است نمى دانم و تو داناى اسرار پنهانى"- من به آنها چيزى نگفتم جز آنچه به من امر فرمودى كه (تنها) خدا را بپرستيد كه پروردگار من و شما است و تا زمانى كه من در ميان آنها بودم گواه ايشان بودم (تا از مسير توحيد به سوى شرك منحرف نشوند) اما هنگامى كه مرا باز گرفتى، تو مراقب آنان بودى، و تو بر هر چيزى گواهى»(1)

حال ببينيم اناجيل درباره مسيح عليه السلام چه مى گويند.

در انجيل يوحنا مى خوانيم:

«و يهوديان سنگ ها را باز داشتند تا او را سنگسار كنند- عيسى به آنها جواب داد كه من بسيار كارهاى خوب را از جانب پدر خود به شما نموده ام به جهت كدام از آنهاست كه شما مرا سنگسار مى كنيد؟- يهوديان به او جواب داده گفتند:

براى كار خوب تو را سنگسار نمى كنيم؛ بلكه به جهت كفر و به جهت اين كه تو انسان هستى و خود را خدا مى گردانى؛ عيسى به آنها جواب داد ... آيا شما به آن كس كه پدر او را منزه كرد، و به جهان فرستاده مى گوييد كه تو كفر مى گويى از آنجا كه گفتم من پسر خدا هستم اگر من كارهاى پدر خود را به جا نمى آرم باور مكنيد- و اگر به جا آرم هر چند كه مرا باور نكيند كارهاى مرا باور كنيد، تا شما


1- سوره مائده، آيات 116 و 117.

ص: 262

بدانيد و باور كنيد كه پدر در من است و من در وى»(1)

از اين عبارات چند نكته روشن مى شود:

1. يهوديان عيسى را متهم مى كردند كه او ادعاى خدايى كرده است و حكم به تكفير او و سنگسار نمودنش دادند.

2. مسيح به هنگام دفاع از خود، گاه مى گويد: من گفته ام پسر خدا هستم، و خدا پدرم من است، و گاه مى گويد: من كارهاى خدايى انجام مى دهم، اگر انجام ندادم سخن مرا باور نكنيد، و اگر انجام دادم باور كنيد كه خدا در من است و من در خدا.

تعبير به پسر و پدر و انجام كارهاى خدايى و حلول انسان در خدا و خدا در انسان، تعبيراتى كفرآميز است كه با هيچ يك از معيارهاى منطقى سازگار نيست، و اصولًا دليلى ندارد كه يك پيامبر، حتى به عنوان مجازى اين گونه تعبيرات را در مورد خود و خداوند بيان كند و بى خبرانى را به اشتباه بيندازد و به دست دشمنان بهانه دهد كه بخواهند او را سنگسار كنند.

اين در حالى است كه قرآن- در آياتى كه در بالا خوانديم،- با صراحت مى گويد: مسيح هيچ گونه ادعايى جز بندگى خداوند و نبوت و رسالت از سوى او نداشت، و در مقام عبوديت و تسليم در برابر فرمان خدا نيز بسيار خاضع بود، در آيات ديگر نيز مى گويد: آنچه از معجزات انجام مى داد همگى به اذن و فرمان خدا بود، در سوره مائده آيه 110 مى خوانيم: إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِي وَتُبْرِءُ الْأَكْمَهَ وَالْأَبْرَصَ بِإِذْنِي وَإِذْ تُخْرِجُ


1- انجيل يوحنا، باب 10، جمله هاى 31 و 38.

ص: 263

الْمَوْتَى بِإِذْنِي « (به خاطر بياور) هنگامى را كه به اذن من، از گل چيزى به صورت پرنده مى ساختى، و در آن مى دميدى، و به اذن من، پرنده اى مى شد؛ و كور مادرزاد، و مبتلا به بيمارى پيسى را به اذن من، شفا مى دادى؛ و هنگامى كه مردگان را به اذن من زنده مى كردى.»

مقايسه اين گونه مسائل تاريخى در قرآن و انجيل با يكديگر نشان مى دهد كدام از سوى خدا است، و كدام تحريف يافته و ساخته مغز بشر.

10. زن بدكار در حضور حضرت مسيح عليه السلام

در آيات مختلفى كه از قرآن مجيد درباره حضرت مسيح عليه السلام آمده حتى كمترين ترك اولائى درباره او ديده نمى شود و آياتى كه در سوره مريم درباره مادرش مريم آمده به قدرى قداست او را در سطح بالا توصيف مى كند كه وقتى فرشته وحى را براى بخشيدن فرزند به او از سوى خدا آمده بود، مشاهده كرد، سخت وحشت زده شد، و به خدا پناه برد- زيرا او به صورت جوان زيباى ناشناسى در برابرش ظاهر شد- حتى هنگامى كه درد وضع حمل به او دست داد، و آينده زندگى خويش را در نظر مجسم ساخت، كه ممكن است دشمنان و ناآگاهان نسبت هاى ناروا به او دهند، گفت: يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنتُ نَسْياً مَنْسِيّاً: «اى كاش پيش از اين مرده بودم وبه كلى فراموش شده بودم»(1).

ولى پيامبرى با اين قداست، كه در گاهواره به فرمان خدا زبان مى گشايد و


1- سوره مريم، آيه 23.

ص: 264

عملًا به پاكى مادرش گواهى مى دهد، و از همان لحظه از نماز و زكات، و آنچه آيين تقوا است سخن مى گويد: چنان ترسيمى در بعضى از اناجيل از او شده كه خواننده اى را در تعجب فرو مى برد.

اكنون توجّه كنيم و ببينيم انجيل لوقا سرگذشت زن بدنام شهر را كه نزد مسيح عليه السلام آمد و توبه كرد چگونه بيان مى كند: «ناگاه زنى از آن شهر كه گناهكار مى بود چون يافت كه او (حضرت مسيح) در خانه فريسى (فريسى ها يكى از فرق يهود بودند و اصل فريس به معناى گوشه گير است) نشسته است، حقه عطرى پيدا نموده، پس به عقب سر او گريان نزديك پاهايش ايستاده شروع به تركردن پاهاى او به اشك خود نموده، و به موهاى سر خود خشك نموده و پاهايش را مى بوسيد و عطر مى ماليد.

آن فريسى كه او را خوانده بود (دعوت كرده بود) اين مقدمه را ملاحظه كرده و با خود مى گفت: چنانچه اين كس پيغمبر بودى هر آينه يافتى كه اين زن كه او را مس مى كند كيست و چه قسم زنى است زيرا كه گناهكار است.

عيسى تكلم فرموده، وى را گفت كه اى شمعون چيزى دارم كه به تو اظهار مى كنم، گفت: اى استاد بفرما، گفت: طلبكارى را دو بدهكار بودند، كه يكى پانصد دينار بدهى داشت و ديگرى پنجاه دينار، چون چيزى نداشتند كه ادا نمايند هر دو را بخشيد پس بگو كداميك از آنها او را بيش دوست خواهد داشت؟ شمعون در جواب عرض كرد: كه گمان دارم آن كس كه به او بيشتر بخشيده است فرمود براستى جواب داده اى و به آن زن اشارت نموده، شمعون (1)


1- شمعون در اصل به معناى شنونده است، و به گفته نويسنده قاموس كتاب مقدس نام ده نفر مى باشد كه اشاره اى به آنها در كتب مقدس مسيحيان شده، يكى از آنها همان شمعون فريسى است كه در اين داستان مخاطب مسيح بوده.

ص: 265

را گفت: اين زن را مى بينى من در خانه تو در آمدم آب براى پاهاى من نياورى اما او پاهاى مرا با اشك ها شسته، به موهاى سر خود خشك نمود، تو مرا نبوسيدى و او از وقت آمدنم از بوسيدن پاهاى من باز نايستاده است، و تو سر مرا به روغن چرب ننمودى او پاهاى مرا عطر ماليد، و به جهت اين به تو مى گويم كه گناهان بسيار او آمرزيده شد، زيرا كه بسيار دوست داشت، و آن كس كه اندك دوست دارد، براى او اندك آمرزيده شود، و آن زن را گفت كه گناهان تو آمرزيده شد.»(1)

حاصل اين داستان چنين است كه حضرت مسيح به خانه يكى از فريسيان كه طايفه اى از يهود بودند در مى آيد، صاحب خانه احترام زيادى براى او قائل نمى شود اما زن گناهكار و منحرفى در آن شهر بود كه از حضور او باخبر شد و به خانه يهودى در آمد.(2)

در آن زمان معمول بود كه پاى مهمان را به احترم مى شستند، و گاه به موهاى او روغن مى ماليدند- به خاطر اين كه غالباً پابرهنه راه مى رفتند و در سفرها چون وسيله پوشش دارى نداشتند موها و پوست بدنشان بر اثر وزش بادها خشك مى شد.

زن گنهكار به جاى آب با اشك چشم خود پاهاى مسيح عليه السلام را (طبق اين داستان ساختگى) شستشو داد و به جاى حوله با گيسوان بلندش پاى او را خشك كرد با لب هاى گرم خود پاهاى او را بوسه مى داد.


1- انجيل لوقا باب هفتم جمله هاى 37 تا 48.
2- اين زن احتمالًا همان مريم مجدليته زن زناكار و ثروتمندى است كه به گفته انجيل لوقا در باب بعد( باب هشتم) به دست مسيح عليه السلام توبه كرد و جزء ياران او شده بود.

ص: 266

منظره چنان زننده بود كه مرد يهودى صاحب خانه ناراحت شد، وبا خود گفت: اگر اين مرد پيامبر بود و متوجه مى شود كه اين زن چه كاره است لااقل از اين كار جلوگيرى مى كرد.

مسيح به فراست دريافت و با مثالى كه در مورد دو بدهكار زد او را قانع كرد و به او اعلام داشت با اينكه من مهمان تو بودم، اين پذيرايى را كه زن بدكار از من كرد نكردى؛ تو پاى مرا با آب نشستى اما او با اشك چشم شست؛ تو مرا نبوسيدى اما او پيوسته پاى مرا مى بوسيد؛ تو سرم را با روغن چرب نكردى ولى او عطر را به پاى من مى ماليد.

حال كمى به تجزيه و تحليل اين داستان بپردازيم، ببينيم آيا براى يك پيامبر بزرگ و حتى يك فرد پرهيزكار عادى سزاوار است كه خود را در اختيار زن آلوده اى بگذارد كه اين چنين با او رفتار كند.

اولًا حضرت مسيح عليه السلام در آن زمان جوان بود و حدود سى سال داشت، و آن زن بدكار هم قاعدتاً جوان و زيبا بود، زيرا زن بدكار معروف شهر قاعدتاً زن زشت و از كار افتاده نمى تواند باشد، چگونه مى توان باور كرد پيامبر بزرگى كه براى تهذيب اخلاق و گسترش آيين تقوا آمده است به زن بدكارى اجازه دهد كه آن قدر پاهاى او را دستمالى كند، با اشك چشم بشويد، با موهاى ظريفش خشك كند با دست هاى لطيفش روغن مالى نمايد و با لب هاى داغش مرتباً او را ببوسد آيا اين باوركردنى است؟

به فرض كه مى خواست توبه كند، توبه هم راه و رسمى دارد، آيا تاكنون كسى با يك روحانى يا كشيش عادى چنين معامله اى كرده است؟ تا چه رسد به يك پيامبر الهى. در هر صورت آثار خرافى بودن اين داستان از جبين آن كاملًا نمايان

ص: 267

است.

از اين گذشته مسيح عليه السلام با مثالى كه (طبق اين داستان) ذكر كرده هرگز پاسخ يهودى را نداده است، ايراد يهودى اين نبود كه چرا اين زن اين قدر محبت مى كند تا جواب گفته شود كه زيادى محبت او به خاطر زيادى گناه او است؛ بلكه ايراد يهودى اين بود كه چرا پيامبر خدا اجازه مى دهد زن آلوده و بدنامى اين قدر پاى او لمس كند، با اشك چشم خود بشويد، و با موهاى خود خشك كند و عطر و روغن به آن بمالد و مسلماً زيادى و كمى گناه ربطى به اين كار ندارد.

به هر حال سرگذشتى كه در تواريخ قرآن درباره مسيح عليه السلام آمده او را از اين گونه نسبت ها پاك و مبرا مى كند.

***

نتيجه

از آنچه در بالا ضمن ده فراز گفته شد در يك مقايسه روشن، بين تواريخ عهدين (كتب مقدّسه يهود و مسيحيان) يعنى همان كتاب هايى كه در عصر نزول قرآن به عنوان مهمترين منابع تاريخ اديان شمرده مى شد به خوبى معلوم مى شود كه هرگز نمى تواند قرآن زاييده فكر انسانى باشد؛ زيرا به هر حال بايد از آنها متأثر مى شد، و اين اثر پذيرى در نقل اين گونه داستان ها اثر مى گذاشت؛ ولى پاك بودن تواريخ قرآن مخصوصاً آنچه مربوط به شرح داستان انبياء پيشين است از اين گونه خرافات و نسبت هاى ناروا، گواه بر اين است كه از منبع علم پروردگار

ص: 268

سرچشمه گرفته و معجزه اى جاويدان است.

ص: 269

5- اعجاز از نظر وضع قوانين

اشاره

مى دانيم در قرآن مجيد علاوه بر معارف و تعليمات مربوط به مبدء و معاد و مسائل اخلاقى و تاريخى، و دستورات مربوط به عبادات، يك رشته قوانين اجتماعى نيز آمده است، كه در واقع ترسيمى از قانون اساسى اسلام و بخشى از قوانين مدنى، حقوقى، جزايى و سياسى است.

دقت در اين بخش از قرآن به تنهايى مى تواند معجزه بودن آن را ظاهر سازد؛ چرا كه ظهور و بروز اين قوانين بسيار حكيمانه- كه نمونه هاى آن خواهد آمد-/ آن هم در محيطى كه قانون جنگل بر آن حكم فرما بود، يا به تعبير ديگر بى قانونى در آن بيداد مى كرد، مى تواند هر فرد منصفى را به تسليم وا دارد. بنابراين ما ناگزير نيستيم عظمت اين كتاب آسمانى و اعجاز آن را فقط در مسائل مربوط به فصاحت و بلاغت، يا معارف و علوم و جنبه هاى تاريخى جستجو كنيم؛ بلكه بررسى مجموعه قوانين موضوعه در قرآن نيز به تنهايى دريچه اى است به سوى اين جهان بزرگ.

در اينجا لازم است قبلًا مقدمه كوتاهى پيرامون اين معنا- كه يك قانون خوب

ص: 270

چه خصوصياتى را بايد دارا باشد- داشته باشيم، تا پايه اى براى اين بحث گردد.

بهترين قانون ها كدام قانون است؟

پاسخ گفتن به اين سؤال كار آسانى نيست؛ ولى اگر به فلسفه اصلى وضع قوانين در جوامع انسانى توجه كنيم راه روشن مى شود.

مسأله اين است كه انسان يك زندگى گروهى و دسته جمعى دارد، و تمام پيشرفت ها و ترقى هايش مديون همين زندگى اجتماعى است؛ همين زندگى دسته جمعى سبب مى شود كه افكار متفكّران و علوم دانشمندان و ابتكارها و خلاقيت ها در سراسر جامعه بشرى دست به دست هم دهند و از نسلى به نسل ديگر منتقل شوند و هر روز شاهد و ناظر پيشرفت ها و ترقيات مهمى در علوم و دانش هاى انسانى و در زمينه تمدن بشرى باشيم.

انگيزه استقبال از اين زندگى دسته جمعى هر چه باشد موضع بحث جداگانه اى است؛ ولى به يقين اگر زندگى انسان ها مانند بسيارى از جانداران ديگر بطور پراكنده بود انسانِ امروز با انسان هاى قبل از تاريخ، فرقى نداشت. نه علم و تمدن و اختراع و اكتشافى وجود داشت و نه صنايع، نه هنرها و ادبيات و نه هيچ پيشرفت ديگرى پديد نمى آمد.

ولى اين زندگى اجتماعى، مشكلات و عوارضى هم دارد كه اگر بطور صحيحى از آن پيشگيرى نشود، نه تنها چرخ هاى تكامل و ترقى از كار باز مى ايستد؛ بلكه ممكن است فجايعى به بار آورد كه نسل انسان را به نابودى

ص: 271

بكشاند.

اين ضايعات عمدتاً عبارت است از: درگيرى هايى كه از اصطكاك منافع و تزاحم حقوق و برترى جويى ها، انحصارطلبى ها، خودكامگى و خود خواهى ها به وجود مى آيد و عامل درگيرى و نزاع ها و كشمكش هاى دو يا چند نفرى، و گاه سرچشمه جنگ هاى منطقه اى و جهانى گردد.

به همين دليل جوامع انسانى از همان آغاز كار، متوجه شدند كه اگر مقرراتى براى تعيين حدود اختيارات و حقوق افراد و راه حل مناقشات ومشاجرات و درگيرى ها نباشد، زندگى اجتماعى بشر نتيجه معكوس خواهد داشت و فاجعه آفرين مى شود.

اصولًا اجتماع به معناى واقعى زمانى شكل مى گيرد كه همكارى و همگامى و همفكرى در ميان افراد جامعه وجود داشته باشد، و چنين چيزى جز در پرتو وضع قوانين و مقررات، امكان پذير نيست.

اصولًا همكارى بدون تعهد مفهومى ندارد، و تعهد خود سرچمشه پيدايش قانون است.

علاوه بر اينها اشتباه است اگر ما وظيفه قانون را منحصر به جلوگيرى از تجاوزها و پايان دادن به كشمكش ها بدانيم؛ هر چند وضع بسيارى از قوانين به همين منظور بوده است.

بلكه قانون قبل از اين كار وظيفه استحكام روابط اجتماعى و ايجاد اعتماد متقابل در برابر تعهدات و تأمين آزادى لازم براى پرورش استعدادها، و متمركز ساختن نيروها و بسيج امكانات در يك سوى معين به منظور تكامل هر چه بيشتر

ص: 272

را دارد.

در واقع قانون مانند خون در عروق جامعه بشريت است، و لذا با صراحت بايد گفت: اگر قانونى وجود نداشت، اجتماعى هم نبود، پيشرفتى هم حاصل نمى شد.

اكنون جواب دادن به سؤال فوق چندان مشكل نيست، بهترين قانون آن است كه توانايى بيشترى براى تأمين امور زير داشته باشد:

1. تمام نيروهاى پراكنده جامعه انسانى را در سايه يك عامل وحدت نيرومند جمع آورى كند، و موانعى مانند اختلاف رنگ ها و نژادها و زبان ها را در خود حل نمايد.

2. وسيله پرورش استعدادهاى نهفته و خلاقيت ها را فراهم سازد.

3. آزادى به معناى واقعى را تأمين نمايد، تا همه افراد در سايه آن بتوانند استعدادهاى خود را شكوفا سازند.

4. حق عادلانه هر كس و هر قشر را روشن كند، تا از تصادم ها و تجاوزها جلوگيرى نمايد.

5. روح اعتماد واطمينان را از طريق انتخاب يك سيستم ضمانت اجرايى صحيح، گسترش دهد.

6. به عكس آنچه بعضى تصور مى كنند، يك قانون خوب آن نيست كه قوانين وسيع و گسترده اى، با يك دستگاه وسيع قضايى و مأموران و زندان هاى زياد با خود يدك بكشد، و البتّه اين نشانه ضعف و درماندگى و عجز آن قانون و آن جامعه است؛ بلكه يك قانون خوب آن است كه از طريق آموزش هاى

ص: 273

فرهنگى و مقررات صحيح به پيشگيرى از نابسامانى ها بپردازد، تا نيازى به چنان مسائلى نباشد.

دستگاهاى قضايى و مجازات ها و زندان ها، به منزله طب درمانى و يا به عبارت صحيح تر، به منزله جراحى كردن يك بيمار است؛ ولى قوانين صحيح و مقررات حساب شده، به منزله طب بهداشتى است كه هم مطبوع تر و هم كم هزينه تر، و هم خالى از عوارض و ضايعات است.

با اين مقدمه به سوى قرآن باز مى گرديم، و قوانين آن را مورد بررسى قرار مى دهيم.

ويژگيهاى قوانين قرآن

اشاره

قبلًا ذكر اين نكته را لازم مى دانيم كه تمام اين قوانين در محيط حجاز به ظهور پيوست، محيطى كه قانون تقريباً در آن مفهومى نداشت، و تنها آداب و رسوم محدود و آميخته به خرافات در ميان قبائل آن در لباس قانون حكومت مى كرد و ظهور قوانين اسلامى در چنان محيطى، راستى عجيب است و هيچ گونه توجيه طبيعى و عادى براى آن متصوّر نيست؛ جز آن كه قبول كنيم همه از سوى خدا است.

ص: 274

اول: جامعيت و گستردگى

با اين كه قرآن مجيد در محيطى نازل شد كه از جهات مختلف بسته بود و ارتباط محدودى با جهان خارج از جزيره داشت و مسأله قوميت و نژاد و زندگى قبيلگى بر همه شئون آن حاكم بود، محصول چنين محيطى طبعاً بايد رنگ قوميت عربى، بلكه رنگ قبيلگى داشته باشد، ولى جالب اين كه قوانين قرآن به هيچ وجه چنين رنگى را ندارد و حتى يك بار خطاب يا «ايُّهَا الْعَرَبُ» در قرآن ديده نمى شود.

همه سخن در قرآن از عموم انسان ها است و خطاب ها به شكل يا بنى آدَمَ (1): «اى فرزندان آدم» و يا ايُّها النَّاسُ (2): «اى مردم»، و يا يا ايُّها الّذين امنوا(3): «اى كسانى كه ايمان آورده ايد» و يا عبادى (4): «اى بندگان من»، و يا ايّها الانسانُ (5): «اى انسان» است.

به اين ترتيب مخاطبين قرآن همه جهانيان؛ وقوانين آن ناظر به همه انسان ها است.

آيه وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ «تو را جز رحمت براى جهانيان نفرستاديم»(6) و آيه تَبَارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقَانَ عَلَى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعَالَمِينَ نَذِيراً:

«زوال ناپذير و پربركت است كسى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد تا بيم دهنده جهانيان باشد.»(7) و آيه إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ «آن نيست مگر تذكّرى براى


1- 5 مورد.
2- بيش از 20 مورد.
3- بيش از 80 مورد.
4- پنج مورد.
5- دو مورد.
6- سوره انبياء، آيه 107.
7- سوره فرقان، آيه 1.

ص: 275

جهانيان.»(1) و مانند آن، گواه ديگرى بر اين مدّعا است.

قرآن امتيازات نژادى را در آن محيط نژاد پرست به كلى حذف كرده است و با منطق زيباى «شما همه فرزندان آدميد و از يك پدر و مادر آفريده شده ايد» عموم مردم را مخاطب قرار مى دهد و همه را برادر و متعلّق به يك خانواده اعلام مى كند، پيوند همه انسان ها را در سرحد اخوت تحكيم مى كند و مى گويد:

يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِّنْ ذَكَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ «اى مردم! ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را تيره ها و قبيله ها قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد؛ (اينها ملاك برترى نيست،) گرامى ترين شما نزد خداوند با تقواترين شما است؛ به يقين خداوند دانا و آگاه است.»(2)

و در جاى ديگر، تمام پيوندهاى محدود را نفى كرده و پيوند افراد با ايمان را از هر نژاد و هر زبان و هر زمان و هر مكان، منحصر به پيوند اخوت و برادرى مى داند كه نزديكترين پيوندها بر اساس مساوات و برابرى است و بر اين اساس مى فرمايد: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ: «مؤمنان فقط برادر يكديگرند»(3) (به مفهوم انَّما كه براى حصر است توجه كنيد.)

اينها همه از يك سو، و از سوى ديگر جامعيت قوانين قرآن به گونه اى است كه سراسر زندگى انسان ها را در بر مى گيرد. از مهمترين مسائل اعتقادى گرفته (توحيد) تا ساده ترين مسائل اخلاقى و اجتماعى (مانند پاسخ دادن به سلام و هر


1- سوره يوسف، آيه 104.
2- سوره حجرات، آيه 13.
3- سوره حجرات، آيه 10.

ص: 276

گونه تحيت و خوش آمدگويى)، مثلًا در يك جا مى فرمايد: وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَى كُلِّ شَيْ ءٍ حَسِيباً: «هنگامى كه كسى به شما تحيت و خوش آمد مى گويد، پاسخ او را به گونه اى بهتر بدهيد، يا لااقل به همان گونه پاسخ گويند خداوند حساب همه چيز را دارد.»(1)

در قرآن مجيد، آيه اى درباره نوشتن ديون و بدهى ها داريم كه طولانى ترين آيه قرآن است و در آن حدود بيست حكم الهى، پيرامون همين مسأله بيان شده است.(2) و اين نشان مى دهد كه پرداختن قرآن به مسائل مربوط به عقايد و معارف اسلام، در مورد مبدء و معاد و مانند آن، هرگز مانع از اين نبوده كه ساير احكام مورد نياز را نيز بيان كند.

نمى گوييم تمام جزئيات احكام و قوانين، در ظواهر آيات قرآن بيان شده زيرا حجم آنها مسلّماً چندين برابر قرآن است؛ بلكه منظور اين است كه در هر قسمت، اصول لازم را بيان فرموده است.

بد نيست در اينجا اشارات كوتاهى به بخش هايى از اين اصول داشته باشيم:

1. توحيد زير بناى همه چيز در مسائل اعتقادى قرآن بيش از همه چيز روى اصل توحيد تكيه كرده و صدها بار در آيات قرآن، به اين مسأله اشاره شده، و دقيق ترين مفاهيم توحيد را ترسيم نموده، تا آنجا كه درباره خداوند مى فرمايد:

لَيْس كَمِثْلِهِ شَىْ ءٌ: «هيچ چيز همانند خداوند نيست»(3) و اوصاف جلال و جمال او را در صدها آيه شرح داده كه در اين زمينه مى توانيد به جلد سوم اين كتاب


1- سوره نساء، آيه 86.
2- سوره بقره، آيه 282.
3- سوره شورى، آيه 11.

ص: 277

(پيام قرآن) مراجعه كنيد. نه تنها خدا را از هر نظر يگانه مى شمرد؛ بلكه نبوّت انبياء را نيز دعوت واحدى مى داند و جدايى افكندن ميان آن ها را نادرست مى شمرد لا نُفَرِّقُ بَيْنَ احَدٍ مِنْ رُسُلِه «مؤمنان مى گويند ما ميان پيامبران جدايى نمى افكنيم» هر چند هر كدام از آنها مأموريتهاى ويژه اى، طبق نياز زمانى خود داشتند، ولى اصول دعوت آنها همه جا يكى بوده است.

مسأله توحيد در جامعه انسانى نيز حاكم است و چنانكه گفتيم تمام افراد اجتماع را عضو يك خانواده و از آنها تعبير به برادرانى مى كند كه از يك پدر و مادر به وجود آمده اند.

2. عدالت اجتماعى يكى از مهم ترين تعليمات انبياء است، قرآن در اين زمينه مى فرمايد: لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ: «ما پيامبران خود را با دلايل روشن فرستاديم، و با آنها كتاب آسمانى و ميزان (شناسايىِ حق از باطل و قوانين عادلانه) نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند»(1)

و در تعقيب اين هدف، همه افراد با ايمان اعم از بزرگ و كوچك، پير و جوان، از هر نژاد و زبانى را، دعوت به اين امر كرده و مى فرمايد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ للَّهِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِكُمْ أَوِ الْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! همواره و هميشه قيام به عدالت كنيد. براى خدا گواهى دهيد، اگر چه به زيان شما، يا پدر و مادر و نزديكانتان بوده باشد!»(2)

3. در زمينه روابط اجتماعى و قراردادها و هر گونه عهد و پيمان، همه را به


1- سوره حديد، آيه 25.
2- سوره نساء، آيه 135.

ص: 278

پايبندى به اين اصل دعوت كرده و مى فرمايد: يأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به پيمان ها (و قراردادها) وفا كنيد!»(1) و نيز مى فرمايد: أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْئُولًا: «و به عهد (خود) وفا كنيد، كه از عهد سؤال مى شود.»(2)

گسترش و شمول اين است كه حتى عهد و پيمان با غير مسلمين را شامل مى شود و بر روابط عمومى و خصوصى، و قراردادهاى بين المللى نيز حاكم است.

4. در زمينه دفع هر گونه تجاوز و جبران هر گونه خسارت ناشى از تجاوز ديگران، در يك عبارت كوتاه و كاملًا حساب شده مى فرمايد: فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ وَاتَّقُوا اللَّهَ وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ

«هركس به شما حمله كرد، همانند حمله وى بر او حمله كنيد و از (مخالفت فرمان) خدا بپرهيزيد (و زياده روى ننماييد)؛ و بدانيد خدا با پرهيزگاران است»(3)

5. و در زمينه مسائل دفاعى نيز يك اصل كلى متين را پيشنهاد مى كنند:

وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِّنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِّبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّكُمْ «براى مقابله با آنها (دشمنان)، هر چه در توان داريد از نيرو و از اسب هاى ورزيده آماده سازيد، تا به وسيله آن، دشمن خدا و دشمن (شناخته شده) خويش را بترسانيد!» تا تجاوز و جنگى صورت نگيرد.(4)


1- سوره مائده، آيه 1.
2- سوره اسراء، آيه 34.
3- سوره بقره، آيه 194.
4- سوره انفال، آيه 60.

ص: 279

در اينجا تدارك قوا و تقويت نيروها را بطور عام، و آماده ساختن مركب جنگى آن عصر را بطور خاص (به عنوان يك مصداق) به منظور پيشگيرى از وقوع جنگ و ارهاب و ترساندن دشمنان توصيه مى كند، و اين منطقى ترين هدف براى تقويت بنيه نظامى است.

6. اما در مناقشه ها و نزاع هايى كه بين هم مسلكان و رقباى اجتماعى واقع مى شود توصيه ديگرى دارد و مى گويد: به جاى مقابله به مثل، يا اعداد قوا از مقابله به ضد استفاده كنيد و بدى را به نيكى پاسخ دهيد تا نفاق و عداوت برچيده شود بنابراين مى فرمايد: ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِى بَيْنَكَ وَبَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِىٌّ حَمِيمٌ* وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَمَا يُلَقَّاهَا إِلَّا ذُو حَظٍّ عَظِيمٍ «هرگز نيكى و بدى يكسان نيست؛ بدى را با نيكى دفع كن، ناگاه (خواهى ديد) همان كس كه ميان تو و او دشمنى است، گويى دوستى گرم و صميمى است.- امّاجز كسانى كه داراى صبر و استقامتند به اين مقام نمى رسند، و جز كسانى كه بهره عظيمى (از ايمان و تقوا) دارند به آن نايل نمى گردند».(1)

7. درباره سر نوشت انسان با صراحت مى گويد: سرنوشت هر كس به دست او است و درگرو تلاش و كوشش او مى باشد: كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ: «هر كس در گرو كارى است كه انجام مى دهد»(2) و وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى- وَأَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَى «و اين كه براى انسان چيزى جز (حاصل) سعى و


1- سوره فصلت، آيات 34 و 35.
2- سوره مدثر، آيه 38.

ص: 280

كوشش او نيست،- و اين كه تلاش او بزودى ديده مى شود،».(1)

8. در مورد آزادى عقيده و اين كه جز از طريق استدلال و تبيين دين نمى توان در محيط فكرى كسى نفوذ كرد، مى فرمايد: لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنْ الغَىِ «در قبول دين هيچ اكراهى نيست، راه درست از راه منحرف، آشكار و تببين شده».(2)

و در مورد آزادى انسان ها مى گويد: يكى از اهداف مهم بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله همان آزاد كردن انسان ها از قيد و بندهاى اسارت بوده است: وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ «پيامبرى كه زنجيرهايى را كه بر آنها بود (از دست و پا و گردنشان) فرو مى نهد»(3).

اين زنجيرهاى اسارت، مفهوم وسيعى دارد كه هر گونه سلب آزادى انسان ها را شامل مى شود.

9. در مورد عدم دخالت در زندگى خصوصى ديگران و احترام به شخصيت افراد و ترك هتك آنان مى فرمايد: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَبْ بَّعْضُكُمْ بَعْضاً: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از بسيارى از گمانها بپرهيزيد، چرا كه بعضى از گمانها گناه است، هرگز (در كار ديگران) تجسس نكيند و هيچ يك از شما از ديگرى را غيبت نكند.»(4).

10. همزيستى مسالمت آميز با تمام كسانى كه سر جنگ ندارند، و به دليل وجود اهداف مشترك قابل تفاهم هستند يا لااقل راه بى طرفى را مى پيمايند، از اصولى است كه قرآن مجيد بر آن تأكيد نموده و مى فرمايد: لَّا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ


1- سوره نجم، آيات 39 و 40.
2- سوره بقره، آيه 256.
3- سوره اعراف، آيه 157.
4- سوره حجرات، آيه 12.

ص: 281

الَّذِينَ لَمْ يُقَاتِلُوكُمْ فِى الدِّينِ وَلَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِّنْ دِيَارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَتُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ «خدا شما را از نيكى كردن و رعايت عدالت نسبت به كسانى كه در امر دين با شما پيكار نكردند و از خانه و ديارتان بيرون نراندند نهى نمى كند؛ چرا كه خداوند عدالت پيشگان را دوست دارد.»(1)

سسپس مى افزايد: إِنَّمَا يَنْهَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ قَاتَلُوكُمْ فِى الدِّينِ وَأَخْرَجُوكُمْ مِّنْ دِيَارِكُمْ وَظَاهَرُوا عَلَى إِخْرَاجِكُمْ أَنْ تَوَلَّوْهُمْ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ فَأُوْلئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ «خداوند شما را تنها از دوستى و رابطه با كسانى نهى مى كند كه در امر دين با شما پيكار كردند و شما را از خانه هايتان بيرون راندند و (كسانى كه) به بيرون راندن شما كمك كردند و هر كس با آنان رابطه دوستى داشته باشد ستمكار است»(2).

دوم: تقويت پيوندهاى اجتماعى

اجتماع بشرى كه منشأ همه پيشرفت ها و موفقيت هاى علمى و اجتماعى است در صورتى مى تواند، به هدف مطلوب خود برسد كه محكم ترين پيوند را داشته باشد وگرنه تبديل به جهنّم سوزانى مى شود، كه زحمات و مشكلات اجتماع را دارد، بى آن كه از بركات آن بهره مند گردد.

كتاب خدا از يك سو و بر وحدت عمومى جهان بشريت به عنوان اعضاى يك خانواده و برادرانى كه از يك پدر و مادر متولد شده اند تأكيد مى كند. (چنانكه


1- سوره ممتحنه، آيه 8.
2- سوره ممتحنه، آيه 9.

ص: 282

در آيه 13 سوره حجرات آمده و قبلًا به آن اشاره كرديم)، و از سوى ديگر مؤمنان را عضو يك پيكر، صرف نظر از اختلاف زبان و نژاد بر مى شمرد و مى گويد:

بَعْضُكُمْ مِنْ بَعْضٍ «شما همگى هم نوعيد و همجنس يكديگر و عضو يك پيكريد»(1).

و در جاى ديگر مى فرمايد: وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ

«مردان و زنان با ايمان ولى (ويار و ياور) يكديگرند»(2).

به اين نيز قناعت نمى كند و علاوه بر پيوند بشريت و پيوند ايمان نسبت به پيوندهاى خويشاوند، كه در دايره فشرده تر و نزديكترى است نيز توصيه و تأكيد مى كند و شكستن اين پيمان را گناهى بزرگ توصيف مى نمايد و مى فرمايد:

الَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللَّهِ مِن بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَآ أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِى الْأَرْضِ أُوْلئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ «فاسقان آنها هستند كه پيمان خدا را پس از آن كه محكم ساختند مى شكنند و پيوندهايى را كه خدا دستور داده بر قرار سازند قطع مى نمايند و در جهان فساد مى كنند اينها زيانكارانند»(3)

و در سوره محمد صلى الله عليه و آله آيات 22 و 23 مى خوانيم: فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِى الْأَرْضِ وَتُقَطِّعُوا أَرْحَامَكُمْ* أُوْلَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَأَعْمَى أَبْصَارَهُمْ «اگر حكومت را بدست گيريد، آيا جز اين انتظار مى رود كه در زمين فساد نماييد و پيوند خويشاوندى را قطع كنيد؟!- آنها كسانى هستند كه خداوند از رحمت خويش دورشان ساخته، گوش هايشان را كر و چشم هايشان را كور


1- سوره آل عمران، آيه 195.
2- سوره توبه، آيه 71.
3- سوره بقره، آيه 27.

ص: 283

كرده است.» و به اين ترتيب قطع اين پيوندها را هم رديف فساد در زمين و مايه كورى و كرى چشم و گوش باطن مى داند.

اهميت اين پيوندها در اسلام تا جايى است كه هر چيزى كه كمك به تحكيم پيوندهاى اجتماعى كند، مطلوب شمرده شده، حتى دروغى كه بدترين گناه است براى اصلاح ذات البين مجاز مى باشد.

و به عكس، هر چيزى كه مايه از هم گسستگى پيوندها گردد منفور و مردود شمرده شده، تحت هر عنوان و هر نامى كه باشد.

سوم: احترام به حقوق بشر

يك قانون عالى و ارزنده، قانونى است كه علاوه بر امتيازات ديگر، در مسأله حقوق بشر طرح جامع تر و دقيق ترى ارائه كند، با توجه به اين حقيقت هرگاه به آيات قرآن در اين زمينه مى نگريم، عظمت قوانينش آشكارتر مى گردد.

قرآن در مسأله حفظ جان و مال و آبروى انسان ها تا آنجا پيشرفته كه جان يك انسان را همچون جان تمامى افراد بشر ارج مى نهد و در اين زمينه مى گويد: مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً: «هر كس انسانى را بدون ارتكاب قتل، يا فساد در روى زمين بكشد، چنان است كه گويى همه انسانها را كشته و هر كس انسانى را رهايى بخشد چنان است كه گويى همه مردم را زنده كرده است»(1).


1- سوره مائده، آيه 32.

ص: 284

شبيه اين تعبير را در هيچ قانون ديگرى نخواهيد يافت.

قرآن درمسأله حقوق انسان ها، تا آنجا پيش مى رود كه اجراى اصل عدالت را در حقوق افراد يك جامعه بر همه چيز مقدم مى دارد و هشدار مى دهد كه نكند خصومت هاى شخصى يا روابط دوستانه مانع اجراى عدالت گردد.

در يك جا مى گويد: وَلَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنئَانُ قَوْمٍ عَلَى ألَّا تَعْدِلُوا اءِعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى «مبادا دشمنى با جمعيتى، شما را به گناه ترك عدالت بكشاند، عدالت پيشه كنيد كه به پرهيزگارى نزديكتر است»(1).

در نقطه مقابل آن نسبت به تأثير بر اجراى عدالت چنين هشدار مى دهد:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا قَوَّامِينَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاءَ للَّهِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِكُمْ أَوِ الْوَالِدَيْنِ وَالْأَقْرَبِينَ إِنْ يَكُنْ غَنِيّاً أَوْ فَقِيراً فَاللَّهُ أَوْلَى بِهِمَا: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! همواره و هميشه قيام به عدالت كنيد. براى خدا گواهى دهيد، اگر چه به زيان شما، يا پدر و مادر و نزديكانتان بوده باشد! (چرا كه) اگر او

(كسى كه گواهى شما به زيان او است) غنى يا فقير باشد، خداوند سزاوارتر است كه از آنان حمايت كند»(2).

از تأكيدهاى فراوانى كه قرآن درباره حمايت از ايتام و نظارت دقيق بر وضع آنها و سرپرستى از آنها و اموالشان تا زمانى كه بزرگ شوند نيز اين مسأله روشن تر مى شود، در يك جا مى فرمايد: أَنْ تَقُومُوا لِلْيَتَامَى بِالْقِسْطِ: «درباره يتيمان قيام به عدالت كنيد»(3).


1- سوره مائده، آيه 8.
2- سوره نساء، آيه 135.
3- سوره نساء، آيه 127.

ص: 285

جالب اين كه در جاى ديگر، حفظ و حمايت از يتيمان را هم رديف توحيد و مسائل ديگر انسانى قرار مى دهد و مى فرمايد: لَا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً وَذِي الْقُرْبَى وَالْيَتَامَى وَالْمَسَاكِينِ وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ: «به خاطر بياوريد هنگامى كه از بنى اسرائيل پيمان گرفتيم (پيمانى كه سر مشق امتهاى ديگر نيز هست) جز خداوند يگانه را پرستش نكنيد و نسبت به پدر و مادر و يتيمان و بينوايان نيكى كنيد و به مردم نيك بگوييد، نماز را برپا داريد و زكات را بپردازيد»(1).

گفتنى است كه پنج دستور انسانى مربوط به حقوق بشر را در كنار دو برنامه كه از مهم ترين برنامه هاى اسلام در زمينه اعتقاد و عمل است- يعنى توحيد و نماز- قرار داده است.

چهارم: اهتمام به تأمين آزادى و امنيت

آزادى عقيده، آزادى انسان و امنيت در تمام ابعاد، از مهم ترين امورى است كه در قوانين قرآن پيش بينى شده و آيه معروف: لَا إِكْرَاهَ فِى الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنْ الغَىِ «اكراهى در قبول دين، نيست. (زيرا) راه درست از راه انحرافى، روشن شده است.»(2) اشاره به همين امر دارد.

در يك آيه يكى از اهداف مهم بعثت رسول الله صلى الله عليه و آله را، شكستن زنجيره هاى اسارت مى شمرد و مى فرمايد: وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِى كَانَتْ


1- سوره بقره، آيه 83.
2- سوره بقره، آيه 256.

ص: 286

عَلَيْهِمْ «پيامبر بارهاى سنگين را از دوش آنها بر مى دارد، و زنجيرهايى را كه در دست و پاى آنها بود فرو مى نهد»(1).

و در جاى ديگر افراد با ايمان را مخاطب قرار مى دهد و مى گويد: يَا عِبَادِىَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ أَرْضِى وَاسِعَةٌ فَإِيَّاىَ فَاعْبُدُونِ «اى بندگان من كه ايمان آورده ايد! زمين من گسترده است (آزاد هستيد و هر جا مى خواهيد برويد) تنها مرا بپرستيد»(2)

در قرآن مجيد ماجراى عجيبى درباره اصحاب اخدود- همان شكنجه گرانى كه افراد صالح و با ايمان را به خاطر اعتقاداتشان در گودال هاى آتش مى افكندند- نقل مى كند و مى گويد اين شكنجه گران تنها براى سلب آزادى عقيده و ايمان دست به اين كار زده بودند؛ سپس شديدترين عذاب هاى الهى را براى آنها بيان مى كند: إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ ثُمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذَابُ جَهَنَّمَ وَلَهُمْ عَذَابُ الْحَرِيقِ «كسانى كه مردان و زنان با ايمان را (به منظور سلب آزادى عقيده) مورد آزار و شكنجه قرار دادند سپس توبه نكردند، عذاب دوزخ، عذاب آتش سوزان، ويژه آنها است»(3).

قرآن مجيد نعمت امنيت را آن چنان بزرگ مى شمرد كه بر هر چيز ديگر مقدم مى دارد. به همين دليل هنگامى كه ابراهيم خليل عليه السلام وارد سرزمين خشك و سوزان و بى آب و علف مكه شد و خانه كعبه را بنا كرد، قرآن مى گويد اولين چيزى كه از خداوند براى ساكنان آينده آن سرزمين تقاضا كرد نعمت امنيت


1- سوره اعراف، آيه 157.
2- سوره عنكبوت، آيه 56.
3- سوره بروج، آيه 10.

ص: 287

بود: رَبَّ اجْعَلْ هذا بَلَداً ءَامِناً وَ ارْزُقْ اهْلَهُ مِنَ الثَّمَرتِ «پروردگارا! اين سرزمين را شهر امنى قرار بده و اهل آن را، از ثمرات گوناگون روزى ده»(1).

و در جاى ديگر همين معنا را با تعبير ديگرى از او نقل مى كند: رَبِّ اجْعَلْ هذا الْبَلَدَ امِناً و اجنبنى و بنىَّ ان نعبد الْاصنامَ «پروردگارا اين شهر (مكه) را شهر امنى قرار ده، و من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگاه دار»(2).

در آيه قبل، نعمت امنيت بر مسائل اقتصادى مقدم ذكر شده و در آيه دوم بر توحيد، گويى اشاره به اين دارد كه نه دين و نه دنيا بدون امنيت در محيط، تأمين نمى شود.

قرآن حتى ناامنى را از كُشت و كتشار بدتر مى شمرد، و مى گويد: و الْفتنة اشدُّ مِنَ الْقَتْلِ «فتنه از كشتار هم بدتر است»(3).

اگر چه فتنه معانى زيادى دارد (مانند شرك، شكنجه و آزار و فساد) ولى هيچ بعيد نيست كه مفهوم آيه فوق آن چنان گسترده باشد كه همه اين معانى را شامل شود. بنابراين ايجاد ناامنى و فساد در سطح جامعه چيزى بالاتر از خونريزى است؛ چرا كه هم سرچشمه خون ريزى مى شود و هم مفاسد ديگر.

اين نكته نيز گفتنى است كه در اسلام نوعى امنيت پيش بينى شده كه در هيچ قانونى از قوانين دنيا وجود ندارد و آن امنيت حيثيت و آبروى افراد، حتى در محيط افكار ديگران است.

به تعبير گوياتر، اسلام اجازه نمى دهد كه هيچ مسلمانى نسبت به ديگران سوء


1- سوره بقره، آيه 126.
2- سوره ابراهيم، آيه 35.
3- سوره بقره، آيه 191.

ص: 288

ظنّ و بدگمانى داشته باشد و در محيط فكر خود حيثيت و آبروى ديگران را مخدوش سازد، در همين زمينه در آيه 12 سوره حجرات مى خوانيم: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلَا تَجَسَّسُوا: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از بسيارى از گمان ها بپرهيزيد، چرا كه بعضى از گمان ها گناه است؛ و (هرگز در كار ديگران) تجسّس نكنيد».

اسلام مى خواهد در جامعه اسلامى امنيت كامل حكم فرما باشد؛ نه تنها مردم نسبت به يكديگر تهاجم نكنند؛ بلكه از نظر زبان و از آن بالاتر از نظر انديشه و فكر يكديگر نيز در امان باشند و هر كسى احساس كند ديگرى در منطقه افكار خود، تيرهاى تهمت را به سوى او نشانه گيرى نمى كند و اين امنيتى است در بالاترين سطح، كه جز در يك جامعه مؤمن و داراى قوانين اسلامى امكان پذير نيست.

قابل توجه اين كه نهى از كثيرى از گمان ها شده، ولى به هنگام بيان علت مى گويد بعضى از گمان ها گناه است. اين تفاوت تعبير ممكن است از اين جهت باشد كه گمان هاى بد در حق ديگران گاه مطابق واقع و گاه بر خلاف واقع است و از آنجا كه نوع دوم گناه است، بنابراين بايد از همه گمان هاى بد كه تحت عنوان كثيراً مِنَ الظَّنِ واقع شده، دورى كند.

آخرين نكته در اين بحث اين كه: اسلام تا آن حد به امنيت داخلى جوامع اسلامى اهميت داده است كه توسل به زور و نيروى نظامى را در اختلاف و كشمكش هاى داخلى، در صورتى كه شيوه هاى مسالمت آميز اثر بخش واقع نشود تجويز كرده در همان سوره حجرات كه به يك معنا سوره امنيت است در

ص: 289

آيه 9 مى خوانيم: وَإِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا فَإِنْ بَغَتْ إِحْدَاهُمَا عَلَى الْأُخْرَى فَقَاتِلُوا الَّتِى تَبْغِى حَتَّى تَفِى ءَ إِلَى أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فَاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا بِالْعَدْلِ وَأَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ «مؤمنان برادر يكديگرند؛ پس بين دو برادر خود صلح و آشتى برقرار سازيد و تقواى الهى پيشه كنيد، تا مشمول رحمت او شويد»(1).

در تعبيرات اين آيه درست دقّت كنيد؛ بند بند آن از برنامه ريزى دقيق براى پايان دادن به هرگونه نا امنى اجتماعى، با استفاده از بهترين روش هاى مسالمت آميز و سرانجام توسّل به زور- اگر روش هاى ديگر مفيد واقع نشود- حكايت دارد.

بديهى است مخاطب در اين آيه، مجموعه جامعه اسلامى و يا به تعبير ديگر حكومت اسلامى است.

پنجم: ضمانت هاى اجرايى قوى

قوانين جهان به تنهايى خطوط سياهى روى صفحات كاغذ است، و نهايت تأثيرى كه ذاتاً دارد، يك نصيحت و اندرز بدون ذكر دليل است، و به تعبير ديگر قوانين تنها جنبه ذهنى و فكرى دارند و براى اين كه ارزش اجتماعى پيدا كنند نيازمند به پشتوانه اى است كه افراد جامعه را ملزم به تبعيت از آن كند. اين پشتوانه همان چيزى است كه آن را «ضمانت اجرايى» مى گويند.


1- سوره حجرات، آيه 9.

ص: 290

از اين مقدمه به خوبى روشن مى شود كه ارزش يك قانون، به قوت و قدرت ضمانت اجرائى آن بستگى دارد، هر قدر ضمانت اجرايى يك قانون قويتر و عادلانه تر باشد، ارزش اجتماعى آن قانون بيشتر است.

بسيارى از ضمانت هاى اجرايى قوانين ضايعاتى دارد و مشكلاتى در سطح جامعه ايجاد مى كند، و گاه سبب درگيرى و بدبينى و بى اعتمادى مى گردد، و يا قانون را به صورت خشن جلوه مى دهد كه اين مسئله خود ضايعه بزرگى است.

اگر ضمانت اجرائى، بر مبانى فرهنگى و اخلاقى و عاطفى جامعه تكيه داشته باشد، هيچ يك از اين عيوب حادث نمى شود.

دنياى امروز براى اجراى قوانين خود در بن بست سختى گرفتار است.

اين بن بست از اينجا ناشى مى شود كه از يك سو عملًا چيزى جز مجازات هاى مادى اعم از جسمى و نقدى، براى ضمانت اجرا پيدا نمى شود، و از سوى ديگر مجازات هاى خشن مانند مجازات اعدام را حتى در برابر فجيع ترين قتل ها و جنايت ها توصيه نمى كنند.

محروم بودن از ضمانت اجرايى درونى و عاطفى، و ضعف و ناتوانى ضمانت هاى اجرايى خارجى سبب شده كه روز به روز قانون شكنى و تخلف و بى اعتنايى به مقررات، در سطح جهانى گسترش پيدا كند و نشانه آن توسعه روز افزون تشكيلات قضايى، و همچنين زندان ها در كشورهاى مختلف است. اين وضع را كه مى توان از آن به عنوان" بحران ضمانت اجرايى" نام برد، پيامدهاى نامطلوبى دارد و جوامع انسانى بهاى سنگينى براى آن مى پردازد كه شواهد آن را در پيشرفته ترين كشورهاى صنعتى جهان مى توان يافت. عيب ديگر

ص: 291

ضمانت هاى اجرايى درقوانين جهان امروز تكيه انحصارى بر كيفرها و محروم بودن از ضمانت اجرايى مثبت، يعنى تكيه بر پاداش ها است.

انسان معجونى از جاذبه و دافعه يا ميل به جلب منافع و دفع زيان هااست، و براى اجراى قوانين بايد از هر دو جنبه كمك گرفت، در حالى كه در دنياى امروز تنها روى دفع ضررها، آن هم در بخش محدودى تكيه مى شود، دليل آن هم روشن است؛ چون دنياى مادى چيزى ندارد كه به عنوان پاداش در برابر هر كس كه عمل به قانون كند بپردازد.

***

با توجه به اين مقدمات بر مى گرديم به مسأله ضمانت اجرايى در قوانين قرآن و مى بينيم كه قرآن داراى قوى ترين و جامع ترين ضمانت اجرايى است، و اين امتيازى منحصر به فرد محسوب مى شود.

در قرآن سه نوع ضمانت اجرائى در نظر گرفته شده است:

1. ضمانت اجرايى به وسيله حكومت اسلامى.

2. ضمانت اجرايى به وسيله نظارت عمومى.

3. ضمانت درون ذاتى يا به تعبير ديگر، ايمان و اعتقاد به مبانى اسلام و مسائل اخلاقى و عاطفى.

در مورد اوّل، حكومت اسلامى موظف است، با هرگونه تخلّف از قانون قاطعانه برخورد كند. نخستين كارى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بعد از هجرت به مدينه و بر طرف شدن موانع به آن مبادرت ورزيد، تشكيل حكومت اسلامى و تبيين

ص: 292

قوانين اسلام بود و هرگونه تخلف از آن را گناه و قابل تعقيب شمرد.

قوانين قرآن را مرزهاى الهى شمرد، و براى هر كس كه از اين مرزها بگذرد مجازاتى تعيين كرد.

از يك طرف، متخلّفين را ظالم شمرد، و فرمود: وَمَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَأُوْلئِكَ هُمْ الظَّالِمُونَ «هر كس از حدود الهى تجاوز كند، ستمكار است».(1)

و از سوى ديگر بر مبارزه با ظالمان تأكيد كرد.

هنگامى كه قرآن مى گويد: «ما پيامبران خود را با دلايل روشن فرستاديم، و با آنها كتاب آسمانى و ميزان (شناسايىِ حق از باطل و قوانين عادلانه) نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند»(2) مفهومش اين است كه شخص رسول اللّه صلى الله عليه و آله كه خاتم و بزرگ انبياء است، بيش از همه كس اين مسؤوليت را بر عهده دارد.

اينها همه از يك سو، از سوى ديگر فرد فرد امت اسلامى را موظف به نظارت بر اجراى قوانين الهى كرده، و طبق برنامه امر به معروف و نهى از منكر همه را مكلّف ساخته كه در برابر تخلّف از قوانين الهى بى تفاوت نمانند.

در يك جا مى فرمايد: وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنْ الْمُنكَرِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَيُطِيعُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ «مردان و زنان باايمان، ولىّ (و يار و ياور) يكديگرند؛ امر به معروف، و نهى از منكر مى كنند؛ نماز را برپا مى دارند؛ و زكات را مى پردازند؛ و خدا و پيامبرش را اطاعت مى كنند»(3)


1- سوره بقره، آيه 229.
2- سوره حديد، آيه 25.
3- سوره توبه، آيه 71.

ص: 293

اهمّيت اين دو وظيفه به قدرى است كه در آيه فوق، حتى بر نماز و زكات و اطاعت از خدا و رسول مقدّم داشته شده، و اين تقديم به خاطر آن است كه تا نظارت عمومى بر اجراى قوانين و حدود الهى نباشد پايه هاى نماز و زكات و اطاعت از خدا لرزان خواهد بود.

و در جاى ديگر، هنگامى كه صفات ويژه مجاهدان راه خدا را، همان ها كه جان و مال خويش را به خدا مى فروشند و بهشت از او مى خرند را مطرح مى كند، بعد از بيان شش صفت از اوصاف ويژه آنها، مى فرمايد: آنها كسانى هستند كه الْآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهُونَ عَنْ الْمُنكَرِ وَالْحَافِظُونَ لِحُدُودِ اللَّهِ «امركنندگان به معروف و نهى كنندگان از منكر، و حافظان حدود (و مرزهاى) الهى، (مؤمنان حقيقى اند)»(1)

جالب توجه اين كه: چون امر به معروف و نهى از منكر، مراحل مختلفى دارد (از نصيحت و ارشاد و اندرزهاى دوستانه شروع مى شود و تا مرحله شدت عمل پيش مى رود) آن را به دو بخش تقسيم مى كند و بخش اوّل را در اختيار همگان گذارده، و بخش دوم را در اختيار يك گروه ويژه كه زير نظر حكومت الهى اقدام مى كند قرار مى دهد و در اشاره به اين تقسيم مى فرمايد: وَلْتَكُنْ مِّنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ «و (براى رسيدن به وحدت) بايد از ميان شما، جمعى دعوت به نيكى، و امر به معروف و نهى از منكر كنند و رستگاران آنها هستند»(2).

بديهى است امتى كه نظارت بر اجراى قوانين را يك وظيفه عمومى مى شمارد


1- سوره توبه، آيه 112.
2- سوره آل عمران، آيه 104.

ص: 294

و همه افراد جامعه، در اين احساس مسؤوليت شريك اند، قانون در ميان آنها احترام خاصى خواهد داشت، و به موقع اجرا مى شود.

از مرحله نظارت عمومى كه بگذريم سخن از نظارت درونى، روحى، اعتقادى و وجدانى افراد بر حسن اجراى قوانين به ميان مى آيد كه از يك نظر، قدرت و قوتش از همه بيشتر است.

ايمان به مبدء همان خداوندى كه در همه حال ناظر و حاضر نزد همه است، و از آنها به خود آنها نزديك تر است: وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ: «و ما به او از رگ قلبش نزديكتريم!»(1) خدائى كه «گردش چشم خيانتكار را مى بيند و از اسرار درونى سينه ها آگاه است»: يَعْلَمُ خَائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَمَا تُخْفِي الصُّدُورُ(2).

خدائى كه زمين و زمان و حتى اعضاى تن انسان را مراقب او ساخته و شاهد و گواه او بوده است.(3)

و ايمان به دادگاه بزرگ قيامت كه اگر به اندازه سنگينى ذره اى كار نيك يا بد در پرونده انسان باشد در برابرش حاضر مى كنند و پاداش و كيفر آن را مى بيند فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَه- وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَه (4)

تنها نمونه هاى بالا نيست كه آثار ايمان به مبدء و معاد را منعكس مى كند، صدها نمونه از اين آيات درقرآن مجيد داريم كه اعتقاد به آنها بهترين ضامن اجراى قوانين الهى است.

چقدر تفاوت است بين كسى كه ناظر او تنها نيروى نظامى و انتظامى و قانون


1- سوره ق، آيه 16.
2- سوره غافر، آيه 19.
3- سوره زلزله، آيه 4 و سوره يس، آيه 65 و سوره نور، آيه 24.
4- سوره زلزله، آيات 7 و 8.

ص: 295

است كه عدد آنها از يك در هزار كمتر و با محدوديت هاى فراوانى كه براى نظارت در اعمال ديگران دارند، و تشريفات مخصوصى كه براى ورود به حريم خصوصى و منازل از نظر آنها لازم است، و بين كسى كه در همه جا و در همه حال، بدون استثناء خود را تحت مراقبت دائمى علم خداوند و فرشتگان مى بيند و معتقد است كه تمام موجودات اطراف او و حتى پوست هاى تنش، اعمال او را در خود حفظ مى كنند و به موقع بازگو مى كنند.

اين ضمانت اجرا، چيزى است كه در دنياى مادى ابداً وجود ندارد و به همين دليل ضمانت هاى اجرايى ديگر هرگز نتوانسته است جلو تخلفات ديگر را بگيرد. در حالى كه در يك محيط مذهبى واقعى مانند عصر حيات پيامبر صلى الله عليه و آله كه اين ضمانت اجرا فعّال بود تخلفات قانونى بسيار ناچيز بود، در آن زمان زندانى مطلقاً وجود نداشت و دادگاه كمتر تشكيل مى شد فقط گهگاه افرادى در مسجد خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله مى آمدند و دعاوى خود را مطرح مى كردند و در همان جا پاسخ مى شنيدند.

هم اكنون نيز در جوامع مذهبى، مخصوصاً در ايام مذهبى (از جمله در ماه مبارك رمضان در محيط ما) حجم جنايات و تخلفات به حداقل مى رسد.

ششم: احياى ارزش هاى معنوى

با اين كه وجود انسان تركيبى است از ماده و معنى، جسم و روح، و زندگى او نيز از دو بخش تشكيل شده، زندگى مادى و معنوى، ولى در دنياى مادى، تمام قوانين ناظر به ارزش هاى مادى است. هر كار و عملى كه به مسائل مادى جامعه

ص: 296

لطمه اى نزند، از نظر آنها مجاز است. تصويب بسيارى از قوانين شرم آور كه ذكر آن مشمئز كننده است، از سوى آنان در همين راستا است. در حالى كه اين جداسازى نه تنها ضربه به شخصيت والاى انسان مى زند و او را تا سر حد يك حيوان تنزل مى دهد؛ بلكه همان ارزش هاى مادى نيز به خطر مى افتد؛ چرا كه جداسازى اين دو از يكديگر عملًا ممكن نيست.

ولى قرآن از آنجايى كه هماهنگ با خلقت و فطرت انسان است، هم ارزش هاى مادى، و هم ارزشهاى معنوى را در نظر مى گيرد.

به هنگامى كه سخن از انتخاب همسر به ميان مى آورد، مى گويد: الزَّانِى لَا يَنكِحُ إلَّا زَانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَالزَّانِيَةُ لَايَنكِحُهَا إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِكٌ وَحُرِّمَ ذَلِكَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ «مرد زناكار جز با زن زناكار يا مشرك ازدواج نمى كند، و زن زناكار را جز مرد زناكار يا مشرك به ازدواج خود در نمى آورد، و اين كار بر مؤمنان حرام شده است»(1).

و نيز مى فرمايد: قُلْ لَّايَسْتَوِى الْخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ فَاتَّقُوا اللَّهَ يَا أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ «بگو: (هيچ گاه) ناپاك و پاك مساوى نيستند؛ هر چند فزونى ناپاكها، تو را به شگفتى اندازد. از (مخالفت) خدا بپرهيزيد اى صاحبان خرد، تا رستگار شويد»(2).

روشن است كه خبيث و طيب در اين آيه، يا ناظر به پاكى و ناپاكى معنوى است و يا حداقل عام است، و مادى و معنوى را شامل مى شود، بنابراين هرگز فزونى آلودگى ها و شيوع ناپاكى ها، نمى تواند دليل بر مشروعيت و حقانيت آنها


1- سوره نور، آيه 3.
2- سوره مائده، آيه 100.

ص: 297

باشد.

اين مسأله مخصوصاً در قوانين و دستورات مربوط به ازدواج با زنان، بهتر مشخص مى شود زيرا بسيار مى شود كه زيبايى هاى ظاهرى و معنوى در دو جهت متضاد قرار مى گيرند، جمال ظاهر با آلودگى باطن، و حسن باطن با عدم جمال ظاهر، همراه مى شود، قرآن در اينجا كفه سنگين رااز آن جمال باطن و زيبايى روح و جان و اخلاق و ايمان مى داند، مى فرمايد: وَلَا تَنكِحُوا الْمُشْرِكَاتِ حَتَّى يُؤْمِنَّ وَلَأَمَةٌ مُّؤْمِنَةٌ خَيْرٌ مِّنْ مُّشْرِكَةٍ وَلَوْ أَعْجَبَتْكُمْ وَلَا تُنكِحُوا الْمُشْرِكِينَ حَتَّى يُؤْمِنُوا وَلَعَبْدٌ مُّؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُّشْرِكٍ وَلَوْ أَعْجَبَكُمْ أُوْلَئِكَ يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَاللَّهُ يَدْعُوا إِلَى الْجَنَّةِ وَالْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ «و با زنان مشرك و بت پرست، تا ايمان نياورده اند، ازدواج نكنيد؛ (اگر چه مجبور شويد با كنيزان ازدواج كنيد؛ زيرا) كنيز با ايمان، از زن (آزاد) بت پرست، بهتر است؛ هرچند (زيبايى يا ثروت او) توجه شما را به خود جلب كند. و زنان (قوم) خود را به ازدواج مردان بت پرست، تا ايمان نياورده اند، در نياوريد؛ (زيرا) غلام باايمان، از مرد (آزاد) بت پرست، بهتر است؛ هر چند (ثروت يا موقعيّت او،) توجه شما با به خود جلب كند. آنها دعوت به سوى آتش مى كنند؛ و خدا به فرمان خود، دعوت به بهشت و آمرزش مى نمايد»(1).

متأسفانه ناديده گرفتن ارزش هاى معنوى در وضع قوانين و مقررات اجتماع در دنياى امروز، عامل مهم بسيارى از نابسامانى ها است، ولى آنها در واقع راهى به سوى اين ارزش ها ندارند. چرا كه پذيرش اين ارزش ها بدون قبول يك


1- سوره بقره، آيه 221.

ص: 298

جهان بينى معنوى كه آنها را محترم مى شمرد، امكان پذير نيست و دنياى مادى از وصول به آنها محروم است، و لذا آنچه احياناً به صورت يك ارزش معنوى از قبيل حقوق بشر در متون قوانين دنياى امروز ديده مى شود، كه آن هم دائماً دستخوش تفسيرهاى مختلف و يا دستاويزى براى توجيه سوء استفاده هاى مادى است و پوششى براى پوشاندن اهداف نامشروع با اصولى كه با فطرت بشر هماهنگ است تلقى مى شود.

***

هفتم: اصول ثابت و متغير

مى دانيم مسلمين جهان با الهام از قرآن و احاديث مسلّم اسلامى، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را خاتم انبياء، و آيين اسلام را يك آيين ادبى مى دانند، و با قبول يك عقيده، مسأله مهمى پيش مى آيد و آن اين كه: با توجه به دگرگونى دائمى زندگى اجتماعى انسان ها، چگونه ممكن است احكام و مقرراتى ثابت و جاويدان بماند، و نيازهاى متغير با قوانين ثابت چگونه قابل توجيه است.

قوانين قرآن اين مشكل بزرگ را حل كرده به اين طريق كه ما دو بخش ممتاز در اين قوانين مى بينيم قوانين كلى كه اصل آنها ثابت است امّا مصداق آنها با گذشت زمان تحول مى يابد و قوانين خاص و به اصطلاح جزئى كه تغييرى در آن نيست.

توضيح اين كه: آيه اى در قرآن مجيد در آغاز سوره مائده، مؤمنان را مخاطب

ص: 299

مى كند و مى گويد: يأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به پيمانها (و قراردادها) وفا كنيد!»(1) اين آيه يك اصل كلى است كه در تمام اعصار و قرون حاكميت دارد، هر چند موضوع و مصداق آن در تغيير است، مثلًا با گذشت زمان يك سلسله روابط حقوقى جديد و قراردادهاى تازه در ميان انسان ها پيدا مى شود كه در زمان نزول قرآن وجود نداشت، مثلًا در آن زمان چيزى به نام بيمه يا انواع مختلف شركت ها كه در اين عصر و زمان بر حسب احتياجات روز به وجود آمده، ديده نمى شود، ولى قانون كلى بالا تمام اينها را شامل مى شود و هر نوع قرارداد تازه و معامله جديد و عقود و پيمان هاى بين المللى كه تا پايان جهان بر حسب نيازها به وجود آيد و با اصول كلى قراردادهاى اسلامى سازگار باشد، مشمول آن خواهد بود.

در اسلام بطور كلى و در قرآن بخصوص از اين گونه قوانين فراوان است مثلًا:

در آيه 78 سوره حج مى خوانيم: وَمَا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ «در دين (اسلام) كارِ سنگين و سختى بر شما قرار نداد».

بنابراين اگر يكى از تكاليف اسلامى در شرايط خاصى، فوق العاده شاق و سنگين گردد، خود به خود از وجوب و الزام خارج مى شود به عنوان مثال وضو گرفتن در شرايط سخت مبدّل به تيمم مى شود، نماز ايستاده به نشسته، و نماز نشسته مبدل به خوابيده، و روزه مبدل به قضا مى گردد و حج در چنين شرايطى برداشته مى شود و ...

در آيات متعدّدى از قرآن، اشاراتى به قاعده «لا ضرر» در موارد خاصى شده


1- سوره مائده، آيه 1.

ص: 300

كه نشان مى دهد امورى كه به هر حال، موجب ضرر و زيان است، ممنوع شمرده شده و به اين ترتيب، كليه احكام و مقررات اسلامى كه به صورت حكم عام بيان شده به موارد ضرر و زيان كه مى رسد محدود مى شود.

قرآن در مورد زنان مطلّقه مى گويد: «به آنها زيان نرسانيد»: وَ لا تُضارُّوهُنَ (1).

در جاى ديگر مى گويد: رجوع در عدّه، نبايد به قصد ضرر و زيان باشد: وَ لا تُمْسِكُوهُنَّ ضِراراً: «و آنها را به خاطر زيان رساندن نگاه نداريد»(2)

و در مورد وصيت مى گويد: نبايد هدف، زيان رساندن به ورثه باشد مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصَى بِهَا أَوْ دَيْنٍ غَيْرَ مُضَارٍّ: «پس از انجام وصيّتى كه به آن سفارش شده، و اداى دين؛ به شرط آن كه (از طريق وصيّت و اقرار به دين،) به ورثه ضرر نزند»(3).

و در مورد گواهان يا نويسندگان اسناد مى فرمايد: «و نبايد به نويسنده و شاهد، (به خاطر حقگويى،) زيانى برسد»(4): وَ لا يُضارَّ كاتِبٌ و لا شهيدٌ(5).

اين قاعده كه به صورت گسترده تر در روايات اسلامى مطرح شده، از قواعد مهمى است كه احكام اسلام را (از طريق دگرگون شدن موضوعات) بر نيازها و ضرورت هاى واقعى هر زمان تطبيق مى دهد كه شرح آن در كتب قواعد الفقهيه داده شده است.


1- سوره طلاق، آيه 6.
2- سوره بقره، آيه 231.
3- سوره نساء، آيه 12.
4- اين در صورتى است كه لا يُضارُّ، فعل مجهول بوده باشد و اگر فعل معلوم باشد، يعنى آنها زيان نرسانند.
5- سوره بقره، آيه 282.

ص: 301

همچنين قاعده عدل و انصاف و عدم تكليف به ما لا يطاق و مقابله به مثل در مسائل مربوط به جنايات و قصاص و ضرر و زيان هاى مالى كه همه ريشه هاى قرآنى دارد، شواهد ديگرى بر اين مدّعا است.

كوتاه سخن اين كه: با توجه به خاتميت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله (طبق آيه 40 سوره احزاب) و ابدى بودن قرآن مجيد، قوانينى كه در قرآن آمده آنچنان دقيق طراحى شده كه گذشت زمان و دگرگونى نيازهاى بشرى، گرد و غبار كهنگى بر آن نمى پاشد و در عين برطرف ساختن نيازهاى اساسى عصر پيامبر صلى الله عليه و آله كه عصر نزول قرآن است، به اعصار و قرون بعد نيز ناظر است كه يك نمونه جالب آن آيه «اعداد قوا» و تهيه نيرو براى حفظ اسلام و مسلمين به چشم مى خورد؛ وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّكُمْ «براى مقابله با آنها (دشمنان)، هر چه در توان داريد از نيرو و از اسبهاى ورزيده آماده سازيد، تا به وسيله آن، دشمن خدا و دشمن (شناخته شده) خويش را بترسانيد!»(1).

از يك سو انگشت روى مركب هاى مورد نياز آن زمان مى گذارد و سخن از اسب هاى ورزيده به ميان مى آورد و از سوى ديگر، يك اصل كلى كه براى آن زمان و هر زمان ديگر تا دامنه قيامت مقبول است را يادآور مى شود و آن فراهم ساختن انواع نيروها است، كه شامل تمام وسائل ديروز و امروز و فردا مى شود.

و جالب تر اين كه مى گويد: همه اينها براى آن است كه دشمن را بترسانيد و مانع تجاوز و جنگ شويد، نه براى اين كه خونريزى بيشترى صورت گيرد.


1- سوره انفال، آيه 60.

ص: 302

ص: 303

6. اعجاز قرآن از نظر اخبار غيبى

اشاره

اشاره:

با اين كه ريشه هاى حوادث آينده در زمان حال و گذشته وجود دارد هيچ كس نمى تواند دقيقاً از حوادث آينده پرده بردارد، و على رغم اين كه انسان هميشه خواسته از حوادث آينده با خبر شود و در اين راه كوشش هاى فراوان كرده، هيچ گاه وسيله مطمئنى براى كنار زدن پرده هاى ضخيمى كه ميان او و آينده وجود دارد به دست نياورده است.

اين علاقه شديد انسان، نسبت به آگاهى بر حوادث آينده، هميشه درطول تاريخ بازار كاهنان و منجّمان خرافى، بلكه فالگيران و طالع بينان را گرم ساخته و آنها نيز با تردستى هاى خاص خود، از اين عطش سوزانى كه مردم داشته اند بهره بردارى كرده، و با بيان يك سلسله عبارات مبهم، يا كلّى گويى هايى كه هر كس مى تواند آن را به آسانى بر مقصود خود تطبيق دهد، مردم را سرگرم كرده، و

ص: 304

منافعى از اين طريق كسب نموده اند.

امروز نيز در بازار سياست و غير سياست پيشگويى هاى زيادى مى شود كه غالباً هدف هاى خاصى را تعقيب مى كند و جزئى از برنامه سياسى دولت ها است؛ ولى بسيارى از آنها خلاف از آب در مى آيد، و جالب اين كه اين خلاف گويى ها نيز مانع از پيشگويى هاى آينده در اين گونه مسائل نمى شود.

ولى اين حقيقت را نمى توان پنهان كرد كه اگر كسى مسائل آينده را بطور دقيق و با ذكر جزئيات بيان كند- نه به صورت كلّى گويى و بيانات مبهم و عبارات چند پهلو- دليل بر اين است كه از اسرار غيب اجمالًا باخبر است و اگر اين پيشگويى ها مكرّر واقع شود و هماهنگ با ادّعاى نبوّت يا امامت باشد به عنوان يك دليل و نشانه مى توان، روى آن تكيه كرد.

با اين اشاره به قرآن باز مى گرديم و نمونه هاى زيادى را كه از اين قبيل در قرآن مجيد وجود دارد، مورد بررسى قرار مى دهيم:

1. الم- غُلِبَتِ الرُّومُ- فِى أَدْنَى الْأَرْضِ وَهُمْ مِّنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ- فِى بِضْعِ سِنِينَ للَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ- بِنَصْرِ اللَّهِ يَنصُرُ مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ- وَعْدَ اللَّهِ لَا يُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ (1)

2. لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُءُوسَكُمْ وَمُقَصِّرِينَ لَا تَخَافُونَ فَعَلِمَ مَا لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذَلِكَ فَتْحاً قَرِيباً.(2)


1- سوره روم، آيات 1 تا 6.
2- سوره فتح، آيه 27.

ص: 305

3. وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغَانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَهَا فَعَجَّلَ لَكُمْ هذِهِ وَكَفَّ أَيْدِىَ النَّاسِ عَنْكُمْ وَلِتَكُونَ آيَةً لِّلْمُؤْمِنِينَ وَيَهْدِيَكُمْ صِرَاطاً مُّسْتَقِيماً- وَأُخْرَى لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْهَا قَدْ أَحَاطَ اللَّهُ بِهَا وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيراً.(1)

4. أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُّنْتَصِرٌ- سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُرَ.(2)

5. وَإِذْ يَعِدُكُمُ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّهَا لَكُمْ وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَيُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَيَقْطَعَ دَابِرَ الْكافِرِينَ- لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُبْطِلَ الْبَاطِلَ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ (3)

6. إِنَّ الَّذِى فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ.(4)

7. تَبَّتْ يَدَا أَبِى لَهَبٍ وَتَبَّ- مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ- سَيَصْلَى نَاراً ذَاتَ لَهَبٍ (5)

8. إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ- فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ- إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ.(6)

9. لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذىً وَإِنْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا


1- سوره فتح، آيات 20 و 21.
2- سوره قمر، آيات 44 و 45.
3- سوره انفال، آيات 7 و 8.
4- سوره قصص، آيه 85.
5- سوره مسد، آيات 1 تا 3.
6- سوره كوثر، آيات 1 تا 3.

ص: 306

يُنْصَرُونَ (1)

10. ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ مَا ثُقِفُوا إِلَّا بِحَبْلٍ مِّنَ اللَّهِ وَحَبْلٍ مِّنَ النَّاسِ (2)

ترجمه:

1. «الم.- روميان شكست خوردند.- (و اين شكست) در سرزمين نزديكى رخ داد؛ امّا آنان پس از (اين) شكست بزودى پيروز خواهند شد ...- در چند سال (آينده، اين پيروزى رخ مى دهد). همه كارها از آن خداست؛ چه قبل و چه بعد (از اين شكست و پيروزى)؛ و در آن روز، مؤمنان (بخاطر پيروزى ديگرى) خوشحال خواهند شد ...- به سبب يارى خداوند؛ و او هر كس را بخواهد يارى مى دهد؛ و او توانا و مهربان است.- اين وعده خداست؛ و خداوند هرگز از وعده اش تخلّف نمى كند؛ ولى بيشتر مردم نمى دانند!»

2. «خداوند آنچه را به پيامبرش در رؤيا نشان داد، به حق راست گفت؛ بطور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام مى شويد در نهايت امنيت و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده يا كوتاه كرده ايد و از هيچ كس ترس و وحشتى نداريد؛ ولى خداوند چيزهايى را مى دانست كه شما نمى دانستيد


1- سوره آل عمران، آيه 111.
2- سوره آل عمران، آيه 112.

ص: 307

(و در اين تأخير حكمتى بود)؛ و قبل از آن، فتح نزديكى (در خيبر براى شما) قرارداده است».

3. «خداوند غنايم فراوانى به شما وعده داده بود كه آنها را به دست مى آوريد، ولى اين يكى (غنايم خيبر) را زودتر براى شما فراهم ساخت؛ و دست تعدّى مردم (دشمنان) را از شما بازداشت تا نشانه اى براى مؤمنان باشد و شما رابه راه راست هدايت كند.- و نيز غنايم و فتوحات ديگرى (نصيبتان مى كند) كه شما توانايى (به دست آوردن) آن را نداريد، ولى قدرت خدا به آن احاطه دارد؛ و خداوند برهمه چيز توانا است».

4. «يا مى گويند:" ماجماعتى متحد و پيروزيم؟!"- (امّا) بزودى جمعشان شكست مى خورد و پا به فرار مى گذارند!»

5. «و (به ياد آريد) هنگامى را كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو گروه (كاروان تجارى، يا لشكر مسلح قريش) نصيب شما خواهد بود؛ و شما دوست مى داشتيد كه كاروان (غير مسلح) براى شما باشد؛ ولى خداوند مى خواهد حق را با دستورات خود تقويت، و ريشه كافران را قطع كند؛ (از اين رو شما را برخلاف ميلتان، با لشكر قريش درگير ساخت.)- تا حق را تثبيت كند، و باطل را از ميان بردارد، هرچند مجرمان كراهت داشته باشند.»

6. «آن كس كه قرآن را بر تو لازم كرد، تو را به جايگاهت (زادگاهت) باز مى گرداند.»

ص: 308

7. «بريده باد هر دو دست ابولهب و مرگ بر او باد!- هرگز ثروتش و آنچه را به دست آورد به حالش سودى نبخشيد.- و بزودى وارد آتشى شعله ور و پرلهيب مى شود.»

8. «به يقين ما به تو كوثر (و خير و بركت فراوان) عطا كرديم.- پس براى پروردگارت نماز بخوان و قربانى كن.- (و بدان) دشمن تو به يقين ابتر و بريده نسل است.»

9. «آنها (اهل كتاب، مخصوصاً يهود) هرگز نمى توانند به شما زيان برسانند، جز آزارهاى مختصر؛ و اگر با شما پيكار كنند، به شما پشت خواهند كرد (و شكست مى خورند)؛ سپس يارى نخواهند شد.»

10. «هر جا يافت شوند، مهر ذلّت بر آنان خورده است؛ مگر با ارتباط به خدا، (و تجديد نظر در روشِ ناپسند خود،) يا با ارتباط به مردم (و وابستگى به اين و آن)»

***

[1- پيشگويى از شكست دشمنان در كمتر از ده سال

در نخستين آيه خبر از شكست روميان مى دهد و مى گويد: «روميان شكست خوردند»: غُلِبَت الرُّوم

سپس از محل اين حادثه سخن به ميان مى آورد، مى گويد: « (و اين شكست) در سرزمين نزديكى رخ داد»: فى ادْنَى الْارضِ و منظور از آن همان اراضى شام است (منطقه اى ميان بَصْرى و اذْرُعات) كه قلمرو روم شرقى بود، منطقه نزديكى

ص: 309

نسبت به ساكنان شبه جزيره عربستان محسوب مى شد.

اين جنگ به گفته مورّخان امروز، در دوران خسرو پرويز واقع شد و يك دوران جنگ طولانى ميان ايرانيان و روميان بود كه در حدود سنه 617 ميلادى دو سردار معروف ايرانى به نام شهربراز(1) و شاهين، به قلمرو روم شرقى حمله كردند و به آنها شكست سختى دادند و منطقه شامات و مصر و آسياى صغير را مورد تاخت و تاز قرار دادند. امپراطورى روم شرقى را كه گرفتار شكست سختى شده بود تا آستانه انقراض پيش بردند و به اين ترتيب ايرانيان تمام متصرّفات آسيايى او را به ضميمه مصر تسخير كردند. اين واقعه در حدود سال هفتم بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه اتفاق افتاد.

مشركان مكه و دشمنان اسلام، از اين ماجرا خوشحال شدند. مشركان مكه اين حادثه را به فال نيك گرفتند و دليل بر حقّانيت آيين شرك شمردند و گفتند:

ايرانيان مجوسى اند و مشرك (دوگانه پرست) اما روميان مسيحى اند و اهل كتاب، همان گونه كه ايرانيان بر روميان غلبه كردند، پيروزى نهايى نيز از آن ما مشركان است. طومار زندگى محمّد صلى الله عليه و آله به زودى پيچيده خواهد شد و آيين ما پيروز مى شود.

اگر چه اين گونه نتيجه گيرى ها و فال زدن ها هيچ پايه منطقى نداشت؛ ولى در جو آن محيط، براى تبليغ در ميان مردم نادان بى اثر نبود؛ لذا امر بر مسلمانان گران آمد.

قرآن در تعقيب آيه فوق مى افزايد، ولى بدايند اين غلبه، زمان زيادى به طول


1- نام او فرّخان فرمانده ايرانى كه در زمان خسرو پرويز باروم جنگيد و مصر رادر سال 616 ميلادى تسخير كرد( لغت نامه دهخدا، ماده شهر براز)

ص: 310

نمى انجامد «امّا آنان پس از (اين) شكست بزودى پيروز خواهند شد.» در چند سال (آيند اين پيروزى رخ مى دهد): وَهُمْ مِّنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ

سپس انگشت روى جزئيات مى گذارد و مى افزايد: «چند سالى بيشتر به طول همه كارها از آن خدا است؛ چه قبل و چه بعد (از اين شكست و پيروزى)؛ و در آن روز؛ مؤمنان (به خاطر پيروزى ديگر) خوشحال خواهند شد»: فِى بِضْعِ سِنِينَ للَّهِ الْأَمْرُ مِنْ قَبْلُ وَمِنْ بَعْدُ وَيَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ

امّا اين خوشحالى تنها بر اساس فال نيك، نسبت به غلبه اسلام بر شرك نيست بلكه شادى آنها «به سبب يارى پروردگار (و پيروزى بر گروهى از دشمنان در محيط خود) خداوند؛ و او هر كس را بخواهد نصرت مى دهد؛ و او توانا و مهربان است»: بِنَصْرِ اللَّهِ يَنصُرُ مَنْ يَشَاءُ وَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ

سپس براى تأكيد بيشتر و بر طرف ساختن هر گونه شك و ترديد مى فرمايد:

«اين وعده خدا است و خداوند هرگز از وعده اش تخلف نمى كند؛ ولى بيشتر مردم نمى دانند»: وَعْدَ اللَّهِ لَايُخْلِفُ اللَّهُ وَعْدَهُ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ

اين پيشگوئى عجيب كه با ذكر جزئيات همراه است، آن هم يك پيشگويى در يك مسأله مهمّ نظامى و سياسى چگونه ممكن است بدون آگاهى از اسرار غيب انجام گيرد. از يك سو خبر از اصل پيروزى مى دهد، آن هم درباره روميان شكست خورده اى كه تا سر حدّ انقراض پيش رفته اند و بخش مهمّى از كشور خويش را از دست داده اند و اميدى نيست كه به اين آسانى قد علم كنند؛ از سوى ديگر تصريح مى كند كه اين امر در چند سال به وقوع خواهد پيوست و اضافه مى كند كه مقارن پيروزى ديگرى براى مسلمانان بر كفار است و از همه اينها

ص: 311

گذشته تأكيد مؤكّد دارد كه اين وعده الهى قطعى است و خدا از وعده خود تخلّف نمى كند و مى بينيم كه: اين وعده دقيقاً به وقوع پيوست، و پادشاه روم (هرقل) از سال 626 ميلادى يعنى حدود 9 سال بعد، شكست هاى پى در پى به سپاه خسرو پرويز وارد ساخت و تا سال 627 ميلادى اين جنگ ها به نفع روميان ادامه يافت و پيروزى آنها كامل شد، خسرو پرويز شكست سختى خورد و ايرانيان او را از سلطنت خلع كردند و پسرش شيرويه را به جاى او نشاندند.

كوتاه سخن اين كه: شكست روميان در سال 617 ميلادى واقع شد، كه مطابق با هفتم بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله بود، و پيروزى مجدّد روميان در سال 626 بود كه قشون ساسانيان از آنها شكست خورد، و سال بعد (سال 627) اين شكست به اوج خود رسيد. چرا كه هرقل به دستگرد كه در بيست فرسخى تيسفون (پايتخت ايران و اقامتگاه خسرو پرويز) بود، پيشروى كرد. خسرو شكست خورد و فرار كرد، و موجب خلع او از سلطنت و سپس قتل او شد(1) و مى بينيم فاصله ميان اين دو 9 سال بيشتر نبود كه دقيقاً مطابق است با «بِضْعِ سِنينَ»؛ زيرا «بِضْع» از نظر لغت به گفته راغب در مفردات به معناى بخشى از عدد ده به كار مى رود و به چيزى كه ميان سه و ده قرار گيرد بضع مى گويند، و بعضى گفته اند بضع به عددى بالاتر از پنج و كمتر از ده گفته مى شود.

در معجم مقاييس اللغة نيز آمده است كه «بِضْع» به معناى عددى است كه ميان سه و ده واقع شده باشد.

جالب اين كه اين پيشگويى به قدرى در ميان مسلمانان، مسلّم شمرده مى شد


1- كتاب تاريخ ايران قديم.

ص: 312

كه حتّى بعضى از آنها حاضر شدند با مشركان مكه بر سر آن شرط بندى كنند و اين شرط بندى انجام شد، نخست روى پنج سال شرط بندى كردند، امّا چون خبرى نشد نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و جريان را عرض كردند؛ فرمود شما روى كمتر از ده سال مى بايست با آنها سخن مى گفتيد، همين طور شد اين پيروزى بعد از شكست، در كمتر از ده سال به وقوع پيوست.

نكته مهمّ ديگر اين كه پيروزى روميان مقارن پيروزى مسلمين در جنگ بدر بود؛ زيرا جنگ بدر در سال دوم هجرت واقع شد، و فاصله سال هفتم بعثت تا سال دوم هجرت- چنانچه خود سال هفتم را نيز در نظر بگيريم- نه سال مى شود، و بدون آن هشت سال. به اين ترتيب پيروزى روميان، و پيروزى مسلمين نزديك به هم بود و در واقع مسلمانان از دو جهت شاد شدند، يكى پيروزى اهل كتاب يعنى روميان بر مجوسيان كه صحنه اى از غلبه خداپرستى بر شرك بود و شكست آنها مايه خوشحالى مشركان مكه شده بود، و ديگر پيروزى چشمگير خودشان در جنگ بدر، بر مشركان.

به هر حال اين يكى از پيشگويى هاى صريحى است كه در قرآن مجيد به وضوح آمده و همان گونه كه قبلًا خبر داده شده بود، به وقوع پيوست و دليل بارزى بر عظمت قرآن و اسلام بود.

***

2- پيشگوئى از دو پيروزى مهمّ ديگر

دومين آيه مورد بحث، از روى دو حادثه مهمّ ديگر مربوط به آينده مسلمين

ص: 313

پرده برمى دارد. نخست اين كه در آينده نزديكى على رغم مخالفت شديدى كه مشركان، نسبت به ورود مسلمانان در مكه و مسجدالحرام و انجام مناسك حج و عمره داشتند، شما وارد مسجد الحرام مى شويد و اين مراسم پرشكوه را در نهايت امنيت انجام خواهيد داد، و ديگر اين كه پيروزى چمشگيرى نيز قبل از آن نصيب شما خواهد شد، مى فرمايد: «خداوند آنچه را به پيامبرش در رؤيا نشان داد، به حق راست گفت؛ بطور قطع همه شما به خواست خدا وارد مسجدالحرام مى شويد در نهايت امنيت و در حالى كه سرهاى خود را تراشيده يا كوتاه كرده ايد و از هيچ كس ترس و وحشتى نداريد؛ ولى خداوند چيزهايى را مى دانست كه شما نمى دانستيد (و در اين تأخير حكمتى بود)؛ و قبل از آن، فتح نزديكى (در خيبر براى شما) قرارداده است.»: لَقَدْ صَدَقَ اللَّهُ رَسُولَهُ الرُّؤْيَا بِالْحَقِّ لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُءُوسَكُمْ وَمُقَصِّرِينَ لَاتَخَافُونَ فَعَلِمَ مَا لَمْ تَعْلَمُوا فَجَعَلَ مِنْ دُونِ ذَلِكَ فَتْحاً قَرِيباً(1).

اين آيه نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله خوابى ديده بود كه مطابق آن مسلمانان براى انجام مراسم زيارت خانه خدا وارد مسجد الحرام مى شوند؛ گروهى اعتقاد داشتند كه در همان سال و بدون فاصله اين خواب تحقق مى يابد.

هنگامى كه مسلمانان به سوى مكه براى زيارت حركت كردند، و مشركان مكه آنها را در حديبيه- روستايى در 20 كيلومترى مكه كه به مناسبت چاه يا درختى كه در آنجا بود به اين نام ناميده مى شد- آنها را متوقف كردند وبه صلح معروف حديبيه انجاميد. گروهى به ترديد افتادند كه اين خواب شايد واقعيت پيدا نكند


1- سوره فتح، آيه 27.

ص: 314

حتّى بعضى، از پيامبر صلى الله عليه و آله در اين زمينه سؤال كردند كه چرا اين خواب رحمانى شما تحقق نيافت؟ پيامبر فرمود: «من نگفتم امسال تحقق خواهد يافت؛ بلكه گفتم در آينده نزديك»(1).

در اين هنگام آيه فوق نازل شد و نخست تأكيد بر صدق اين رؤيا كرد، و سپس انگشت روى جزئيات گذاشت كه بزودى وارد مسجد الحرام خواهيد شد و مراسم حج را با كمال امينت به جا خواهيد آورد و علاوه بر آن پيروزى چشمگيرى قبل از انجام اين مراسم، نصيب شما خواهد شد.

اين پيشگويى مطابق آنچه تمام مورخين نوشته اند تحقق يافت و سال بعد از جريان حديبيه (سال هفتم هجرت) مسلمانان موفق شدند كه با گروه عظيمى مراسم عمره را به جا آورند، و اين مراسم عُمرَةُ القَضاء ناميده شد؛ چرا كه در واقع قضاى عمره بود كه همه مايل بودند در سال قبل انجام شود.

از مجموع آنچه گفته شد، چنين نتيجه مى گيريم كه: در اين بخش از آيات با قاطعيت از يك مسأله غير قابل پيش بينى كه مورد تضاد شديد ميان مسلمين و مشركان مكه قرار داشت، پرده برداشته شده و حتى به جزئيات آن نيز اشاره شده


1- در اين كه اين سؤال را چه كسى از پيامبر صلى الله عليه و آله كرد، آلوسى در روح المعانى روايتى نقل مى كند نخست اين كه: عبدالله بن ابى و عبدالله بن نفيل و رفاعة بن حرث به عنوان اعتراض گفتند:« به خدا سوگند نه سرهاى خود را به عنوان مراسم عمره تراشيديم و نه موهاى خود را كوتاه كرديم و نه چشممان به مسجد الحرام افتاد» و در اين هنگام بود كه آيه فوق نازل شد و تأكيد بر صدق اين رؤيا و تحقق آن نمود. ديگر اين كه سؤال كننده عمر بن خطاب بود( روح المعانى جلد 26 صفحه 109) ولى طبرسى در مجمع البيان روايت ديگرى نقل مى كند و آن اين كه عمر گفت:« به خدا سوگند از آن زمان كه اسلام را پذيرفتم هرگز شك و ترديدى به خود راه ندادم جز آن روز كه مشركان مانع از مراسم عمره- در سال حديبيه سال ششم هجرت- شدند خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم و گفتم:" مگر ما بر حق نيستيم، مگر شما نفرموديد در آينده نزديك طواف خانه خدا خواهيم كرد پس چه شد؟" پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:" ما بر حقيم ولى من به تو خبر ندادم كه امسال اين مسأله انجام مى شود"»( مجمع البيان جلد 9 صفحه 119 با تلخيص) همين حديث در كتاب صحيح بخارى و صحيح مسلم با مختصر تفاوتى نقل شده است.

ص: 315

است و مقارنت آن با پيروزى ديگرى نيز براى مسلمين پيشگويى شده كه اين خود بيان مضاعفى است مربوط به اين پيشگويى مهم.

در اين كه فتح قريب چه بوده است؟ در ميان مفسران گفتگو است؛ زيرا دو پيروزى مهم، نزديك اين جريان، براى مسلمانان واقع شد؛ يكى صلح حديبيه بود كه از جهات زيادى، براى مسلمانان موجب گشايش شد بطورى كه فتح المبين ناميده شد(1) و ديگر فتح خيبر در آغاز سال هفتم هجرى به فاصله چند ماه بعد از ماجراى حديبيه بود، و ظاهر اين است كه فتح قريب اشاره به ماجراى دوم است آن چنان كه بسيارى از محققان اختيار كرده اند؛ زيرا در آيه 19 سوره فتح مى فرمايد: وَمَغَانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَهَا وَكَانَ اللَّهُ عَزِيزاً حَكِيماً: «و (همچنين) غنايم بسيارى كه آن را به دست مى آورند؛ و خداوند شكست ناپذير و حكيم است».

درست است كه غنيمت مفهوم وسيعى دارد و هر گونه غنيمت مادّى و معنوى را شامل مى شود ولى در اين گونه موارد، بيشتر غنائم ظاهرى را تداعى مى كند و مى دانيم كه غنائم ظاهرى در فتح خيبر بود نه در صلح حديبيه.

بنابراين به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه اين گونه پيشگويى هاى دقيق، آن هم با قاطعيت تمام، و نه به صورت احتمال، جز از طريق ارتباط با عالم غيب ممكن نيست.


1- براى پى بردن به اهميت صلح حديبيه و پيامدهاى آن براى مسلمين، به تفسير نمونه ذيل آيات 1 تا 3 سوره فتح مراجعه فرمائيد.

ص: 316

3. غنائم فراوان آينده

قرآن در سومين آيه به دنبال ماجراى صلح حديبيه و پيشگويى عمرة القضاء و فتح خيبر، خبر از فتوحات فراوان ديگرى همراه با غنائم بسيار در آيات ديگر مى دهد و مى فرمايد: «خداوند غنايم فراوانى به شما وعده داده بود كه آنها را به دست مى آوريد، ولى اين يكى (غنايم خيبر) را زودتر براى شما فراهم ساخت؛ و دست تعدّى مردم (دشمنان) را از شما بازداشت تا نشانه اى براى مؤمنان باشد و شما را به راه راست هدايت كند.»: وَعَدَكُمُ اللَّهُ مَغَانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَهَا فَعَجَّلَ لَكُمْ هَذِهِ وَكَفَّ أَيْدِىَ النَّاسِ عَنْكُمْ وَلِتَكُونَ آيَةً لِّلْمُؤْمِنِينَ وَيَهْدِيَكُمْ صِرَاطاً مُّسْتَقِيماً سپس مى افزايد: «و نيز غنايم و فتوحات ديگرى (نصيبتان مى كند) كه شما توانايى (به دست آوردن) آن را نداريد، ولى قدرت خدا به آن احاطه دارد؛ و خداوند برهمه چيز توانا است»: وَأُخْرَى لَمْ تَقْدِرُوا عَلَيْهَا قَدْ أَحَاطَ اللَّهُ بِهَا وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيراً.

در اين آيات، خبر از دو پيروزى بر دشمنان توأم با غنائم فراوان داده شده است؛ يكى در كوتاه مدّت و ديگرى در دراز مدّت، غنائم و فتوحاتى كه هرگز مسلمانان به حسب ظاهر، توانايى بر آن را نداشته اند اما به قدرت كامله الهى در اختيار آنان قرار گرفت.

در اين كه اين اشاره به كدام قسمت از غنائم و فتوحات است، در ميان مفسّران گفتگو است؛ بسيارى گفته اند: منظور از غنائمى كه در كوتاه مدّت، نصيب مسلمين مى شود همان غنائم خيبر است، هر چند بعضى احتمال داده اند

ص: 317

كه اشاره به غنائم معنوى صلح حديبيه باشد، ولى اين احتمال همان گونه كه گفتيم ضعيف است و در مورد غنائم دراز مدت، بسيارى از مفسران، آن را اشاره به غنائم جنگ حنين و طايفه هوازن دانسته اند.(1) و(2)

جمعى نيز احتمال داده اند كه اشاره به فتوحات بزرگ بعد، مانند فتح ايران روم و يمن بوده باشد، و با توجّه به اين كه فتح حنين و غنائم هوازن، براى مسلمانان چندان بعيد نبوده، آنچه وصول به آن براى مسلمانان به حسب ظاهر امكان پذير نبود، فتح ايران و روم و مانند آن بود، و لذا هنگامى كه در جنگ خندق پيامبر صلى الله عليه و آله (طبق روايت معروفى) بشارت فتح ايران و روم و يمن را داد منافقان آن را به باد مسخره گرفتند، چرا كه از نظر اسباب ظاهرى، غير ممكن به نظر مى رسيد، ولى از آنجا كه خداوند بر همه چيز قادر وتوانا است اين فتوحات و غنائم بى نظير را براى مسلمين ممكن ساخت، و سالها قبل از رسيدن به آن، از آن پرده برداشت و به صورت پيشگويى قاطعى در آيات فوق، بيان فرمود.

آيا اين گونه پيشگويى ها بدون ارتباط با عالم غيب امكان پذير است؟

***

4. پيشگويى از شكست قاطع دشمنان

در چهارمين قسمت به پيشگويى ديگرى برخورد مى كنيم.

اين آيات در مكه نازل شده است، در زمانى كه دشمنان اسلام در اوج قدرت


1- در تفسير مجمع البيان، تفسير كبير فخر رازى، و روح المعانى و الميزان، به اين مطلب اشاره شده است.
2- غنائم جنگ حنين را بسيار زياد نوشته اند بعضى 24 هزار شتر و 40 هزار گوسفند و مقدار زيادى نقره برآورد كرده اند( تفسير روح البيان جلد 9 صفحه 42- منتهى الآمال جلد 1 صفحه 65)

ص: 318

بودند و مسلمين در اقليت و ضعف.

دشمنان به توانايى و قدرت خود مى نازيدند، و «مى گفتند ما جمعيتى نيرومند و متحد هستيم» و از مخالفانمان انتقام مى گيريم و بر آنها پيروز مى شويم: أَمْ يَقُولُونَ نَحْنُ جَمِيعٌ مُّنْتَصِرٌ ولى قرآن بلافاصله مى افزايد: « (امّا) به زودى جمعشان شكست مى خورد و پا به فرار مى گذارند»: سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُرَ

مسلماً در آن زمان، پيش بينى پيروزى سريع مسلمين و در هم شكستن دشمنان نيرومند اسلام غير ممكن بود، ولى چند سالى بيشتر نگذشت كه مسلمانان هجرت نمودند و آنقدر قدرت و توانايى يافتند كه در نخستين برخورد مسلحانه با دشمن در ميدان جنگ بدر چنان ضربه سهمگينى بر دشمنان وارد كردند كه هرگز انتظار آن را نداشتند.

جالب اين كه طبق حديثى كه از ابن عباس نقل شده پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در روز بدر، نخست در خيمه خود، دعا كرد و عرضه داشت: «خداوندا! من تو را به عهد و پيمانى كه با ما داشته اى مى خوانم» و سپس هنگامى كه با لباس جنگ از خيمه بيرون آمد و وارد ميدان شد، اين آيه را تلاوت مى كرد سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ يعنى امروز اين وعده الهى تحقّق مى يابد.(1)

البتّه اين هزيمت و فرار دشمنان باز هم ادامه يافت و تكرار شد و چند سال ديگر گذشت در حالى كه نه فقط كفار مكه در برابر مسلمانان تسليم شدند؛ بلكه تمام جزيره عربستان در برابر آنان سر تسليم فرو آوردند.


1- در تفسير فى ظلال جلد، صفحه 657 اين حديث از صحيح بخارى از ابن عباس نقل شده است( با تلخيص). سوره قمر، آيه 45.

ص: 319

در تفسير قرطبى از بعضى مفسران نقل شده كه اين آيه در ميدان جنگ بدر نازل شده، در حالى كه معروف و مشهور اين است كه تمام سوره قمر در مكه نازل شده است، ظاهر اين است كه منشأ اشتباه همان است كه در بالا اشاره شده كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله اين آيه را در ميدان بدر تكرار كرد، اشاره به اين كه وعده الهى امروز تحقق مى يابد و لذا بعضى گمان كرده اند كه آيه در آنجا نازل شد.

به هر حال اين يكى ديگر از پيشگويى هاى قاطع قرآن است كه در مدت كوتاهى به وقوع پيوست در حالى كه كمتر كسى انتظار آن را داشت.

***

5. باز هم پيشگويى از پيروزى در ميدان بدر

در پنجمين آيه، سخن از يك وعده صريح پيروزى است كه به مؤمنان داده شده بود مى فرمايد: «و (به ياد آريد) هنگامى را كه خداوند به شما وعده داد كه يكى از دو گروه (كاروان تجارى، يا لشكر مسلح قريش) نصيب شما خواهد بود؛ و شما دوست مى داشتيد كه كاروان (غير مسلح) براى شما باشد؛ ولى خداوند مى خواهد حق را با دستورات خود تقويت، و ريشه كافران را قطع كند؛ (از اين رو شما را برخلاف ميلتان، با لشكر قريش درگير ساخت.)» وَإِذْ يَعِدُكُمْ اللَّهُ إِحْدَى الطَّائِفَتَيْنِ أَنَّهَا لَكُمْ وَتَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذَاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ وَيُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُحِقَّ الْحَقَّ بِكَلِمَاتِهِ وَيَقْطَعَ دَابِرَ الْكَافِرِينَ (1)

سپس مى افزايد: «تا حق را تثبيت كند، و باطل را از ميان بردارد، هرچند


1- سوره انفال، آيه 7.

ص: 320

مجرمان كراهت داشته باشند»: لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُبْطِلَ الْبَاطِلَ وَلَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ (1).

توضيح اين كه: به گفته مورخان ابوسفيان بزرگ مكّه و رئيس مشركان با كاروان بزرگى كه حدود پنجاه هزار دينار اموال تجارتى با خود داشت و مربوط به جمعى از بزرگان مكه و خودش بود از شام باز مى گشت.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به ياران خود دستور داد آماده حمله به كاروان شوند و با مصادره اموال دشمن كه لحظه اى از مخالفت و كارشكنى دست بر نمى داشتند بخشى از قدرت اقتصادى آنها را در هم بشكنند.

ياران ابوسفيان در مدينه كه از اين جريان آگاه شدند موضوع را به او رساندند. او پيكى با شتاب به مكه فرستاد و آنها را از خطر بزرگى كه سرمايه هاى آنان را تهديد مى كرد آگاه ساخت. در مدت كوتاهى 950 نفر از رزمندگان و سران قريش با هفتصد شتر و يكصد رأس اسب با فرماندهى ابوجهل به حركت در آمدند و مسأله تا آن حد جدّى تلقى شد كه سران مكه تهديد كردند كسانى كه بتوانند به ميدان روند و خوددارى كنند، خانه هاى آنها را ويران خواهيم ساخت.

از سوى ديگر ابوسفيان براى رهايى از چنگ مسلمانان مسير خود را تغيير داد و از بى راه حركت كرد تا خود را از منطقه خطر دور سازد.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با 313 نفر از ياران خود، با ساز و برگ جنگى مختصر ولى دل هايى مملو از ايمان و عزم و اراده به نزديك سرزمين بدر- كه يكى از منزلگاه هاى نزديك ميان مكه و مدينه بود رسيدند. در اينجا بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله از


1- سوره انفال، آيه 8.

ص: 321

حركت لشكر نيرومند قريش از مكه به سوى مدينه آگاه شد و با ياران خود به مشورت پرداخت كه آيا كاروان تجارتى را تعقيب كنند يا در مقابل لشكر دشمن بايستند؟ گروهى موافق مقابله با دشمن بودند ولى جمعى ديگر در باطن مايل به تعقيب كاروان بودند، چرا كه آمادگى كافى را براى مقابله با سپاه نيرومند دشمن در خود نمى ديدند.

ولى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله راه صحيح را انتخاب فرمود و فرمان حركت به سوى دشمن را داد و لشكر كوچك اسلام به سرزمين بدر رسيد (بدر نام چاهى است در آن سرزمين كه به نام صاحب اصلى آن نامگذارى شده و سپس تمام آن سرزمين را بدر گفتند).

آيه فوق ناظر به اين ماجرا است مى گويد: خدا به شما وعده داده بود كه يكى از اين دو طايفه (لشكر قريش يا كاروان تجارتى آنها) از آن شما خواهد بود ولى شما دوست مى داشتيد طايفه غير مسلح يعنى كاروان تجارتى قريش براى شما باشد اما خدا مى خواهد حق را آشكار سازد و ريشه كافران را بركند.

به هر حال پيامبر صلى الله عليه و آله در اينجا به مسلمانان فرمود: خداوند به من وعده داده است كه يكى از اين دو طايفه از آن ما خواهد بود- ما به سوى لشكر دشمن مى رويم- و بر آنها پيروز خواهيم شد؛ گويا محل كشته شدن ابوجهل و ... را با چشم خود مى بينم.

اين وعده همان گونه كه خداوند به پيامبرش وعده داده بود تحقق يافت. دو لشكر در برابر هم قرار گرفتند و پس از جنگ پرهيجان و پرتلفاتى كه روى داد- كه شرح آن در تواريخ اسلام آمده است-؛ مسلمانان پيروز شدند و مشركان مكه

ص: 322

شكست سختى خوردند بطورى كه هفتاد نفر كشته و هفتاد نفر اسير دادند و بقيه فرار كردند.

اين جنگ در روز هفدهم ماه مبارك رمضان در سال دوم هجرت واقع شد و اثر بسيار عميقى در تاريخ اسلام بخشيد بطورى كه مبارزان بدر، هميشه آن را از افتخارات بزرگ خود مى شمردند.

در اينجا اين سؤال مطرح است كه طبق موازين عادى آيا هرگز چنين پيروزى براى مسلمين قابل پيشبينى بود؟ مسلماً نه زيرا:

اولًا: مسلمانان به قصد نبرد حركت نكرده بودند و طبعاً نفرات و عدّه كافى نداشتند؛ بلكه آنها به قصد تصّرف قافله حركت كردند كه ناگهان با لشكر انبوه و مجهّز قريش (البته در مقياس آن زمان) روبرو شدند.

ثانياً: از نظر موازنه قوا مسلمانان به ظاهر در وضع بسيار بدى قرار داشتند به طورى كه تعداد سربازان دشمن تقريباً بيش از سه برابر مسلمين بود و اسب ها و شترهاى فراوان و ابزار جنگى كافى داشتند در حالى كه در ميان مسلمانان فقط دو نفر اسب سوارى داشتند و مركب عمده آنها تعداد هفتاد شتر بود كه هر چند نفر به تناوب سوار يكى از آنها مى شدند.

ثالثاً: در ميان لشكر قريش افراد جنگجو فراوان بودند و انگيزه جنگ در ميان آنها بود زيرا نه تنها اموال و ثروت، بلكه همه چيز خود را در خطر مى ديدند.

ولى على رغم همه اينها، طبق صريح آيه فوق وعده پيروزى به آنها داده شده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله نيز تأكيد فراوان بر آن مى نمود.

جالب اين كه در گوشه و كنار اين حادثه نيز مسائل مختلفى روى داد كه حاكى

ص: 323

از امدادهاى الهى بود. از جمله اين كه شب بدر خواب آرام بخشى چشم مسلمانان را فرا گرفت و آنان را براى پيكار فردا آماده ساخت. بارانى نيز از آسمان آمد تا هم خود را شستشو دهند و هم آن سرزمين شن زارى كه حركت بر روى آن مشكل بود كوبيده و محكم و آماده براى پيكار شود.

اين همان چيزى است كه در آيات بعد به آن اشاره كرده، مى گويد: إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعَاسَ أَمَنَةً مِّنْهُ وَيُنَزِّلُ عَلَيْكُمْ مِّنَ السَّمَاءِ مَاءً لِيُطَهِّرَكُمْ بِهِ وَيُذْهِبَ عَنكُمْ رِجْزَ الشَّيْطَانِ وَلِيَرْبِطَ عَلَى قُلُوبِكُمْ وَيُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدَامَ (1): «و (يادآوريد) هنگامى را كه خواب سبكى كه مايه آرامش بود از سوى خدا، شما را فرا گرفت؛ و آبى از آسمان برايتان فرستاد، تا شما را با آن پاك كند؛ و پليدى شيطان را از شما بر طرف سازد؛ و دلهايتان را محكم، و گامها را با آن استوار دارد».

كوتاه سخن اين كه از مجموع آيات مربوط به جنگ بدر در قرآن مجيد اضطراب روحى گروهى از مسلمانان از فزونى نفرات و تجهيزات دشمن و برترى آنان بر مسلمين به خوبى روشن مى شود و با اين حال به حسب ظاهر، پيش بينى شكست مسلمين بسيار طبيعى بود اما بر خلاف همه اين قرائن، قرآن مى گويد: خداوند وعده پيروزى به مسلمانان داده بود و سرانجام پيروز شدند.

ممكن است گفته شود اين آيات بعد از پيروزى بدر نازل شده است همان گونه كه لحن آنها حكايت مى كند؛ بنابراين نمى توان آن را از پيشگويى هاى قرآن بر شمرد.

در پاسخ به اين ايراد بايد گفت كه دقت در همين آيات اشكال متصور


1- سوره انفال، آيه 11.

ص: 324

برطرف مى شود؛ زيرا قرآن با صراحت مى گويد: وعده پيروزى قبلًا به شما داده شده بود و اين وعده بعداً تحقق يافت.

***

6. وعده بازگشت

در ششمين آيه (آيه 85 سوره قصص) خداوند وعده اى به پيامبرش مى دهد و آن وعده بازگشت به حرم امن الهى است.

اين وعده در يكى از سخت ترين روزهاى زندگى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله داده شد، يعنى در آن حال كه مى خواست حلقه محاصره دشمنان كينه توز را بشكند و از لابه لاى شمشيرهاى آنها بيرون آيد و از مكه به مدينه هجرت كند به وقوع پيوست.

او به لطف الهى اين كار را كرد و راه مدينه را پيش گرفت. هنگامى كه به سرزمين جحفه كه فاصله زيادى از مكه ندارد، رسيد به ياد موطنش حرم امن الهى افتاد. آثار اين اشتياق كه با تأثر و اندوه آميخته بود در چهره مباركش نمايان شد. در اين هنگام آيه فوق نازل و پيام الهى به اين صورت به او ابلاغ گشت: «آن كس كه قرآن را بر تو لازم كرد، تو را به جايگاهت (زادگاهت) باز مى گرداند»:

إِنَّ الَّذِى فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرَادُّكَ إِلَى مَعَادٍ.

پيش بينى بازگشت پيامبر صلى الله عليه و آله به مكه آن هم به صورت قاطع و صريح، مخصوصاً با پيوند دادن آن به نزول قرآن كه خداى نازل كننده قرآن اين كار را

ص: 325

حتماً خواهد كرد، در آن شرايط بسيار سخت و دشوار عادتاً غير ممكن بود. ولى مى دانيم اين وعده بزرگ سرانجام تحقق يافت و بعد از چند سال پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله با ارتش نيرومند و پرقدرتى پيروزمندانه به مكه بازگشت و حرم امن الهى را بدون جنگ و خونريزى به زير سايه اسلام درآورد و اين يكى از پيشگويى هاى اعجازآميز قرآن است كه چنين خبرى را از آينده به صورت قاطع و صريح و بدون هيچ قيد و شرطى آن هم در زمانى كه نشانه هايى از پيروزى مطلقاً به چشم نمى خورد، داده است و در فاصله كمى تحقق يافت.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان مى گويد: «اين آيه دليل روشن بر صدق نبوت پيامبر است؛ زيرا او چنين خبرى را بدون قيد و شرط و استثناء بيان كرده و عيناً اين خبر تحقق يافت.»(1)

فخررازى نيز در تفسير خود مى گويد: «اين آيه يكى از امورى است كه دلالت بر نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى كند زيرا از غيب خبر داده و آنچه را خبر داده تحقق يافته؛ بنابراين معجزه روشن است».(2)

در اينجا بعضى احتمال داده اند كه منظور از معاد، روز قيامت است و اين احتمال همان گونه كه محققان و مفسران گفته اند احتمال ضعيفى است؛ زيرا معاد مخصوص پيغمبر اسلام نيست كه تنها او را مخاطب سازد، به علاوه كلمه «لَرادُّكَ» با معاد قيامت چندان مناسب نيست، زيرا بازگشت به جايى، فرع بر خروج از آنجا است.

اضافه بر اين تكيه بر نزول قرآن در جمله: انَّ الَّذى فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ كه


1- مجمع البيان جلد 7 و 8، صفحه 296 ذيل آيه مورد بحث.
2- تفسير فخررازى جلد 25، صفحه 21، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 326

قبل از آن آمد، و همچنين جمله: قُلْ رَبّى اعْلَمُ مَنْ جاءَ بِالْهُدى وَ مَنْ هُوَ فى ضَلالٍ مُبينٍ «بگو:" پروردگارمن از همه بهتر مى داند چه كسى (برنامه) هدايت آورده و چه كسى در گمراهى آشكار است."»(1) كه بعد از آن آمده همه قرينه است بر اين كه سخن از حقّانيت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و قرآن در ميان است نه مسأله معاد در روز قيامت، از همه گذشته اين تفسير با شأن نزول آيه نيز سازگار نيست.

به علاوه واژه معاد بطورى كه مرحوم طبرسى از قتيبى نقل مى كند به معناى شهر و وطن انسان است: «مَعاد الرَّجُلِ بَلَدُهُ» زيرا به هر جا مى رود باز به آنجا بر مى گردد و قابل توجه اين كه در قرآن مجيد كلمه مَعاد فقط يك بار آمده و آن هم در همين جا است كه به معناى زادگاه و موطن است.

***

7. او هرگز ايمان نمى آورد.

در هفتمين آيه، سخن از يكى از مشركان معروف مكه يعنى ابولهب، عموى پيامبر و فرزند عبدالمطلب به ميان آمده است، او تنها كسى است از مشركان مكه كه نامش در قرآن مجيد آمده، و تأكيد شده كه او حتماً از دوزخيان است، و اشاره روشنى است به اين كه او هرگز ايمان نخواهد آورد، مى فرمايد: «بريده باد هر دو دست ابولهب و مرگ بر او باد!- هرگز مال و ثروتش و آنچه را به دست آورد به حالش سودى نبخشيد- و به زودى وارد آتشى شعله ور و پر لهيب مى شود.»:


1- سوره قصص، آيه 85.

ص: 327

تَبَّتْ يَدا ابى لَهَبٍ وَتَبَّ- ما اغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما كَسَبَ- سَيَصْلى ناراً ذاتَ لَهَبٍ

با اين كه ابوسفيان دشمن خطرناك ترى بود؛ ولى سرانجام به ظاهر ايمان آورد و افراد جنايتكارى همچون وحشى قاتل حمزه ظاهراً ايمان آوردند.

بنابراين پيشگويى قاطع درباره سرنوشت فردى همچون ابولهب از طرق عادى ممكن نبود و اين پيشگويى قرآن جز از طريق اعجاز ممكن نيست.

بسيارى از مشركان مكه واقعاً و بعضى ظاهراً ايمان آوردند. اما از كسانى كه نه در واقع و نه در ظاهر ايمان نياوردند ابولهب و همسرش ام جميل خواهر ابوسفيان بود؛ و قرآن در اين سوره آشكارا خبر داده است كه اين دو هرگز ايمان نخواهند آورد و اين از خبرهاى غيبى قرآن مجيد است.

اگر قرآن از سوى خداوند نبود چگونه ممكن بود با اين صراحت از دوزخى بودن كسى سخن بگويد كه ممكن است در پايان كار به صفوف مسلمانان بپيوندد و حدّاقل ظاهراً مسلمان شود.

نام ابولهب: عَبْد العُزَّى (عزّى نام يكى از بت هاى بزرگ عرب است) و كنيه او ابولهب است و انتخاب اين كنيه براى او شايد از اين نظر بوده كه صورتى سرخ و برافروخته داشت. شك نيست كه اين آيات در زمان حيات ابولهب نازل شد و لذا مى گويد: «بريده باد هر دو دست ابولهب»: تَبَّتْ يَدا ابى لَهَبٍ شأن نزول هايى كه غالب مفسران نقل كرده اند نيز نشان مى دهد كه اين مسأله در حيات او واقع شده در آن هنگام كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مأمور شد خويشاوندان نزديك خود را به سوى اسلام دعوت كند و از شرك و كفر بيم دهد. در آن هنگام كه پيامبر بر فراز يكى از كوه هاى مكه (كوه صفا) رفت و فرياد زد: «ياصَياحا»- اين جمله اى بود

ص: 328

كه هنگام هجوم غافلگيرانه دشمن گفته مى شد- اهل مكّه تصوّر كردند دشمنى از بيرون به مكه حمله مى كند وقتى دور پيامبر جمع شدند فرمود: «انّى نَذيرٌ لَكُمْ بَيْنَ يَدَئ عَذابٍ شَديدٍ»: «من شما را در برابر عذاب شديد الهى بيم مى دهم.» (و از پرستش بتها بر حذر مى دارم و به سوى توحيد دعوت مى كنم).

ابولهب سخت بر آشفت و گفت: «تَبّا لَكَ اما جَمَعْتَنا الّا لِهذا»: «مرگ بر تو باد آيا فقط براى همين ما را جمع كردى؟» اينجا بود كه آيات فوق نازل شد و گفت:

مرگ بر تو باد كه سرانجام طعمه آتش دوزخ مى شود.(1)

***

8. ما به تو خير فراوان داديم

در هشتمين بخش از آيات يعنى سوره كوثر سه پيشگويى مهم ديده مى شود؛ زيرا مى فرمايد: «به يقين ما به تو كوثر (و خير و بركت فراوان) عطا كرديم.- پس براى پروردگارت نماز بخوان و قربانى كن.- (و بدان) دشمن تو به يقين ابتر و بريده نسل است»: انَّا اعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ- فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ- انَ شانِئَكَ هُوَ الْابَتَرُ

بسيارى از مفسران شأن نزولى براى اين آيه ذكر كرده اند، كه قريب الافق با يكديگر است از جمله برسوئى در روح البيان مى گويد: «مشركان مكه هنگامى كه


1- اين شأن نزول را بسيارى از مفسّران و مورّخان با تفاوت هائى نقل كرده اند( تفسير مجمع البيان، قرطبى، مراغى، فخر رازى، درالمنثور، فى ظلال، ذيل آيات مورد بحث و همچنين كامل ابن اثير، جلد 2 صفحه 60).

ص: 329

پسران پيامبر صلى الله عليه و آله قاسم و عبدالله در مكه و ابراهيم در مدينه، چشم از جهان پوشيدند، گفتند:" محمد صلى الله عليه و آله پس از وفاتش نامش از خاطره ها محو مى شود، زيرا نسلى از او باقى نمانده". در اين سوره قرآن خبر مى دهد كسى كه نامش از خاطره ها محو مى شود، دشمنان او هستند و اما نام و آوازه او بلندتر و بلندتر مى شود، همان گونه كه خداوند اشاره فرموده، و اين به خاطر آن است كه خدا نسلى به او داد كه با گذشت زمان باقى نمى ماند، بنگر ببين چقدر از اهل بيت عليهم السلام را كشتند وشهيد كردند، ولى اين نسل در عالم فراگير شد».(1)

طبرسى در مجمع البيان مى گويد: «اين سوره درباره عاص بن وائل نازل شده كه وقتى پيامبر صلى الله عليه و آله از مسجدالحرام بيرون آمد و چشمش به او افتاد، و با حضرت سخنانى گفت، جمعى از بزرگان قريش اين منظره را ديدند، سؤال كردند با كه سخن مى گفتى؟ او گفت: با اين ابتر (بلاعقب) ... اين به خاطر آن بود كه عرب به كسى كه فرزند پسر نداشت ابْتَر مى گفتند، سوره فوق نازل شد و به آنها پاسخ داد.»(2)

فخررازى در شأن نزول اين آيه شش قول نقل مى كند، كه افراد مختلفى كلمه «ابْتَر» را به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گفتند، و اين سوره ناظر به آنها است.(3)

گر چه از افراد مختلفى نام برده شد، ولى محتوا و مضمون همه يكى است، كه همه آنها پيامبر صلى الله عليه و آله را از روى كينه و عداوت، «ابتر» مى ناميدند، و قرآن به همه آنها پاسخ گفت. زيرا اين اقوال ششگانه با هم منافاتى ندارند و ممكن است اين


1- روح البيان، جلد 10، صفحه 525.
2- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 549.
3- تفسير فخر رازى، جلد 32، صفحه 132.

ص: 330

تعبير را همه آنها گفته باشند و جواب قرآن ناظر به همه آنها باشد.

به هر حال واژه «ابتر» در اصل، به معناى قطع عضوى از بدن حيوان است كه به قطع دُم، اطلاق مى شود، سپس در مورد انسان هايى كه بلاعقب هستند، ابتر اطلاق شده، و همچنين به كسانى كه نام نيك آنها قطع مى شود و يا نام آنها از خاطره ها محو مى گردد، و نيز خطبه بَتراء به خطبه اى گفته مى شود كه با نام خدا شروع نشود (يا نام خدا در آن نباشد).

در مقاييس نيز آمده است كه بتر به معناى قطع است، و «سَيْفٌ باتِرٌ» به معناى شمشير برنده مى باشد، و كسى كه عقب ندارد به او ابتر مى گويند، امّا «كَوْثَر» از ماده كثرت گرفته شده (1) و به همان معنا است و در اينجا معناى وسيع و گسترده اى دارد، و آن عبارت از خير كثير و بركت فراوان است، كه يكى از مصاديق بارز آن، فرزندان برومند و نسل ارزشمند و روشن ترين مصداق آن فرزندى همچون بانوى اسلام «سَيّدَةُ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الْأَوَّلينَ والْآخِرينَ» فاطمه زهرا عليها السلام است.

مفسران در معناى كوثر، احتمالات زيادى ذكر كرده اند تا آنجا كه فخررازى پانزده قول، و در تفسير روح المعانى از بعضى از مفسران، بيست و شش قول نقل كرده است كه مرحوم علامه طباطبائى در الميزان نيز به آن اشاره مى كند، و از جمله تفاسير مشهور آن همان حوض كوثر است كه تعلّق به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دارد و مؤمنان به هنگام ورود در بهشت از آن سيراب مى شوند.(2)

بعضى نيز آن را به مقام نبوت، يا قرآن، يا نهرى در بهشت، يا شفاعت تفسير


1- آلوسى در روح المعانى مى گويد:« كوثر صيغه مبالغه است و به معناى كثرت فزون از حد است.» جلد 30، صفحه 245، و در لسان العرب مى خوانيم:« كوثر: الكَثيرُ مِنْ كُلِّ شَى ءٍ».
2- مجمع البيان، جلد 10، صفحه 549.

ص: 331

كرده اند، و همان گونه كه گفتيم اين واژه معناى وسيعى دارد كه همه اينها و غير اينها را شامل مى شود و تعدّد مصداق هاى اين مفهوم، مانع از جامعيت مفهوم نيست و اين تفسيرهاى متعدّد، تضادى با هم ندارند.

به هر حال در اين سوره، سه پيشگويى مهم ديده مى شود:

نخست اين كه مى فرمايد: «ما خير كثير به تو عطا كرديم» اگر چه «اعْطَيْناكَ به صورت فعل ماضى است؛ ولى ممكن است از قبيل مضارع قطعى باشد كه به شكل فعل ماضى بيان شده است.

اين خير كثير در حقيقت تمام پيروزى هايى را كه نصيب پيامبر صلى الله عليه و آله شد و به هنگام نزول اين سوره در مكه قابل پيش بينى نبود، شامل مى شود.

مخصوصاً با توجه به شأن نزول ها، و با توجه به واژه «ابْتَر» كه دشمنان آن را بر پيامبر صلى الله عليه و آله اطلاق مى كردند، يك مصداق روشن اين خير فراوان همان فرزندان و نسل برومند او است كه همگى از تنها دخترش فاطمه زهرا عليها السلام در سرتاسر كره زمين گسترش يافتند و به گفته بعضى، امروز جهان را پر كردند و اين چيزى است كه در آن زمان قابل پيش بينى نبود.

جمعى از مفسران اهل سنّت نيز صريحاً به اين موضوع، اشاره كرده اند. از جمله: فخررازى، سوّمين قولى را كه در تفسير كوثر نقل مى كند، همان اولاد و فرزندان او است، مى گويد: «به اين دليل كه اين سوره در پاسخ كسانى نازل شد كه او را به نداشتن فرزند مذكّر، مذمّت مى كردند، پس مفهومش اين است خداوند نسلى به او عطا مى كند كه در طول قرون و اعصار، باقى مى ماند، اين همه از اهل بيت عليهم السلام را كشتند ولى عالم از آنها پر است، در حالى كه از بنى اميّه كسى كه قابل

ص: 332

اعتنا باشد در جهان باقى نمانده است، و چقدر در ميان فرزندان آن حضرت، از بزرگان علماء مانند: حضرات باقر و صادق و كاظم و رضا عليهم السلام و محمد نفس زكيه و امثال آنها ديده مى شود.»(1)

در تفسير روح المعانى نيز آمده است كه: «بعضى از مفسران گفته اند كه:

" منظور از كوثر فرزندان و اولاد آن حضرت است، زيرا اين سوره به عنوان رد كسانى است كه به آن حضرت، عيب مى نهادند و او را ابْتَر مى خواندند و بحمدالله امروزه چنان فرزندان او فزونى يافته اند كه سراسر كره زمين را پر كرده اند".»(2)

از سوى دوم خبر مى دهد كه دشمنان او ابتر و بلاعقب خواهند بود؛ اين پيشگويى نيز تحقق يافت و دشمنان آن حضرت، چنان تار و مار شدند كه امروز اثرى از آنها باقى نمانده است. ابوسفيان و فرزندانش و دودمان بنى اميه كه از دشمنان سر سخت اسلام بودند كه بعضى به مقابله با پيامبر صلى الله عليه و آله و بعضى به مقابله با فرزندان او برخاستند، روزى آنقدر جمعيت داشتند كه خويشاوندان و فرزندان و تعداد فاميل آنها از شماره بيرون بود ولى امروز اگر چيزى از آنها هم باقى مانده باشد هرگز شناخته شده نيست.

آلوسى در روح المعانى مى گويد: «معناى ابتَر آن است كه بازمانده اى نداشته باشد، نه فرزندانى و نه نام نيكى، و اين درباره دشمنان پيامبر صلى الله عليه و آله صادق است، اما او فرزندان و نام نيك و آثار فضلش، تا روز قيامت بلكه در خود قيامت نيز باقى


1- تفسير فخررازى، جلد 32، صفحه 124.
2- روح المعانى، جلد 3، صفحه 245( چاپ دار احياء التُّراث العَرَبى لبنان)

ص: 333

مانده و مى ماند.»(1)

اگر چه شأن نزول اين سوره (طبق روايات مشهور) نشان مى دهد كه گوينده اين سخن، يكى از دشمنان سرسخت پيامبر صلى الله عليه و آله به نام عاص بن وائل بود، ولى بديهى است كه سوره تنها ناظر به شخص او نيست، بلكه كلمه «شانئ» كه از ماده شنئان و به معناى بغض و عداوت است، مفهوم وسيعى دارد و همه دشمنان را شامل مى شود و اين پيشگويى نيز درباره همه آنان صادق است، زيرا نه نامى از آنها باقى مانده، و نه فرزندان شناخته شده اى از آنها موجود است و پيش بينى اين معنا، در آن روز كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه بود و مسلمانان سخت در اقليت بودند، غير ممكن بود.

***

9 و 10. آنها زيانى به شما نمى رسانند.

در نهمين و دهمين آيه مورد بحث چند پيشگويى قابل ملاحظه ديگر ديده مى شود:

1. «آنها (اهل كتاب، مخصوصاً يهود) هرگز نمى توانند به شما زيان برسانند، جز آزارهاى مختصر»: لَنْ يَضُرُّوكُمْ الّااذًى (2).


1- همان مدرك، صفحه 247.
2- سوره آل عمران، آيه 111.

ص: 334

واژه «اذى» اگر چه به گفته راغب در مفردات هر زيانى را كه به روح يا جسم انسان يا متعلّقات او مى رسد شامل مى گردد ولى با توجّه به اين كه به صورت استثناء از جمله لَن يَضُرُّوكُمْ «به شما زيان نمى رسانند» و نيز به توجه با اين كه «اذْى» به صورت نكره آمده نشان مى دهد كه منظور آزارهاى جزئى است خواه به وسيله نيش زبان باشد يا حركات ايذايى خفيف.

همچنين با توجه به اين كه نيروى اهل كتاب مخصوصاً يهود قوى بود و مسلمين از نظر ظاهر در ضعف بودند اين پيشگويى براى زمان آينده آن هم به صورت قاطع جز از طريق وحى ممكن نيست.

2. «و اگر با شما پيكار كنند، به شما پشت خواهند كرد (و شكست مى خورند)؛ سپس يارى نخواهند شد»: وَ انْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْادْبارَ ثُمَّ لا يُنْصَرُونَ (1).

اين پيش بينى كه سرنوشت يهود و ساير اهل كتاب در هر جنگى كه بين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و آنها صورت گيرد شكست خواهد بود، نيز چيزى نبود كه از طريق عادى ميسّر باشد.

3. آنها (يهود) هرگز روى پاى خود نخواهند ايستاد «هر جا يافت شوند مهر ذلّت بر آنان خورده است؛ مگر با ارتباط به خدا، (و تجديد نظر در روش ناپسند خود،) يا با ارتباط به مردم (و وابستگى به اين و آن»): ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ ايْنَ ما ثُقفوا الّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاس (2).

چنانكه در تاريخ اسلام آمده اين سه وعده و بشارت آسمانى در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله تحقق يافت؛ مخصوصاً يهود حجاز اعم از بنى قريظه، بنى نضير، بنى قينقاع، يهود خيبر و بنى المصطلق پس از تحريكات فراوان بر ضد اسلام و


1- سوره آل عمران، آيه 111.
2- سوره آل عمران، آيه 112.

ص: 335

حركات ايذايى سرانجام همگى شكست خورده و متوارى شدند. گر چه در آيات فوق تصريح به نام يهود نشده اما با قرائنى كه در اين آيه و آيات مشابه آن- مانند آيه 61 سوره بقره كه تصريح به نام يهود در آن شده- استفاده مى شود كه اين دو آيه ناظر به يهود است و مخصوصاً در آيه اخير مى فرمايد: تنها در دو صورت است كه آنها مى توانند مهر ذلت را از پيشانى خود پاك كنند: نخست بازگشت به سوى خدا و ترك عصيان و گناه و فساد در روى زمين: الَّابِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ و ديگر وابستگى به مردم و اتّكاى به ديگران: وَ حَبْلٍ مَنَ النَّاسِ

اين آيه همان مطلبى است كه تا به امروز نيز در زندگى يهود ديده مى شود و تاريخ آنها يا حاكى از دربدرى و آوارگى و ذلت است و يا وابستگى به قدرت هاى ديگر و ابزار اجراى مقاصد سوء آنان شدن (در عصر اخير در دوران نازى ها شكل اول ديده مى شود و امروز شكل دوم).

اگر چه مفسران در تفسير: حَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مَنَ النَّاسِ احتمالات متعددى داده اند ولى آنچه در بالا ذكر كرديم مناسب تر به نظر مى رسد و ممكن است بعضى از تفاسير آنها به عنوان مصداقى از اين مفهوم كلى كه گفتيم مورد قبول واقع شود.(1)


1- از آنچه گفتيم روشن مى شود كه استثناء در آيه به صورت متّصل است.

ص: 336

7. اعجاز قرآن از نظر عدم تضاد و اختلاف

اشاره

يكى ديگر از نشانه هاى معجزه بودن قرآن مجيد و اين كه از سوى خداوند نازل شده، اين است كه در سراسر آن تضاد و اختلافى ديده نمى شود در حالى كه شرايط نزول قرآن و آورنده آن، چنان است كه اگر از سوى خدا نبود حتماً اختلاف و تضاد در آن به چشم مى خورد.

قرآن در آيه 82 سوره نساء به اين حقيقت اشاره كرده، مى فرمايد: افَلا يَتَدَبَّرونَ الْقُرآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِندِ غَيْر اللَّهِ لَوَجَدُوا فيهِ اخْتِلافاً كَثيراً: «آيا درباره قرآن نمى انديشند؟! در حالى كه اگر از سوى غير خدا بود، اختلاف فراوانى در آن مى يافتند».

نكته اصلى اين مسأله را با تحليل روشنى مى توان دريافت.

روحيات هر انسانى دائماً در تغيير است قانون تكامل در شرايط عادى در صورتى كه وضع استثنايى به وجود نيايد انسان و روحيات و افكار او را هم در بر مى گيرد و دائماً با گذشت روز و ماه و سال، زبان و فكر و سخنان انسانها را

ص: 337

دگرگون مى سازد. اگر با دقّت نگاه كنيم هرگز نوشته هاى يك نفر نويسنده يكسان نيست؛ بلكه آغاز و انجام يك كتاب نيز تفاوت دارد. مخصوصاً اگر كسى در كوران حوادثى بزرگ قرار گرفته باشد، حوادث كه پايه يك انقلاب فكرى و اجتماعى و عقيده اى همه جانبه را پايه ريزى كند او هر قدر بخواهد سخنان خود را يكسان و يكنواخت و عطف به سابق تحويل دهد قادر نيست، بخصوص اگر درس نخوانده و پرورش يافته يك محيط كاملًا عقب افتاده باشد.

اما قرآن كه در مدت 23 سال بر طبق احتياجات و نيازمندى هاى تربيتى مردم در شرايط و ظروف كاملًا مختلف نازل شده و كتابى است كه درباره موضوعات كاملًا متنوع سخن مى گويد و مانند كتاب هاى معمولى كه تنها يك بحث اجتماعى يا سياسى يا فلسفى يا حقوقى و يا تاريخى را تعقيب مى كند نيست؛ بلكه گاهى درباره توحيد و اسرار آفرينش، و زمانى درباره احكام و قوانين و آداب و سنن، وقت ديگرى درباره امت هاى پيشين و سرگذشت تكان دهنده آنان و زمانى درباره مواعظ و نصايح و عبادات و رابطه بندگان با خدا سخن مى گويد و به گفته دكتر گوستاولبون: قرآن كتاب آسمانى مسلمانان تنها منحصر به تعاليم و دستورهاى مذهبى نيست بلكه دستورهاى سياسى و اجتماعى مسلمانان نيز در آن درج است.

چنين كتابى با اين مشخصات، عادتاً ممكن نيست خالى از تضاد و تناقض و مختلف گويى و نوسان هاى زياد باشد امّا هنگامى كه مى بينيم با تمام اين جهات همه آيات آن هماهنگ و خالى از هر گونه تضاد و اختلاف و ناموزونى است به خوبى مى توانيم حدس بزنيم كه اين كتاب زاييده افكار انسان ها نيست؛ بلكه از

ص: 338

ناحيه خداوند است چنانكه خود قرآن اين حقيقت را در آيه فوق بيان كرده است.

به تعبير ديگر تمام موجودات مادّى و از جمله انسان كه از جهتى جنبه مادى دارد، دائماً در تغييراند و تغييرات خود را به موجودات پيرامون خود منتقل مى سازند. تأثير گذاشتن و تأثير پذيرى جزء طبيعت انسان و هر موجود مادى ديگر است و به همين دليل آرا، و افكار انسان با گذشت زمان دگرگون مى شود، مخصوصاً افزايش تجربيات و بالا رفتن سطح مهارت انسان در مسائل مختلف به اين دگرگونى كمك مى كند و همين ها سبب مى شود كه اگر خاطرات ساليان متمادى از زندگى يك نفر را جمع آورى كنند حتماً تغيير و تضاد و ناهماهنگى در آنها وجود دارد.

تنها خداوند قادر متعال است كه از هر دگرگونى و تأثير وتأثّر پذيرى بركنار مى باشد و هرگز در سخنانش تضادى وجود ندارد و اين يكى از طرق شناخت كلام حق از كلام غير او است.

حتى بعضى از مفسران تصريح كرده اند كه: نه تنها تضادى در قرآن وجود ندارد؛ بلكه تفاوتى در درجه فصاحت و بلاغت نيز در آن نيست. درست است كه ما بعضى از آيات قرآن را فصيح تر از بعضى مى يابيم و به گفته شاعر: كى بود «تَبَّت يَدا» مانند: «يا ارضُ ابْلعى».(1) ولى اين به خاطر تفاوت مقامات مى باشد يعنى هر كدام از اينها در جاى خود بهترين و مناسب ترين تعبيرات است و با اين نظر


1- اين مصرع از شعر معروف زير گرفته شده: در بيان و در فصاحت كى بود يكسان سخن گر چه گويند بود چون جاحظ و چون اصمعى در كلام ايزد بيچون كه وحى مُنزل است كى بود« تَبَّت يَدا» مانند:« يا ارْضُ ابْلعى» 387- سوره صافات، آيات 13 تا 15.

ص: 339

تفاوتى وجود ندارد.

سؤال

در اينجا سؤالى مطرح كرده اند كه اگر تضاد و اختلافى در قرآن مجيد نيست پس چرا آيات ناسخ و منسوخ وجود دارد؟

پاسخ

همان گونه كه در بحث ناسخ و منسوخ در قرآن گفته ايم آيات منسوخه همراه قرائنى است كه نشان مى دهد عمر محتواى آنها كوتاه است و روزى پايان مى گيرد. يعنى نشانه هاى نسخ در خود آنها وجود دارد با توجه به اين نكته نه تنها تضادى نيست؛ بلكه همواره يك نوع هماهنگى در ميان آنها وجود دارد.

مثلًا اگر ما بخواهيم يك برنامه درسى براى مقاطع مختلف بنويسيم تا افراد مورد تعليم وتربيت را از مراحل مختلف بگذرانيم و به مرحله نهايى برسانيم، هرگز دگرگون شدن برنامه ها در مقاطع مختلف با توجه به قرائتى كه در متن برنامه ها وجود دارد به عنوان تضاد و تناقض شناخته نخواهد شد؛ بلكه به عكس يك نوع هماهنگى در ميان آنها وجود دارد.

از آنچه در بالا گفته شد پاسخ سؤال مشابهى كه در مورد آيات عام و خاص يا مطلق و مقيد مطرح مى شود نيز روشن گرديد. زيرا جمع ميان عام و خاص از طريق تخصيص و همچنين جمع ميان مطلق و مقيد يك جمع شناخته شده

ص: 340

عرفى است و هرگز تناقض محسوب نمى شود.

مثلًا اگر حكومتى در يك كشور اعلام كند كه صادرات مطلقاً آزاد است و سپس براى آن استثناهايى در نظر بگيرد؛ وجود اين استثناها دليل بر تضاد نيست مخصوصاً اگر اين كار به صورت يك سنّت و روش در آيد كه حكم عام را بگويند و سپس خاص و قيد آن را بياورند؛ بخصوص اين كه معمولًا حكمى بدون استثناء وجود ندارد.

در اينجا بحث اعجاز در قرآن و شاخه هاى مختلف آن به پايان مى رسد.

ص: 341

خارق عادات ديگر

شكى نيست كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله غير از قرآن مجيد معجزات فراوان ديگرى داشته و اين مطلبى است كه مورد اتفاق تمام مسلمانان جهان قرار گرفته و روايات متواترى نيز بر آن دلالت دارد.

در قرآن مجيد نيز كراراً به اين مسأله اشاره شده، گاه بطور اجمال و سربسته و گاه به صورت تفصيلى و دست گذاشتن روى معجزات خاص.

در قسمت اوّل آيه زير قابل ملاحظه است:

1. وَإِذَا ذُكِّرُوا لَايَذْكُرُونَ- وَإِذَا رَأَوْا آيَةً يَسْتَسْخِرُونَ- وَقَالُوا إِنْ هَذَا إِلَّا سِحْرٌ مُبِينٌ

قرآن در مقام مذمت و نكوهش كافران مى گويد: «و هنگامى كه تذكر داده شوند، متذكّر نمى شوند.- و هنگامى كه معجزه اى را ببينند، (ديگران را نيز) به استهزاء دعوت مى كنند.- و مى گويند:" اين فقط سحرى آشكار است"»(387).

ص: 342

تعبير به «رَاوْا آيةً» به خوبى نشان مى دهد كه آنها معجزه يا معجزاتى را از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مشاهده كردند و به جاى اين كه به او ايمان بياورند دو عكس العمل بسيار منفى نشان دادند؛ نخست اين كه: به استهزاء و سخريه پرداختند و ديگر اين كه از آن به عنوان سحر آشكارى ياد كردند.

مسلم است كه آيات قرآن شنيدنى است، نه ديدنى. بنابراين واژه آيه در اينجا نمى تواند ناظر به آيات قرآن باشد. اضافه بر اين، تعبير به سحر آشكار نيز كاملًا با معجزات و خارق عادات تناسب دارد و اصولًا اين كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را ساحر خواندند و بطور گسترده روى اين مسأله تبليغ كردند نشان مى دهد كه خارق عادات و معجزاتى از او ديده بودند.

از همه اينها گذشته چگونه ممكن است پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در كتاب آسمانى خود اين معجزات حسّى را از پيامبران ديگر- مانند: مسأله يد بيضاء و عصاى موسى عليه السلام و معجزات نه گانه اى كه از او صادر شد (سوره نمل- آيه 12) و يا معجزات متعددى كه از حضرت مسيح عليه السلام مانند: احياى مردگان و شفاى كور مادرزاد و بيماران غير قابل علاج و مانند آن و همچنين معجزات ابراهيم و صالح و يوسف و سليمان و داوود عليهم السلام كه همگى در قرآن آمده است- نقل كند و خودش هيچ گونه معجزه حسّى نياورد؟!

چگونه مى تواند مردم را قانع كند كه همه انبياء عليهم السلام معجزات حسى داشتند و من ندارم و در عين حال نبوت من برترين نبوت ها و آيين من بهترين آيين ها است؟!

همه اين قرائن به ضميمه آيه فوق نشان مى دهد كه آن حضرت داراى

ص: 343

معجزات ديگرى بوده است.

***

علاوه بر آيه فوق، آيات فراوان ديگرى در قرآن مجيد داريم كه هر چند به تنهايى صراحتى در مسأله اعجاز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ندارند، ولى به ضميمه رواياتى كه از پيشوايان دين يا در شأن نزول ها و تواريخ در توضيح و تفسير آن آمده از معجزات فراوان ديگرى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله خبر مى دهد كه نمونه هايى از آن را در زير ملاحظه مى كنيد:

1. در نخستين آيه سوره اسراء مى خوانيم: «پاك و منزّه است آن كس كه بنده اش را در يك شب، از مسجدالحرام به مسجدالأقصى- كه گرداگردش را پربركت ساخته ايم- برد، تا برخى از نشانه هاى خود را به او ارائه دهيم؛ چرا كه او شنوا و بينا است.»: سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنْ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذِي بَارَكْنَا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آيَاتِنَا إِنَّه هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ.

بدون شك رفتن از مسجد الحرام به مسجد الاقصى- و از آن فراتر رفتن به آسمان ها مخصوصاً در شرايط آن زمان يك امر خارق العاده بوده است ولى تا مردم چنين جريانى را مشاهده نكنند، نمى تواند جنبه اعجاز داشته باشد و در طريق اثبات دعوى پيامبر صلى الله عليه و آله قرار گيرد.

ولى روايات اسلامى نشان مى دهد كه مردم در جريان اين امر قرار گرفتند از طريق اخبارى كه پيامبر صلى الله عليه و آله از كاروان يا كاروان هايى كه در مسير راه مكه و شام

ص: 344

بودند؛ گزارش داد.(1)

2. در ذيل آيه 95 سوره حجر: انَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ «به يقين ما شر استهزاء كنندگان را از تو دفع كرديم.» آمده است كه 6 گروه (ياكمتر) هر كدام به نوعى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را به باد استهزاء مى گرفتند و هر گاه او به دعوت كردن مردم بر مى خواست آنها با سخنان خويش تلاش مى كردند مردم را از اطراف او پراكنده كنند. ولى خداوند هر يك از آنها را به بلايى مبتلا ساخت و چنان در خود فرو رفتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله را فراموش كردند.(2)

3. در آيه 11 سوره مائده مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نعمت خدا را بر خويشتن، به ياد آوريد؛ آن زمان كه گروهى (از دشمنان)، قصد داشتند دست به سوى شما دراز كنند (و شما را از ميان بردارند)، امّا خدا دستشان را از شما كوتاه كرد»: يا ايُّهَا الَّذين آمَنوا اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اذْ هَمَّ قَوْمٌ انْ يَبْسُطُوا الَيْكُمْ ايْدِيَهُمْ فَكَفَّ ايْدِيَهُمْ عَنْكُمْ

در بعضى از روايات آمده كه اين اشاره سربسته ناظر بر توطئه يهود بنى نضير است كه توطئه براى كشتن پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چيده بودند. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله با گروهى از ياران به سراغ آنها رفتند تا درباره قراردادى كه نسبت به ديه مقتولين داشتند صحبت كنند آنها گفتند: مانعى ندارد بنشينيد و غذا ميل كنيد تا مقصود


1- در اثبات الهداة، جلد 1، صفحه 247 از امام صادق عليه السلام نقل شده كه: پيامبر صلى الله عليه و آله به آنها خبر داد كه كاروان ابوسفيان را در كنار چاه آب فلان قبيله ديدم كه يكى از شترهاى خود را كه سرخ مو بود گم كرده بودند و نشانه هاى بازار شام كه هرگز به آنجا نرفته بود براى آنها بازگو كرد و مجمع البيان، جلد 6، صفحه 395 وسيره ابن هشام، جلد 20، صفحه 43 و 44.
2- شرح جالب اين ماجرا را مرحوم طبرسى در مجمع البيان جلد 5 و 6، صفحه 346 و مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار، جلد 18، صفحه 48 و ابن هشام در سيره، جلد 2، صفحه 50 و ديگر مفسّران و محدثان و مورخان آورده اند.

ص: 345

شما انجام گردد و در اين حال قصد داشتند حمله غافلگيرانه كنند و پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش را از بين ببرند. خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله را آگاه فرمود او هم يارانش را با خبر ساخت و با سرعت برگشتند.(1) «و اين يكى از معجزات پيامبر بود»: «وَ كانَ ذلِكَ احْدى مُعْجِزاتِه (2).

4. در ذيل آيه 45 سوره اسراء: و اذا قرأت القرُآن جَعَلْنا بينك و بين الّذين لَايؤمنونَ بالآخِرَةِ حِجاباً مَستوراً: «و هنگامى كه قرآن مى خوانى، ميان تو و آنها كه به آخرت ايمان نمى آورند، حجاب ناپيدايى قرار مى دهيم.»- كه گاه بعضى از دشمنان در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول تلاوت قرآن بود قصد جان او را مى كردند و خداوند پيامبرش را با حجاب مرموزى از ديد آنها پنهان مى داشت- در حديثى كه مرحوم طبرسى در كتاب احتجاج از على عليه السلام نقل كرده چنين آمده است كه: خداوند محمد صلى الله عليه و آله را با پنج حجاب از ديدگان كسانى كه قصد قتل او را داشتند پنهان مى داشت كه به اين پنج حجاب در آيات قرآن اشاره شده است. در يك جا مى فرمايد: وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ ايْديهِمْ سَدّاً: «و در پيش روى آنان سدّى قرار داديم» اين حجاب اول است سپس مى افزايد: وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً: «و در پشت سرشان سدّى» و اين حجاب دوم است و بعد مى فرمايد: فَاغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرونَ «و چشمانشان را پوشانده ايم، لذا نمى بينند.»(3) اين حجاب سوم است.

سپس در آيه 45 سوره اسراء مى فرمايد: وَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَبَيْنَ


1- همان مدرك.
2- مجمع البيان جلد، 3، صفحه 165.
3- سوره يس، آيه 9.

ص: 346

الَّذِينَ لَايُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَاباً مَسْتُوراً: اين حجاب چهارم است.

سپس فرموده: انَّا جَعَلنا فى اعْناقِهِم اغْلالًا فَهِىَ الَى الْاذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ

«ما در گردن هاى آنان غلهايى (طوقهايى) قرار داديم كه تا چانه ها ادامه دارد و سرهاى آنان را به بالا نگاه داشته است.»(1) و لذا چيزى را مشاهده نمى كنند؛(2) و اين حجاب پنجم است.

اين حجاب ها خواه جنبه مادى داشته باشد خواه معنوى، هر چه بوده مانع از توطئه هاى مختلف بر ضد پيامبر صلى الله عليه و آله گرديده است كه خود نمونه اى از معجزات پيامبر صلى الله عليه و آله است.

5. در آيه 137 سوره بقره مى خوانيم: فَسَيَكْفيكَهُمُ اللَّهُ وَ هُوَ السَّميعُ الْعَليمُ

«و خداوند، شَرّ آنها را از تو دفع مى كند؛ و اوست شنواى دانا» و از توطئه هايشان آگاه است. تنها كسانى كه با تاريخ اسلام آشنا هستند مى توانند از عمق مفهوم اين آيه آگاه شوند چرا كه اعراب لجوج و متعصب جاهلى مخصوصاً اشراف بت پرست مكه كه با ظهور اسلام همه منافع نامشروعشان به خطر افتاده بود از هيچ گونه توطئه اى براى نابود كردن اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله فرو گذار نكردند. در عين حال آيه فوق به صراحت به مسلمانان وعده مى دهد كه خداوند شر آنها را دفع مى كند، نقشه هايشان نقش بر آب و توطئه هاى آنها خنثى مى گردد و اين يك پيشگويى اعجازآميز است.

6. در آيه 9 سوره احزاب اشاره به اعجاز ديگرى شده است كه در جنگ احزاب واقع شد؛ مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! نعمت خدا را برخود


1- تفسير برهان، جلد 2، صفحه 423، حديث 2.
2- سوره يس، آيه 8.

ص: 347

به ياد آوريد آنگاه كه (در جنگ احزاب) لشكرهايى (عظيم) به سراغ شما آمدند؛ ولى ما باد و طوفان سختى بر آنان فرستاديم و لشكريانى كه آنها را نمى ديديد (و به اين وسيله آنها را در هم شكستيم)؛ و خداوند هميشه به آنچه انجام مى دهيد بينا است.»: يا ايُّهَا الَّذين آمَنوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ اذْ جاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَارسَلْنا عَلَيْهِمْ ريحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها وَ كانَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيراً.

كسانى كه داستان جنگ احزاب را در قرآن مجيد و روايات و تواريخ مطالعه كنند به خوبى مى دانند كه در اين ميدان يك نابرابرى شديد در ميان مسلمين و دشمنان آنها وجود داشت و چنان مدينه را محاصره كرده بودند كه بر حسب ظاهر سقوط مدينه حتمى بود و كار به قدرى بر مسلمانان مشكل شد كه به تعبير قرآن اذْ زاغَتِ الْابْصارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ ... وَ زُلْزِلوا زِلْزالًا شَديداً: «و زمانى كه چشمها از شدت وحشت خيره شده و دل ها به گلوگاه رسيده بود ... و مومنان تكان سختى خوردند.»(1)

در چنين شرايطى ناگهان نسيم رحمت الهى وزيدن گرفت و مبدّل به طوفانى شد كه همه چيز را دگرگون ساخت، خيمه و خرگاه و زندگى كفّار را در هم ريخت، رعب و وحشت شديدى در قلب هاى آنها افكند و امدادهاى غيبى الهى به يارى مسلمين شتافت و مشركان بى آن كه با اين همه زحمت كارى انجام داده باشند عقب نشينى كرده به مكه بازگشتند.

اصولًا تمام اخبار غيبى قرآن كه در بخش گذشته به گونه اى گسترده از آن بحث كريديم مى تواند در اين بحث مورد استناد قرار گيرد. چرا كه هر يك از آنها


1- سوره احزاب، آيات 10 و 11.

ص: 348

يكى از معجزات پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله محسوب مى شود و هر كدام به تنهايى دليلى بر صدق گفتار او است.

يك بار ديگر آنچه را كه در بحث اعجاز قرآن از نظر اخبار غيبى (در ده بخش) ذكر كرديم مورد مطالعه قرار دهيد كه هر كدام از آنها شاهدى است بر بحث هايى كه در اين فصل داريم.

***

اما موارد خاصى كه قرآن دست روى آن گذارده عمدتاً داستان شقّ القمر است كه در سوره قمر آيات 1 تا 3 آمده است؛ مى فرمايد: اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانْشَقَّ الْقَمَرُ- وَإِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَيَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ- وَكَذَّبُوا وَاتَّبَعُوا أَهْوَاءَهُمْ وَكُلُّ أَمْرٍ مُسْتَقِرٌّ: «قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت!- و هرگاه نشانه و معجزه اى را ببينند روى برمى گردانند و مى گويند:" اين سحرى هميشگى است"- آنها (آيات خدا را) تكذيب كردند و از هواى نفسشان پيروى نمودند؛ و هر امرى سرانجامى دارد (و حق عاقبت آشكار خواهد شد)».

در اين كه آيا منظور از شكافته شدن ماه به عنوان يك معجزه در اين جهان رخ داده است؟ يا اشاره به شكافته شدن ماه در آينده و در پايان جهان به عنوان يكى از نشانه هاى آغاز آخرت مى باشد؟ مشهور و معروف ميان مسلمانان همان احتمال اول است وبه گفته فخررازى: «تمام مفسران بر اين عقيده اند كه ماه (به

ص: 349

عنوان يك معجزه) از هم شكافته شد و روايات، دليل بر وقوع اين حادثه است و در كتاب صحاح خبر مشهورى كه جمعى از صحابه نقل كرده اند در اين زمينه ديده مى شود.»(1)

مرحوم طبرسى نيز در مجمع البيان حديث انشقاق قمر را از گروه عظيمى از صحابه پيامبر و گروهى از مفسران نقل مى كند و تنها مخالف در اين مسأله را سه نفر (عثمان بن عطاء، از پدرش و همچنين حسن و بلخى) مى شمرد و سپس مى گويد: «گفتار آنها صحيح و قابل قبول نيست زيرا مسلمانان اجماع و اتفاق بر اين مسأله دارند؛ بنابراين اعتنايى به قول مخالف نمى شود و مشهور بودن آن در ميان صحابه مانع از قول برخلاف مى شود.»(2)

جمعى از مفسران ديگر نيز عباراتى شبيه آنچه از طبرسى و رازى نقل كرديم ذكر كرده اند.

علاوه بر اينها در خود اين آيات قرائن روشنى بر اين معنا وجود دارد از جمله:

1. جمله: وَانْشَقَّ الْقَمَرُ به صورت فعل ماضى ذكر شده است كه دليل بر وقوع چنين كارى است و اما اين كه فعل ماضى به معناى مضارع باشد گر چه در مواردى از قرآن مجيد آمده است؛ ولى چون يك استعمال مجازى است نياز به قرينه دارد و در اينجا قرينه اى در كار نيست.

2. آيه دوم كه مى فرمايد: وَ انْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُّسْتَمِرٌّ بهترين گواه اين معنا است. زيرا مشاهده آيه و اعراض كردن از آن و نسبت سحر


1- فخررازى، جلد 29، صفحه 28.
2- مجمع البيان، جلد 9 و 10، صفحه 186.

ص: 350

به پيامبر دادن همه اينها نشان مى دهد كه معجزه اى در كار بوده است.

3. جمله: وَ كَذَّبُوا وَاتَّبَعُوا اهْواءَهُمْ كه در آيه سوم بود خبر از تكذيب آنها نسبت به پيامبر اسلام، حتى بعد از مشاهده اين معجزه مى دهد و اگر اعجازى در كار نبوده اين تعبيرها به هيچ وجه درست نبود.

4. افزون بر اينها روايات زيادى در منابع حديث اسلامى، درباره وقوع اين اعجاز نقل شده كه در حد شهرت و تواتر است و جمعى از مفسران از جمله طبرسى، فخررازى و سيد قطب و برسويى در روح البيان تواتر اخبار شق القمر را پذيرفته اند؛ و هرگز نمى توان با پاره اى از اين وسوسه ها و استبعادها دست از آيات و روايات برداشت.

تنها چيزى كه در اينجا ممكن است به عنوان قرينه اى بر وقوع اين حادثه در آينده ذكر شود قرار گرفتن نزديكى قيامت در كنار شق القمر است كه مى فرمايد:

اقْتَرَبَتِ السَّاعَةُ وَانشَقَّ الْقَمَرُ. به خصوص اين كه هر دو به صورت فعل ماضى ذكر شده است.

ولى همان گونه كه جمعى از مفسران گفته اند: نزديك شدن قيامت با ظهور پيامبر اسلام حاصل شد. چرا كه در حديث معروفى مى خوانيم: «بُعِثْتُ انَا وَالسَّاعَةُ كَهاتَيْنَ»: «مبعوث شدن من و قيامت همچون اين دو دست» اشاره به انگشت مباركش كرد كه در كنار هم قرار گرفته بود.(1)

لذا در آغاز سوره انبياء مى خوانيم: اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ «حساب مردم به آنان نزديك شده، در حالى كه در غفلت اند و روى


1- تفسير فخررازى، جلد 29، صفحه 29- مجمع البيان ذيل آيه 18 سوره محمد صلى الله عليه و آله.

ص: 351

گردانند!» و در آيه 63 سوره احزاب مى خوانيم: قُلْ انَّما عِلْمُها عِنْدَاللَّهِ وَ ما يُدْريكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ تَكُونُ قَريباً: هنگامى كه از پيامبر سؤال كردند قيامت كى خواهد آمد؟ خداوند فرمود: «بگو:" علم آن تنها نزد خدا است" و چه مى دانى شايد قيامت نزديك باشد.»

مطابق روايت مشهور، مشركان نزد پيامبر خدا آمدند و گفتند: «اگر راست مى گويى و تو پيامبر هستى ماه را براى ما دو پاره كن.» فرمود: «اگر اين كار را بكنم ايمان مى آوريد؟» گفتند: «آرى»- و آن شب چهاردهم ماه بود- پيامبر از پيشگاه خداوند تقاضا كرد آنچه را خواسته بودند به او بدهد ناگهان ماه به دو پاره تقسيم شد و رسول اللَّه آنها را يك يك صدا مى زد و مى فرمود: «ببينيد!»(1) و چيزى نگذشت كه دو قطعه ماه به فرمان خدا به هم پيوستند و دوباره به صورت اول برگشتند.

حذيفه؛ صحابى مشهور داستان شقّ القمر را در حضور جمعى در مسجد مدائن نقل كرد و هيچ كس بر او ايراد نگرفت با اين كه آنها عصر پيامبر را درك كرده بودند (و اين نشان مى دهد كه اين مسأله در ميان آنها مسلّم بوده است).(2)


1- مجمع البيان و كتب تفسير ديگر ذيل آيه مورد بحث.
2- اين حديث را سيوطى در كتاب درّ المنثور و قرطبى ذيل آيه مورد بحث نقل كرده اند.

ص: 352

سؤالات مختلف پيرامون شق القمر

اشاره

در برابر آيات فوق و روايات مشهور اسلامى كه در همه كتاب هاى معروف حديث و تفسير شيعه و اهل سنت آمده است بعضى با استناد به اشكالاتى مايل اند دست از ظهور آيات بردارند و آن را مربوط به حوادث آغاز قيامت و به اصطلاح: «اشْراطُ السَّاعَة» بدانند كه از جمله:

1. اشكال از نظر تاريخى

از جمله ايرادهايى كه بعضى از ناآگاهان به مسأله شَقُّ الْقَمَر دارند اين است كه اين امر، با آن همه اهميتى كه دارد بايد در تواريخ جهان ثبت گردد، در حالى كه چنين نيست و ما اثرى از آن در تواريخ نمى بينيم.

ولى براى اين كه روشن شود اين ايراد تا چه حد قابل اهميت است بايد تجزيه و تحليلى روى جهات مختلف اين مسأله صورت گيرد:

1. بايد توجه داشت كه ماه همواره در نيمى از كره زمين قابل رؤيت است نه در تمام آن؛ بنابراين نيمى از مردم روى زمين از اين حساب خارج اند.

2. در نيمى از همين نيم كره نيز اكثريت قريب به اتفاق مردم در خوابند، زيرا بعد از نيمه شب است؛ به اين ترتيب تنها يك چهارم مردم جهان مى توانند از چنين حادثه اى باخبر شوند.

ص: 353

3. در بخش قابل رؤيت نيز هيچ مانعى ندارد كه قسمت هاى قابل توجهى از آسمان ابرى و چهره ماه با ابر پوشيده شده باشد.

4. حوادث آسمانى در صورتى جلب توجه افراد مى كند كه يا مانند صاعقه ها توأم با سر و صداى شديد باشد، يا مانند خسوف و كسوف كلى، نور بطور كامل قطع شود آن هم براى يك مدت نسبتاً طولانى.

به همين دليل در خسوف هاى جزئى و ماه گرفتگى هاى مختصر اگر قبلًا از طرف منجمين اعلام نشود كمتر كسى با خبر مى گردد، و حتى گاه بسيارى از مردم از خسوف كلى نيز بى خبر مى مانند.

تنها دانشمندانى كه اجرام آسمانى و ماه را رصد مى كنند و يا كسانى كه تصادفاً چشم آنها به آسمان بيفتد ممكن است از چنين جريانى باخبر شوند و عده اى ديگر را نيز باخبر سازند.

بنابراين چنين حادثه كوتاه مدتى آن طور كه ابتدا تصور مى شود مايه جلب توجه عمومى مردم جهان نيست؛ مخصوصاً مردم آن زمان كه اصولًا براى اجرام آسمانى اهميت كمترى قائل بودند.

5. به علاوه وسائل ثبت مطالب در تاريخ و نشر آن در آن زمان ها محدود بود و حتى افراد باسواد بسيار كم بودند و كتاب ها همه خطى بود.

مثل امروز نبود كه حوادث مهم، برق آسا به وسيله راديوها و تلويزيون ها و مطبوعات در سراسر جهان نشر شود؛ و در همه تواريخ ثبت گردد.

با توجه به اين جهات هرگز نمى توان از عدم ذكر اين حادثه در غير تواريخ اسلامى تعجب كرد و آن را دليل بر نفى آن گرفت.

ص: 354

2. از نظر علمى

گاه به استناد هيأت بطلميوس كه زمين را مركز عالم، و افلاك نه گانه را در اطراف آن همانند طبقات پوست پياز مى دانست و معتقد بود كه اين افلاك مانند جسم بلورينى است كه همه به هم پيوسته و ستارگان و اجرام آسمانى در دل افلاك ميخكوب شده اند، و همراه حركت افلاك گردش مى كنند و هر گونه خرق و التيام (پاره شدن وبه هم آمدن) در افلاك محال است. به همين دليل پيروان اين عقيده هم معراج جسمانى را انكار مى كردند و هم شقّ القمر را، چرا كه هر دو موجب خرق و التيام در افلاك مى شد!

ولى امروز كه فرضيه هيأت بطلميوس به افسانه ها و اسطوره ها سپرده شد، و بطلان افلاك نه گانه از طريق علمى و حسى به ثبوت رسيده ديگر زمينه اى براى اين سخنان باقى نمانده است.

گاه گفته مى شود: از نظر علم امروز نيز شكافته شدن ماه مسأله ساده اى نيست؛ زيرا هر چند اين كره يك پنجاهم كره زمين است ولى با اين حال كره عظيمى است كه وقوع انشقاق و انفجار در آن عامل بسيار نيرومندى مى خواهد.

پاسخ اين سؤال از نظر خداپرستان روشن است. هيچ كس ادعا نكرده كه شقّ القمر تحت يك عامل طبيعى صورت گرفته بلكه جنبه اعجاز داشته و متكى به قدرت بى پايان پروردگار بوده و مى دانيد نه تنها شكافته شدن ماه براى او مشكل نيست؛ بلكه ايجاد منظومه يا منظومه ها و كهكشان هاى ديگرى در برابر اراده و

ص: 355

مشيت او سهل و آسان است.

همان خدائى كه انفجار نخستين را در دل خورشيد در آغاز به وجود آورد و سيارات بزرگ منظومه شمسى از آن جدا گشته و هر كدام به گوشه اى پرتاب شدند و در مدار خود به حركت در آمدند. آرى! همان خداوند مى تواند در كره ماه كه به مراتب كوچك تر از آن بلكه قابل مقايسه با آن نيست درلحظه خاصى براى اثبات نبوت پيامبرش چنين انفجار و سپس التيامى را ايجاد كند.

تنها كسانى در اين گونه مسائل ايراد مى كنند كه قدرت خدا را- الْعَياذُ بِاللَّه- ناچيز مى شمردند و يا خبر از پيدايش منظومه هاى بزرگ آسمانى بر اثر انفجارهاى پى در پى ندارند.

3. شقّ القمر از نظر آيات

مى گويند: پاره اى از آيات در قرآن مجيد وجود دارد كه نشان مى دهد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله جز قرآن معجزه اى نداشت. آنها براى اثبات پندار خود به آيه 59 سوره اسراء استدلال مى كنند كه مى فرمايد: وَ ما مَنَعَنا انْ نُّرْسِلَ بِالْاياتِ الّا انْ كَذَّبَ بِهَا الاوَّلُونَ «هيچ چيز مانع ما نبود كه اين معجزات (در خواستى بهانه جويان) را بفرستيم جز اين كه پيشينيان (كه همين درخواستها را داشتند)، آن را تكذيب كردند.»

همچنين به آيات 90 تا 93 سوره اسراء توسل جسته اند كه گروهى از پيامبر

ص: 356

تقاضاهاى مختلفى كردند؛ گاه گفتند: ايمان نمى آوريم مگر اين كه چشمه اى از اين سرزمين (خشك و سوزان) براى ما خارج سازى و گاه گفتند: باغ بزرگى از درختان نخل و انگور در اختيارت باشد و نهرها از ميان آن به جريان اندازى.

يا سنگ هاى آسمانى را آنچنان كه مى پندارى بر سر ما فرود آورى.

يا خداوند و فرشتگان را در برابر ما بياورى.

يا خانه پر نقش و نگارى از طلا داشته باشى.

يا به آسمان بالا روى.

به اين هم قناعت نمى كنيم مگر اين كه نامه اى (از سوى خداوند) براى ما بيارى.

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در مقابل اين درخواست ها يك جمله فرمود: سُبْحنَ رَبّى هَلْ كُنْتُ الَّا بَشَراً رَسُولًا: «بگو:" منزه است پروردگارم (از اين سخنان بى معنى)! مگر من جز انسانى فرستاده (از سوى خدا) هستم؟!"».(1)

آنها مى گويند: مفهوم اين سخن اين است كه اقدام به هيچ معجزه اى نكرد.

پاسخ

توجه به يك كلمه كه در كلمات جمعى از مفسران بزرگ آمده است جواب اين ايراد را روشن مى سازد و آن اين كه معجزات دو گونه است:

معجزاتى كه براى اثبات صدق دعوى پيامبر صلى الله عليه و آله و تشويق مردم به ايمان و تخويف منكران ضرورت دارد يعنى معجزات منطقى براى حق طلبان و حقيقت جويان كه قرآن از آن چنين تعبير مى كند: وَمَا نُرْسِلُ بِالْآيَاتِ إِلَّا تَخْوِيفاً: «ما


1- سوره اسراء، آيه 93.

ص: 357

معجزات را فقط براى بيم دادن (و اتمام حجّت) مى فرستيم»(1).

دسته دوم معجزاتى است كه اقتراحى ناميده مى شود يعنى معجزاتى كه بهانه جويان آن ها را مطالبه مى كنند نه براى حق طلبى و يقين به صدق دعوى نبوت و سپس ايمان آوردن؛ بلكه به گمان اين كه طرف را ناتوان سازند و اگر هم توانايى داشت او را متهم به سحر و ساحرى كنند.

پيامبران تنها به سراغ قسم اول مى رفتند و هرگز تسليم پيشنهادهاى بهانه جويان و معجزات اقتراحى نمى شدند.

لحن آيات 90 تا 93 سوره اسراء به خوبى نشان مى دهد كه اين درخواست هاى عجيب و غريب و ضد و نقيض مشركان عرب، هرگز از روى حقيقت جويى سرچشمه نگرفته بود؛ بلكه هدف بهانه جويى و ايجاد شك در نبوت پيامبراسلام صلى الله عليه و آله و تقويت پايه هاى شرك و بت پرستى بود؛ و لذا حتى مفهوم سخنان خود را هم درست بررسى نمى كردند. در يك جا تقاضاى معجزه اى مى كنند كه باعث نابودى آنها شود- مانند: نازل شدن سنگ هاى آسمانى بر سر آنها- و گاه معجزه اى را تقاضا كرده بودند مانند بالا رفتن به آسمان. سپس بلافاصله آن را نفى مى كنند و مى گويند: ما به آن ها ايمان نمى آوريم تا نامه اى از سوى خدا براى ما بياورى. گاه تقاضاى امور محال مى كنند مانند اين كه خدا و فرشتگان را نزد ما آورى در حالى كه خداوند نه مكان دارد و نه جسم و نه جسمانى است.

تازه اگر هدف پى بردن به حقانيت پيامبر است چرا شش معجزه مختلف تقاضا


1- سوره اسراء، آيه 59.

ص: 358

مى كنند مگر يك مورد كافى نيست؟

اينجا است كه هيچ پيامبرى نمى تواند در مقابل اين گونه بيهوده گويى ها سر تسليم فرود آورد.

از همه اين ها گذشته اعجاز كار پيامبر نيست؛ كار خدا است و در اختيار پيامبر نيست؛ بلكه در اختيار خدا مى باشد. او مى تواند تقاضاى معجزه از خداوند كند و خداوند هر مورد را صلاح بداند در اختيار او مى گذارد و از اين رو در ذيل آيات 90 تا 93 سوره اسراء مى خوانيم: قُلْ سُبْحَانَ رَبِّي هَلْ كُنتُ إِلَّا بَشَراً رَسُولًا:

«بگو:" منزّه است پروردگارم (از اين سخنان بى معنا)! مگر من جز انسانى فرستاده (از سوى خدا) هستم؟!"» كه هر كارى بخواهم انجام دهم.

لذا در آيه 38 سوره رعد مى خوانيم: وَ ما كانَ لِرَسُولٍ انْ يَأْتِىَ بايَةٍ الّابِاذْنِ اللَّهِ

«و هيچ پيامبرى نمى توانست معجزه اى بياورد مگر به اذان خدا».

اما اين كه مى گويد: اگر ما در برابر خواست هاى شما تسليم نمى شويم به خاطر اين است كه پيشينيان تكذيب كردند. اين سؤال را بر مى انگيزد كه تكذيب پيشينيان چگونه مى تواند سبب محروميت نسل هاى بعد، از مشاهده معجزات شود؟

پاسخ سؤال اين است كه: اين يك تعبير رايج است كه در برابر اصرار كسى ما مى گوييم: نمى توانيم تسليم بهانه جويى هاى تو شويم و اگر طرف مقابل بپرسد چرا؟ مى گوييم: اين كار سابقه زيادى دارد. افراد ديگرى نيز چنين پيشنهادهايى داشتند ولى هرگز تسليم حق نشدند؛ شرايط و وضع شما نيز همانند آنها است.

به تعبير ديگر معجزاتى را كه پيشنهاد مى كنيد جنبه حقيقت جويى ندارد؛ بلكه

ص: 359

اقتراحى و بهانه جويانه است، و به يقين اگر پيشنهاد شما عملى شود باز هم ايمان نمى آوريد آن گونه كه در امت هاى پيشين نيز افرادى مثل شما بودند كه معجزاتى را طلب كرده و سپس تكذيب كردند. كوتاه سخن اين كه درست است كه قرآن به تنهايى يك معجزه روشن و جاويدان است و هر گاه جز آن معجزه ديگرى براى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نبود، مى توانست به تنهايى گواه صدق او باشد.

ولى اين دليل بر آن نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله غير از اين معجزه روحانى و معنوى، معجزات جسمانى و مادى نداشته است؛ بلكه آيات و روايات و تواريخ اسلامى و سيره هاى پيامبر مى گويد: معجزات ديگرى وجود داشته است و شك نيست كه ضميمه شدن معجزات محسوس و مادى با آن معجزه معنوى بزرگ، حقانيت دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله را آشكارتر مى سازد.

گردآورى قرائن، يك راه مطمئن ديگر

اشاره

اشاره

برخلاف آنچه بعضى مى پندارند راه اثبات صدق دعوى نبوت تنها مسأله

ص: 360

معجزات نيست؛ بلكه گاه از جمع آورى قرائن مربوط به زندگى آن پيامبر و صفات و ويژگى هاى اخلاقى و عملى او و محتواى دعوت و برنامه هايى كه به كار مى بسته، آنچنان سند روشنى مى توان تهيه كرد كه با قوى ترين معجزات برابرى مى كند؛ بلكه گاه از معجزات نيز پيشى مى گيرد.

اين نوع استدلال در سخنان پيشينيان نيز كم و بيش ديده مى شود هر چند به صورت يك دليل منسجم كمتر به چشم مى خورد. به همين دليل لازم است قبلًا توضيحاتى درباره آن داده شود:

جمع آورى قرائن يك دليل رايج در همه علوم

اشاره

امروز در علوم مختلف از اين طريق براى پى بردن به حقايق بهره زيادى گرفته مى شود؛ در كشف جرائم، در شناخت انواع بيمارى ها، در پى بردن به چگونگى شخصيت بزرگان پيشين در طول تاريخ، در كشف مسائلى مربوط به جهان خلقت، زمين و آسمان، گياهان و حيوانات همه از اين روش استفاده مى شود.

تفاوتى كه اين روش با مسأله استقراء كه يكى از طرق برهانى است دارد اين است كه: در استقراء بررسى روى افراد سبب مى شود كه به يك حكم كلى آشنا شويم. مثلًا تعداد دنده هاى انسان هاى زيادى را بشماريم و بعد به عنوان يك قانون كلى در كتاب ها بنويسيم كه هر انسانى داراى فلان تعداد دنده است؛ ولى در روش جمع آورى قرائن آثار يك موضوع خاص وبه اصطلاح جزئى حقيقى مورد بررسى قرار مى گيرد و از مجموعه آثار، پى به مؤثرى مى بريم.

به عنوان مثال هر گاه جنايتى در نقطه اى رخ مى دهد و شخصى را به عنوان متهم

ص: 361

در دادگاه احضار مى كنند و او به كلى منكر مى شود و شاهد و گواهى نيز در ميان نيست؛ يك قاضى باهوش در اينجا تنها به اين قناعت نمى كند كه چون متهم منكر است و شاهدى در كار نيست بايد پرونده مختومه شود؛ بلكه با تحقيقات گوناگون به گردآورى قرائن مى پردازد و امور زيادى را مورد بررسى قرار مى دهد.

الف سوابق متهم.

ب نوع رابطه اى كه متهم با كسى كه جنايت بر او واقع شده داشته است و اين كه آيا خصومت و اختلافى در كار بوده يا نه؟

ج مكان و زمان وقوع حادثه و اين كه متهم آيا مى تواند توضيح دهد كه در آن زمان كجا بوده است؟

د نوع سلاح يا گلوله اى كه در اين حادثه به دست آمده و آيا هرگز متهم با چنين سلاحى سر و كار داشته يا نه؟

ه- ملاحظه وضع بدنى متهم و شخصى كه جنايت بر او واقع شده است، كه آيا آثارى از درگيرى در بدن آنها ديده مى شود يا نه و آيا متهم توضيحى براى آن آثار دارد يا نه؟

و احساسى كه به متهم، هنگام مشاهده لباس مقتول و بر اثر ديدن آثار جرم دست مى دهد كه آيا هيجان زده مى شود يا آرامش خود را كاملًا حفظ مى كند؟

ز وضع روحى متهم و مقايسه آن با سابق. آيا وضع او يكسان است يا ناآرامى بر روح او حاكم شده است؟

ح آيا در پاسخ به سؤالات بازپرس و قاضى گرفتار دست پاچگى، هيجان،

ص: 362

تناقض گويى و مانند آنها مى شود يا نه؟

همچنين مسائل بسيار ديگرى كه، هر چند يك به يك براى اثبات مطلبى كافى نيست ولى گاه بررسى آنها جاى هيچ گونه شك و ترديدى باقى نمى گذارد كه جرم به وسيله متهم واقع شده است و همين به قاضى قوت قلب مى دهد كه مسأله را با حوصله دنبال كند و چه بسا منتهى به اقرار طرف نيز مى شود.

بلكه مى توان گفت اقرار يك دليل ظنى است؛ زيرا بسيار ديده شده است كه افرادى براى فرار از چنگال مجازات، پول هنگفتى به ديگرى داده اند كه اقرار كند و او را اميدوار نموده اند كه سرانجام نجاتش مى دهند.

همچنين شهادت شهود يك دليل ظنى است؛ زيرا احتمال خطا يا تبانى در مورد آنها غير ممكن نيست (شك نيست كه شهادت شهود و اقرار پذيرفته مى شود، منظور اين است كه آنها در نهايت امر، دلايل ظنى مقبولى هستند در حالى كه جمع آورى قرائن در صورتى پذيرفته مى شود كه به مرحله قطعى و يقينى برسد).

در قضاوت هاى اسلامى نيز نمونه هاى روشنى از اين مسأله ديده مى شود كه گاه حتى به وسيله يك قرينه، حكمى اثبات شده است مانند: داستان اختلاف غلام و مولى در عصر اميرالمؤمنين عليه السلام و دستور (صورى) گردن زدن غلام و عقب كشيدن يكى از آن دو، سر خود را كه معلوم شد غلام او است.

يا داستان اختلاف آن دو زن بر سر نوزاد و دستور (صورى) شقّه كردن آن نوزاد و گذشت مادر واقعى از حق خودش كه دليل بر صدق دعوى او بود، و امثال و نظاير ديگر.

ص: 363

به هر حال استفاده از اين روش براى رسيدن به نتايج قطعى نه تنها در مسائل قضايى بلكه در بسيارى از علوم و همچنين مسائل مختلف اجتماعى و سياسى معمول و كارساز است، و ما در مسأله اثبات نبوت انبياء به خوبى مى توانيم از اين روش استفاده كنيم و گاه تأثير آن در ايجاد اطمينان و يقين از معجزات معمولى بيشتر است.

با اين اشاره به سراغ آيات قرآن مى رويم تا ببينيم در زمينه اين دليل (به صورت كلى) چه بيانى دارد و سپس به سراغ زندگى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى رويم و قرائن مختلف را از زندگى آن حضرت گردآورى كرده براى داورى و قضاوت خوانندگان در كنار هم قرار مى دهيم.

***

امّا در قسمت اوّل در آيات متعددى از قرآن اشارات پرمعنايى نسبت به اين دليل ديده مى شود، از جمله:

1. آياتى كه از وجود پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تعبير به شاهد و سراج منير (چراع پرنور) و برهان و شمس كرده است.

در آيه 45 و 46 سوره احزاب مى خوانيم: يا ايُّهَا النَّبِىُّ انَّا ارْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً ونَذيراً- و داعياً الَى اللَّهِ بِاذْنِه وَ سِراجاً مُنيراً: «اى پيامبر! ما تو را گواه فرستاديم و بشارت دهنده و بيم دهنده.- و تو را دعوت كننده به سوى خدا به فرمان او قرار داديم و چراغى روشنى بخش.»

در اين دو آيه از يك سو پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به عنوان شاهد و گواه، معرفى شده كه

ص: 364

طبق يك تفسير شاهد و گواه بر حقانيت خويش است، زيرا اوصاف و اخلاق و برنامه هاى سازنده و سوابق درخشان و عملكرد او گواه بر حقانيت مكتب و صدق دعوت او است.(1)

از سوى ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان چراغ روشنى بخش و نور افشان شناخته شده و مى دانيم چراغ، خود دليل بر خويشتن است و نياز به معرف ندارد، و به گفته معروف: «آفتاب آمد دليل آفتاب».

تعبير به برهان در آيه 174 سوره نساء: يا ايُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَانْزَلْنا الَيْكُمْ نُوراً مُبيناً: «اى مردم! دليل روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آمده؛ و نور آشكارى (كتاب آسمانى) به سوى شما نازل كرده ايم» اشاره ديگرى به اين حقيقت است.

زيرا «برهان» از ماده بَرَه (بر وزن فرح) به معناى سفيد شدن است و از آنجا كه استدلالات روشن چهره حق را آشكار و نورانى و سفيد مى سازد به آن برهان گفته مى شود و به عقيده جمعى از مفسران، منظور از برهان در اين آيه شخص پيامبر صلى الله عليه و آله (2) و منظور از نور، قرآن مجيد است، بنابراين وجود شخص پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان برهان معرفى شده و اين به خاطر آن است كه علاوه بر معجزات، آثار و قرائنى در وجود او است كه از حقانيت او خبر مى دهد.

همچنين در تفسير وَالشَّمْسِ وَ ضُحيها: «به خورشيد و گسترش نور آن در


1- در تفسير ديگرى براى آيه فوق، پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان شاهد و گواه بر انبياء پيشين يا شاهد و گواه اعمال امت در قيامت معرفى شده، در حالى كه بين اين سه تفسير منافاتى نيست و مى تواند هر سه در معناى آيه جمع باشد.
2- از كسانى كه اين معنا را پذيرفته يا به عنوان يك تفسير نقل كرده اند مرحوم طبرسى در مجمع البيان وعلامه طباطبائى در تفسير الميزان، و مراغى و قرطبى در تفسير خودشان( ذيل آيه مورد بحث) مى باشند.

ص: 365

صبگاهان سوگند»(1) در روايات متعددى آمده است كه «شمس» اشاره به وجود پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و قمر اشاره به وصّى بر حق او على عليه السلام است.(2)

بديهى است كه براى اثبات وجود آفتاب نياز به دليلى جز همان وجود او نيست.

چرا كه آفتاب تابنده و پرفروغ به محض طلوع از افق مشرق، همگان را از وجود خويش آگاه مى سازد.

گذشته از اين تعبيرات، قرآن مجيد در آيات ديگرى روى اين مسأله انگشت گذارده و به پاره اى از دلايل حقانيت پيامبر صلى الله عليه و آله اشاره كرده از جمله روى موضوع درس نخوانده بودن او به عنوان قرينه تكيه مى كند مثلًا در آيه 48 سوره عنكبوت مى فرمايد: وَمَا كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتَابَ الْمُبْطِلُونَ «تو هرگز پيش از اين هيچ كتابى نمى خواندى، و با دست خود چيزى نمى نوشتى، مبادا كسانى كه در صدد (تكذيب و) ابطال سخنان تو هستند، شك و ترديد كنند.»

در اينجا قرآن نشان مى دهد كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله درس خوانده بود جاى اين بود كه كسى به شك بيفتد، آيا قرآن از سوى خود او است يا از سوى خدا؟ ولى با توجه به درس نخواندن او و فوق العادگى قرآن مجيد از جوانب مختلف نبايد جاى ترديد براى كسى باقى بماند كه اين كتاب از سوى خدا است.

البته اين تنها يك قرينه از قرائن بسيارى است كه در وجود او ديده مى شود، و دليلى بر صدق دعوت او است و به درستى هر گاه مجموعه اين قرائن را در كنار


1- سوره شس، آيه 1.
2- در تفسير برهان، جلد 4، صفحه 466 پنج حديث در اين زمينه نقل شده است البته اين تفسير منافات با تفاسير ديگر كه براى شمس وجود دارد نيست، و همه ممكن است در معناى آيه جمع باشد.

ص: 366

هم بچينيم مسأله آفتابى تر مى شود.

تعبير به «مُبْطِلون»: «كسانى كه مى خواهند حق را باطل كنند» نشان مى دهد كه حتى اگر پيامبر صلى الله عليه و آله درس خوانده بود باز هم جاى اين نبود كه اين كتاب را محصول فكر او بدانيم، چرا كه از فكر و دانش بشر به يقين بالاتر است، بلكه اين امر تنها مى توانست دستاويزى براى بدخواهان و مبطلان گردد.

و نيز در آيه 16 سوره يونس مى خوانيم: قُلْ لَوْ شَاءَ اللَّهُ مَا تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَلَا أَدْرَاكُمْ بِهِ فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ أَفَلَا تَعْقِلُونَ «بگو: اگر خدا مى خواست، من اين (قرآن) را بر شما نمى خواندم؛ و (خداوند) از آن آگاهتان نمى كرد؛ چه اين كه مدّت ها پيش از اين، در ميان شما زندگى نمودم؛ (و هرگز آيه اى نياوردم؛) آيا نمى فهميد؟!»

در واقع پيامبر صلى الله عليه و آله روى اين قرينه تكيه مى كند كه من سال ها پيش از اين در ميان شما زندگى مى كردم و هرگز اين گونه سخنان (آيات قرآن) از من نشنيده ايد، اگر اين آيات از ناحيه من بود لابد در اين مدت چهل سال چيزى بر زبانم جارى مى شد و حداقل گوشه اى از آن را از من مى شنيديد.

به گفته جمعى از روانشناسان، نبوغ فكرى و اكتشاف و ابداع مسائل تازه در انسان معمولًا از سن بيست سالگى شروع مى شود و حداكثر به 30 تا 40 سالگى مى رسد، يعنى اگر انسان تا اين تاريخ دست به ابتكار تازه اى نزند، بعد از آن غالباً منتفى خواهد بود.

اين موضوع كه امروز به عنوان يك كشف روانشناسى تلقى مى شود به يقين در گذشته تا اين حد روشن نبود، ولى غالب مردم با هدايت فطرى به اين موضوع

ص: 367

توجه دارند كه عادتاً ممكن نيست انسان افكار خاص و مكتب و روش تازه اى داشته باشد و چهل سال در ميان قوم و ملتى زندگى كند و مطلقاً آن را بروز ندهد، و لذا قرآن مى گويد: چطور شما نمى فهميد كه اين امر امكان پذير نيست.

تكيه كردن قرآن مجيد در آيات متعددى بر امّى بودن پيامبر صلى الله عليه و آله نيز اشاره پرمعنايى به همين گونه قرائن است، كه يك فرد درس نخوانده چگونه ممكن است كتابى بياورد با آن محتواى بى نظير و جامعيت فوق العاده و حقايقى كه با گذشتن هزار سال و بيشتر، نو بودن خود را كاملًا حفظ كرده است، و براى حل مشكلات زندگى بشر در زمينه هاى معنوى و مادى يك نسخه عالى محسوب مى شود.

از آنچه گفته شد به اين نتيجه مى رسيم كه قرآن مجيد توجه خاصى به اين دليل (جمع آورى قرائن) دارد. اكنون به شرح و بيان تفصيلى اين قرائن در مورد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله باز مى گرديم و مسائل زير را تحت مطالعه دقيق قرار مى دهيم:

- محيط دعوت او و شرايط حاكم بر آن.

خصوصيات اخلاقى و روانى و سوابق پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله.

- موفقيت زمانى دعوت از نظر وضع عمومى جهان به خصوص منطقه ظهور پيامبر صلى الله عليه و آله.

- محتواى دعوت و اصول مسائلى كه مردم را به سوى آن فرا مى خواند.

- وسائلى كه براى پيشرفت مقاصد خود از آن استفاده مى كرد.

- يا عدم سازش او با خواسته هاى انحرافى محيط و چگونگى موضع گيرى در برابر خرافات.

ص: 368

- چگونگى افرادى كه به او ايمان آوردند كه از چه قشر و چه قماشى بودند.

- ميزان اعتقاد خودش به اهدافى كه مردم را به سوى آن فرا مى خواند.

- سرعت پيشرفت دعوت او و ميزان اثرى كه احكام و قوانينش در جامعه گذارد.

و علائم ديگر.

1. محيط دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و شرايط حاكم بر آن

اين مسأله مورد اتفاق تمام مورخان بزرگ است كه عرب قبل از قيام پيامبر صلى الله عليه و آله در وضع بسيار بدى از نظر عقايد خرافى، انحطاط اخلاقى، اختلافات و جنگ هاى داخلى خانمان سوز و شرايط بد اقتصادى به سر مى برد. نسيم علم و دانش در آن محيط نمى وزيد و حتى اثرى از تمدن صورى بشر نيز در آنجا وجود نداشت و به همين دليل آنها را قومى نيمه وحشى معرفى كرده و نام عصر جاهلى را براى آن زمان برگزيده اند.

قرآن مجيد، تعبيرات صريح و روشنى از آن عصر دارد، كه مى تواند وضع آن زمان را به خوبى ترسيم كند (حتى به فرض اين كه كسى به قرآن مجيد به عنوان يك وحى الهى ننگرد نمى تواند اين حقيقت را انكار كند كه ذگر چنين اوصافى در آن عصر در قرآن مجيد دليل بر واقعيت آن است و گرنه از هر سو مورد انكار قرار مى گرفت).

در يك جا مى فرمايد: لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْ أَنْفُسِهِمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمْ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ «خداوند بر مؤمنان نعمت بزرگى بخشيد، هنگامى كه در ميان آنها،

ص: 369

پيامبرى از خودشان برانگيخت؛ تا آيات او را بر آنها بخواند، و آنها را پاكيزه سازد و كتاب و حكمت بياموزد؛ هر چند پيش از آن، در گمراهى آشكارى بودند.»(1)

تعبير به «ضَلالٍ مُبينٍ» كه در اين آيه و در ذيل آيه 2 سوره جمعه نيز آمده، اشاره پرمعنايى است به وضع دوران جاهليت كه گمراهى آشكار بر سراسر آن حكم فرما بود. چه گمراهى از اين آشكارتر كه بتهايى را از سنگ و چوب با دست خود بتراشند و پرستش كنند. و از آن بدتر بت هايى از خرما بسازند و بپرستند و در خشكسالى و قطحى بخورند. دختران خود را با دست خويش زنده به گور كنند و به اين عمل فخر و مباهات نمايند كه نگذاريم ناموسمان به دست بيگانگان بيفتد.

در آيه 58 و 59 سوره نحل آمده است: وَ اذا بُشِّرَ احَدُهُمْ بِالْانْثى ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدّاً وَ هُوَكَظيمٌ- يَتَوارى مِنَ الْقَوْمِ مِنْ سُوءِ ما بُشِّرَ بِه ايُمسِكُهُ عَلى هُونٍ امْ يَدُسُّهُ فِى التُّرابِ الا ساءَ ما يَحْكُمُونَ «و هنگامى كه به يكى از آنها بشارت دهند دختر نصيب تو شده، صورتش (از فرط ناراحتى) سياه مى شود؛ و بشدّت خشمگين مى گردد.- بخاطر بشارت بدى كه به او داده شده، از قوم و قبيله خود پنهان مى شود؛ (و نمى داند) آيا آن (دختر) را با قبول ننگ نگهدارد، يا (زنده) در خاك پنهانش كند؟! آگاه باشيد كه بد حكم مى كنند!»

چه گمراهى از آن آشكارتر كه انواع خرافات و موهومات بر آنها حاكم باشد، فرشتگان را دختران خدا بدانند وَ جَعَلُوا الْمَلئِكَةَ الَّذينَ هُمْ عِبادُ الرَّحْمنِ اناثاً:


1- سوره آل عمران، آيه 164.

ص: 370

«و آنها فرشتگان را كه بندگان خداوند رحمانند مؤنث پنداشتند»(1).

در جاى ديگر مى فرمايد: وَ يَجْعَلُونَ لِلَّهِ الْبَناتِ سُبْحانَهُ «آنها براى خداوند دخترانى قرار مى دهند؛- او منزّه است»(2) و آيات ديگر.

چه گمراهى از آن واضح تر كه جنگ و خونريزى در تمام دوران سال (به استثناى ماه هاى حرام) بر آنها حاكم بود و كينه هاى قبيلگى از پدران به فرزندان به ارث مى رسيد و سال هاى سال ادامه داشت، همان گونه كه قرآن مى فرمايد: وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَاناً وَكُنْتُمْ عَلَى شَفَا حُفْرَةٍ مِنْ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا: «ونعمتِ (بزرگِ) خدا را بر خود، به ياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد، و او ميان دلهاى شما، الفت برقرار ساخت، و به بركتِ نعمتِ او، برادر شديد! و شما بر لبِ حفره اى از آتش بوديد، خدا شما را از آن نجات داد»(3).

چه گمراهى از اين آشكارتر كه حتى مراسم نماز و نيايش آنها مضحك و نفرت انگيز بود، گاه زنان به صورت برهنه مادرزاد برگرد خانه خدا طواف مى كردند و اين كار خود را عبادت مى شمردند و گاه با كف زدن و سوت كشيدن مراسم نماز به جاى مى آوردند: وَما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ الَّا مُكاءً وَ تَصْدِيَةً: « (آنها كه مدّعى بودند ما هم نماز داريم،) نمازشان نزد خانه كعبه، چيزى جز سوت كشيدن و كف زدن نبود».(4)

انوع خرافات و موهومات بر اجتماع آنها حاكم بود، هر قبيله اى سعى داشت


1- سوره زخرف، آيه 19.
2- سوره نحل، آيه 57.
3- سوره آل عمران، آيه 103.
4- سوره انفال، آيه 35.

ص: 371

قبيله خود را قبيله برتر معرفى كند و بر سر همين برترى جويى، كينه ها و حسادت ها و گاه خونريزى ها در ميان قبايل ظاهر مى گشت تا آنجا كه براى اثبات فزونى قبيله خود به سراغ قبرها مى رفتند و قبور مردگان را بر مى شمردند و به استخوان هاى پوسيده نياكانشان در زير خاك افتخار مى كردند. قرآن مجيد مى گويد: أَلْهَيكُمْ التَّكَاثُرُ- حَتَّى زُرْتُمْ الْمَقَابِرَ: «افزون طلبى (و تفاخر) شما را به خود مشغول داشته است.- تا آن جا كه به ديدار قبرها رفتيد (و به فزونى قبور مردگانتان افتخار كرديد)»(1) همچنين موهومات و مفاسد و فجايع ديگرى از اين قبيل. انحطاط آن محيط و فقر معنوى و مادى چنان بود كه آن سرزمين را در رديف عقب مانده ترين سرزمين هاى جهان جاى داده بود.

يكى از مورخان غربى درباره محيط حجاز در عصر جاهليت از بعضى از مورخان معروف چنين نقل مى كند: «در آن زمان كه ديمتريوس سردار بزرگ يونانى به قصد تصرف عربستان وارد پترا (يكى از شهرهاى قديمى حجاز) شد اعراب ساكن آنجا به او گفتند:" اى ديمتريوس پادشاه! چرا با ما جنگ مى كنى ما در ريگستانى به سر مى بريم كه فاقد كليه وسايل زندگى و محروم از تمام نعمت هايى است كه اهالى شهرها و قصبات از آن متمتع و بهره مندند، ما سكونت در چنين صحراى خشك را بدين جهت اختيار نموديم كه نمى خواهيم بنده كسى باشيم بنابراين تحف و هدايايى را كه تقديم مى نماييم از ما قبول كن و لشگريان خود را از اينجا كوچ داده و مراجعت كن" ...

ديمتريوس اين پيام صلح را مغتنم شمرد و هدايا را پذيرفت و از چنين جنگى كه


1- سوره تكاثر، آيات 1 و 2.

ص: 372

مشكلات زيادى در برداشت صرف نظر كرد.»(1)

اصولًا درطول تاريخ، حجاز تحت سيطره كشور گشايان قديم قرار نگرفت و استقلال خود را حفظ كرد، و به گفته تحليل گران علتش اين بود كه تسلط بر چنين سرزمين بى آب و علفى كه فاقد همه چيز بود، به زحمت و مشكلات آن نمى ارزيد: و نيز به همين دليل است كه آثار تمدن كشورهاى قديم، مانند ايران و روم، كه در بسيارى از نقاط شبه جزيره يافت مى شد در محيط حجاز وجود نداشت.

حال بايد فكر كرد يك انسان معمولى هر قدر از نظر نيروى اراده و فكر قوى باشد، اگر در چنين محيطى زندگى كند چگونه خواهد بود (مخصوصاً اگر درس نخوانده باشد).

آيا كسى كه پرورش يافته محيط جهل و فساد است ممكن است بنيانگذار علم و دانش و فضايل اخلاقى گردد؟ آيا هرگز شنيده ايد كه از ميان اقوام وحشى يا نيمه وحشى دانشمندان بزرگ و فيلسوف هاى نابغه اى برخيزند؟

اگر از يك زمين مستعد و آماده، گل هاى زيبا و گياهان باطراوت برويد جاى تعجب نيست؛ تعجب در اين است كه از شوره زار گلستانى برويد.

به هر حال اين مسأله ممكن است به تنهايى براى اثبات حقانيت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كافى نباشد ولى بدون شك يكى از قرائنى است كه هر گاه با قرائن آينده ضميمه گردد، برهانى قوى و دندان شكن خواهد بود.

اين سخن را با گفتارى از اميرمؤمنان على عليه السلام- كه عصر اسلام و جاهليت هر دو


1- تاريخ تمدن اسلام و عرب، تأليف دكتر گوستاولبون، صفحه 88.

ص: 373

را درك كرده- در ترسيم عصر جاهليت پايان مى دهيم:

«ارْسَلَهُ عَلى حينِ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ وَ طُولِ هَجْعَةٍ مِنَ الامَمِ، وَاعْتِزامٍ مِنِ الْفِتَنِ، وَانْتِشارٍ مِنِ الْامُورِ وَ تَلَظٍّ مِنَ الْحُروُبِ وَ الدُّنْيا كاسِفَةُ النُّور، ظاهِرَةُ الْغُرُورِ، عَلى حينِ اصْفِرارٍمِنْ وَرَقِها، وَ اياسٍ مِنْ ثَمَرِها وَاغْوِرارٍ مِنْ مائِها، قَدْ دَرَسَتْ مَنْارُ الْهُدى وَظَهَرَتْ اعْلامُ الرَّدى فَهِىَ مُتَجَهِّمَةٌ لِاهْلِها، عابِسَةٌ فى وَجْهِ طالِبِها، ثَمَرُهَا الفِتْنَةُ، وَطَعامُهَا الْجيفَةُ، وَ شِعارُهَا الْخَوْفُ وَ دِثارُهَا السَّيْفُ.»: «خداوند او را در زمانى فرستاد كه مدت ها از بعثت پيامبران پيشين گذشته بود و امت ها در خواب عميقى فرو رفته بودند، فتنه و فساد جهان را فرا گرفته بود و اعمال خلاف ميان مردم منتشر شده بود، آتش جنگ زبانه مى كشيد و دنيا بى فروغ و پر از مكر و فريب گشته بود، اين در حالى بود كه برگ هاى درخت زندگى به زردى گراييده و به ثمره زندگى اميدى نبود آب حيات زندگى انسانى به زمين فرو رفته و آثار هدايت فرسوده شده، پرچم هاى هلاكت و بدبختى آشكار گرديده و دنيا با قيافه زشت و كريه به اهلش مى نگريست، و با چهره عبوس با طالبانش روبرو بود، ميوه درختش فتنه، و طعامش مردار بود، در درون وحشت و اضطراب و در برون شمشير حكومت مى كرد»(1)

در جاى ديگر از همان حضرت مى خوانيم: «انَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً صَلِّى اللَّهُ عَلَيْه وَ آلِهِ وَسَلَّمَ نَذيراً لِلْعالَمينَ، وَ اميناً عَلَى التَّنْزيلِ، وَ انْتُمْ مَعْشَرَالْعَرَبِ عَلى شَرِّ دينٍ وَ فى شَرِّدارٍ، مُنيخُونَ بَيْنَ حِجارةِ خُشْنِ وَ حَيَّاتِ صُمٍّ، تَشْرَبُونَ الْكَدِرَ، وَ تَأكُلُونَ الْجَشِبَ وَتَسْفِكُونَ دِماءَكُمْ وَ تَقْطَعُونَ ارْحامَكُمْ الْاصْنامُ فيكُمْ مَنْصُوبَةٌ


1- نهج البلاغه، خطبه 89.

ص: 374

وَالْآثامُ بِكُمْ مَعْصُوبَةٌ»: «خداوند محمد صلى الله عليه و آله را مبعوث ساخت تا جهانيان را بيم دهد و امين آيات او باشد در حالى كه شما ملت عرب بدترين آيين ها را داشتيد و در بدترين سرزمين ها زندگى مى كرديد در ميان سنگ هاى خشن و مارهايى كر و فاقد شنوايى (كه خطرناكترين مارها هستند) آب هاى آلوده مى نوشيديد و غذاهاى ناگوار مى خورديد، خون يكديگر را مى ريختيد و پيوند خويشاوندى را قطع مى كرديد- فرزندان را به دست خود كشته يا زير خاك پنهان مى نموديد- بت ها در ميان شما برپا بود، و گناهان تمام وجود شما را گرفته بود»(1)

كوتاه سخن اين كه: بررسى قرآن مجيد و روايات اسلامى و مجموعه تواريخى كه در شرق و غرب درباره عصر جاهليت نوشته شده نشان مى دهد كه همه اتفاق دارند محيط قيام پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از منحطترين و عقب افتاده ترين محيطها بود، محيطى كه به هيچ وجه با ظهور چنين دين و آيين پيشرو در جهات مختلف هماهنگ نبود.

2. ويژگى هاى اخلاقى و سوابق پيامبر صلى الله عليه و آله

يكى ار بهترين طرق شناخت مدعيان راستين از دروغين ويژگى هاى اخلاقى آنها است، اين ويژگى ها مى تواند به عنوان قرائن و نشانه هاى روشن براى نفى يا اثبات حقانيت مدعى مورد استفاده قرار گيرد. هرگاه پاكى و تقوا، بزرگوارى و گذشت، مهربانى و محبت، زهد و پارسايى، شجاعت و شهامت، و سوابق خوب اجتماعى در مدعى ديده شود بسيار مشكل مى شود كه او را صادق ندانيم و به


1- نهج البلاغه، خطبه 26.

ص: 375

عكس اگر دنياپرستى و ماده گرايى و دلبستگى به مال و مقام و جاه و قدرت، همراه با بى تقوايى و دروغ و كينه توزى و انتقام جويى و مانند آن از رذايل اخلاقى در او باشد هرگز نمى توان آن مدعى نبوت را، راستين دانست.

خوشبختانه سوابق زندگى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله- به خاطر اقامت طولانى چهل ساله قبل از نبوتش در ميان مردم آن محيط- روشن است و تاريخ او كه به دست دوست و دشمن نوشته شده ترسيم گويايى از آن نشان مى دهد.

در تمام تواريخ مسأله پاكى و امانت دارى پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان يك مسأله مورد قبول همگان ذكر شده و لقب امين را همه درباره او شنيده اند و جالب اين كه بعد از آغاز دعوت به اسلام، باز مردم- با تمام مخالفتى كه با او داشتند- امانات خود را نزد وى مى گذاشتند و لذا هنگام هجرت به مدينه (يعنى پس از گذشتن سيزده سال از دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله) به على عليه السلام دستور داد كه در مكه بماند و امانات مردم را به آنها برساند، بعداً به مدينه مهاجرت كند.

حسن خلق و گذشت و جوانمردى پيامبر صلى الله عليه و آله و خلاصه صفاتى را كه شايسته يك رهبر بزرگ الهى است از خلال حوادث مختلف زندگى او مخصوصاً فتح مكه، جنگ احد، و نيز رفتارش با اسراى جنگى و بردگان و قشرهاى محروم جامعه به خوبى مى توان دريافت.

تا آنجا كه اين مسأله را به عنوان نقطه ضعفى براى او قلمداد كردند و آيين او را آئين بردگان و محرومان دانستند و اغنياء و ثروتمندان از او فاصله گرفتند، و پيشنهاد كردند كه براى حمايت و نزديكى آنها نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله لازم است پابرهنگان و محرومان را از خود دور سازد.

ص: 376

اين معنا با اشاره روشنى در آيه 28 سوره كهف آمده: وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدَاةِ وَالْعَشِىِّ يُرِيدُونَ وَجْهَهُ وَلَا تَعْدُ عَيْنَاكَ عَنْهُمْ تُرِيدُ زِينَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ وَكَانَ أَمْرُهُ فُرُطاً: «با كسانى باش كه پروردگار خود را صبح و شام مى خوانند، و تنها رضاى او را مى طلبند؛ و هرگز بخاطر زيورهاى دنيا، چشمان خود را از آنها برمگير. و از كسانى كه قلبشان را از يادمان غافل ساختيم و از هواى نفس پيروى كردند، و كارشان افراطى است، اطاعت مكن.» و از تو انتظار دارند محرومان را از خود دور سازى تا به سوى تو آيند.

او كسى بود كه بزرگترين دشمن خود ابوسفيان يعنى آتش افروز خطرناك جنگ هاى ضد اسلامى را بخشيد و خانه او را هنگام فتح مكه، پناهگاه و محل امن براى مردم مكه قرار داد و مكيانى كه مرتكب جنايات زياد بر ضد او و پيروانش شده بودند را مورد عفو عمومى قرار داد و همين حسن خلق و گذشت و بزرگوارى سبب شد كه اطراف او را گرفتند.

در جنگ احد نيز كه جمعى از تازه مسلمانان فرار كردند و او را در ميان دشمنان تنها گذاشتند و ضربه هاى سنگينى بر وجود مباركش وارد شد، باز فرمان عفو عمومى صادر كرد و همه را بخشيد تا آنجا كه آيه زير در اين زمينه نازل گشت:

فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنْ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظّاً غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ: «به سبب رحمت الهى، در برابر مؤمنان، نرم و مهربان شدى! و اگرخشن و سنگدل بودى، از اطراف تو، پراكنده مى شدند. پس آنها را ببخش و براى آنها آمرزش بطلب؛ و در كارها، با آنان

ص: 377

مشورت كن!»(1).

در اين آيه هم نرمش قلب و درون پيامبر صلى الله عليه و آله توصيف شده و هم زبان ملايم و پر مهر او، و نه تنها در برابر خطاهايشان مأمور به عفو شده بلكه مأمور بوده از خدا نيز تقاضاى آمرزش براى آنها كند و به آنان شخصيت داده و آن ها را طرف مشورت خود قرار دهد.

او به قدرى دلسوز نسبت به مؤمنان و غير مؤمنان بود، كه از عدم ايمان گروهى، سخت رنج مى برد تا آنجا كه نزديك بود از غصه هلاك شود.

در آيه 6 سوره كهف مى خوانيم كه خداوند در مقام دلدارى به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد: فَلَعَلَّكَ بَاخِعٌ نَّفْسَكَ عَلَى آثَارِهِمْ إِنْ لَّمْ يُؤْمِنُوا بِهَذَا الْحَدِيثِ أَسَفاً:

«گويى مى خواهى، خود را به خاطر اعمال آنها از غم و اندوه هلاك كنى اگر به اين گفتار ايمان نياورند!». شبيه همين معنا در آيه 3 سوره شعراء آمده است: لَعَلَّكَ باخِعٌ نَّفْسَكَ الّا يَكُونُوا مُؤمِنينَ (2).

به راستى تا رهبرى چنين نباشد حق راهبرى را به معناى واقعى ادا نخواهد كرد و در آيه 128 سوره توبه آمده است لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِّنُ انْفُسِكُمْ عَزيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَريصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ «به يقين، پيامبرى از ميان شما به سويتان آمد كه رنجهاى شما بر او سخت است؛ و اصرار بر هدايت شما دارد؛ و نسبت به مؤمنان، رئوف و مهربان است».

مسلماً بحث پيرامون ملكات اخلاقى پيامبر صلى الله عليه و آله و ويژگى هاى اخلاقى او


1- سوره آل عمران، آيه 159.
2- « باخع» از ماده بَخْع( بر وزن تخت) به معناى هلاك شدن از شدت غم و اندوه، و به تعبير ديگر دق مرگ شدن است.

ص: 378

گسترده تر از آن است كه در اين سخن كوتاه بگنجد، هدف اين بود كه تنها اشاره گذرايى به اين مسأله به عنوان يكى از قرائن كرده باشيم.

3. محتواى دعوت

براى پى بردن به صدق و كذب مدعى، بررسى محتواى دعوت او غالباً يك دليل قانع كننده است. يك آيين آسمانى كه از علم بى پايان خدا سرچشمه گرفته و از طريق وحى نازل شده، ويژگى هاى خاص خودش را دارد. در حالى كه يك مكتب دروغين كه براى اهداف مادى و شيطانى از سوى فرد يا افرادى به وجود مى آيد، داراى ويژگى هاى ديگرى است.

اولى، هدف گيريش هدايت انسان ها، تقويت نفوس، برقرارى عدالت، فراهم آوردن صلح و سازش و امنيت و بالأخره تكامل انسان در جنبه هاى معنوى و مادى است. در حالى كه دومى، تلاشى است براى تحميق انسان ها و تحذير افكار و بهره كشى هر چه بيشتر و استعمار و استثمار، و مسلماً چنين اهدافى برنامه هاى ديگرى را مى طلبد.

با توجه به آنچه در بالا گفته شد يك نگاه اجمالى به مجموعه معارف و قوانين و برنامه هاى اسلامى مى افكنيم، به خصوص آنچه در قرآن مجيد بر آن تكيه و تأكيد شده است.

1. نخستين چيزى كه در اين زمينه به چشم مى خورد و شالوده اصلى تمام معارف و قوانين اسلام را تشكيل مى دهد، مسأله توحيد و مبارزه با هرگونه شرك است.

ص: 379

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با تكيه بر اين اصل، انسان را از قيد هر پرستشى، جز پرستش خداى يگانه آزاد ساخته و به سوى خداوند يگانه اى كه خالق آسمان و زمين و جامع جميع صفات كمال، و آگاه از درون و برون انسان ها است دعوت مى كند، و زنجيرهاى اوهام و خرافات و پرستش انسان ها و يا سنگ و چوب و انواع بت ها را از هم مى گسلد.

يهود و نصارى را بر بشر پرستى مذمت مى كند و مى گويد: اتَّخَذُوا احْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ ارْباباً مِّنْ دُونِ اللَّهِ « (آنها) دانشمندان و راهبان خويش را معبودهايى در برابر خدا قرار دادند»(1).

در يك مقايسه جالب از زبان يوسف پيامبر بزرگ خدا خطاب به زندانيان هم بندش مى فرمايد: ءَارْبابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خيرٌ امِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ: «آيا خدايان متعدد و پراكنده بهترند، يا خداوند يگانه اى كه بر همه چيز قاهر است؟!»(2).

2. هيچ چيز را در سرنوشت انسان جز خداوند مؤثر نمى داند، و همه را به توكل به او دعوت كرده مى فرمايد: الَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ «آيا خداوند براى (نجات و دفاع از) بنده اش كافى نيست؟!»(3).

3. اين از يك سو، از سوى ديگر انسان را در گرو اعمال خويش مى شمرد و تنها راه نجات و پيروزى را در سعى و تلاش و كوشش هر چه بيشتر مى شمرد و

مى فرمايد: وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَى «و اين كه براى انسان چيزى جز (حاصل) سعى و كوشش او نيست،»(4) و كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَةٌ: « (آرى)


1- سوره توبه، آيه 31.
2- سوره يوسف، آيه 39.
3- سوره زمر، آيه 36.
4- سوره نجم، آيه 39.

ص: 380

هركس در گرو اعمال خويش است»(1).

4. در اسلام همه انسان ها از هر نژاد و هر زبان يكسان شمرده شده اند و از اين نظر هيچ گونه امتيازى در ميان آنها وجود ندارد جز به تقوا و پرهيزكارى.(2)

5. تمام مؤمنان را برادر يكديگر خطاب مى كند و به اين ترتيب نزديك ترين پيوند ممكن ميان دو انسان را، پيوندى كه بر اساس برابرى و مساوات است مى شمرد و مى گويد: «مؤمنان برادر يكديگرند؛ پس بين دو برادر خود صلح و آشتى برقرار سازيد و تقواى الهى پيشه كنيد، تا مشمول رحمت او شويد.»(3)

6. عدالت اجتماعى را اصل اساسى حاكم بر اجتماعات بشرى مى داند و همه مؤمنان را دعوت به قيام به قسط مى كند و حتى مى گويد: نبايد خصومتهاى شخصى يا قبيلگى مانع از اجراى عدالت شود(4).

همچنين رابطه نزديك خويشاوندى و پدر و فرزندى و مانند آن نبايد از اجراى عدالت جلوگيرى كند و كفه داورى به سود آنها (بدون دليل) سنگين گردد.(5)

7. حاكميت، اصل انفاق بر روابط انسان ها را پذيرفته و همگان را دعوت مى كند كه از نعمت هايى كه خدا به آنها داده (نعمت علم، مال، مقام و موقعيت اجتماعى) به ديگران ببخشند(6).

8. بر صله رحم و رعايت پيوند خويشاوندى تأكيد مى كند(7) و مخصوصاً براى


1- سوره مدثر، آيه 38.
2- سوره حجرات، آيه 13.
3- سوره حجرات، آيه 10.
4- سوره مائده، آيه 8.
5- سوره نساء، آيه 135.
6- سوره بقره، آيه 3.
7- سوره بقره، آيه 27.

ص: 381

پدر و مادر احترام فوق العاده اى قائل است تا آنجا كه اگرمسلمان هم نباشند، خوشرفتارى با آنها را توصيه مى كند.(1)

9. حمايت از مظلومان در شرق و غرب جهان نيز از مسائلى است كه اسلام بر آن تأكيد دارد. حتى ظاهر آيات قرآن اين است كه در اين مسأله فرقى ميان هم كيشان مسلمان و غير آنها نيست. چنانكه در آيه 75 سوره نساء مى خوانيم: وَ مالَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعِفينَ مِنَ الرِّجالِ و النِّساءِ وَالْوِلْدانِ «چرا در راه خدا، و (براى رهايى) مردان و زنان و كودكانى كه (به دست ستمگران) تضعيف شده اند، پيكار نمى كنيد؟!» بنابراين حمايت از آنها تا سر حد جنگ و پيكار لازم شمرده شده است.

10. احترام به حقوق زن- مخصوصاً در آن محيطى كه حق او به كلى پايمال شده بود تا آنجا كه حق حيات براى زنان قائل نبودند و آزادانه دختران را به زير خاك مى كردند- نيز مورد تأكيد قرار گرفته تا آنجا كه مى گويد: همان اندازه اى كه زنان وظيفه و مسؤوليت دارند به همان مقدار داراى حق اند چرا كه حق از وظيفه جدا نيست وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذى عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ (2)

11. همزيستى با پيروان اديان ديگر و صاحبان كتب آسمانى و دعوت از همه براى تكيه كردن روى نقاط مشترك چنانكه در آيه 64 سوره آل عمران مى فرمايد:

قُلْ يا اهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا الى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ الّا نَعْبُدَ الّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِه شَيْئاً وَ لايَتَّخِذَ بَعضُنا بَعْضاً ارْباباً مِّنْ دْونِ اللَّهِ «بگو:" اى اهل كتاب! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است؛ كه جز خداوند يگانه را نپرستيم و


1- سوره لقمان، آيات 14 و 15.
2- سوره بقره، آيه 228.

ص: 382

چيزى را همتاى او قرار ندهيم؛ و بعضى از ما، بعض ديگر را- غير از خداى يگانه- به ربوبيت نپذيرد"».

12. در اسلام اهميت فوق العاده اى به علم و دانش داده شده و صدها آيه قرآن از اين معنى حكايت مى كند و اين امر با توجه به محيط نزول قرآن كه كانون جهل و بى سوداى بود بسيار جالب است. نخستين آياتى كه بر پيامبر نازل شد تأكيد بر علم كرد(1) و دريك جا به قلم سوگند ياد مى كند(2) و اصولًا برترى آدم (و نوع بشر) را در فضيلت علم و دانش مى شمرد.(3)

13. مسأله امر به معروف و نهى از منكر- كه نوعى نظارت عمومى بر كل جامعه به وسيله كل جامعه است و مسؤوليت متقابل براى همه افراد در برابر هرگونه مفسده اجتماعى يا ترك انجام وظيفه قائل مى شود- نيز يكى از نقطه هاى درخشان اين آيين است (4).

14. سرچشمه بسيارى از مفاسد و ناهنجارى ها، گرايش شديد به امور مادى و مسابقه در تجمل پرستى و زندگى پر زرق و برق است و اسلام براى بستن اين سرچشمه به ساده زيستن و ترك تجمل پرستى دعوت مى كند(5) در عين اين كه استفاده معقول و منطقى از مواهب مادى و حتى زينت ها را مباح مى شمرد.(6)

15. رعايت ادب و حسن برخورد با ديگران و ملاحظه موازين اخلاقى در همه جا سفارش شده كه در سوره لقمان آيات 18 و 19 به بخش مهمى از اين مسأله


1- سوره علق، آيات 1 تا 5.
2- سوره قلم، آيه 1.
3- سوره بقره، آيات 31 تا 33.
4- سوره آل عمران، آيات 104 و 110 و آيات ديگر.
5- سوره زخرف، آيات 33 تا 35.
6- سوره اعراف، آيه 32.

ص: 383

اشاره شده، و همچنين در سوره حجرات آيات 11 و 12 و سوره فرقان آيه 72 و آيات ديگر.

همچنين در آيه 199 سوره اعراف مى خوانيم: خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ اعْرِضْ عَنِ الْجاهِلينَ « (به هر حال) با عفو و مدارا رفتار كن، و به كارهاى شايسته دعوت نما، و از جاهلان روى بگردان (و با آنان ستيزه مكن)»(1).

16. قرآن مجيد در مورد جانشين ساختن بحثهاى منطقى با پيروان مذاهب ديگر، به جاى تعصب هاى كوركورانه مى گويد: ادْعُ الى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجادِلْهُمْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ «با حكمت و اندرزِ نيكو، به راه پروردگارت دعوت نما؛ و با آنها به روشى كه نيكوتر است، استدلال و مناظره كن».(2)

17. خضوع در مقابل حق و پذيرش آن از هر كه باشد يكى از نقاط روشن آيين است، مى فرمايد: فَبَشِّرْ عِبَادِ- الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمْ اللَّهُ وَأُوْلَئِكَ هُمْ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ «پس بندگان مرا بشارت ده.- همان كسانى كه سخنان را مى شنوند و از نيكوترين آنها پيروى مى كنند؛ آنان كسانى هستند كه خدا هدايتشان كرده، و آنها خردمندانند.»(3)

18. اخلاص نيت از انگيزه هاى غير الهى از اصولى است كه قرآن مجيد و روايات اسلامى مكرر در مكرر بر آن تأكيد كرده، اعمالى را پاك و مقبول خداوند و موجب نجات و سعادت مى شمرد كه به قصد تظاهر و خودنمايى و رياكارى


1- در حديثى از امام صادق عليه السلام مى خوانيم كه اين آيه جامع ترين آيات اخلاقى در قرآن مجيد است( مجمع البيان، ذيل آيه فوق).
2- سوره نحل، آيه 125.
3- سوره زمر، آيات 17 و 18.

ص: 384

نباشد، بلكه اهداف والاى انسانى و اخلاقى و الهى در آن منظور گردد و ركن اساسى آن را تشكيل دهد. در هفت آيه قرآن روى عنوان: مُخْلِصينَ لَهُ الدّينَ تكيه شده.(1)

از يك سو صدقات خالصانه مؤمنان را تشبيه به باغ پربار و پر ثمرى مى كند كه بر اثر نزول باران رحمت الهى، ميوه اش دو برابر مى شود.(2) و از سوى ديگر اعمال رياكاران غير مؤمن را به بذرهايى تشبيه مى كند كه در خاك كم عمقى كه روى تخته سنگى قرار گرفته افشانده شده و باران همه را مى شويد و با خود مى برد.(3)

19. در اسلام اسراف و تبذير شديداً نكوهش شده و تبذير كنندگان به عنوان برادران شيطان معرفى شده اند: انَّ الْمُبَذِّرينَ كانُوا اخْوانَ الشّياطينِ (4).

20. حمايت از كودكان بى سرپرست و يتيم نيز از اصول اساسى اسلام است، كه در آيات فراوان و روايات بسيارى بر آن تأكيد شده تا آنجا كه خوردن مال يتيمان همچون خوردن آتش شمرده شده: إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَى ظُلْماً إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَاراً(5).

در جاى ديگر اصلاح كارهاى آنها توصيه شده است، مى فرمايد: وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتامى قُلْ اصْلاحٌ لَّهُمْ خَيْرٌ: «و از تو درباره يتيمان سؤال مى كنند بگو:

" اصلاح كار آنان بهتر است"»(6).


1- سوره اعراف، آيه 29، سوره يونس، آيه 22، سوره عنكبوت، آيه 65، سوره لقمان، آيه 32، سوره غافر، آيات 14 و 65، و سوره بينه، آيه 5.
2- سوره بقره، آيه 265.
3- سوره بقره، آيه 264.
4- سوره اسراء، آيه 27.
5- سوره نساء، آيه 10.
6- سوره بقره، آيه 220.

ص: 385

21. در اسلام، اسيران محترم هستند و نسبت به خوشرفتارى با آنان توصيه شده و كمك به آنان در قرآن مجيد جزء برنامه ابرار و نيكان شمرده شده است:

وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَيَتِيماً وَأَسِيراً:(1) در حديثى از امام على عليه السلام، مى خوانيم: «اطْعامُ الاسير و الاحسانُ اليهِ حقٌ واجبٌ»: «و غذا دادن به اسير و نيكى به او حق واجبى است»(2).

22. مشورت در امور نيز يكى از مهمترين مسائلى است كه قرآن مجيد و روايات اسلامى بر آن تأكيد نموده و حتى پيامبر صلى الله عليه و آله با آن عقل كل، مأمور به مشورت بوده وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ(3): و اصولًا مشاورت در امور مهم اجتماعى را يكى از نشانه هاى ايمان مى داند: وَأَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ (4).

23. مبارزه با خرافات نيز جزء برنامه هاى قطعى پيامبر صلى الله عليه و آله بود. اين در حالى است كه مدعيان دروغين نبوت، اصرار دارند به خرافات دامن بزنند و افكار مردم را از اين طرق تحذير كنند، و براى جلب تمايل عوام با خرافاتشان هماهنگ مى شوند، ولى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اين سد را مى شكند و حتى در جايى كه خرافه اى در نظر مردم به نفع او تمام شود با آن مبارزه مى كند.

چه خرافه اى از بت پرستى بالاتر كه سرتاسر جزيره عربستان را فرا گرفته بود، تا آنجا كه مخالفت با آن بسيار مشكل و عجيب و حتى احياناً نشانه جنون شمرده مى شد. هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را به خداوند يگانه دعوت كرد گفتند: أَجَعَلَ الْآلِهَةَ إِلَهاً وَاحِداً إِنَّ هَذَا لَشَىْ ءٌ عُجَابٌ «آيا او به جاى اين همه خدايان، خداى


1- سوره دهر، آيه 8.
2- وسائل الشيعه، جلد 11، صفحه 69، ابواب جهاد العدو، باب 32، حديث 3.
3- سوره آل عمران، آيه 159.
4- سوره شورى، آيه 38.

ص: 386

واحدى قرار داده؟! اين براستى چيز عجيبى است!»(1).

ظاهراً يكى از دلايل نسبت دادن جنون به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نيز همين بوده كه او با مسأله بت پرستى كه از مسلّم ترين مسائل محيط بود به مبارزه برخاست.

در مجموع، عرب جاهلى گرفتار خرافات زيادى بود كه شرح آن به طول مى انجامد و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با همه آنها مبارزه كرد.

24. آزاد ساختن انسان از قيد هوى و هوس و از اسارت در چنگال انسان هاى ديگر، و يا اسارت در آداب و رسوم و سنن غلط نيز از مسائلى است كه اسلام به آن اهميت بسيار مى دهد تا آنجا كه يكى از صفات ويژه پيامبر صلى الله عليه و آله را اين مى شمرد كه: «و بارهاى سنگين، و زنجيرهايى را كه بر آنها بود، (از دوش و گردنشان) بر مى دارد»: وَ يَضَعُ عَنْهُمْ اصْرَهُمْ وَ الْاغْلالَ الَّتى كانَتْ عَلَيْهِمْ (2).

در حديث معروف نبوى يكى از سه گناهى كه هرگز خدا آن را نمى بخشد اين شمرده شده كه انسان، آزادى انسان آزاده اى را سلب كند و او را به صورت برده درآورد و بفروشد.(3)

25. منع از تكاثر و فزون طلبى و حرص و آز در امور مادى، يكى ديگر از برنامه هاى اصلى اين آيين است كه در آيات متعددى از قرآن مجيد و همچنين روايات اسلامى به آن اشاره شده است، تا آنجا كه آن را به عنوان يكى از خصيصه هاى مذموم زندگى دنيا شمرده و هم رديف لهو و لعب و تفاخر قرار


1- سوره ص، آيه 5.
2- سوره اعراف، آيه 157.
3- عن النبى صلى الله عليه و آله:« انَّ الَّلهَ تعالى غافرُ كُلِّ ذَنبٍ الَّا مَن جَهَدَ مَهراً اوِاغتَصَبَ اجْراً اجرَهَ اوْ باعَ رَجُلا حُرّاً»( سفينة البحار، ماده اجر).

ص: 387

داده است (1) و آن را سبب بى خبرى از خدا معرفى مى كند و آنها را كه براى اثبات فزونى قوم و قبيله خويش، راهى گورستان شدند تا قبرهاى مردگان خود را بشمارند سخت مذمت كرده، مى فرمايد: الْهيكُمُ التَّكاثُرُ- حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ(2).

داستان قارون مستكبر مستكثر و خود برتربين را كه سرانجام خود و تمام اموالش به قعر زمين فرو رفتند را با شرح مفصلى بازگو مى كند و به پيروان برنامه هاى آنان هشدار مى دهد؛ و پيامبرش را از اين كه چشم به امكانات مادى اين گونه افراد بدوزد و آن را نشانه فضل و برترى آنان بداند نهى مى نمايد(3).

26. دعوت به اتحاد و همبستگى را مى توان جزء دستوراتى كه در سرلوحه برنامه هاى اسلامى قرار گرفته، شمرد كه با تأكيد فراوان در قرآن مجيد از آن ياد شده است. همگان را دعوت به اتحاد و نهى از تفرقه مى كند و نسبت به بازگشت به اختلافات و نفاق هاى جاهليت هشدار مى دهد و افراد پراكنده را بر لب پرتگاهى از آتش شمرده (4) و تنازع و اختلاف را سرچشمه سست شدن جامعه و از ميان رفتن قدرت و شوكت آن مى شمرد(5).

27. احترام به قانون نيز از مهمترين دستورات اسلام است تا آنجا كه مى گويد:

حتى اگر قانون بر ضد شما تمام شود، آن را محترم شمريد: كُونُوا قوَّامينَ بِالْقِسْطِ شُهَداءَ لِلّهِ وَ لَوْ عَلى انْفُسِكُمْ اوِ الْوالِدَيْنِ والْاقْرَبينَ «هميشه قيام به عدالت كنيد. براى خدا گواهى دهيد، اگر چه به زيان شما، يا پدر و مادر و


1- سوره حديد، آيه 20.
2- سوره تكاثر، آيات 1 و 2.
3- سوره طه، آيه 131 و سوره قصص، آيه 76 به بعد.
4- سوره آل عمران، آيه 103.
5- سوره انفال، آيه 46.

ص: 388

نزديكانتان بوده باشد!»(1).

شكستن حريم قوانين را حرام مى داند و تعدّى از حدود اللَّه را ظلم و ستم مى شمرد: وَمَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَاولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ (2) و نشانه ايمان راستين را تسليم مطلق در برابر قانون حق و ترك اعتراض بر آن حتى در محيط فكر و انديشه و عقل مى شمرد.(3)

28. ترك انتقامجويى نه تنها سيره مستمره شخص پيامبر صلى الله عليه و آله بود كه تجلّى آن در جنگ هاى اسلامى مخصوصاً در داستان فتح مكه كاملًا آشكار شد، بلكه كراراً پيروان خود را به آن توصيه مى كرد.

در يك جا همه را به عفو و گذشت و صرف نظر كردن از لغزش هاى ديگران دعوت مى كند، و آنها را به عفو الهى كه در انتظار آن هستند متوجه مى سازد:

وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا الا تُحِبُّونَ انْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ (4).

بلكه فراتر از آن مى گويد: در مقابل بديها نه تنها انتقامجويى نكنيد بلكه بدى را به نينى پاسخ گوييد، تا سرچشمه جوشش محبت گردد: ادْفَعْ بِالَّتى هِىَ احْسَنُ فَاذا الَّذى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَداوَةٌ كَانَّهُ وَلِىٌّ حَميمٌ (5).

ولى با اين حال اجازه نمى دهد كه دشمنان كينه توز از رحمت و رأفت اسلامى سوء استفاده كنند بلكه دستور مى دهد همان گونه كه بايد در مقابل دوستان يا دشمنان فريب خورده، نرم و مهربان باشيد در برابر دشمنان لجوج و سرسخت،


1- سوره نساء، آيه 135.
2- سوره بقره، آيه 229.
3- سوره نساء، آيه 65.
4- سوره نور، آيه 22.
5- سوره فصلت، آيه 34.

ص: 389

با خشونت و شدت عمل برخورد كنيد، تا آنجا كه ياران راستين پيامبر صلى الله عليه و آله را با اين اوصاف معرفى مى كند: «در برابر كفّار سرسخت و شديد، و در ميان خود مهربانند»: اشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِرُحَماءُ بَيْنَهُمْ (1).

29. دعوت به تقوا در تمام زمينه ها نيز از مسائلى است كه اسلام به هر مناسبت روى آن تكيه مى كند و به سراغ آن مى رود و آن را تنها راه نجات بشر و زاد و توشه آخرت (2) و معيار شخصيت انسان ها(3) و بركات دنيا(4) و سعادت آخرت (5) و سبب بينايى و آگاهى (6) مى شمرد.

30. «حُبّ فِى اللَّه و بُغْض فِى اللَّه» نيز از اصول تعليمات اسلام است؛ و به عبارت ديگر براى خدا دوست داشتن و براى خدا دشمن داشتن. يا به تعبير روشن تر هر كس كه در راه ايمان و حق و عدالت و تقوا و پاكى گام بر مى دارد را دوست خود بدانيد وبا او پيوند محكم دوستى بر قرار سازيد و به عكس از ناپاكان و بدان و آلودگان و ستمگران فاصله بگيريد كه در آيات قرآن به عنوان نشانه اصلى حزب الله (7) و در احاديث اسلامى محكم ترين دستگيره ايمان و اسلام «اوْثَقُ عُرَى الْايمانِ الْحُبُّ فِى اللَّهِ وَ الْبُغْضُ فِى اللَّهِ»(8) و افضل اعمال (9) شمرده شده است. اينها بخشى از تعليمات اسلام در اصول و فروع است.


1- سوره فتح، آيه 29.
2- سوره بقره، آيه 197.
3- سوره حجرات، آيه 13.
4- سوره اعراف، آيه 96.
5- سوره مريم، آيه 63.
6- سوره انفال، آيه 29.
7- سوره مجادله، آيه 22.
8- اصول كافى، جلد 2، صفحه 125
9- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 201.

ص: 390

آيا مى توان باور كرد انسانى درس نخوانده و برخاسته از محيط ظلمانى جاهليت و پرورش يافته دركانون كفر و فساد و بى عدالتى و خشونت، تعليماتى اين چنين با خود بياورد جز اين كه از طريق وحى آسمانى و الهام الهى و تأييد او باشد.

اصولًا بررسى محتواى دعوت هر آيينى، براى دانشمندان از بهترين دلايل براى اثبات صدق و كذب مدعاى آن آيين است و گاه بر بسيارى از معجزات پيشى مى گيرد. چرا كه بسيارى از وسوسه هايى كه درباره معجزات از سوى مخالفان لجوج ابراز مى شد (مانند تهمت سحر و امثال آن) در مورد بررسى محتواى دعوت، بى معنا است، حتى مى توان كتابى قطور در اين مورد تأليف كرد؛ و مخصوصاً تعليمات اسلام در تمام زمينه هاى اعتقادى و اخلاقى و اجتماعى و نيز در مسائل فردى و گروهى و معنوى و مادى ميدان وسيع و گسترده اى است براى اين مبحث.

مسلماً اين مجموعه از يك عرب بيابانى درس نخوانده و برخاسته از عقب مانده ترين محيطها نمى تواند يك مسأله عادى باشد و به عقيده ما هيچ معجزه اى از اين بالاتر نيست و حداقل قرينه اى است كه با انضمام به قرائن ديگر، مجموعه اطمينان بخشى را به وجود مى آورد.

***

4. عمق تأثير او در محيط

درست است كه تأثير گسترده يك مكتب در يك محيط به تنهايى نمى تواند دليل بر صحت آن باشد زيرا آيين هاى نادرستى را مى شناسيم كه مدتها محيطهاى

ص: 391

وسيعى را تحت تأثير خود قرار داده بودند و سرانجام از هم پاشيدند يا هم اكنون نيز بعضاً ادامه دارند ولى چگونگى اين تأثير مى تواند به عنوان يك قرينه زنده در كنار قرائن ديگر مورد توجه قرار گيرد.

هنگامى كه اين تأثير به صورت جهش در جنبه هاى مثبت و با داشتن كمترين ضايعات صورت گيرد، مسلماً نشانه اى از عمق و اصالت آن مكتب است.

كيست كه كمترين اطلاعى از تاريخ عرب و اسلام داشته باشد و بتواند فاصله عظيمى را كه در مدت 23 سال دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله- فاصله اى كه به طفره فلسفى بيشتر شباهت داشت تا به يك انقلاب- به وجود آمد را انكار كند.

قوم متروك و فراموش شده اى كه نام و نشانى در تاريخ نداشتند و از نظر جامعه شناسى، هيچ گونه آمادگى براى پيشرفت چشمگير حتى در چند قرن بعد در پيشانى آنها خوانده نمى شد، ناگهان دگرگون شوند و وارد مرحله جديدى از يك تمدن عظيم گردند، نه تنها خودشان دگرگون شوند بلكه جهان عصر خود را نيز دگرگون سازند و آثار اين انقلاب و دگرگونى در قرن هاى آينده و تا زمان نامحدودى نمايان باشد.

تمدنى كه مسير تاريخ بشريت را عوض كند و تمدن هاى عظيم پنج گانه عصر خود يعنى تمدن روم و ايران و مصر و بابل و يمن را تحت الشعاع خود قرار دهد.

اين درست همان چيزى است كه مورخان و جامعه شناسان با معيارهاى شناخته شده اى كه در دست دارند قادر به تفسير آن نيستند. هر چند كتاب هايى به نام تاريخ تمدن اسلام يا نام هاى مشابه ديگر نوشته اند ولى اعتراف دارند كه هنوز

ص: 392

نكات حل نشده فراوانى در مورد پيدايش و نفوذ اسلام در جهان براى آنها وجود دارد.

قابل توجه اين كه اين انقلاب و دگرگونى (بر خلاف ساير انقلاب ها) تنها در يك بُعد صورت نگرفت و تنها جنبه سياسى يا اقتصادى نداشت بلكه تمام اركان جامعه و نظامات اجتماعى و فرهنگى و اخلاقى و اقتصادى و آداب و رسوم و همه چيز را دگرگون ساخت.

كوتاه سخن اين كه: ابعاد تأثير اسلام در محيط ظهور خود و سپس در كل جهان و در كل تاريخ بشريت مطلب در خور دقتى است كه مى تواند قرينه روشنى از قرائن حقانيت آن باشد و شرح آن، تأليف كتاب جداگانه اى را طلب مى كند.

***

5. چگونگى وسايل نيل به هدف

هرفرد يا گروهى براى رسيدن به اهداف خود ناچارند از وسايلى بهره گيرند، انتخاب نوع اين وسايل تا حد زيادى مى تواند به شناخت اصالت و حقانيت آن مكتب و يا ساختگى بودن آن كمك نمايد.

آنها كه براى رسيدن به اهداف خود استفاده از هر وسيله اى را جايز مى شمردند و اصل «هدف، وسيله را توجيه مى كند»: «الْغاياتُ تُبَرِّرُ الْوَسائِطَ» را برنامه اصلى خود قرار مى دهند، مسلماً از اصالت برخوردار نيستند. ولى آنها كه براى نيل به اهداف مقدس خود از وسايل مقدسى بهره مى گيرند، نشانه حقانيت خود را از اين طريق آشكار مى سازند، و درست پيامبران راستين و دروغين را از همين

ص: 393

طريق مى توان شناخت.

آنان كه براى رسيدن به اهداف خود، هيچ گونه قيد و شرطى را به رسميت نمى شناسند و استفاده از هر وسيله اى را اعم از مشروع و نامشروع مباح مى دانند، آنها كه مفاهيمى همچون عدالت، امانت، راستى و احترام به ارزش هاى انسانى را تا آنجا محترم مى دانند كه به اهدافشان كمك كند، و هرگاه در جهت مخالف اهدافشان قرار گيرد با همه وداع مى كنند مسلماً در زمره پيامبران دروغين اند.

پيامبران راستين، آنها هستند كه حتى در جنگ هاى خود نيز اصول انسانى را محترم مى شمرند، و در سختى ها و گرفتارى ها هرگز از آن عدول نمى كنند به هنگام پيروزى، اصول عدالت و عفو و گذشت را درباره دشمن به فراموشى نمى سپارند، و در مواقع خطر و احتمال شكست متوسل به وسايل غير انسانى نمى شوند.

اگر اين اصل كلى را با زندگى پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله بسنجيم و رفتار او را با دوستان و دشمنان در موقع پيروزى و شكست در سختى ها و راحتى ها مورد توجه قرار دهيم به خوبى مى توانيم قبول كنيم كه او از كسانى بود كه در انتخاب وسايل نيل به هدف، سخت گير و كنجكاو و پيرو ارزش هاى خاصى بود و هيچ گاه در مواقع خطر، به امور غير انسانى متوسل نشد و مسائل دقيق اخلاقى را حتى در ميدان نبرد رعايت كرد.

او به هنگام پيروزى بر خطرناك ترين دشمنان خود، (يعنى فتح مكه) فرمان عفو عمومى را صادر كرد، و حتى قاتلان و جنايتكاران جنگى را بخشيد.

هنگامى كه شنيد يكى از فرماندهان سپاه، شعارهاى انتقام جويانه سر داده است

ص: 394

و مى گويد: «الْيَوْمَ يوْمُ الْمَلحَمَةِ الْيَوْمَ تُسْتَحَلُّ الْحُرْمَةُ، الْيَوْمَ اذَلَّ اللَّهُ قُرَيْشاً»: «امروز روز جنگ وخونريزى و انتقام است، امروز احترام افراد پايمال مى گردد، امروز روزى است كه خداوند قريش را ذليل كرده است» فوراً دستور بركنارى او را صادر كرد و فرمود: به جاى اين شعار (زشت و ناروا) چنين شعار دهند: «الْيَوْمَ يَوْمُ الْمَرْحَمَةِ ... الْيَوْمَ اعَزَّ اللَّهُ قُرَيْشاً»: «امروز روز بخشش است ... امروز خداوند قريش را عزيز كرد.»(1)

حتى موقعى كه بزرگان مكه صف كشيده بودند ببينند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره آنها چه حكمى صادر مى كند- و بسيارى از مردم انتظار شدت عمل و خشونت فوق العاده اى را از اين دشمنان كينه توز داشتند- رو به آنها كرده فرمود: «چه مى گوييد و چه گمان مى بريد از من نسبت به خودتان؟» سران مكه گفتند: «ما جز نيكى از تو گمان نداريم ...» پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «من به شما همان مى گويم كه يوسف به برادران جفاكار خود گفت": لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ ارْحَمُ الرَّاحِمينَ اذْهَبُوا وَ انْتُمُ الطُّلَقاءُ"»: «" توبيخ و ملامتى امروز بر شما نيست، خداوند شما را مى بخشد و او ارحم الراحمين است". برويد همه شما آزاديد.»(2)

هنگامى كه خالد بن وليد بدون دليل اسيران طايفه بنى خزيمه را كشت، و اين خبر به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله رسيد، سخت ناراحت شد و دو يا سه بار فرمود: «اللَّهُمَ انّى ابْرَءُ الَيْكَ مِمّا صَنَعَ خالِدٌ»: «خدايا! من از آنچه خالد انجام داد اظهار بيزارى نزد تو مى كنم»، سپس امام على عليه السلام را فرمود: «با مبلغى پول به ميان آن قبيله برود


1- اين مطلب با عبارات مختلفى در بحار الانوار، جلد 21، صفحه 105 و 130 در حَبيب السِيرَه، جلد 1، صفحه 288 و طبرى در جلد 2، صفحه 334 و كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 246.
2- سوره يوسف، آيه 92.

ص: 395

و ديه كشتگان آنها و عوض اموال تلف شده ايشان را بدهد و در كسب رضايت آنان بكوشد.»(1)

اين امور حتى در جنگ هاى دنياى امروز و حتى در مهد تمدن صنعتى به چشم نمى خورد، همان گونه كه دنيا در حوادث پايان جنگ جهانى اول و دوم و جنايات بى حساب ارتش هاى پيروز، شاهد فجيع ترين انتقام جويى ها بود، حال چگونه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله توفيق اين عفو و مرحمت را در ميان يك قوم نيمه وحشى پيدا كرد؟ اين سؤالى است كه فرزانگان بايد به آن پاسخ گويند.

پرهيز و اجتناب او، از وسايل خرافى و غير انسانى به اندازه اى بود كه حتى اگر مقدمات آن به طور طبيعى فراهم شده بود باز آن را بر هم مى زد هر چند ظاهراً به زيان او بود. در حادثه وفات ابراهيم فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوانيم: كه مقارن اين حادثه آفتاب گرفت، و گروهى از مردم، آن را كرامت و اعجازى از سوى پيامبر صلى الله عليه و آله تلقى كرده گفتند: آفتاب به خاطر مرگ ابراهيم گرفت.

پيامبر صلى الله عليه و آله فوراً به منبر رفت و فرمود: «ايُّهَا النَّاسُ انَّ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ آيَتانِ مِنْ آياتِ اللَّهِ يَجرِيانِ بِامرِهِ مْطيعانِ لَهُ، لايَنْكَسِفانِ لِمَوْتِ احَدٍ وَلا لِحَياتِهِ، فَاذَا انْكَسَفا اوْ احَدُ هُما صَلُّوا ثُمَّ نَزَلَ مِنَ الْمِنْبَرِ فَصَلَّى بِالنَّاسِ صَلاةَ الْكُسُوفِ فَلَمَّا سَلَّمَ قالَ:" يا عَلِىُّ قُمْ فَجَهِّزْ ابْنى »: «اى مردم! آفتاب و ماه دو نشانه از نشانه هاى خداوند است، به فرمان او حركت مى كنند و مطيع امر او هستند، نه براى مرگ كسى تاريك مى شوند و نه براى زندگى كسى، هنگامى كه كسوف (و خسوف) روى مى دهد نماز بخوانيد. سپس از منبر پايين آمد و با مردم نماز كسوف (نماز


1- حبيب السير، جلد 1، صفحه 389.

ص: 396

آيات) خواند و پس از سلام فرمود": اى على! برخيز و مقدمات فرزندم را فراهم كن.»(1)

اين داستان نشان مى دهد كه پيامبر صلى الله عليه و آله حتى قبل از مراسم دفن فرزندش ابراهيم، به سرعت اقدام بر اين كار كرد تا اين فكر نادردست را در نطفه خفه كند هر چند ظاهراً به نفع او بود، ولى او نمى خواست براى پيشبرد اهداف و مقاصدش از وسايل نادرست و نامشروع بهره گيرد.

گر چه سخن در اين باره به درازا كشيد ولى ذكر اين نكته نيز در پايان لازم است كه ريزه كارى هايى كه در آداب جنگ در اسلام آمده و پيامبر صلى الله عليه و آله بر آن تأكيد داشت و عملًا پايبندى خود را به آن نشان داد، شاهد ديگرى بر مدّعاى فوق است.

هنگامى كه سپاهيان اسلام آماده حركت براى يكى از ميدان هاى جهاد مى شدند پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را با اين جمله ها به وظايف حساس خود آشنا مى ساخت: «...

برويد به نام خدا و از او استمداد جوييد و براى او طبق آيين پيامبر صلى الله عليه و آله جهاد كنيد.

اى مردم هيچگاه گرد مكر و فريب نگرديد و در غنائم خيانت روا نداريد.

كشتگان دشمن را مورد هتك قرار ندهيد و چشم و گوش و بينى و ديگر اعضاى آنها را- آن گونه كه در جاهليت معمول بود- قطع نكنيد. پيرمردان و پيرزنان و كودكان را به قتل نرسانيد و متعرض رهبانان كه در غارها و ديرها ساكنند نشويد.

هرگز درختان را از ريشه نزنيد مگر اين كه مجبور شويد، نخلستان ها را نسوزانيد و در آب غرق نكنيد، درختان ميوه را قطع ننماييد و زراعت ها را به آتش


1- بحار الانوار، جلد 22، صفحه 155، حديث 13( باب عَدَدُ اوْلاد النبىّ)

ص: 397

نكشيدو ... حيوانات حلال گوشت را جز براى مصرف غذاى خود از بين نبريد هرگز آب هاى دشمن را با زهر آلوده نسازيد و از حيله (و شبيخون زدن) بپرهيزيد.»(1)

خود پيامبر صلى الله عليه و آله در عمل، به تمام امور پايبند بود تا آنجا كه در جنگ خيبر كه مدت ها قلعه هاى مستحكم آنها محاصره بود و به آسانى گشوده نمى شد كسى پيشنهاد كرد من راه آب قلعه را مى دانم و به شما نشان مى دهم تا آن را ببنديد.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «من آب را به روى آنها هرگز نمى بندم».

همچنين هنگامى كه چوپانى كه چهارپايان يهود را در اختيار داشت گفت:

«حاضرم همه اينها را در اختيار شما بگذارم»، پيامبر صلى الله عليه و آله راضى نشد در امانتى كه به وى سپرده اند خيانت كند.(2)

6. ايمان و فداكارى او در راه هدفش

يكى ديگر از قرائن عمده براى شناخت مدعيان راستين از دروغين ميزان ايمان آنها به مدعاى خود و از خودگذشتگى و فداكارى در راه آن است.

مدعيان دروغين چون از حقيقت امر آگاهند طبعاً فداكارى زيادى در راه هدف خود ندارند به علاوه به آسانى حاضر به مصالحه و گذشت و تحريف مدعاى خود هستند در حالى كه مدعى راستين، هيچ يك از اينها را براى خود جايز نمى شمرد.


1- اين حديث با عبارات مختلف در منابع گوناگون آمده است، از جمله در كتاب وسائل الشيعه، جلد 11، صفحه 43 باب آداب امراء السَرياء وَ اصحابهم، حديث 2 و 3.
2- سيره ابن هشام، جلد 3، صفحه 344.

ص: 398

درست است كه اين امر به تنهايى كافى نيست، ولى براى ضميمه كردن به قرائن ديگر قرينه خوبى محسوب مى شود.

در هيچ يك از تواريخ ديده نشده كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در جايى، از اعتقادات خود عقب نشينى كرده باشد و يا از ميدان جهاد فرار كند. حتى در ميدان احد هنگامى كه جنگ به منتهى درجه وخامت رسيد و غالب لشكريان (يا همه جز على عليه السلام) از ميدان خارج شده به گوشه اى پناه بردند، پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان در ميدان ايستاد و با اين كه جراحات پيشانى و دندان او را آزار مى داد و ظاهراً اميدى به نجات او نبود ايستادگى نمود.

در داستان بيمارى ابوطالب و آمدن قريش نزد او (كه در آغاز كتاب گذشت) خوانديم كه وقتى آنها به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پيشنهاد كردند كه در مبارزه با بت پرستى كوتاه بيايد؛ و دست از خداى يگانه بردارد، فرمود: «لَوْ وَضَعُوا الشَّمْسَ فى يَمينى و الْقَمَرَ فى يَسارى عَلى انْ اتْرُكَ هذَا الْامْرَ حَتَّى يُظْهِرَهُ اللَّهُ اوْ اهْلَكَ فيهِ، ما تَرَكْتُهُ»: «اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپم بگذارند كه دست از اين دعوت بردارم هرگز چنين نخواهم كرد تا زمانى كه خداوند اين دين را همه جا ظاهر سازد يا من در اين راه هلاك شوم.»(1)

در داستان ديگرى مى خوانيم كه: قريش نزد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آمدند و به او وعده دادند كه آن قدر مال و ثروت در اختيارش بگذارند كه غنى ترين مردان مكه شود و هر زنى كه مى خواهد به همسرى او درآورند و به دنبال او گام بردارند، ولى دست از بدگويى بت هاى ما بردار، و اگر چنين نمى كنى پيشنهاد ديگرى داريم كه


1- طبرى، جلد 2، صفحه 67.

ص: 399

هم به سود تو است و هم به صلاح ما و آن اينكه يك سال تو خدايان ما همچون لات و عزى را پرستش نمايى و يكسال هم ما خداى تو را مى پرستيم تا ببينيم سرانجام چه مى شود. اينجا بود كه سوره يا ايُّهَا الْكافِرُونَ نازل شد و با صراحت و بصورت مكرر پيامبر صلى الله عليه و آله به آنها جواب منفى داد.(1)

در تفسير سوره طه ذيل آيه 2 مى خوانيم: هنگامى كه بعد از نزوح وحى و قرآن پيامبر آنقدر عبادت كرد كه پاى مباركش متورم گرديد، آيه فوق نازل شد و او را از اين كار بازداشت و فرمود: «ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را سخت به زحمت بيفكنى» و اين نشان مى دهد كه او تا چه حد به دستورات خود ايمان داشت.

داستان مباهله و دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله از دشمنان خود- كه اگر راست مى گويند بيايند با او مباهله كنند، و هر كدام از خدا بخواهد اگر ديگرى راستگو نيست، عذابى بر او نازل سازد و رسوايش كند- نشانه ديگرى از ايمان راسخ او به مكتب خويش است؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله اعلام آمادگى كامل در اين راه كرد و مخالفان سرباز زدند، چرا كه اطمينانى به استحكام پايه هاى مذهب خود نداشتند.

مورخان شرق و غرب از ايستادگى حضرت محمد صلى الله عليه و آله در برابر حوادث و مقابله با مشكلات بزرگ كه هرگز از يك انسان عادى ساخته نيست حكايت هايى بسيار كرده اند.

گوستاولبون مستشرق معروف فرانسوى مى نويسد: «او از هيچ خطرى فرار نمى كرد و در عين حال خود را بى جهت نيز به خطر نمى افكند.»(2)


1- همان مدرك، صفحه 70.
2- تمدن اسلام و عرب، صفحه 119.

ص: 400

شاگرد بزرگ مكتب آن حضرت اميرمؤمنان على عليه السلام درباره وضع پيامبر صلى الله عليه و آله در ميدان هاى جنگ مى گويد: «كُنَّا اذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ وَلَقَى الْقَوْمُ الْقَومَ اتَّقَيْنا بِرَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَمايَكُونُ احَدٌ اقْرَبَ الَى الْعَدُوِّ مِنْهُ»: «هنگامى كه آتش جنگ بر افروخته مى شد و دو گروه در مقابل هم قرار مى گرفتند ما به رسول خدا صلى الله عليه و آله پناه مى برديم، و هيچ يك از ما به دشمن نزديكتر از او نبود.»(1)

***

7. ايمان آوردندگان به او چه گروهى بودند؟

افراد ناصالح معمولًا كسانى همانند خود را به گرد خويش جذب مى كنند، اين قاعده گرچه هميشگى نيست ولى غالباً چنين است، آرى:

«ذره ذره كاندر اين ارض و سماست جنس خود را همچو كاه و كهرباست»

و تا آنجا روشن است كه در ضرب المثل معروف مى خوانيم: «امام زاده را از زوّارش بايد شناخت». دليل آن هم روشن است زيرا افراد سودجو و فرصت طلب هميشه به سراغ كسانى مى روند كه حاضرند با آنها معامله كنند، امتيازى بدهند، امتيازى بگيرند و به مقاصد نامشروع خود برسند.

اين مسأله مخصوصاً در مورد نزديكان و خواص و محرمان اسرار آن شخص روشن تر است. اگر ديديم خاصّان و رازداران و معتمدان او از اشاص پاك و صادق و با ايمانى بودند، معلوم مى شود كه پاكى و ايمان و صداقت در پيشواى آن مكتب موجود است. و به عكس اگر افراد كلّاش و فاسد و نادرست، اطراف او را گرفته بودند مى فهميم كه آب از سرچشمه گل آلود است.


1- بحار الانوار، جلد 16، صفحه 232- همين مضمون با كمى تفاوت در نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه 9 آمده است.

ص: 401

اكنون نگاهى به خاصّان و رازداران و شاگردان اصلى مكتب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى افكنيم. افرادى همچون علىّ بن ابيطالب و در مراحل بعد كسانى همچون سلمان و ابوذر و مقداد و عمار ياسر و صهيب و بلال و امثال آنها را مى بينيم كه هر كدام نمونه اى از تقوا، فضيلت، ايمان، آگاهى و پارسايى بودند.

اصحاب صُفّه همان مهاجران پاكبازى كه چشم از تمام زندگى خود در مكه پوشيده بودند و به صفوف ياران پيامبر صلى الله عليه و آله پيوستند در حالى كه در شديدترين وضع اقتصادى زندگى مى كردند، نمونه ديگرى از اين افرادند.

گروه هفتاد نفرى كه براى تبليغ اسلام به سرزمين نجد رفتند و همه در اين راه شربت شهادت نوشيدند كسانى بودند كه شب ها مشغول عبادت بودند و روزها به هيزم كشى مى پرداختند و دسترنج خود را در اختيار اصحاب صُفّه مى گذاشتند.(1)

در ميان ياران خاص او كسانى بودند كه از موقعيت اجتماعى و جنبه هاى مادى و ظاهرى، در سطوح كاملًا پايين قرار داشتند ولى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آنها را به خاطر امتيازات معنويشان گرامى مى داشت و بر ديگران مقدم مى شمرد تا آنجا كه اين موضوع سبب اعتراض سخت مخالفان گرديد و عدّه اى از بزرگان آنها نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند، در حالى كه افرادى همچون سلمان و صهيب و ابوذر و عمار و خباب و امثال آنان از ياران تهيدست نزد پيامبر صلى الله عليه و آله حضور داشتند.

هنگامى كه چشمشان به اين صحنه افتاد با غرور و تكبر خاصى گفتند: «لَوْ نَحَّيْتَ عَنَّا هؤلاءِ (وَ) رَوائِحَ صَنانِهِمْ ... جَلَسْنا نَحْنُ الَيْكَ وَ اخَذْنا عَنْكَ فَلا يَمْنَعُنا


1- منتهى الآمال، وقايع سال چهارم هجرى. همين معنا با مختصر تفاوتى كه در تاريخ كامل ابن اثير، جلد 2، صفحه 171 آمده است.

ص: 402

مِنَ الدُّخُولِ عَلَيْكَ الَّا هؤُلاءِ»: «اگر اينها و بوى زننده و نامطلوبشان را از ما دور مى ساختى نزد تو مى نشستيم و از تعليمات تو فرا مى گرفتيم، تنها چيزى كه مانع آمدن ما نزد تو مى شود همين ها هستند.» در اينجا بود كه آيه: وَاصْبِرْ نَفْسَكَ مَعَ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بَالْغَداوَةِ وَالْعَشِىِ (1) نازل شد و به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد، هميشه با اين گروه از پاكدلان پابرهنه باشد و چشم به زرق و برق ظاهرى ثروتمندان خودخواه ندوزد.(2)

در آيه بعد از آن در برابر اين گونه تقاضاهاى مستكبران، بيان تند و كوبنده اى آمده است مى فرمايد: وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شاء فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ انَّا اعْتَدنا لِلظَّالِمينَ ناراً احاطَ بِهِمْ سُرادِقُها: «بگو:" حق از سوى پروردگارتان براى شما آمده است! هركس مى خواهد ايمان بياورد (و اين حقيقت را پذيرا شود)، و هر كس مى خواهد كافر گردد". ما براى ستمكاران آتشى آماده كرده ايم كه سرا پرده اش آنان را از هر سو احاطه كرده است».

اين بيان صريح و قاطع به خوبى اثبات مى كند كه اسلام از چه قشرى حمايت مى كرده و چه اقشارى، ايمان آوردندگان صفوف مقدم اسلام بودند.

قرآن مجيد وجود افراد مؤمن و پاكدل و درستكار را پيرامون پيامبر صلى الله عليه و آله يكى از شواهد حقانيت او شمرده و مى گويد: افَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةِ مِنْ رَبِّهِ وَيَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ ...: «آيا آن كس كه دليل آشكارى از پروردگار خويش دارد، و به دنبال آن، شاهدى از سوى (خدا) آمده»(3) همچون كسى است كه اين امتيازات را ندارد.


1- سوره كهف، آيه 28.
2- اين داستان را بسيارى از مفسران و مورّخان با عبارات مختلفى نقل كرده اند، تفسير مجمع البيان و قرطبى، ذيل آيه 28 سوره كهف.
3- سوره هود، آيه 17.

ص: 403

بسيارى از مفسران معتقدند كه «بَيِّنَة»، همان قرآن يا معجزات است و منظور از «شاهد» همان پيروان فداكار و مؤمنان مخلص است.

اصولًا ايمان آوردن شخصى مانند على عليه السلام با آن مقامات علمى و معنوى و اخلاقى كه از نهج البلاغه او آشكار است، مى تواند شاهد گويايى بر حقانيت پيامبر صلى الله عليه و آله باشد.

***

8. پيشرفت سريع

پيشرفت سريع و خارق العاده يك آيين و ايجاد تحوّل عظيم و گسترده، مى تواند قرينه ديگرى براى اصالت و حقانيت آن باشد. زيرا چنين تأثيرى هنگامى ممكن است كه پايه هاى آن مكتب روى فطريات و واقعيات زندگى و منطبق بر قوانين آفرينش باشد، همان قوانينى كه حاكم بر زندگى انسان ها است.

يك قانون غير فطرى و ناسازگار با روح و جسم انسان به زحمت پيشرفت مى كند؛ و اگر پيشرفت كند بايد از عوامل فشار براى آن كمك گرفته شود. مثلًا كمونيسم در آغاز دعوت خود، پيشرفت سريع و چشمگيرى داشت، ولى همه مى دانيم با توسل به زور و خونريزى هاى بى حساب و ديكتاتورى شديد انجام گرفت. حال اگر پيشرفت سريع و عميق مكتبى مخصوصاً در عمق افكار جامعه صورت گيرد نشانه اصالت آن است. ما مى دانيم اسلام در همان قرون نخستين مناطق وسيعى را فتح كرد بى آنكه حتى پاى يك سرباز اسلامى به آنجا رسيده باشد.

ص: 404

به هر حال پيشرفت سريع اسلام درظاهر و باطن جامعه بشرى و در مناطق وسيعى از جهان آن هم در يك مدت كوتاه چيزى نيست كه بر كسى مخفى باشد و جالب اين كه پيدايش اين آيين از يك سرزمين عقب مانده نيمه وحشى صورت گرفت و در مدت كوتاهى تمام دنياى متمدن آن عصر را تحت نفوذ خود قرار داد.

اين نفوذ سريع و گسترده، هنوز به صورت يك معمّا براى مورخان بزرگ غير اسلامى باقى مانده است؛ لذا به عنوان نمونه به موارد زير اشاره مى كنيم:

1. نويسندگان كتاب تمدن غرب و مبانى آن در شرق كه سه تن از دانشمندان معروف غربى هستند هنگامى كه به فصل پيدايش گسترش اسلام مى رسند صريحاً اعتراف مى كنند: «با تمام كوشش هايى كه براى شناخت و پيشرفت سريع اسلام شده- تا آنجا كه در مدتى كمتر از يك قرن توانست بر قسمت عمده جهان متمدن آن روز سايه افكند- و عليرغم تفسيرها و تحليل هايى كه در اين قسمت از تاريخ به عمل آمده هنوز اين مسأله به صورت يك معما باقى مانده است.»(1) اين اعتراف، نشان مى دهد كه اين پيشرفت وسيع و سريع يك امر عادى نبوده است.

2. بانو واگلرى دانشمند معروف اروپايى، كتابى به عنوان پيشرفت سريع اسلام نگاشته كه مى تواند شاهد ديگرى براى اين مسأله باشد. او اين پيشرفت سريع را امرى غير عادّى و اعجازآميز مى شمرد همان گونه كه قرآن را كتابى اعجازآميز مى داند كه هرگز نمى تواند ساخته محمد صلى الله عليه و آله باشد، كه يك نفر عرب درس


1- تمدن غرب و مبانى آن در شرق، فصل پيدايش و گسترش اسلام.

ص: 405

نخوانده بوده است.

3. يك محقق ايتاليائى در فصلى از كتاب خود كه درباره تاريخ رياضيات نگاشته در مورد رياضيات مسلمين به عنوان يك معجزه عربى ياد كرده و آنچه را در اسلام روى داده چنان سريع و شگرف مى داند كه منطق و تعبير عادى از تفسير آن عاجز است.

سپس مى افزايد: «اين كه بعضى از مسلمين پيدايش اسلام و فرهنگ آن را به مشيت و تقدير ربّانى نسبت داده اند ... در واقع نشان اين است كه اين مايه پيشرفت تمدن بشرى چنان با ميزان امكانات و مقتضيات آن زمان ها ناسازگار بوده كه جز با مشيّت و تقدير پروردگار نمى توانستند آن را تفسير كنند.»(1)

4. برنارد شاو نويسنده معروف انگليسى در يكى از كتاب هاى خود پيرامون عظمت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى نويسد: «من براى هميشه دين محمد صلى الله عليه و آله را با احترام بسيار نگريسته ام چرا كه فعاليت و شادابى شگفت انگيزى در آن است؛ به نظر من اسلام تنها دينى است كه با ادوار مختلف زندگى تطبيق كرده و با هر عصر و زمان سازگار است ... ما قرآن را به عنوان كتاب محمد صلى الله عليه و آله با همان عظمت و اطمينان مى نگريم كه مسلمين آن را كتاب خدا مى دانند.»(2)

5. همين دانشمند انگليسى در مقاله اى در ارتباط با جذابيت و پيشرفت اسلام، پيشگويى مى كند كه: «اسلام بر اثر نفوذ معنوى كه دارد هر سال مرتباً بر جمعيت خود، مخصوصاً در كشورهاى اروپايى مى افزايد».(3)


1- فرهنگ اسلام شناسان خارجى، جلد اول، صفحه 60، تأليف حسين عبداللهى خوروش.
2- همان مدرك، جلد 1، صفحه 74.
3- همان مدرك، جلد 2، صفحه 505.

ص: 406

اگر بخواهيم گواهى مورخان مسلمان و غير مسلمانان را در اين زمينه گردآورى كنيم كتاب بزرگى را تشكيل مى دهد، لذا به همين مقدار قناعت مى كنيم.

1. اخلاق و صفات ويژه ديگر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله خود شاهد گويايى است بر اينكه او هدف مقدسى را دنبال مى كند و از يك مأموريت الهى پيروى دارد و هيچ يك از نشانه هاى مدعيان دروغين و فرصت طلبان سودجو در اخلاق او ديده نمى شود.

تقريباً در تمام تواريخ- اعم از تاريخ هايى كه به دست مسلمانان يا غير مسلمانان نگاشته شده- به مسأله پاكى و امانت او اشاره شده تا آنجا كه حتى در جاهليت نيز همه مردم او را به اين صفت مى شناختند و لقب امين به او داده بودند، بلكه بعد از ظهور اسلام نيز مخالفان او امانت هاى خويش را نزد وى مى گذاشتند به همين دليل هنگام هجرت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به مدينه يعنى پس از گذشتن سيزده سال از ظهور اسلام، به على عليه السلام دستور داد در مكه بماند و امانت هاى مردم را به آنان برساند سپس به مدينه هجرت كند.

بهتر اين است اين سخن را نيز از زبان ديگران بشنويم و ببينيم آنها كه ظاهراً با او بيگانه اند چه گواهى هاى صريحى در اين زمينه داده اند.

در كتاب عذر تقصير به پيشگاه محمد صلى الله عليه و آله، از جان ديون پورت انگليسى نقل مى كند كه: «بدون شك اگر او (محمد) را يكى از نوادر جهان و پاك ترين نابغه اى كه گيتى توانسته است تاكنون پرورش دهد نياوريم؛ بايد او را يكى از بزرگترين انسان ها و يگانه شخصيتى بدانيم كه قاره آسيا مى تواند به وجود چنين فرزندى

ص: 407

بر خود ببالد.»(1)

2. در كتاب محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله از كتاب اسلام از نظر وُلتر چنين نقل شده كه ناپلئون در انتقاد از نمايشنامه وُلتر كه در آن اهانت ها به ساحت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله روا داشته مى گويد: «وُلتر به تاريخ و وجدان بشرى خيانت كرده، زيرا سجاياى عالى محمد صلى الله عليه و آله را انكار نمود و مرد بزرگى را كه بر چهره جهانيان فروغ الهى تاباند، موجود ديگرى معرفى كرده است.»(2)

3. اتفاقاً همين وُلتر در اواخر عمر خود در آن نمايشنامه موهن تجديد نظر نموده و با صراحت اعتراف مى كند: «در محمد صلى الله عليه و آله چيزى وجود دارد كه احترام همگان را بر مى انگيزد، و من در حق محمد صلى الله عليه و آله بسيار بد كردم».(3)

4. در كتاب دايرة المعارف بريتانيا ذيل كلمه قرآن چنين آمده است: «محمد صلى الله عليه و آله در ميان رجال و شخصيت هاى بزرگ دينى و مذهبى جهان، موفق ترين و پيروزمندترين شخصيت عالم، به شمار مى آيد و رسالت او توأم با توفيق و پيروزى قابل توجهى بوده است.»(4)

5. گوستاولوبون فرانسوى نويسنده كتاب معروف تمدن اسلام و عرب مى گويد:

«سادگى و آشكار بودن اصول عقايد اسلامى، به علاوه رفتار با مردم از روى عدل و احسان كه سكّه روشنش بر روى دين و مذهب اسلام خورده است سبب شد كه تمام روى زمين را تسخير كند.»

6. لامارتين شاعر معروف فرانسوى درباره او پس از شرح مفصّلى در ستايش


1- عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن، صفحه 14.
2- محمّد رسول اللَّه صلى الله عليه و آله، صفحه 142.
3- همان كتاب، صفحه 143.
4- دايرة المعارف بريتانيا، چاپ يازدهم، ماده قرآن.

ص: 408

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چنين مى گويد: «اين است محمد صلى الله عليه و آله به هر ميزانى كه با آن عظمت را بتوان اندازه گيرى كرد ناچاريم بگوييم در عالم بزرگتر از محمد صلى الله عليه و آله مردى نيست».(1)

7. طبيب و نويسنده معروف مادى لبنانى در اشعار بسيار بليغى كه درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله سروده او را بهترين مدبر و حكيم و دانشمند و خداوند سخاوت و سخن و مرد عقل و سياست و قهرمان ميدان نبرد معرفى مى كند؛ و اوصافى براى او در اين زمينه بيان كرده كه در نوع خود بى نظير است.(2)

8. اگر چه جمعى از مورخان غربى مغرض و سودجو تلاش كرده اند ترسيمى بر خلاف واقعيت از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كنند، ولى پاسخ آنها همان است كه يكى از محققان خودشان به نام يوحنا واكنبرت در كتاب محمد و اسلام از نويسندگان متعصب و مغرض كه بر خلاف حقيقت درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مطالبى نوشته اند انتقاد كرده؛ چنين مى نويسد: «به هر قدر شخص به حقايق معتبر تاريخى و مصادر موثق و صحيحى كه راجع به گفتار و رفتار و حالات محمد صلى الله عليه و آله مطالبى از روى حقيقت نوشته اند مراجعه نمايد، بدگويان اين پيامبر مانند: ماركس و بريدر و ساير اين افراد، در نظرش حقير و بسيار ضعيف جلوه مى كنند».(3)

كوتاه سخن اين كه: نه تنها دوستان و پيروان او، بلكه مخالفان و دور افتادگان از او آن قدر درباره صفات و سجايا و ملكات فاضله اخلاقى و برنامه هاى پرارزش زندگى شخصى و اجتماعى او سخن گفته اند كه هر گاه جمع آورى شود چندين


1- نقل از كتاب تاريخ تركيه، طبق نوشته فرهنگ اسلام شناسان خارجى، صفحه 61.
2- فرهنگ اسلام شناسان خارجى، صفحه 534.
3- محمد در نظر ديگران، به نقل از فرهنگ اسلام شناسان خارجى، جلد 1، صفحه 164.

ص: 409

كتاب بزرگ را تشكيل مى دهد.

***

از مجموع اين قرائن دهگانه كه به هر كدام اشاره گذرايى داشتيم به خوبى مى توان نتيجه گرفت كه او پيامبر صادق و رسولى راستين و مبعوث از سوى خداوند بزرگ بوده، و در اين امر كمترين ترديدى نيست؛ حتى اگر از تمام معجزات و خوارق عادات او صرف نظر شود.

اين دليل به تنهايى كافى است بلكه همان گونه كه در گذشته نيز اشاره شد اين دليل براى انديشمندان از معجزات عادى و معمولى بسيار برتر و بالاتر است.

ص: 410

بشارات و اشارات

اشاره

اشاره:

سومين دليلى كه براى صدق گفتار پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى توان اقامه كرد بشارات و اشاراتى است كه در كتب آسمانى پيشين آمده است گر چه بسيارى از اين بشارات در هاله اى از تعصب فرو رفته و در طول تحريفاتى كه در كتب آسمانى پيشين انجام يافته، حذف يا دگرگون شده است؛ ولى باز هم نشانه هاى فراوانى در اين زمينه در كتب موجود ساير مذاهب كه امروز در دست ما است به چشم مى خورد.

قرائن نشان مى دهد كه اين نشانه ها و اشاره ها در آغاز ظهور اسلام بيشتر از امروز در دسترس بوده به طورى كه قرآن مجيد كراراً بر آنها تكيه كرده و يهود و نصارى را به دقت در آنها دعوت مى كند. بدون شك اگر چنين چيزى وجود نداشت ممكن نبود قرآن با اين صراحت روى نشانه هاى فوق تكيه كند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه طبق تصريح بسيارى از تواريخ، آمدن گروهى از يهود به سرزمين مدينه به خاطر بشارت هايى بود كه در كتب خود درباره ظهور

ص: 411

پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله خوانده بودند و عشق و آرزوى درك محضر او، آنها را وادار به ترك ديار و جلاى وطن نموده و در مدينه سكنى كردند. و گرنه محيط حجاز عموماً و مدينه خصوصاً جاذبه چندانى براى زندگى مادى نداشت كه به خاطر تجارت يا زراعت و دامدارى آنجا را وطن خود انتخاب كند.

آنها خود را سزاواتر از ديگران براى پذيرش آئينى كه در انتظار او بودند مى دانستند، ولى بعد از ظهور اسلام و به خطر افتادن منافع نامشروع گروهى از آنان، مسأله تغيير شكل داد؛ و سرانجام به مقابله با پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله برخاستند، و اين معنا جاى تعجب نيست چنانكه نظير آن را در دوستى بسيارى از دوستان و پيوندهاى مودّت آميز گروهى از محبّان مشاهده مى كنيم. با اين اشاره به قرآن مجيد باز مى گرديم و آياتى را كه به اين معنا اشاره مى كند و يهود و نصارى را به خاطر بى توجهى به آن سرزنش مى كند، مورد توجه قرار مى دهيم:

1. الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونهُ كَما يَعْرِفُونَ أبْناءَهُمْ (1).

2. الَّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ الَّذى يَجِدُونَهُ مَكْتوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوريةِ وَالْانْجيلِ (2).

3. وَ اذْ قالَ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَنى اسْرائيلَ انى رَسُولُ اللَّهِ الَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَىَّ مِنَ التَّوريةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتى مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ احْمَدُ فَلَمَّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُّبِينٌ (3).

4. وَلَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِاللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ


1- سوره بقره، آيه 146 و سوره انعام، آيه 20.
2- سوره اعراف، آيه 157.
3- سوره صف، آيه 6.

ص: 412

عَلَى الَّذينَ كَفَرُوا فَلَمّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِه فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكافِرينَ (1).

5. و آمِنُوا بِما انْزَلْتُ مُصَدِّقاً لِّما مَعَكُمْ وَ لا تَكُونُوا اوَّلَ كافِرٍ بِهِ وَ لا تَشْتَرُوا بِآياتى ثَمناًقَليلًا وَ ايَّاىَ فَاتَّقُونِ- وَ لا تَلْبِسُوا الحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ انْتُمْ تَعْلَمُونَ (2).

ترجمه

1. «كسانى كه كتاب آسمانى به ايشان داده ايم، بخوبى او (پيامبر) را مى شناسند، همان گونه كه فرزندان خود را مى شناسند».

2. «همان كسانى كه از فرستاده (خدا)، پيامبرِ امّى (و درس نخوانده) پيروى مى كنند؛ پيامبرى كه صفاتش را، در تورات و انجيلى كه به صورت مكتوب نزدشان است، مى يابند».

3. «و (به ياد آوريد) هنگامى را كه عيسى بن مريم گفت:" اى بنى اسرائيل! من فرستاده خدا به سوى شما هستم در حالى كه تصديق كننده توراتى مى باشم كه قبل از من فرستاده شده، و بشارت دهنده به پيامبرى كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است". هنگامى كه او (احمد) با معجزات و دلايل روشن به سراغ آنان آمد، گفتند:" اين سحرى آشكار است"».

4. «و هنگامى كه از طرف خداوند، كتابى براى آنها آمد كه هماهنگ با نشانه هايى بود كه با خود داشتند، و پيش از اين، به خود نويد (آمدن اين كتاب و) پيروزى بر كافران را مى دادند، با اين همه، هنگامى كه اين (كتاب، و پيامبرى) را كه شناخته


1- سوره بقره، آيه 89.
2- سوره بقره، آيات 41 و 42.

ص: 413

بودند نزد آنها آمد، به او كافر شدند؛ پس لعنت خدا بركافران باد!».

5. «و به آنچه نازل كرده ام ايمان بياوريد؛ كه نشانه هاى آن، با آنچه در كتاب شما است، مطابقت دارد؛ و نخستين كافر به آن نباشيد؛ و آيات مرا به بهاى ناچيزى نفروشيد؛ و تنها از (مخالفتِ) من بپرهيزيد!- و حق را با باطل نياميزيد؛ و حقيقت را با اين كه (از آن) آگاهيد، كتمان نكنيد».

***

آنها به خوبى او را مى شناختند

نخستين آيه كه در دو سوره قرآن آمده است مى گويد: «پيروان كتب آسمانى به خوبى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را مى شناسند، آن گونه كه فرزندان خود را مى شناسند»:

الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ ابْناءَهُمْ

يعنى نه تنها از اصل ظهور و دعوت او آگاهند بلكه نشانه ها و خصوصيات و جزئيات او را نيز مى دانند، و در ذيل آيه كه در سوره بقره آمده مى فرمايد: «ولى جمعى از آنان، حق را در حالى كه از آن آگاهند كتمان مى كنند»: وَ انَّ فَريقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ

از عبداللَّه بن سلام كه يكى از علماى بزرگ يهود بود و سپس اسلام را پذيرفت نقل شده كه مى گفت: «من پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را بهتر از فرزندم مى شناسم»: «انَا اعْلَمُ بِهِ مِنّى بِابْنى .(1)

در روايت ديگرى آمده است: وقتى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به مدينه آمد، عمر به عبداللَّه


1- تفسير كبير فخررازى و المنار، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 414

بن سلام گفت: «خداوند چنين آيه اى بر پيامبرش نازل كرده كه اهل كتاب او را همچون فرزندان خود مى شناسند، اين شناسايى چگونه است؟» عبداللَّه بن سلام گفت: «ما او را با صفاتى كه خدا بيان كرده مى شناسيم و هنگامى كه او را در ميان شما ببينيم، او را تشخيص مى دهيم همان گونه كه يكى از ما پسرش را هنگامى كه در ميان بچه ها ببيند مى شناسد.»(1)

تفسير مشهور آيه كه با ظاهر آن به خوبى سازگار است همان گونه بود كه بيان شد؛ ولى دو احتمال ديگر در تفسير آيه نيز داده شده است و آن اين كه ضمير در «يَعْرِفُونَهُ» به آگاهى بر نبوت يا مسأله قبله بازگردد و بنابر احتمال اول اشاره به آگاهى اهل كتاب از مسأله نبوت و بنابر احتمال دوم اشاره به آگاهى آنها نسبت به امر تغيير قبله مسلمين از بيت المقدس به كعبه است، و البته هر دو احتمال، فوق العاده ضعيف ه نظرمى رسد.

در دومين آيه با ذكر نُه وصف از اوصاف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه در واقع دلايل حقانيت او را از زواياى مختلف، مورد توجه قرار داده است- كه بعضى اشاره به محتواى والاى دعوت او و برنامه هاى او است، و بعضى به قرائن ديگر مانند: امى و درس نخوانده بودن، دلسوز و مهربان بودن و امثال آن اشاره مى كند، و در قسمتى از اين دلايل نيز روى مسأله صفات و علامات و نشانه هاى او در كتب آسمانى پيشين (تورات و انجيل) تكيه مى كند- و مى فرمايد: «همان كسانى كه فرستاده (خدا) پيامبر «امّى» (و درس نخوانده) پيروى مى كنند، پيامبرى كه صفاتش را، در تورات و انجيلى كه به صورت مكتوب نزدشان است مى يابند ...


1- روح المعانى، جلد 7، صفحه 103 و مجمع البيان، جلد 3، صفحه 282 و روح البيان، جلد 3، صفحه 18.

ص: 415

تنها آنان رستگارانند»: الَّذينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِىَّ الْامِّىَّ الَّذى يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِى التَّوْريةِ وَالْانجيلِ ... اوُلئكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ

گرچه در اين آيه با صراحت نام پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله برده نشده؛ ولى اوصافى كه در آن ذكر گرديده آشكارا مى رساند كه منظور، آن حضرت است.

چگونه مى توان پذيرفت كه قرآن با اين صراحت با يهود و نصارى سخن بگويد و خبر از وجود دلايل و نشانه هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در كتب آنها بدهد، و اين مسأله با حقيقت مطابق نباشد و آنها سكوت كنند؛ به يقين اگر چنين نشانه هايى در كتب آنها وجود نداشت، آن را دستاويز مهمّى بر ضد پيامبر صلى الله عليه و آله مى كردند و همه جا فرياد مى كشيدند و اگر چنين برخوردى وجود داشت در تاريخ براى ما نقل مى شد. بنابراين حداقل سكوت آنها دليل روشنى بر وجود اين قرائن و نشانه ها در كتب آنها است. به علاوه به گفته فخر رازى اگر چنين چيزى واقعيت نداشت موجب نفرت يهود و نصارى از اسلام مى شد و شخص عاقل هرگز اقدام به چيزى كه موجب نفرت مردم (مخصوصاً در زمينه دعوت) بشود نمى كند.(1) و چنانكه بعداً خواهد آمد حتى در كتب تحريف يافته كنونى آنها بخشى از اين دلايل و نشانه ها موجود است.

قابل توجه اين كه قرآن نمى گويد: «يَجِدونَ علائِمَهُ وَ دَلائِلَهُ»: «نشانه ها و دلايل او را مى يابند» بلكه مى فرمايد: «يَجِدُونَهُ» يعنى خود پيامبر صلى الله عليه و آله را در تورات و انجيل مى يابند و اين تعبير- يعنى حضور پيامبر صلى الله عليه و آله در كتب آنها- تأكيدى است با نهايت وضوح بر اين مطلب.


1- تفسير فخر رازى، جلد 15، صفحه 23.

ص: 416

در بعضى از روايات اسلامى در ذيل همين آيه آمده است كه بعضى از مسلمين دو نفر از آگاهان به تورات را جداگانه مورد سؤال قرار دادند و آن دو اوصاف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را دقيقاً مانند هم ذكر كردند.(1)

3. در سومين آيه از زبان عيسى بن مريم عليه السلام مى خوانيم كه او با صراحت در برابر بنى اسرائيل بشارت داد كه من رسول خدا هستم، و توراتى را كه پيش روى من است تصديق مى كنم، و نسبت به پيامبرى كه بعد از من مى آيد و نام او احمد است شما را بشارت مى دهم: وَ اذْ قالَ عيسَى بْنُ مَرْيَمَ يا بَنى اسْرائيلَ انّى رَسُولُ اللَّهِ الَيْكُمْ مُّصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَىَّ مِنَ التَّوريةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتى مِنْ بَعْدِى اسْمُهُ احْمَدُ و در پايان آيه مى فرمايد: «هنگامى كه او (احمد) با معجزات و دلائل روشن به سراغ آنان آمد؛ گفتند:" اين سحرى است آشكار"» فَلَمَّا جاءَهُمُ بِالْبَيِّناتِ قالوا هذا سِحْرٌ مُبينٌ

قابل توجه اين كه قرآن گفتار آنها را در مخالفت با معجزات و نسبت دادن آن به سحر نقل مى كند، ولى سخنى از مخالفت آنها در مورد اخبار مسيح عليه السلام نسبت به آمدن احمد نگفته است و اين دليل روشنى است بر اين كه آنها اين خبر را انكار نمى كردند.

4. در چهارمين آيه به نكته تازه اى در اين رابطه برخورد مى كنيم، مى فرمايد: «و هنگامى كه از طرف خداوند، كتابى براى آنها آمد كه هماهنگ با نشانه هايى بود كه با خود داشتند، و پيش از اين، به خود نويد (آمدن اين كتاب و) پيروزى بر كافران را مى دادند، با اين همه، هنگامى كه اين (كتاب، و پيامبرى) را كه شناخته


1- تفسير قرطبى، جلد 4، صفحه 2735( با تلخيص).

ص: 417

بودند نزد آنها آمد، به او كافر شدند؛ پس لعنت خدا بركافران باد»: وَلَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِاللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذينَ كَفَروُا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَروُا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكافِرينَ

اين آيه اشاره به چيزى است كه در شأن نزول آن آمده كه يهود به خاطر نشانه هايى كه از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در كتب خود ديده بودند، از سرزمين و ديار خود، به مدينه هجرت نمودند، و چون در كتب خويش خوانده بودند كه هجرتگاه اين پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان كوه عير و احد است- دو كوهى كه در دو طرف مدينه قرار دارد- آمدند و در مدينه ساكن شدند و حتى به برادران خويش نوشتند كه ما سرزمين موعود را يافتيم، و به سوى ما بياييد. آنها كه در فاصله نه چندان دورى بودند گفتند: ما از آن سرزمين فاصله زيادى نداريم، هنگامى كه پيامبر موعود به آن جا هجرت كرد به سوى شما خواهيم آمد! و به هنگامى كه با ساكنان بومى مدينه، قبيله اوس و خزرج درگير مى شدند مى گفتند: «ما در سايه پيامبر جديد، بر شما پيروز خواهيم شد»(1).

ولى متأسفانه هنگامى كه آن پيامبر ظهور كرد، با او به مخالفت برخاستند، چرا كه او را در مسير اميال و اهداف نامشروع خود نديدند.

اينها همه نشان مى دهد كه مسأله ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تا چه اندازه در كتب آنها به وضوح بيان شده بود.

اين نكته شايان دقت است كه تعبير به مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ «گواه بر چيزى است


1- اقتباس از شأن نزولى كه در الدُّرّ المَنثُور از تفاسير اهل سنت، و تفسير عياشى از امام صادق عليه السلام نقل شده است- بسيارى از مفسران شيعه و اهل سنت نيز آن را در ذيل آيه آورده اند- گر چه بعضى از مفسران مانند: فخر رازى احتمالات متعددى درباره جمله i وَ كانُوا مِن قَبْلُ يَستَفْتِحُونَ عَلَى الَّذينَ كَفَروا\E داده اند، ولى غالب آنها به همان معنا كه در بالا گفته شد باز مى گردد.

ص: 418

كه با آنها است» با همين تعبير يا مشابه آن، بيش از ده بار در قرآن مجيد آمده است، و مفهومش اين نيست كه پيامبر صلى الله عليه و آله كتب آسمانى آنها را تأييد مى كرد- با اين كه دست تحريف به سوى آنها دراز شده بود- بلكه منظور اين است كه صفات پيامبر صلى الله عليه و آله موافق و منطبق بر نشانه هايى بود كه آنها با خود داشتند، و به تعبير ديگر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و كتاب آسمانى او درست همان اوصافى را داشتند كه آنها از قبل با آن آشنا بودند، و در حقيقت تصديقى بود بر كتب آسمانى آنها از اين نظر كه با صفات او كاملًا هماهنگ بود.

به اين ترتيب تمام آياتى كه تعبير فوق در آنها آمده، در زمره آياتى قرار مى گيرد كه ما در اين بحث به دنبال آن هستيم.

5. بالأخره در آخرين آيه مورد بحث، يهود را مخاطب ساخته و ضمن تأكيد بر لزوم ايمان به كتاب آسمانى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه موافق با نشانه هاى نزد آنها است، مى فرمايد: «و به آنچه نازل كرده ام ايمان بياوريد؛ كه نشانه هاى آن، با آنچه در كتاب شما است، مطابقت دارد؛ و نخستين كافر به آن نباشيد»: و آمِنُوا بِما انْزَلْتُ مُصَدِّقاً لِما مَعَكُمْ وَ لا تَكُونُوا اوَّلَ كافِرٍ بِهِ

يعنى اگر بت پرستان عرب به آن كافر شوند، عجيب نيست، عجيب اين است كه شما آن را انكار كنيد، چرا كه از شما انتظار مى رفت نخستين مؤمنان به او باشيد؛ مگر به خاطر شوق ديدار او و درك حضورش از شهرها و ديار خود به مدينه نيامديد و در انتظار ظهورش روز شمارى نمى كرديد؟! پس چرا قضيه برعكس شود و شما نخستين كافران باشيد؟

سپس به انگيزه اين تغيير روش، اشاره كرده مى فرمايد: به خاطر منافع مادى،

ص: 419

حقايق را پنهان نكنيد: «و آيات مرا به بهاى ناچيزى نفروشيد؛ و تنها از (مخالفت) من بپرهيزيد»: وَلاتَشْتَروُا بِآياتى ثَمَناً قَليلًا وَ ايَّىَ فَاتَّقُونِ

اشاره به اين كه هر بهايى در مقابل آن بگيريد ناچيز است، هر چند تمام جهان باشد؛ اما شما دون همتان به خاطر منافع اندك مادى (احياناً براى يك ميهمانى ساليانه) آياتى كه نشانه هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را در بر دارد پنهان نموديد.

سپس براى تأكيد بيشتر مى فرمايد: «و حق را با باطل نياميزيد؛ و حقيقت را با اينكه (از آن) آگاهيد كتمان نكنيد»: وَلا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِل وَ تَكْتُمُوا الْحَقَّ وَ انْتُمْ تَعْلَمُونَ

در حقيقت يهود در اين زمينه مرتكب چندين تخلف شدند:

نخست اين كه: عهد كرده بودند كه اولين مؤمنان به پيامبر صلى الله عليه و آله باشند در حالى كه از نخستين كافران شدند.

دوم اين كه: حق را با باطل آميختند تا چهره آن را مكتوم دارند و مردم را به اشتباه بيفكنند.

سوم اين كه: حق را آگاهانه كتمان كردند و آيات الهى را به بهاى كمى فروختند.

آيات متعدد ديگرى: نيز در قرآن مجيد آمده كه از همين معنا، يعنى كتمان حقايق از سوى يهود حكايت دارد و ظاهراً همه آنها اشاره به همين مسأله كتمان آيات نبوت است.

از مجموع آنچه در آيات فوق آمده است به خوبى استفاده مى شود كه صفات و نشانه هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و حتى نام مبارك او در كتب پيشين آمده و بشارات و اشارات فراوانى نسبت به اين ظهور داده شده است.

ص: 420

اكنون به سراغ كتب عهدين (تورات و انجيل) كه در دسترس ما است مى رويم تا نمونه هاى اين نشانه ها و اشاره ها را بررسى كنيم.

بشارت بر ظهور پيامبر صلى الله عليه و آله در كتب پيشين

همان گونه كه اشاره شد در كتاب هاى موجود يهود و نصارى امروز نشانه هاى اين پيامبر بزرگ را مى يابيم، ولى به يقين قبل از ظهورش، مسائل بيشترى وجود داشته كه بر اثر ناهماهنگ بودن با تعصبات كور و كر، يا منافع سران آنها در ظلمت كتمان فرو رفته است.

در زمينه بشارات عهدين كتب متعددى نوشته شده، و يا بخشى از بعضى كتاب ها به آن اختصاص يافته است كه پرداختن به همه آنها در شأن اين مختصر نيست و تنها به چند نمونه بارز بسنده مى كنيم:

1. در سه مورد از انجيل يوحنا روى واژه فارقليط يا فارقليطا تكيه شده است كه در ترجمه هاى فارسى به تسلّى دهنده ترجمه شده است، از جمله:

در يك جا مى خوانيم: «و من از پدر خواهم خواست و او تسلى دهنده ديگر (فار قليطا) به شما خواهد داد كه تا به ابد با شما باشد».(1)

در جاى ديگر آمده است: «و چون آن تسلى دهنده (فارقليطا) بيايد كه من از جانب پدر به شما خواهم فرستاد، يعنى روح راستى كه از طرف پدر مى آيد، او درباره من شهادت خواهد داد».(2)

در باب بعد نيز آمده است: «ليكن به شما راست مى گويم كه شما را مفيد است كه


1- انجيل يوحنا، باب 14، جمله 16.
2- همان مدرك، باب 15، جمله 26.

ص: 421

من بروم كه اگر من نروم، آن تسلى دهنده (فارقليطا) به نزد شما نخواهد آمد، اما اگر بروم او را به نزد شما خواهم فرستاد».(1)

قابل توجه اين كه فخر رازى در جلد 29 تفسير خود، صفحه 313، از اناجيل موجود در عصر خودش از انجيل يوحنا چنين نقل مى كند كه در باب 14 مى گويد: «وَ انَا اطْلُبُ لَكُمْ الى ابى حَتّى يَمْنَحَكُمْ وَ يُؤْتِيَكُمُ الْفارْقِليطَ حَتىَّ يَكُونَ مَعَكُمْ الَى الْابَدِ» كه عيناً همان است كه در بالا ذكر كرديم، ولى با تصريح به واژه فارقليط. همين معنا را از باب 15 و 16 با تصريح به واژه فارقليط، ذكر مى كند.

فارقليط كه در زبان يونانى پريكلتوس يا پراقليقوس گفته مى شود، بسيارى از مسيحيان آن را به معناى تسلّى دهنده يا روح القدس تفسير كرده اند، ولى جمعى آن را به معناى بسيار ستوده- كه مطابق با نام احمد است و با آيه 6 سوره صف كه مى فرمايد: «من بشارت به رسولى مى دهم كه بعد از من مى آيد و نامش احمد است» كاملًا تطبيق مى كند- ذكر كرده اند.

آنچه از مطالعه دقيق در ريشه اين لغت بر مى آيد اين است كه فارقليط در اصل كلمه يونانى است، ريشه آن پريقليتوس به معناى بسيار ستوده بوده كه آن را با پراقليتوس به معناى تسلّى دهنده اشتباه كرده اند.

نويسنده كتاب چراغ (آقاى حسينيان) در جزوه كوچك و پر محتواى خود عين متن لاتين انجيل يوحنا را از كتاب موسوم به اناجيل، طبع پاريس، تأليف لامنه، موجود در كتابخانه مجلس شوراى اسلامى در آغاز كتاب خود آورده است و به خوبى نشان مى دهد كه كلمه فارقليط در آنجا به صورت پِرِكْليتْ (كه در عربى به


1- همان مدرك، باب 16، جمله 7.

ص: 422

معناى احمد و در فارسى به معناى بسيار ستوده است) آمده، نه به صورت پَرَكليت (پاراكليت) كه به معناى تسلى دهنده است (1)؛ ولى بعداً متأسفانه در متون اناجيل تعبير اول كنار رفت و تعبير دوم به جاى آن نشست.

او نيز مى افزايد: «قدماى نصارى از لفظ پِرِكليت اسم خاص شخص، فهميده بودند. چون در ترجمه هاى سريانى عين لفظ را آورده يعنى فارقليط؛ و در ترجمه عبرانى كه نزد من موجود است و شخصاً مشاهده كردم فَرقَليط آورده زيرا آن را اسم انسانى (معين) مى دانستند و ترجمه عبرانى و سريانى نزد مسيحيان كمال اهميت و اعتبار را دارد.»(2)

در واقع اين واژه مانند واژه محمد و على و حسن و حسين عليهم السلام و امثال آنهاست كه هرگز در ترجمه عبارات، ترجمه نمى شود؛ مثلًا به جاى جمله: «جاءَ عَلِى هيچ كس نمى گويد: بلند مرتبه آمد، بلكه مى گويند: على آمد. اما متأسفانه علماى مسيحى در زمان هاى بعد براى محو كردن اين نشانه نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اولًا پِرِكليت را به پاراكليت تبديل كردند، و ثانياً آن را از صورت اسم خاص بيرون آورده، به صورت معنى وصفى درآورده اند و به جاى آن تسلى دهنده گفته اند. (دقت كنيد)

از اين سخن بر مى آيد كه واژه اصلى اگر پريقليتوس باشد به معناى بسيار ستوده است، و اشتباه آن با پراقليتوس به معناى تسلى دهنده بعيد نيست؛ البته احتمال تعمّد در اين تفسير نادرست نيز زياد است.

مرحوم علامه شعرانى در كتاب خود نثر طوبى، مى گويد: «در يك كتاب لغت


1- كتاب چراغ، صفحه 1.
2- همان مدرك، صفحه 6.

ص: 423

يونانى ديده ام كه فارقليط را به معناى بسيار ستوده و كسى كه به سر همه زبان ها افتاده و از او به نيكى ياد مى كنند ترجمه كرده اند». سپس مى افزايد: «كتب لغت يونانى به زبان انگليسى و لغت فرانسه همه جا موجود است (مى توانيد به آن مراجعه كنيد) ولى مسيحيان آن را به تصحيف مى خوانند و به معناى تسلى دهنده ترجمه مى كنند و ما خود در اين باب رساله مستقلى نوشته ايم»(1)

در كتاب فرهنگ لغات قرآن نوشته دكتر قريب مى خوانيم كه: «مستفاد از روايات آن است كه انبياء عظام هر كدام به نوبه خود بشارت به آن حضرت (پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله) در كتابشان داده اند.» سپس از بسيارى از منابع اسلامى نقل مى كند كه نام آن حضرت در انجيل الفارقليطا كه معناى آن احمد است مى باشد(2).

در كتاب التحقيق فى كلمات القرآن الكريم آمده كه: «اصل اين كلمه (فارقليط) در يونانى پِرِكْليت تحريف شده كه معناى آن احمد و پسنديده است، سپس به كلمه پَرَكْليت تحريف شده كه معناى آن تسلى دهنده مى باشد.»(3)

از اينها گذشته در تعبيرات خود انجيل جمله هايى وجود دارد كه نشان مى دهد اين كلمه به هر تعبيرى باشد سخن از پيامبرى مى گويد كه ظاهر مى شود و آيينش جاويدان است.

جمله: «من از پدر خواهم خواست، او تسلى دهنده ديگر به شما خواهد داد كه تا به ابد با شما خواهد ماند»(4) دليل روشنى است كه منظور از تسلى دهنده ديگر، پيامبرى است كه آئينش ابدى و جاودانى است.


1- نثر طوبى، جلد 1، صفحه 197.
2- فرهنگ لغات قرآن، جلد 1، صفحه 351.
3- التحقيق، جلد 2، صفحه 305( ماده حمد).
4- انجيل يوحنا، باب 14، جمله 16.

ص: 424

در آنجا مى گويد: «ليكن آن تسلى دهنده يعنى روح القدس كه پدر او را به اسم من خواهد فرستاد، همان شما را هر چيز خواهد آموخت».(1)

بديهى است كه اين تسلى دهنده پيامبرى است و نه روح القدس؛ و در تعليمات او همه حقايق نهفته شده و چيزى ناگفتنى باقى نخواهد گذاشت.

به هر حال جاى ترديد نيست كه كلمه احمد و يا واژه اى همانند آن در انجيل هاى موجود در زمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله وجود داشته است و گر نه آيه ششم سوره صف شديداً مورد اعتراض آنها قرار مى گرفت و دستاويز خوبى براى مبارزه بر ضد اسلام مى شد، در حالى كه در تاريخ اسلام چنين چيزى را نقل نكرده اند. بنابراين چنين به نظر مى رسد كه وقتى بعضى از علماى مسيحى موقعيت خود را در خطر ديدند تصميم بر تحريف و تبديل آن به معناى ديگر گرفتند و حتى در بعضى از كتب مسيحيان كه قرن ها بعد از ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در گوشه و كنار وجود داشته، همان نام مقدس پيامبر صلى الله عليه و آله به چشم مى خورده است.

شاهد اين سخن بيان جالبى است كه يكى از دانشمندان مسيحى كه اسلام را پذيرفته در كتاب خود (انيسُ الاعْلام) كه يك كتاب تحقيقى جالب است؛ پرده از روى آن برداشته.

او كه خود يكى از كشيشان معروف مسيحى بوده و تحصيلات خود را نزد علماى بزرگ مسيحى به پايان رسانيده و به مقام ارجمندى از نظر آن نائل شده، در مقدمه كتاب خود (انيسُ الْاعْلام) ماجراى عجيب اسلام آوردنش را چنين شرح مى دهد:


1- همان مدرك، جمله 26.

ص: 425

«... بعد از تجسّس بسيار و زحمات فوق العاده و گردش در شهرها خدمت كشيش والامقامى رسيدم، كه از نظر زهد و تقوا ممتاز بود، فرقه كاتوليك از سلاطين و غيره در سؤالات دينى خود به او مراجعه مى كردند؛ من نزد او مدتى مذاهب مختلفه نصارى را فرا مى گرفتم، او شاگردان فراوانى داشت ولى در ميان همه به من علاقه خاصى داشت كليدهاى منزل ... همه در دست من بود فقط كليد يكى از صندوق خانه ها را پيش خود نگاه داشته بود ...

در اين بين روزى كشيش مزبور را عارضه اى رخ داد به من گفت:" به شاگردها بگو حال تدريس ندارم" وقتى نزد شاگردان آمدم ديدم مشغول بحثند و در معناى لفظ فارقليطا در سريانى و پريكلتوس به زبان يونانى ... جدال آنها به طول انجاميد و هر كسى رأيى داشت ...

پس از بازگشت استاد پرسيد:" امروز چه مباحثه كرديد؟!" من اختلاف آنها را در لفظ فارقليطا از براى او تقرير كرديم ... گفت:" تو كداميك از اقوال را انتخاب كرده اى"؟

گفتم:" مختار فلان مفسر را اختيار كرده ام".

كشيش گفت:" تقصير نكرده اى ولكن حق و واقع خلاف همه اين اقوال است، زيرا حقيقت اين را نمى دانند مگر راسخان فى العلم، از آنها هم تعداد كمى با آن حقيقت آشنا هستند". من اصرار كردم كه معناى آن را برايم بگوئيد. وى سخت گريست و گفت:" هيچ چيز را از تو مضايقه نمى كنم ... در فرا گرفتن معناى اسم، اثر بزرگى است ولى به مجرد انتشار، من و تو را خواهند كشت! چنانچه عهد كنى به كسى نگويى اين معنا را اظهار مى كنم" ... من به تمام مقدسات قسم خوردم كه

ص: 426

نام او را فاش نكنم پس گفت:" اين اسم از اسماء پيامبر مسلمين است و به معناى احمد و محمد است".

پس از آن كليد آن اطاق كوچك را به من داد و گفت:" در فلان صندوق راباز كن و فلان و فلان كتاب را بياور" كتاب ها را نزد او آوردم اين دو كتاب به خط يونانى و سريانى پيش از ظهور پيامبر اسلام بر پوست نوشته شده بود.

در هر دو كتاب لفظ فارقليطا را به معناى احمد و محمد ترجمه نموده بودند سپس استاد اضافه كرد:" علماء نصارى قبل از ظهور پيامبر اسلام اختلافى نداشتند كه فارقليطا به معناى احمد و محمد است ولى بعد از ظهور محمد براى بقاى رياست خود و استفاده مادى آن را تأويل كردند و معناى ديگرى براى آن اختراع نمودند و آن معنا قطعاً منظور صاحب انجيل نبوده است."

سؤال كردم" درباره دين نصارى چه مى گويى؟" گفت:" با آمدن دين اسلام منسوخ است،" اين لفظ را سه بار تكرار نمود پس گفتم:" در اين زمان طريقه نجات و صراط مستقيم ... كدام است؟" گفت:" منحصر است در متابعت محمد صلى الله عليه و آله".

گفتم:" آيا تابعان او از اهل نجاتند؟" گفت:" اى وَاللَّهِ" (سه بار تكرار كرد) ...

سپس استاد گريه كرد و من هم بسيار گريستم گفت:" اگر آخرت و نجات مى خواهى البته بايد دين حق را قبول نمايى ..." و من هميشه تو را دعا مى كنم به شرط اين كه در روز قيامت شاهد باشى كه در باطن مسلمان و از تابعان حضرت محمد صلى الله عليه و آله هستم ... هيچ شكى نيست كه امروز بر روى زمين دين اسلام دين

ص: 427

خدا است ...»(1)

چنانكه ملاحظه مى كنيد طبق اين سند علماى اهل كتاب پس از ظهور پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به خاطر منافع شخصى خود، نام و نشانه هاى او را طور ديگرى تفسير و توجيه كردند!

سؤال

در اينجا سؤالى مطرح است كه: نام معروف پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله محمد صلى الله عليه و آله مى باشد در حالى كه در آيه 6 سوره صف به عنوان احمد از او ياد شده است؛ اين دو واژه گر چه از نظر معنا و مفهوم (ستوده)، تفاوت چندانى ندارد ولى ظاهراً دو اسم مختلف است بنابراين اگر فارقليطا را به معناى ستوده بگيريم با هر دو مى سازد؛ ولى تعبير قرآن (احمد) با نام معروف پيامبر صلى الله عليه و آله سازگار نيست.

پاسخ:

با توضيح چند نكته جواب اين سؤال به خوبى روشن مى شود:

1. در تواريخ آمده است كه: پيامبر اسلام از كودكى دو نام داشت؛ وحتى مردم او را با هر دو نام خطاب مى كردند: يكى محمّد و ديگرى احمد. اولى را جدش عبدالمطلب براى او برگزيده بود و دوّمى را مادرش آمنه. اين مطلب در كتاب سيره حلبى مشروحاً ذكر شده است.

2. از كسانى كه مكرر پيامبر اسلام را با اين نام ياد كرده اند؛ عمويش ابوطالب


1- اقتباس با كمى اختصار از هدايت دوم، مقدمه كتاب انيس الاعلام.

ص: 428

بود. امروز هم در كتابى كه به نام ديوان ابوطالب در دست ما است اشعار زيادى ديده مى شود كه در آن از پيغمبر گرامى اسلام به عنوان احمد ياد شده مانند:

ارادوُا قَتْلَ احْمَدَ ظالِمُوهُمْ وَلَيْسَ بِقَتْلِهِمْ فيهِمْ زَعيمٌ

«ستمگران آنها تصميم قتل احمد را داشتند- ولى براى اين كار رهبرى نيافتند».

وَ انْ كانَ احْمَدُ قَدْ جائَهُمْ بِحِقٍّ وَلَمْ يَأتِهِمْ بِالْكَذِبِ

«قطعاً احمد آيين حقّى براى آنها آورده- و هرگز دروغ نياورد.»(1)

در غير ديوان ابوطالب نيز اشعارى از ابوطالب نيز در اين زمينه نقل شده مانند:

لَقَدْ اكْرَمَ اللَّهُ النَّبِىَّ مُحَمَّداًفَاكْرَمُ خَلْقِ اللَّهِ فِى النَّاسِ احْمَدُ

«خداوند پيامبر خود محمّد را گرامى داشت- و لذا گرامى ترين خلق خدا در ميان مردم احمد است».(2)

3. در اشعار حسّان بن ثابت، شاعر معروف عصر پيامبر نيز اين تعبير ديده مى شود:

وَمُفْجَعَةٌ قَدْ شَفَّها فَقْدُ احْمَدَفَظَلَّتْ لِالاءِ الرَّسُولِ تُعَدِّدُ

«مصيبت زده اى كه فقدان احمد او را لاغر كرده بود- و پيوسته عطايا و مواهب رسول خدا را بر مى شمرد».(3)

اشعارى كه از ابوطالب يا غير او، نام احمد (به جاى محمد) در آن آمده آن قدر فراوان است كه مجال نقل همه آنها در اينجا نيست. اين بحث را با شعر جالب ديگرى از فرزند ابوطالب على عليه السلام پايان مى دهيم.


1- ديوان ابوطالب، صفحه 25 و 26.
2- تاريخ ابن عساكر، جلد 1، صفحه 275.
3- ديوان حسان بن ثابت، صفحه 59.

ص: 429

اتَأمُرُنى بِالصَّبْر فى نَصْرِ احْمَدَوَوَاللَّهِ ما قُلْتُ الَّذى قُلْتُ جازِعاً

سَاسْعى لِوَجْهِ اللَّهِ فى نَصْرِ احْمَدَنَبِىِّ الْهَدى الَمحْمُودِ طِفْلًا وَ يافِعاً

«آيا به من مى گويى در يارى احمد شكيبا باشم- به خدا سوگند من آنچه را گفتم از روى جزع و بى صبرى نگفتم.»

«من براى خاطر خدا در يارى احمد مى كوشم- همان پيامبر هدايت كه در طفوليت و جوانى پيوسته محمود و ستوده بود.»(1)

4. در رواياتى كه در مسأله معراج وارد شده بسيار مى خوانيم كه خداوند پيامبر اسلام را در شب معراج بارها به عنوان احمد خطاب كرد و شايد از اينجا است كه مشهور شده نام آن حضرت در آسمان ها احمد و در زمين محمد صلى الله عليه و آله مى باشد. در حديثى از امام باقر عليه السلام نيز آمده است كه: «پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ده نام داشت كه پنج نام آن در قرآن آمده: محمد و احمد و عبداللَّه و يس و ن.»(2).

5. هنگامى كه پيامبر، آيات فوق (آيات سوره صف) را براى مردم مدينه و مكه خواند و قطعاً به گوش اهل كتاب نيز رسيد؛ هيچ كس از مشركان و اهل كتاب ايراد نكردند كه انجيل بشارت از آمدن احمد داده؛ نام تو محمّد است. اين سكوت خود دليل بر شهرت اين اسم در آن محيط است، زيرا اگر اعتراضى شده بود براى ما نقل مى شد چراكه اعتراض هاى دشمنان حتى در مواردى كه بسيار زننده بود نيز در تاريخ ثبت است.

از مجموع اين بحث نتيجه مى گيريم كه نام احمد از نام هاى معروف پيامبر اسلام بوده است.


1- الغدير، جلد 7، صفحه 358.
2- الغدير، جلد 7، صفحه 358.

ص: 430

2. بشارت ديگرى در سفر تكوين و پيدايش تورات در فصل هفتم به چشم مى خورد، كه نشانه هاى آن جز بر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تطبيق نمى كند. در جمله هاى 17 تا 20 چنين مى خوانيم: «و ابراهيم به خدا گفت:" كه اى كاش اسماعيل در حضور تو زندگى نمايد ..." و در حق اسماعيل (دعاى) ترا شنيدم، اينك او را بركت دادم و او را بارور گردانيده به غايت زياد خواهم نمود، و دوازده سرور توليد خواهد نمود، و او را امت عظيمى خواهم نمود».

در كتاب انيس الاعلام متن اين جمله هاى تورات را كه با زبان عبرى در اختيار داشته است نقل كرده و در ترجمه آن چنين مى نويسد: «... و او را بارور و بزرگ گردانيد به ماد ماد و دوازده امام كه از نسل او خواهد بود و او را امت عظيمى خواهم نمود».

سپس مى افزايد: «ماد ماد همان عبرانى محمد صلى الله عليه و آله است».(1)

با توجه به اين كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مسلماً از دودمان اسماعيل است و در بشارت فوق آمده كه او را امت عظيمى خواهد بود، و دوازده سرور و امام به وجود خواهد آورد، روشن مى شود كه مصداقى جز شخص پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ندارد و اگر واژه ماد ماد نيز به آن ضميمه شود كه در متن عبرى آمده هر چند در ترجمه عربى به فارسى، آن را نياورده اند مسأله بسيار روشنتر خواهد بود.

هر گاه گفته شود اين دوازده امام و سرور و همچنين امت عظيم ممكن است


1- انيس الاعلام، جلد 5، صفحه 69.

ص: 431

اشاره به موسى عليه السلام و اسباط دوازده گانه بنى اسرائيل باشد، و در واقع خداوند به ابراهيم عليه السلام بشارت به ظهور موسى عليه السلام داده است پاسخ آن روشن مى باشد، زيرا موسى عليه السلام و اسباط بنى اسرائيل از دودمان اسحاق اند، در حالى كه در عبارت فوق از دودمان اسماعيل معرفى شده اند كه هيچ مصداقى جز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نمى تواند داشته باشد.

3. در سفر پيدايش تورات، باب 49، شماره 10، چنين آمده: «عصاى سلطنت از يهودا، و فرمان فرمايى از پيش پايش نهضت نخواهد نمود تا وقتى كه شيلوه بيايد كه به او امتها جمع خواهند شد».

ظاهر اين عبارت اين است كه حاكميت يهودا و فرمان فرمايى بنى اسرائيل ادامه خواهد داشت تا زمانى كه شيلوه ظاهر شود و امتها گرد او جمع گردند، اما در اين كه منظور از شيلوه كيست يا چيست؟ نويسندگان يهود و نصارى، احتمالات بسيارى داده اند كه بسيارى از آنها با جمله بالا به هيچ وجه سازگار نيست از جمله اين كه شيلوه به معناى محل استراحت و يا شهرى در شمال بيت ايل و يا محلى كه الآن آن را سيلون مى نامند؛ مسلماً تعبير به آمدن و اجتماع امتها در اطراف او اشاره به شخص است نه اشاره به مكان و محلى.

نويسنده كتاب قاموس مقدس، مسترهاكس آمريكايى ضمن بر شمردن معانى مختلفى براى اين واژه، يكى ازمعانى آن را فرستاده ذكر مى كند كه با واژه رسول يا رسول اللَّه موافق است.

تنها چيزى كه در اينجا ممكن است گفته شود اين است كه اين بشارت تورات اشاره به ظهور حضرت مسيح عليه السلام باشد همان گونه كه گفته اند. ولى به گفته

ص: 432

فخرالاسلام در كتاب انيس الاعلام اين احتمال صحيح نيست چرا كه حضرت مسيح عليه السلام از سوى مادر از فرزندان يهودا است، بنابراين حاكميت او ادامه حاكميت يهودا است و در اين صورت مصداقى براى آن جز پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرستاده خدا وجود ندارد كه با ظهور او حكومت آل يهود مخصوصاً در مدينه و خيبر و شامات و بسيارى از مناطق ديگر برچيده شد.(1)

البته بشارات متعدد ديگرى نيز از كتب عهدين ذكر كرده اند كه شرح تمام آنها به طول مى انجامد و بعضى قابل ايراد و خدشه است، كسانى كه مايل به تحقيق بيشتر در اين باره باشند مى توانند به كتب انيس الاعلام و بشارات عهديه و الْبِشاراتُ وَالْمُقارِناتُ مراجعه نمايند.


1- انيس الاعلام، جلد 5، صفحه 73.

ص: 433

خاتميت در قرآن مجيد

اشاره:

مسأله خاتميت و اين كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آخرين پيامبر الهى است از مسائلى است كه همه مسلمين از هر گروه و مذهبى به آن معتقدند و نه تنها دانشمندان؛ بلكه فرد فرد توده هاى مردم مسلمان نيز با آن آشنا هستند و به اصطلاح از ضروريات اسلام است كه هر كس مختصر معاشرتى با پيروان اين مكتب داشته باشد به زودى در مى يابد كه آنها پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله را آخرين پيامبر الهى مى دانند.

سرچشمه اين اعتقاد، به قرآن مجيد و روايات اسلامى باز مى گردد؛ زيرا اين مسأله چيزى نيست كه تنها با دلايل عقلى بتوان آن را اثبات كرد و به يقين بعد از قبول قرآن مجيد به عنوان يك كتاب آسمانى و پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به عنوان فرستاده خدا، مى توان به گفته آنها در اين زمينه اعتماد كرد.

به همين دليل نخست به سراغ آيات قرآن مى رويم، سپس به شواهد تاريخى و

ص: 434

روايات اسلامى مى پردازيم، و در پايان به پاره اى از شبهات كه از سوى مخالفان اسلام در زمينه خاتميت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اظهار شده است مى پردازيم. عمده ترين آيه اى كه به وضوح گواه بر اين معنا است آيه 40 سوره احزاب است: ما كانَ مُحَمَّدٌ ابا احَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ وَلكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبيّينَ وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ عَليماً: «محمد پدر هيچ يك از مردان شما نبوده است؛ ولى رسول خدا و ختم كننده و آخرين پيامبران است؛ و خداوند به همه چيز دانا است».

دانشمندان آيات متعدد ديگرى نيز در اين زمينه ذكر كرده اند كه اگر دلالت قطعى آنها را قبول نكنيم حداقل اشاراتى در آنها وجود دارد؛ مانند:

1. انَّ الَّذينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جاءَهُمْ وَ انَّهُ لَكِتابٌ عَزيزٌ- لا يَأتيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنَ يَدَيْهِ وَلامِنْ خَلْفِهِ تَنْزيلٌ مِنْ حَكيمٍ حَميدٍ(1).

2. تَبارَكَ الَّذى نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمينَ نَذيراً(2).

3. وَ اوحِىَ الَىَّ هذَا الْقُرْآنُ لِانْذِركُمْ بِه وَ مَنْ بَلَغَ (3).

4. وَما ارْسَلْناكَ الَّا كافَّةً لِلنَّاسِ بَشيراً وَ نَذيراً(4).

5. قُلْ يا ايُّهِا النَّاسُ انّى رَسُولُ اللَّهِ الَيْكُمْ جَميعاً(5).

6. انْ هُوَ الَّا ذِكْرى لِلْعالَمينَ (6).

7. وَما ارْسَلْناكَ الَّا رَحْمَةً لِلْعالَمينَ (7).


1- سوره فصلت، آيات 41 و 42.
2- سوره فرقان، آيه 1.
3- سوره انعام، آيه 19.
4- سوره سبأ، آيه 28.
5- سوره اعراف، آيات 158.
6- سوره انعام، آيه 90.
7- سوره انبياء، آيه 107.

ص: 435

ترجمه:

1. «كسانى كه به اين ذكر (قرآن) هنگامى كه به سراغشان آمد كافر شدند (نيز بر ما مخفى نخواهند ماند)! و اين كتابى است قطعاً شكست ناپذير- كه هيچ گونه باطلى، نه از پيش رو و نه از پشت سر، به سراغ آن نمى آيد؛ چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است.»

2. «زوال ناپذير و پربركت است كسى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد تا بيم دهنده جهانيان باشد.»

3. «... اين قرآن بر من وحى شده، تا شما و تمام كسانى را كه اين (قرآن) به آنها مى رسد، با آن بيم دهم»

4. «و ما تو را جز براى همه مردم نفرستاديم تا (آنها را به پاداشهاى الهى) بشارت دهى».

5. «بگو:" اى مردم! من فرستاده خدا به سوى همه شما هستم"».

6. «اين (رسالت، چيزى) جز يك يادآورى براى جهانيان نيست. (و اين وظيفه من است)»!

7. «ما تو را جز براى رحمت جهانيان نفرستاديم».

تفسير:

در نخستين آيه (سوره احزاب، آيه 40)- اشاره به داستان زيد شده است كه به اصطلاح پسر خوانده پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بود؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله با همسر مطلّقه او ازدواج

ص: 436

كرد، تا سنت نادرست پسر خواندگى را در هم بشكند و ضمناً زنى كه با وساطت پيامبر صلى الله عليه و آله به همسرى زيد در آمده بود و بر اثر ناسازگارى جدا شد بى سرپرست نماند،- مى فرمايد: «محمد صلى الله عليه و آله پدر هيچ يك از مردان شما نبوده است» بنابراين ازدواج با همسر مطلقه زيد، همچون ازدواج با همسر فرزندان محسوب نمى شد ما كانَ مُحَمَّدٌ ابا احَدٍ مِنْ رِجالِكُمْ سپس مى افزايد: «ولى او رسول اللَّه و خاتم پيامبران است»: وَلكِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبييّنَ

در واقع در آغاز آيه نسبت پدر و فرزندى جسمانى و نسبى را بطور كامل نفى مى كند؛ ولى در جمله بعد ارتباط معنوى حاصل از مقام نبوت و خاتميت را اثبات مى نمايد، يعنى او پدر جسمانى شما نيست، بلكه پدر روحانى است آن هم پدرى براى شما و براى همه نسل هاى آينده تا پايان دنيا؛ و اگر در بعضى از روايات از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود: «انَا وَ عَلِىٌّ ابَوا هذِهِ الْامَّةِ»: «من و على عليه السلام پدران اين امت هستيم» نيز اشاره به همين پدر روحانى است كه از تعليم و تربيت و رهبرى سرچشمه مى گيرد.

بايد توجه داشت كه پيامبر صلى الله عليه و آله چند پسر نسبى به نام قاسم، طيّب، طاهر و ابراهيم داشت كه همه آن ها پيش از بلوغ چشم از جهان فرو بستند و به همين دليل نام رجال (مردان) بر آنها اطلاق نشد.(1)

ضمناً رابطه ديگرى بين مسأله ختم نبوت و نداشتن فرزند پسر نيز وجود دارد و آن اين كه بسيارى از اولاد انبياء پيامبر بودند و چون پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرزند پسرى نداشت، جاى اين توّهم باقى نمى ماند كه بعد از او پيامبر ديگرى باشد، بنابراين


1- تفسير قرطبى و الميزان، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 437

نداشتن فرزند پسر، تأكيد و اشاره اى است بر ختم نبوت.

در پايان آيه مى فرمايد: «خداوند بر هر چيز آگاه است» و آنچه از معارف و علوم و مسائل اصول و فروع لازم بوده است در اختيار پيامبر خاتم گذارده: وَ كانَ اللَّهُ بِكُلِّ شَىْ ءٍعَليماً.

اين احتمال در پيوند آغاز و پايان آيه نيز داده شده است كه در آغاز آيه پدر بودن جسمانى آن حضرت نسبت به امت نفى شده، و لذا اين سؤال به وجود مى آيد كه اگر چنين است چرا امت حق ندارند با همسران پيامبر صلى الله عليه و آله بعد از او ازدواج كنند؟

در پاسخ مى گويد: «او رسول خدا صلى الله عليه و آله است و بعلاه خاتم و پايان دهنده و بالاترين پيامبران است، به همين دليل حفظ احترام او لازم است و ترك ازدواج با همسران او بعد از وفاتش گوشه اى ازاين احترامات مى باشد».(1)

مفهوم خاتَم النَبيّين

معناى خاتم با اين كه روشن است- زيرا ماده خَتْم در تمام كتب لغت عرب به معناى پايان دادن به چيزى است- ولى پاره اى از وسوسه هاى منحرفان ايجاب مى كند كه توضيح بيشترى درباره آن داده شود.

ابن فارس كه از علماى معروف لغت در قرن چهارم هجرى مى باشد در مُعْجَم مَقائيس اللّغة مى گويد: «ختم، يك معناى اصلى بيشتر ندارد و آن رسيدن به پايان چيزى است و اين كه مهر زدن بر چيزى را ختم مى گويند نيز از همين باب است، زيرا هميشه بعد ازپايان دادن چيزى بر آن مهر مى نهند».


1- تفسير قرطبى، ذيل آيه مورد بحث.

ص: 438

خليل ابن احمد كه از قديمى ترين مولفان و محققان لغت عرب است و در قرن دوم هجرى در عصر ائمه معصومين عليهم السلام مى زيسته است؛ در معناى خاتِم و خاتَم مى گويد: «خاتِم هر چيزى، پايان و آخر آن است؛ و خاتَم به معناى مُهرى است كه بر گِل مى زنند» هنگامى كه نامه تمام مى شد و آن را مى بستند براى اين كه بيگانه اى آن را نگشايد، قطعه گِل نرمى بر محلّى كه بسته شده بود مى زدند و روى آن را مهر مى كردند، بطورى كه براى گشودن آن راهى جز شكستن مهر نبود.

ساير ارباب لغت نيز همين معنى را تعقيب كرده اند، و خاتَم را به معناى چيزى كه سبب پايان است و يا مُهرى كه در پايان مى زنند تفسير كرده اند.

در كتاب التحقيق كه بررسى جامعى است روى منابع مهم لغت، بعد از نقل اقوال بزرگان لغت عربى مى گويد: «تحقيق اين است كه اين ماده ريشه واحدى دارد و آن در مقابل آغاز است؛ يعنى كامل شدن چيزى و به آخر و انتها رسيدن.»(1)

مفسّران اسلام نيز از قديم ترين آنها گرفته تا مفسّران معاصر همه از آيه فوق چيزى جز اين استفاده نكرده اند كه خاتم النبيّين به معناى آخرين پيامبران است.

مفسّر معروف محمد بن جرير طبرى، كه در قرن سوم مى زيسته، و تفسير او از قديمى ترين تفاسير است در ذيل آيه فوق مى نويسد: «وَ خاتَمَ النَّبيّينَ الَّذى خَتَمَ النُّبُوَّةَ فَخَتَمَ عَلَيْها فَلا تُفتَحُ لِاحَدٍ بَعْدَهُ الى قِيامِ السَّاعَةِ»: «او خاتم پيامبران است، كسى كه خداوند نبوت را به او پايان داد و بر آن مهر نهاد و براى هيچ كس بعد از او تا قيامت گشوده نخواهد شد».(2)


1- التحقيق، ماده ختم.
2- تفسير طبرى، جلد 22، صفحه 12.

ص: 439

مرحوم شيخ طوسى كه از بزرگان فقه و تفسير است و در نيمه اول قرن پنجم مى زيسته در كتاب معروف خود تبيان، بعد از ذكر خاتَمَ النَبيّين مى گويد: «اىْ آخِرُهُمْ لِانَّهُ لانَبِىَّ بَعْدَهُ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ»: «پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله آخرين پيامبران است زيرا هيچ پيامبرى بعد از او تا روز قيامت نيست».(1)

مفسّر بزرگ طبرسى كه تقريباً يك قرن بعد از او مى زيسته، نيز با صراحت همين معنا را در ذيل آيه فوق آورده و آن را توضيح داده است.(2)

ابوالفتوح رازى كه از مفسّران عالى مقام قرن ششم است، و تفسير خود را به فارسى نگاشته در تعبير جالبى ذيل خاتَمَ النَّبِييّنَ مى نويسد: «و بازپسين پيامبران تا پندارى كه او مُهر نبوت است، به نبوت او درِ بعثت انبياء را مهر كردند».(3)

همچنين مفسّر معروف اهل سنت فخر رازى كه او نيز از مفسّران معروف قرن ششم هجرى است، بعد از كلمه خاتَمَ النَّبِيّين مى گويد: «مفهومش اين است كه:

" لا نَبِىَّ بَعْدَهُ":" هيچ پيامبرى بعد از او نيست" و شريعت او چنان كامل شده كه چيزى براى گفتن باقى نمانده».(4)

بقيه مفسّران نيز قرن به قرن همين معنا را دنبال كرده اند تا به مفسّران معاصر رسيده است.

جالب توجه اين كه در قرآن مجيد ماده ختم و مشتقّات آن (آيه فوق) در هفت مورد ديگر به كار رفته است؛ كه بدون استثناء به معناى پايان دادن به چيزى و يا مهرى كه در پايان مى زنند آمده است و اين خود دلالت دارد كه آيه مورد بحث


1- تفسير التبيان، جلد 8، صفحه 314.
2- مجمع البيان، جلد 7 و 8، صفحه 362.
3- تفسير فخر رازى، جلد 9، صفحه 162.
4- تفسير فخر رازى، جلد 25، صفحه 214.

ص: 440

نيز مفهومى جز اين ندارد كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پايان بخش سلسله انبياء عليهم السلام است و مهرى است كه در پايان دفتر رسالت خورده است.

در نهج البلاغه و روايات اسلامى نيز عموماً خاتَم به همين معنا آمده كه در پايان اين بحث به قسمتى از آنها اشاره خواهد شد.

***

پاسخ به چند سؤال

1. گاه گفته مى شود خاتَم به معناى زينت است؛ بنابراين مفهوم آيه چنين است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله زينت تمام پيامبران بود، نه پايان دهنده آنها.

ولى بايد توجه داشت كه خاتَم هرگز به معناى زينت نيامده بلكه به معناى انگشتر است و اين تعبير بسيار نادرستى است كه گفته شود پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله انگشتر پيامبران است. تازه همان گونه كه گفتيم معنى اصلى خاتَم هرگز انگشتر نبوده بلكه به معناى مهرى بوده كه در پايان نامه يا بر نامه ها و كتاب هايى را كه لاك و مهر مى كردند مى زدند، و از آنجا كه مهر زدن در خاتَم و پايان قرار مى گيرد، نام خاتم بر وسيله اى كه به آن نامه را پايان مى دادند، گذارده شده است (توجه داشته باشيد كه خاتَم، به فتح تاء، به معناى «ما يَخْتِمُ بِهِ» يعنى: چيزى كه به آن ختم مى كنند مى باشد.)

قابل توجه اين كه در عصر نزول قرآن و قرن ها بعد از آن، مهر اصلى اشخاص، روى انگشترهاى آنها بود، و به وسيله انگشتر خود نامه ها را مهر مى كردند، به همين دليل در حالات پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است: «انَّ خاتَمَ رَسُولِ اللَّهِ كانَ مِنْ فِضَّةٍ نَقْشُهُ مَحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله»: «انگشتر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از نقره بود و نقش آن محمد

ص: 441

رسول اللَّه صلى الله عليه و آله بود.»(1)

در بعضى از تواريخ آمده كه از جمله حوادث سال ششم هجرى اين بود كه به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كردند شما كه براى سران كشورها و پادشاهان نامه مى نويسيد، آنها نامه هاى بدون مهر را نمى خوانند، به همين دليل پيامبر صلى الله عليه و آله انگشترى براى خود انتخاب كرد تا نامه ها را با آن مهر كند.(2)

در كتاب طبقات كبرى نيز آمده است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله هنگامى كه تصميم گرفت دعوت خود را گسترش دهد و به پادشاهان و سلاطين جهان نامه بنويسد دستور داد انگشترى براى او ساختند كه روى آن مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّه نوشته شده بود و نامه هاى خود را با آن مهر مى كرد.(3)

با اين توضيح روشن مى شود كه امروز گر چه خاتَم به انگشترهاى تزيينى نيز گفته مى شود، ولى در زمان نزول قرآن و مدت ها بعد از آن به انگشترهايى مى گفتند كه با آن نامه ها را پايان مى دادند، و يا نامه ها را مى بستند و بر محل بسته شده مهر مى نهادند.

اين نكته نيز قابل توجه است كه همين معنا در آيات متعددى از قرآن مجيد به كار رفته و قرآن در مورد گروهى از كفّار مى گويد: خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ «خدا بر دلها و گوشهاى آنان مهر نهاده»(4) و درك و شنوايى آنها نسبت به حق پايان گرفته است و درباره قيامت مى فرمايد: الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى افْواهِهِمْ


1- سنن بيهقى، جلد 10، صفحه 128 و فروع كافى، جلد 6، صفحه 473، باب نفس الخَواتيم، حديث اول:« كانَ نَقْشُ خاتَمَ النَّبىّ مُحَمَّد رَسُولُ اللَّه صلى الله عليه و آله»
2- سفينة البحار، جلد 1، صفحه 376.
3- طبقات كبرى، جلد 1، صفحه 258.
4- سوره بقره، آيه 7.

ص: 442

«امروز بر دهانشان مهر مى نهيم»(1) و به سخن گفتنشان پايان مى دهيم.

به هر حال كمترين آشنايى با معناى اين واژه در ادبيات عرب و ريشه اصلى اين لغت و مشتقات و موارد استعمال آن به وضوح اين معنا را اثبات مى كند كه كلمه خاتَمَ النَّبِييّنَ هيچ معنايى جز پايان دهنده پيامبران نمى تواند داشته باشد.

سؤال دوم

ايراد سست ديگرى نيز در اينجا از سوى بعضى از ناآگاهان، مطرح شده و آن اين كه قرآن مى گويد: پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله پايان دهنده نَبِيّين است، و نمى گويد پايان دهنده رسولان و ممكن است سلسله انبياء با ظهور او پايان يابد ولى سلسله رسولان پايان نيابد.

پاسخ

درست است كه نبى به معناى هر پيامبرى است كه از سوى خداوند به او وحى مى رسد، خواه مأمور به تبليغ باشد يا نه، كتاب آسمانى داشته باشد يا نه؛ ولى رسول پيامبرى است كه مأمور به ابلاغ است و اين سخن درست به اين مى ماند كه بگوييم فلانى از سرزمين حجاز بيرون رفت، مسلماً چنين كسى از مكه نيز بيرون رفته است، اما اگر بگوييم كسى در مكه نيست ممكن است در نقطه ديگرى از حجاز باشد، بنابراين اگر پيامبر صلى الله عليه و آله خاتم مرسلين بود ممكن بود خاتم انبياء نباشد، ولى هنگامى كه آيه مى فرمايد او خاتم انبياء است مسلماً خاتم رسولان نيز خواهد بود.


1- سوره يس، آيه 65.

ص: 443

***

در بخش ديگرى در آيات فوق، تعبيراتى است كه بسيارى از دانشمندان آن را دليل روشنى بر مسأله خاتميت مى دانند و به فرض كه دلالت صريح آنها را نپذيريم، حداقل قرائن و شواهدى بر اين مسأله مى تواند باشد:

1. نخستين آيه از اين گروه مى خوانيم: «كسانى كه به اين ذكر (قرآن) هنگامى كه به سراغشان آمد كافر شدند (نيز بر ما مخفى نخواهند ماند)! و اين كتابى است قطعاً شكست ناپذير،- كه هيچ گونه باطلى، نه از پيش رو و نه از پشت سر، به سراغ آن نمى آيد؛ چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است»: إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِالذِّكْرِ لَمَّا جَاءَهُمْ وَإِنَّهُ لَكِتَابٌ عَزِيزٌ- لَايَأْتِيهِ الْبَاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَلَا مِنْ خَلْفِهِ تَنزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ(1).

باطل در آيه فوق به معناى چيزى است كه آن را ابطال يا منسوخ نمايد، بنابراين چنين كتابى جاودانى و ابدى خواهد بود؛ و اين خود دليلى است بر خاتميت آيينى كه اين كتاب به آن تعلق داد، همان گونه كه دلالت بر عدم تحريف قرآن نيز مى كند.

ممكن است گفته شود باطل در لغت به معناى مبطل (باطل كننده) نيست پس چگونه آيه را چنين تفسير مى كنيد؟

مى گوييم: علاوه بر اين كه بسيارى از مفسّران يكى از معانى باطل را در اينجا مبطل ذكر كرده اند(2) اصولًا اين كه مى فرمايد: باطل به سراغ آن نمى آيد مفهومش اين


1- سوره فصلت، آيات 41- 42.
2- مانند مرحوم شيخ طوسى در تبيان و طبرسى در مجمع البيان و علامه طباطبائى در الميزان و آلوسى در روح المعانى و همچنين بعضى مفسران ديگر( ذيل آيه مورد بحث).

ص: 444

است كه باطل نمى تواند آن را از كار بيندازد به خصوص اين كه قبل از آن فرموده:

«اين كتابى است قطعاً شكست ناپذير» كه دلالت بر بقاء و ثبات آن مى نمايد.

***

در آيه بعد مى فرمايد: «زوال ناپذير و پربركت است كسى كه قرآن را بر بنده اش نازل كرد تا بيم دهنده جهانيان باشد»: تَبارَكَ الَّذى نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِه لِيَكُونَ لِلْعالَمينَ نَذيراً(1).

واژه «عالَمين» كه تمام جهانيان را شامل مى شود، با توجه به اين كه هيچ قيدى ندارد شامل مردم همه اعصار تا پايان دنيا مى شود، نه فقط از نظر مكانى محدود نيست كه از نظر زمانى نيز نامحدود است و آيندگان را نيز در بر مى گيرد، به همين دليل بسيارى از مفسّران هم جهانى بودن اسلام را از آن استفاده كرده اند و هم جاودانى بودنش را.(2)

اين نكته نيز قابل توجه است كه عالَمين از ماده عِلْم گرفته شده و تمام موجوداتى را كه در گسترده علم انسان قرار مى گيرند را شامل مى شود، و حتى آسمان ها و زمين را در بر ميگرد، ولى با توجه به كلمه انذار كه در آيه آمده است، مفهوم آن در اينجا منحصر به مكلّفين جهان است.

به هر حال استدلال به آيه سوم نيز از همين طريق است، چرا كه طبق اين آيه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمايد: «و اين قرآن به من وحى شده تا شما و تمام كسانى را كه اين (قرآن) به آنها مى رسد با آن بيم دهيم»: وَ اوحِىَ الَىَّ هذا الْقُرْآنُ لِانْذِرَكُمْ


1- سوره فرقان، آيه 1.
2- تفسير فخر رازى، جلد 24، صفحه 45. تفسير قرطبى، جلد 7، صفحه 4718. روح البيان، جلد 6، صفحه 188.

ص: 445

بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ (1).

گستردگى مفهوم جمله «وَمَنْ بَلَغَ»:" هر كس قرآن به او برسد" بر كسى پوشيده نيست و همه انسان ها را تا پايان جهان شامل مى شود و دليلى بر جهانى و جاودانى بودن اسلام و قرآن است.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان ذيل اين آيه تصريح مى كند: «منظور اين است كه مَنْ بَلَغَهُ الْقُرْآنُ الى يَوْمِ الْقِيامَةِ":" تمام كسانى كه تا روز قيامت قرآن به آنها مى رسد" مشمول آيه هستند.(2)

بسيارى از مفسران قديم و جديد نيز در ذيل اين آيه دلالت آن را بر مسأله خاتميت با صراحت بيان كرده اند، از جمله ابوالفتوح رازى كه از دانشمندان قرن سوم است، و نويسنده تفسير روح البيان و علامه طباطبائى در الميزان و غير آنها.

***

دلالت آيات 4 و 5 و 6 و 7 مورد بحث، نيز به همين طريق است، زيرا در آيه چهارم تعبير به «كافَّةً لِلنَّاسِ» شده كه عموم مردم را شامل مى شود و در آيه پنجم انّى رَسُولُ اللَّهِ الَيْكُمْ جَميعاً: «من فرستاده خدا به سوى همه شما هستم»، و در آيه ششم و هفتم نيز، تكيه بر عالميان و جهانيان شده كه مفهومى گسترده از نظر زمان و مكان دارد.

مجموعه اين آيات مى تواند تأييد و تأكيد ديگرى بر مسأله خاتميت پيامبراسلام صلى الله عليه و آله و جاودانگى قرآن بوده باشد.


1- سوره انعام، آيه 19.
2- مجمع البيان، جلد 3 و 4، صفحه 282.

ص: 446

بعضى از نويسندگان، آيات ديگرى را در اين زمينه ذكر كرده اند كه چون دلالت آنها كافى به نظر نمى رسيد، از ذكر آنها صرف نظر شد.

***

خاتميت در روايات اسلامى

همان گونه كه قبلًا نيز اشاره شد اعتقاد به جاودانى بودن اسلام، مورد اتفاق همه علماء و دانشمندان اسلامى است، بلكه از ضروريات اين آئين به شمار مى رود و سرچشمه اين عقيده علاوه بر آيات قرآنى، روايات بى شمارى است كه از پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و ديگر پيشوايان معصوم عليهم السلام رسيده است كه مجموعه آنها كتابى را تشكيل مى دهد، و در اين مختصر ما به گوشه اى از آنها به عنوان نمونه اشاره مى كنيم:

1. روايات متعددى كه از ختم سلسله پيامبران به وسيله پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله سخن مى گويد و اين روايات خود باب بسيار گسترده اى را تشكيل مى دهد. از جمله احاديث اين باب روايات زير است:

1. در حديث مشهورى كه در بسيارى از منابع حديث و در تفاسير نقل شده از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى خوانيم كه مى فرمايد: «مَثَلى وَ مَثَلُ الْانْبِياءِ كَمَثَلِ رَجُلٍ بَنى داراً فَاتَمَّها وَ اكْمَلَها الَّا مَوْضِعَ لَبِنَةٍ فَجَعَلَ النَّاس يَدْخُلُونَها وَ يَتَعَجَّبُونَ مِنْها وَ يَقُولُونَ": لَوْلا مَوْضِعُ الَّبِنةِ" قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله" فَانَامَوْضِعُ الَّبِنَةِ جِئْتُ فَخَتَمْتُ الْانْبِياء"»: «مثل من در مقايسه با پيامبران پيشين همانند مردى است كه خانه اى (بسيار زيبا و جالب) بسازد و مردم وارد بشوند و از زيبايى آن در شگفتى فرو

ص: 447

روند و بگويند: (بنايى بهتر از اين نديده ايم) جز اين كه جاى يك خشت آن خالى است"، سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:" من جاى آن خشت خالى هستم، آمدم و سلسله پيامبران را پايان دادم".»(1)

همين حديث به طريق ديگرى نقل شده و در پايان آن آمده است: «فَانَا اللَّبِنةُ وَ انَا خاتَمُ النَّبِيّينَ»: «من آن خشت آخرينم و من خاتم پيامبرانم.»(2) همين معنا با طرق متعدد ديگرى نقل شده است.(3)

همچنين نيز در تفسير مجمع البيان اين حديث به اين صورت آمده است: در حديث صحيح از جابر بن عبداللَّه انصارى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرمود:

«انَّما مَثَلى فِى الْانْبِياءِ كَمَثَلِ رَجُلٍ بَنى داراً فَاكْمَلَها وَ حَسَّنَها الَّا مَوْضِعَ لَبِنةٍ فَكانَ مَنْ دَخَلَها فَنَظَرَ الَيْها قالَ:" ما احْسَنَها الَّا مَوْضِعَ هذِهِ اللَّبِنَةِ،" قال صلى الله عليه و آله:" فَانَا مَوْضِعُ اللَّبِنَةِ خُتِمَ بِىَ الْانْبِياءُ".»: «مثل من در ميان پيامبران مانند مردى است كه خانه اى بنا نموده و آن را كامل و زيبا ساخته، جز اين كه جاى يك خشت آن خالى است.

هر كس وارد آن خانه مى شود و به آن نگاه مى كند مى گويد:" چه زيبا است جز اين كه جاى اين خشت خالى مى باشد"، سپس فرمود:" من جاى آن خشت خاليم و پيامبران به وسيله من ختم شده اند."»

سپس مى گويد: اين حديث در صحيح بخارى و صحيح مسلم نقل شده است.(4) و نيز در مسند احمد حنبل و ترمذى و نسايى و بسيارى ديگر از كتب حديث و تفسير آمده و از احاديث بسيار معروف و مشهور است.


1- صحيح مسلم، جلد 4، صفحه 1791، احاديث 20 تا 23.
2- صحيح مسلم، جلد 4، صفحه 1791، احاديث 20 تا 23.
3- صحيح مسلم، جلد 4، صفحه 1791، احاديث 20 تا 23.
4- مجمع البيان، جلد 7 و 8، صفحه 362.

ص: 448

علامه طباطبائى بعد از ذكر اين حديث مى افزايد: «همين معنا را غير از بخارى و مسلم، مانند: ترمذى، نسائى، احمد و ابن مردويه از غير جابر نيز نقل كرده اند».(1)

2. در نهج البلاغه نيز در خطبه هاى متعددى به مسئله خاتميت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تصريح شده است، در خطبه 173 مى خوانيم: «امينُ وَحْيِهِ وَ خاتَمُ رُسُلِه : «محمد صلى الله عليه و آله امين وحى خدا و خاتم رسولان او بود».

در خطبه 133 مى خوانيم: «خَتَمَ بِهِ الْوَحْىَ»: «خداوند وحى را به وسيله او پايان داد» و در خطبه 72، على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله درود مى فرستد و بعد او را چنين توصيف مى كند: «الْخْاتِمُ لِما سَبَقَ والْفاتِحُ لِمَا انْغَلَقَ»: «آن كس كه ختم پيامبران پيشين و گشاينده امور بسته بود.»

در خطبه 87، مردم را مخاطب ساخته مى فرمايد: «ايُّهَا النَّاسُ خُذُوها عَنْ خاتَمِ النَّبِييّن ...»: «اى مردم! اين حقيقت را از خاتم پيامبران بياموزيد ...» و در خطبه اول نهج البلاغه مى فرمايد: «بَعَثَ اللَّهُ سُبْحانَهُ مُحَمَّداً صلى الله عليه و آله لِانْجازِ عِدَتِه وَ اتْمامِ نُبُوَّتِهِ»: «خداوند سبحان محمد صلى الله عليه و آله را براى وفاى به عهد خود و اتمام و اكمال نبوتش مبعوث ساخت».

قابل توجه اين كه با بررسى گسترده اى كه روى 110 مجلد بحار الانوار به عمل آمد، معلوم شد كه كلمه: «خاتَمُ النَّبِيّينَ» و «خاتَمُ الرُّسُلِ» و «خاتَمُ الْانْبِياءِ» در بيش از سيصد مورد از كتاب بحار از جلد دوم تا جلد 110 آمده است كه قسمت عمده آن روايات ائمه معصومين و تعداد كمى در تفسيرهاى علّامه مجلسى و مانند آن است؛ و اين به خوبى مى رساند كه تا چه اندازه ختم نبوت به وسيله


1- تفسير الميزان، جلد 16، صفحه 327، ذيل آيات مورد بحث.

ص: 449

پيامبر اسلام در ميان مسلمين در هر عصر و زمانى از شهرت وسيعى برخوردار بوده است.(1) در كتب اهل سنّت نيز كراراً واژه خاتَمُ النَبِيينَ و خاتَمُ الانْبياء آمده است.(2)

3. حديث معروف مَنْزِلَتِ- كه در بسيارى از كتب معروف شيعه و اهل سنت در مورد على عليه السلام وارد شده و از مشهورترين احاديث متواتره نبوى است- دليل روشنى بر اين معنا نيست، زيرا پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با سربازانش مى خواست به سوى جنگ تبوك برود، على عليه السلام را به جاى خود در مدينه گذاشت و به او فرمود:

«انْتَ مِنّى بِمَنْزِلَةِ هرُونَ مِنْ مُوسى الَّا انَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدى : «تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى عليه السلام هستى، جز اين كه بعد از من پيامبرى نيست.»(3)

اين نكته نيز قابل توجه است كه اين جمله را پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تنها در جريان جنگ تبوك بيان نفرمود؛ بلكه در موارد ديگرى نيز به آن تصريح فرموده كه، حداقل در شش مورد غير از غزوه تبوك، اين جمله از آن حضرت شنيده شده است.

1. در يوم مؤاخات اول.

2. در يوم مؤاخات دوم.

3. هنگام تسلّى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله به ام سليم كه پدر و برادرش شهيد شده بودند.

4. در حديثى كه ابن عباس از عمر در اين زمينه نقل مى كند.


1- با تشكر از مركز كامپيوترى حوزه علميه كه مجموعه اين مورد را كه در 22 صفحه بزرگ نوشته شده بوددر اختيار مركز تفسير پيام قرآن قرار داد.
2- به الْمُعْجَمُ المُفَهْرسُ لِالفاظ الحَديث النَبَوى ماده ختم مراجعه شود.
3- جالب اين كه اين حديث را از 170 طريق- كه يكصد طريق آن را از طرق اهل سنت، و هفتاد طريق، از طرق اهل بيت عليهم السلام است- نقل كرده اند، و از جمله كتاب هايى كه اين حديث در آن نقل شده، صحيح مسلم، صحيح بخارى، سنن ابن ماجه، مستدرك حاكم، مسند احمد حنبل، ذخائرُ العُقْبى، الَصَواعِق الْمُحْرَقَة، كنز العمال، يَنابيعُ الْمَوَدَّةِ و غير آنها نقل شده است؛ براى توضيح بيشتر به المراجعات، نامه 28 مراجعه فرمائيد.

ص: 450

5. در حديثى كه به هنگام گفتگو درباره سرپرستى فرزند حمزه سيدالشهداء وارد شده.

6. در حديثى كه در مورد بستن درهاى خانه هايى كه به مسجد گشوده مى شد (جز در خانه على عليه السلام و خانه پيامبر صلى الله عليه و آله).(1)

اين حديث به روشنى ثابت مى كند كه هيچ پيامبرى بعد از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نخواهد آمد؛ و اين مسأله از همان عصر ظهور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله جزء واضحات شمرده مى شد.

4. در احاديث متعددى آمده است كه احكام اسلام تا پايان جهان باقى و برقرار خواهد بود و اين چيزى است كه جز با خاتميت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله سازگار نيست، زيرا با آمدن پيامبر ديگرى، حداقل قسمتى از احكام پيامبر پِيشين نسخ مى شود.

از جمله در اصول كافى مى خوانيم: «حَلالُ مُحَمَّدٍ حَلالٌ ابَداً الى يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ حَرامُهُ حَرامٌ ابَداً الى يَوْمِ الْقَيامَةِ لا يَكُونُ غَيْرُهُ وَلا يَجيئُ غَيْرُهُ»: «حلال محمد صلى الله عليه و آله حلال است تا ابد تا روز قيامت؛ و حرام او حرام است تا ابد تا روز قيامت؛ غير آن نخواهد بود، و غير آن نمى آيد».(2)

همين معنا در جاى ديگرى نيز آمده كه بعد از ذكر پيامبران، امام صادق عليه السلام مى فرمايد: «حَتَّى جاءَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله فَجاءَ بِالْقُرْآنِ وَ بِشَريعَتِهِ وَ مِنْهاجِهِ فَحَلالُهُ حَلالٌ الى يَوْمِ الْقَيامَةِ وَ حَرامُهُ حَرام الى يَومِ القيامَةِ»(3): «پيامبر صلى الله عليه و آله قرآن و شريعت و طريقه اش را آورد، پس حلال او حلال است تا روز قيامت و حرام او


1- براى توضيح بيشتر به تفسير نمونه، جلد 6، صفحه 347( ذيل آيه 42 سوره اعراف) و الْمُراجِعات، نامه 32، مراجعه فرمائيد.
2- اصول كافى، جلد 1، صفحه 58، حديث 19.
3- اصول كافى، جلد 2، صفحه 17، حديث 2.

ص: 451

حرام است تا روز قيامت».

ضمناً از اين خبر مشهور روشن مى شود كه نه تنها پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله خاتم پيامبران است، بلكه دين او و مجموعه دستورات و احكام او جاودانى است و هيچ گونه دگرگونى در آن راه نمى يابد و آنها كه تصور كردند با قبول مسأله خاتميت مى توانند با فكر خود تغييراتى در تعليمات اسلام و احكام آن ايجاد كنند، سخت در اشتباه اند؛ زيرا احاديث فوق مى گويد جاودانگى نبوت با جاودانگى تعليمات و احكام آن حضرت همراه است.

مرحوم علامه مجلسى نيز اين حديث را در بسيارى از مجلّدات بحار نقل كرده است.(1)

5. در پايان خطبه معروف حَجَّةُ الْوِداع،- همان خطبه اى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در آخرين حج و آخرين سال عمر مباركش به عنوان يك وصيتنامه جامع براى مردم بيان كرد- نيز مسأله خاتميت صريحاً آمده است، فرمود: «الا فَلْيُبَلّغْ شاهِدُكُمْ غائِبَكُمْ لا نَبِىَّ بَعْدى وَ لا امَّةَ بَعْدَكُمْ»: «آگاه باشيد! حاضران به غائبان اين سخن را برسانند كه بعد از من پيامبرى نيست و بعد از شما امتى نخواهد بود»، سپس دست هاى مباركش را (بعد از بيان تمام اين وصايا) به آسمان بلند كرد آن گونه كه سفيدى زير بغلش آشكار شد، سپس فرمود: «اللَّهُمَّ اشْهَدْ انّى قَدْ بَلَّغْتُ»: «خدايا گواه باش كه من آنچه را كه بايد ابلاغ كنم كردم.»(2)

6. در حديث معروف ديگرى از پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله آمده است كه فرمود:

«انَّ الرِّسالَةَ و النُّبُوَّةَ قَدِ انْقَطَعَتْ فَلا رَسُولَ بَعْدى وَ لا نَبِىَّ»: «رسالت و نبوت


1- بحارالانوار، جلد 2، صفحه 260، حديث 17.
2- بحارالانوار، جلد 21، صفحه 381- نقل از خصال، جلد 2، صفحه 84.

ص: 452

منقطع شده است؛ نه رسولى بعد از من خواهد آمد و نه نبى»(1)

اين حديث مخصوصاً از اين نظر قابل توجه است كه راه را بر بهانه جويان كه مى گويند: او خاتم انبياء است نه خاتم رسولان مى بندد.

7. اين روايات را با حديث ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و آله پايان مى دهيم. در كتاب اسْدُ الْغابَة آمده است كه عباس بن عبدالمطلب، عموى پيامبر صلى الله عليه و آله از آن حضرت اجازه مى خواست كه از مكه به مدينه هجرت كند و به او بپيوندد و طبق بعضى از روايات، عباس از مؤمنانى بود كه ايمان خود را مكتوم مى داشت وبه اذن پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه مانده بود و اخبار مشركان را براى حضرت مى نوشت و مسلمانان مكه به او دلگرم بودند و هنگامى كه كار اسلام بالاگرفت، عباس اجازه هجرت از پيامبر صلى الله عليه و آله خواست ولى پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: در اين كار عجله نكن، و متن روايت چنين است: «يا عَمُّ اقِمْ مَكانَكَ الَّذى انْتَ بَهِ فَانَّ اللَّهَ تَعالى يَخْتِمُ بِكَ الْهِجْرَةَ كَما خَتَمَ بِىَ النُّبُوَّةَ»: «اى عمو! (شتاب مكن و) در جايى كه هستى باش زيرا خداوند هجرت را با تو ختم مى كند آن گونه كه نبوت را با من پايان داده است».

سپس قبل از فتح مكه به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه آمد و هجرت كرد، و همراه او در فتح مكه بود و با فتح مكه هجرت پايان يافت (زيرا بعد از فتح مكه آن شهر بلد اسلام بود، نه بلد كفر كه از آنجا به مدينه هجرت كنند).(2)

بنابراين آخرين كسى كه از مكه به مدينه هجرت كرد، عباس بود، و بعد از او مكه فتح شد و هجرت پايان يافت. بعضى نوشته اند كه: عباس در راه هجرت به مدينه


1- سنن ترمذى، جلد 3، صفحه 364.
2- اسدالغابه، جلد 3، صفحه 110.

ص: 453

همراه با همسر و فرزندانش در يكى از منازل وسط راه با پيامبر صلى الله عليه و آله كه به قصد فتح مكه مى آمد ملاقات كرد و به آن حضرت پيوست و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:

«هجرت تو آخرين هجرت ها است؛ چنانكه نبوت من آخرين نبوت ها است».(1)

احاديثى كه تحت هفت عنوان در بالا ذكر شد، بالغ بر صدها حديث مى شوند كه همه به وضوح دلالت بر اين مى كنند كه مسأله خاتميت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از آغاز اسلام از مسائل واضح و مسلّم بوده است.

اين نكته نيز قابل توجه است كه از تمام امامان و معصومين چهارده گانه عليهم السلام حديث يا احاديثى درباره خاتميت به ما رسيده است.(2) و بعضى از نويسندگان اين احاديث را در بيست گروه گردآورى كرده اند.(3)

چند سؤال درباره خاتميت

1. آيا سير تكاملى انسان با مسأله خاتميت سازگار است؟

نخستين سؤالى كه در اين بحث مطرح مى شود اين است كه مگر جامعه بشرى ممكن است متوقف شود؟ مگر سير تكاملى انسان حد و مرزى دارد؟ مگر با چشم خود نمى بينيم كه انسان هاى امروز در مرحله اى بالاتر از علم و دانش و فرهنگ نسبت به گذشته قرار دارند؟

با اين حال چگونه ممكن است دفتر نبوّت به كلى بسته شود و انسان در اين سير تكامليش از رهبرى پيامبران تازه اى محروم گردد؟


1- بحارالانوار، جلد 21.
2- براى آگاهى بيشتر به كتاب خاتميت از نظر قرآن و حديث و عقل مراجعه كنيد.
3- براى توضيح بيشتر به كتاب خاتميت آخرين پيامبر صلى الله عليه و آله، صفحه 39 تا 41 مراجعه فرمائيد.

ص: 454

پاسخ

پاسخ اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اين كه: گاه انسان به مرحله اى از بلوغ فكرى و فرهنگى مى رسد كه مى تواند با استفاده مستمر از اصول و تعليماتى كه نبى خاتم بطور جامع در اختيار او گذارده راه را ادامه دهد بى آن كه احتياج به شريعت تازه اى داشته باشد.

اين درست به آن مى ماند كه انسان در مقاطع مختلف تحصيلى، درهر سطحى نياز به معلم و مربى جديدى دارد تا دوران هاى مختلف را بگذراند اما هنگامى كه به مرحله دكترا رسيد و مجتهد و صاحب نظر در علم يا علوم مختلفى گرديد در اينجا ديگر به تحصيلات خود نزد استاد جديد ادامه نمى دهد؛ بلكه به اتكاء آنچه از محضر اساتيد پيشين و مخصوصاً استاد اخير دريافته، به بحث و تحقيق و مطالعه و بررسى مى پردازد و مسير تكامل خود را ادامه مى دهد، و به تعبير ديگر نيازها و مشكلات راه را با آن اصول كلى كه از آخرين استاد در دست دارد حل مى كند؛ بنابراين لزومى ندارد كه با گذشت زمان همواره دين و آيين تازه اى پا به عرصه وجود بگذارد. (دقت كنيد).

به تعبير ديگر انبياى پيشين براى اين كه انسان بتواند در اين راه پر نشيب و فرازى كه به سوى تكامل دارد پيش برود، هر كدام قسمتى از نقشه اين مسير را در اختيار او گذارده اند تا اين شايستگى را پيدا كند كه نقشه كلى و جامع تمام راه به وسيله آخرين پيامبر صلى الله عليه و آله از سوى خداوند بزرگ در اختيار او قرار گيرد.

بديهى است با دريافت نقشه كلى و جامع نيازى به نقشه ديگر نخواهد بود و اين در حقيقت بيان همان تعبيرى است كه در روايات خاتميت آمده و پيامبر اسلام را

ص: 455

آخرين آجُر يا گذارنده آخرين آجر كاخ زيبا و مستحكم رسالت شمرده است.

اينها همه در مورد عدم نياز به دين و آيين جديد است، اما مسأله رهبرى و امامت كه همان نظارت كلى بر اجراى اين اصول و قوانين و دستگيرى از واماندگان در راه مى باشد، مسأله ديگرى است كه انسان هيچ وقت از آن بى نياز نخواهد بود، به همين دليل پايان يافتن سلسله نبوت هرگز به معناى پايان يافتن سلسله امامت نيست، چرا كه تبيين و توضيح اين اصول و عينيت بخشيدن و تحقق خارجى آنها بدون استفاده از وجود يك رهبر معصوم الهى ممكن نيست.

***

2. آيا قوانين ثابت با نيازهاى متغير انسان ها مى سازد؟

گذشته از مسأله سير تكاملى بشر كه در سؤال اول مطرح بود، سؤال ديگرى نيز در اينجا عنوان مى شود و آن اين كه مى دانيم مقتضيات زمان ها و مكان ها متفاوتند و به تعبير ديگر نيازهاى انسان دائماً در تغيير است، در حالى كه شريعت خاتم، قوانين ثابتى دارد؛ آيا اين قوانين ثابت مى تواند پاسخگوى نيازهاى متغير انسان در طول زمان باشد؟

اين سؤال را نيز با توجه به نكته زير مى توان به خوبى پاسخ گفت و آن اين كه: اگر تمام قوانين اسلام جنبه جزئى داشت، و براى هر موضوعى، حكمى كاملًا مشخص و جزئى تعيين كرده بود جاى اين سؤال بود اما با توجه به اين كه در دستورات اسلام يك سلسله اصول كلى و بسيار وسيع و گسترده وجود دارد كه مى تواند بر نيازهاى متغيّر منطبق شود و پاسخگوى آنها باشد ديگر جائى براى

ص: 456

اين ايراد نيست.

فى المثل، با گذشت زمان يك سلسله قراردادهاى جديد و روابط حقوقى در ميان انسانها پيدا مى شود كه در عصر نزول قرآن هرگز وجود نداشت؛ مثلًا در آن زمان چيزى به نام بيمه با شاخه هاى متعددش به هيچ وجه موجود نبود(1) و همچنين انواع شركت هايى كه در عصر و زمان ما بر حسب احتياجات روز به وجود آمده، ولى با اين حال يك اصل كلى در اسلام داريم كه در آغاز سوره مائده به عنوان لزوم وفاى به عهد و عقد آمده است: يا ايُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اوْفُوا بِالْعُقْودِ: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! به قراردهاى خود وفا كنيد» و همه اين قراردادها را مى تواند زير پوشش خود قرار دهد.

البته قيود و شروطى نيز به صورت كلى براى اين اصل كلى در اسلام آمده است كه آنها را نيز بايد در نظر گرفت. بنابراين قانون كلى در اين زمينه ثابت است هر چند مصداق هاى آن در تغييرند و هر روز ممكن است مصداق جديدى براى آن پيدا شود.

مثال ديگر اين كه: ما قانون مسلمى در اسلام داريم به نام قانون لاضرر كه به وسيله آن مى توان هر حكمى را كه سرچشمه ضرر و زيانى در جامعه اسلامى گردد محدود ساخت و بسيارى از نيازها را از اين طريق برطرف نمود.

گذشته از اين، مسأله لزوم حفظ نظام جامعه و وجوب مقدمه واجب و مسأله تقديم اهمّ بر مهمّ نيز مى تواند در موارد بسيار گسترده اى حلّال مشكلات گردد.

علاوه بر همه اينها، اختياراتى كه به حكومت اسلامى از طريق ولايت فقيه واگذار


1- البته در اسلام موضوعاتى شبيه به بيمه در محدوده خاصى وجود دارد مانند: مسأله ضَمان جَريرَه:( تعلق ديه خطاى محض به عاقله) ولى همان گونه كه گفتيم اينها فقط شباهتى به اين مسأله دارند.

ص: 457

شده، به او امكانات وسيعى براى گشودن مشكل ها در چارچوب اصول كلى اسلام مى دهد.

البته بيان هر يك از اين امور مخصوصاً با توجه به مفتوح بودن باب اجتهاد (اجتهاد به معناى استنباط احكام الهى از مدارك اسلامى) نياز به بحث فراوانى دارد كه پرداختن به آن ما را از هدف دور مى سازد ولى با اين حال آنچه در اينجا بطور اشاره آورديم مى تواند پاسخگوى اشكال فوق باشد.

3. آيا انسان ها از فيض ارتباط با عالم غيب بايد محروم شوند؟!

سؤال ديگر اين است كه نزول وحى و ارتباط با عالم غيب و ماوراى طبيعت علاوه بر اين كه موهبت و افتخارى است براى جهان بشريت، روزنه اميدى براى همه مؤمنان راستين محسوب مى شود. آيا قطع شدن اين راه ارتباطى و بسته شدن اين روزنه اميد محروميت بزرگى براى انسان هايى كه بعد از رحلت پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله، زندگى مى كنند محسوب نخواهد شد؟

پاسخ اين سؤال نيز با توجه به نكته زير روشن مى شود و آن اين كه:

اولًا: وحى و ارتباط با عالم غيب وسيله اى براى درك حقايق است، لذا هنگامى كه گفتنى ها گفته شد و همه نيازمندى ها تا دامنه قيامت در اصول كلى و تعليمات جامع پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله بيان گرديد؛ قطع اين راه ارتباطى ديگر مشكلى ايجاد نمى كند.

ثانياً: آنچه بعد از ختم نبوت براى هميشه قطع مى شود مسأله وحى براى شريعت تازه و يا تكميل شريعت سابق است نه هر گونه ارتباط با ماوراى جهان طبيعت؛

ص: 458

زيرا هم امامان عليهم السلام با عالم غيب ارتباط دارند و هم مؤمنان راستينى كه بر اثر تهذيب نفس، حجاب ها را از دل كنار زده اند و به مقام كشف و شهود نائل گشته اند.

فيلسوف معروف صدر المتألهين شيرازى در كتاب مفاتيح الغيب چنين مى گويد:

«وحى يعنى: نزول فرشته به منظور مأموريت نبوت هر چند منقطع شده است؛ زيرا به حكم اكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ (1) آنچه از اين راه بايد به نوع بشر برسد رسيده است ولى باب الهام و اشراق هرگز بسته نشده و نخواهد شد و ممكن نيست اين راه مسدود گردد.»(2)

اصولًا اين ارتباط نتيجه ارتقاى نفس و پالايش روح و صفاى باطن است و ارتباطى به مسأله رسالت و نبوت ندارد؛ بنابراين در هر زمان مقدمات و شرائط آن حاصل گردد اين رابطه معنوى برقرار خواهد گشت و هيچ گاه نوع بشر از اين فيض بزرگ الهى محروم نبوده و نخواهد بود. (دقت كنيد).

***

4. آيا اين آيات با مسأله خاتميت سازگار است؟

گروهى از دين سازان عصر ما براى اين كه راه را براى ادعاهاى خود در زمينه نبوّت هموار كنند، چاره اى نديدند جز اين كه نخست به سراغ خاتميت بروند و اين مسأله را كه از بديهيات و ضروريات مسلمين است زيرا سؤال ببرند، و همان گونه كه روش بيماردلان است به سراغ بعضى از آياتى كه آن را قابل تحريف و


1- سوره مائده، آيه 3.
2- مفاتيح الغيب، صفحه 13.

ص: 459

تطبيق بر مقصود خود يافته اند رفته و براى نفى خاتميت به آن متشبث شده اند.

بخشى از آنها به قدرى با مسأله خاتميت بيگانه است كه ارزش طرح كردن ندارد، تنها دو قسمت را كه بيشتر روى آن تكيه مى كنند، و تا حدّى قابل طرح است در اينجا يادآور مى شويم:

1. مى گويند: آيه 35 سوره اعراف نشان مى دهد كه امكان ظهور انبياى ديگرى در آينده منتفى نيست؛ زيرا مى فرمايد: يَا بَنِي آدَمَ إِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيَاتِي فَمَنْ اتَّقَى وَأَصْلَحَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ «اى فرزندان آدم! اگر پيامبرانى از خود شما به سراغتان بيايند كه آيات مرا براى شما بازگو كنند، (از آنها پيروى كنيد؛) كسانى كه پرهيزگارى پيشه كنند و عمل صالح انجام دهند، نه ترسى بر آنها است و نه اندوهگين مى شوند».

آنها مى گويند، اين آيه با توجه به جمله هاى «يَأْتِيَنّكُمْ» و «يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ» كه فعل مضارع هستند، نشان مى دهد كه امكان دارد در آينده پيامبران ديگرى نيز مبعوث شوند، و در اين صورت پيروى از آنان لازم است.

اما با توجه به يك نكته، پاسخ اين سخن روشن است و آن اين كه: اگر به ما قبل اين آيات مراجعه كنيم و آيات 11 تا 34 اين سوره را مورد بررسى قرار دهيم مى بينيم كل اين مباحث درباره آفرينش آدم از خاك و سپس دستور دادن به فرشتگان براى سجده به آدم و سپس سكونت او در بهشت و رانده شدن او و همسرش از بهشت به خاطر ترك اولائى كه انجام دادند و آمدن آنها به روى زمين و دستورات خدا به عموم فرزندان آدم عليه السلام است.

به تعبير ديگر مخاطب در اين آيات مسلمانان نيستند؛ بلكه مجموعه جامعه

ص: 460

انسانى و تمامى فرزندان آدمند و شك نيست كه براى مجموعه فرزندان آدم پيامبران و رسولان زيادى آمده اند كه نام گروهى از آنها در قرآن مجيد آمده و نام بسيارى در كتب تواريخ ثبت است.

ولى آنها كه خواسته اند از اين آيه براى مقاصد خود بهره گيرى نموده، خاتميت را انكار كنند و راه را براى مدعيّان دروغين نبوت هموار سازند، رابطه آيه را به كلّى از گذشته آن بريده و آن را به صورت خطابى براى مسلمين ذكر كرده اند و نتيجه گرفته اند كه مسلمانان بايد در انتظار ظهور پيامبران ديگرى باشند.

قابل توجه اين كه: خطاب «يا بَنى آدَمَ» چند بار قبل از آيه مورد بحث در همين سلسله از آيات تكرار شده است. آيات 26 و 27 و 31 كه آيه 26 بلافاصله بعد از داستان هبوط آدم به زمين است و آيه 27 بلافاصله به دنبال آن است، سپس آيه 31 آمده و در چهارمين مرحله آيه مورد بحث قرار گرفته.

همچنين اين نكته جالب است كه: خطاب «يا بَنى آدَمَ» در هيچ آيه اى از قرآن جز اين چهار آيه ديده نمى شود و خطاب مسلمانان معمولًا به «يا ايُهَا الَذينَ آمَنُوا» مى باشد، كه بيش از هشتاد مورد در قرآن مجيد به همين صورت براى خطاب به مسلمين آمده است و گاه در ضمن يك خطاب عمومى تر به عنوان «يا ايُهَا الناسُ» آمده است.

شاهد ديگر براى اين مدعا اين كه در آيه 38 سوره بقره، همين مضمون را پس از مسأله هبوط آدم عليه السلام به زمين مى خوانيم، مى فرمايد: قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعاً فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدَاىَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ «گفتيم:

" همگى از آن، فرود آييد! ولى هرگاه هدايتى از طرف من براى شما آمد، كسانى

ص: 461

كه از آن پيروى كنند، نه ترسى بر آنهاست، و نه اندوهگين مى شوند"». در اينجا آمدن هدايت به همان معناى آمدن رسولان پروردگار است.

درست همين مضمون در آيه 123 سوره طه نيز آمده است، و مخصوصاً اين نكته در آن آيه جلب توجه مى كند كه مخاطب در آغاز آدم و حوّا هستند- جمله «اهْبِطا» صورت تثنيه است- ولى در جمله: فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدىً مخاطب جمع است كه بدون شك فرزندان آدم را نيز شامل مى شود؛ زيرا شيطان هرگز از هدايت الهى بهره نمى گيرد و بنابراين نمى تواند در اين مجموعه جزء مخاطبين باشد. زيرا بعد از خطاب: وَ انَّ عَلَيْكَ لَعْنَتى الى يَوْمِ الدّينِ «و به يقين لعنت من برتو تا روز قيامت خواهد بود.»(1) كه در پس لجاجت شديد او صادر شد؛ اميدى به هدايت او باقى نمى گذارد، و معلوم است كه آدم و حوّا دو نفر بيشتر نبودند پس مخاطب، آنها و فرزندان آنها است. (دقت كنيد).

در اينجا به پايان جلد هشتم پيام قرآن (مجموعه بحث هاى نبّوت خاصّه) مى رسيم، الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ.

خداوندا! هميشه دل هاى ما را به نور قرآن و سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و فرزندان معصومش عليهم السلام روشن بدار!

بارالها! توفيق خودسازى در سايه اين تعليمات حيات بخش به همه ما مرحمت بفرما!

پروردگارا! موانع راه را خودت بردار و ما را به آنچه موجب رضاى تو است هدايت نما!

پايان جلد هشتم پيام قرآن

آمين يا ربّ العالمين

تاريخ 28/ 7/ 1372 شمسى، مطابق 4 جمادى الاولى، 1414 ه ق


1- سوره ص، 78.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109